عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
تفسیر خموشی شده گویایی عشقم
شرمنده احسان شکیبایی عشقم
نشناخته ام جلوه او را زخیالش
چون دیده نظر کرده بینایی عشقم
از غنچه رازم گل اظهار توان چید
دل ساخته لب تشنه رسوایی عشقم
عمری است که حیرانم و از شرم نگاهت
نشمرده کس از خیل تماشایی عشقم
تا چند اسیر تو چه پروانه شود داغ
از گرمی هنگامه تنهایی عشقم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
اگر بیهوده گردم شهر از صحرا نمی دانم
اگر ساغر پرستم قطره از دریا نمی دانم
سراپا پاسبان خویش بودم جلوه ای دیدم
چه کرد آیا نمی دانم که سر از پا نمی دانم
به جای خنده می گریم ز شوق گریه می خندم
هنوز از ساده لوحی خویش را رسوا نمی دانم
غریبم کشور دیرآشنایی را نگاهی کن
تغافل گو برنجد خوی استغنا نمی دانم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
به طوفان اشکی به غوغای آهی
به غارت دهم محشری از نگاهی
ز دام عدم می کند رم نگاهم
چها می کند چشم او از نگاهی
به حق تمنا به جان تماشا
ندارم گناهی ندارم گناهی
چو دستی گریبان تقصیر گیرد
من و دامن خجلت عذرخواهی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
کرده ای لبریز می جام مرا
دیده ای فال سرانجام مرا
می رود از خاطرت بی اختیار
گر نویسی بر زبان نام مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
دیده آشوب نگاه فتنه پرداز تو را
نیست پروای قیامت کشته ناز تو را
فیض خواری بین که رنج صید ما ضایع نشد
دسته گل کرد از خون چنگل باز تو را
سرنوشت کار خود از من چه می پرسی؟ مپرس
عشق می داند اسیر انجام و آغاز تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۳
غبار ما به او گل می فرستد
که پیغام تحمل می فرستد
شکار طره آشفتگیها
به خوابم بوی سنبل می فرستد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۰
لب از تبسم و چشم از ادا خبر دارد
کسی نگفت که دل از کجا خبر دارد
به شکوه لب چه گدازم عجب که راز مرا
غریب بیشتر از آشنا خبر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۱
گرفتم او گذاری بر سر بیمار می آرد
کجا دل طاقت حیرانی دیدار می آرد
ز راز دل حجاب عشق می بندد زبانم را
ترحم با منش هرگاه در گفتار می آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۹
غمت به راحت وصلت به جنگ می ماند
تغافلت به سپاه فرنگ می ماند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۰
یکدلم گرچه پریشان نظرم ساخته اند
گوشه گیرم که چنین در به درم ساخته اند
از نفس ماندم و پرواز به دادم نرسید
مگر از پرده دل بال و پرم ساخته اند
تا در آیینه دیگر نشناسم خود را
بی تو هر لحظه به رنگ دگرم ساخته اند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۷
به زنده کرده سوز نهان قبا چه کند
به شمع مهر و وفا خصمی صبا چه کند
تو کینه جوی و دعا بی اثر وفا بدنام
به نا امیدی من عشق بینوا چه کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۷ - بقیه حال حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل ذبیح
شست هاجر پیکر فرزند را
شانه زد آن کاکل دلبند را
مشک زد آن زلف عنبربار را
زد گلاب آن چهره ی گلنار را
سرمه اش در دیده ی مخمور کرد
ظلمتی را داخل اندر نور کرد
جامه پوشانید او را رنگ رنگ
اندر آغوش در کشیدش تنگ تنگ
زلف او بویید و بوسیدش جبین
بر سر و بر رو کشیدش آستین
کرد در آتش سپند وان یکاد
خواند و دستش را به ابراهیم داد
دست او بگرفت ابراهیم فرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
پای کوبان شد روان سرشار و مست
کارد بر کت دست فرزندش به دست
شد روان اندر بیابان بیقرار
پا زدی از شوق بر خارا و خار
زیر پایش خار گل خارا حریر
گرد و خاک پهنه اش مشک و عبیر
می دویدی در بیابان حرم
در قفایش آن ذبیح محترم
گفت ای جان میهمانت می برم
بلبلی تا گلستانت می برم
طوطئی ای جان من پرواز کن
رو به هندستان عز و ناز کن
رو بسوی کعبه ی مقصود کن
این جهان را پا زن و بدرود کن
می رویم اینک به میدان منی
هان و هان ای جان نثار ان الصلا
ای حریفان سوی جانان می رویم
از قفس سوی گلستان می رویم
سر بکف داریم از بهر خدا
گر سری دارید یاران الصلا
چون سخن اینجا رسید ای دوستان
آتش افتادم به مغز استخوان
باز هندستان به یادم اوفتاد
شوری از نو در نهادم اوفتاد
شعله ور شد آتش پنهان من
موج زن شد بحر بی پایان من
در هوا دیدم پرافشان طایران
در قفس شد مرغ جانم پرفشان
دید مرغی در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
دید مرغان در هوا و از هوس
بال و پر در همزد اما در قفس
ای دریغا در قفس را باز نیست
هم پرم را قوت پرواز نیست
ای دریغا در قفس را بسته است
ای دریغا بال من بشکسته است
می نویسم داستان طوطیان
طوطی جانم به فریاد و فغان
گاه گاهی آیدم بر سر جنون
نوبت دیوانگی آمد کنون
ای رفیقان فکر تدبیرم کنید
من شدم دیوانه زنجیرم کنید
لیک سودی نی کنون تدبیر را
بگسلم از هم دوصد زنجیر را
غیر آن زنجیر زلف مشکبار
رو رو آن زنجیر از بهرم بیار
غیر آن زنجیر مویی برشکست
پاره سازم گر دوصد زنجیر هست
دوستان زنجیر زلف یار کو
سلسله آن گیسوی طرار کو
سلسله آن مو فکن در گردنم
ورنه خود را من به دریا افکنم
چیست دریا من محیط آتشم
هفت دریا را بیکدم درکشم
گویی ای همدم ز بهر دوستان
این سخن بگذار و رو بر داستان
طبع شعر من کنون بر باد رفت
هم ردیف قافیه از یاد رفت
آهوی طبعم مگر صیاد دید
بر کف او خنجر فولاد دید
رم گرفت از من به بحر و برگریخت
رشته ی نظمم ز یکدیگر گسیخت
نظم چون آید که طبع از کار رفت
دل به شوق دیده ی دیدار رفت
باز شوقم شوری اندر سر فکند
آتشم در خامه و دفتر فکند
نظم چون آید دلم هشیار نیست
در سرم جز شوق وصل یار نیست
داستان افسانه باشد ای فلان
من همی بینم عیان این داستان
هست در گوش من آواز خلیل
گشته جانبازان کویش را دلیل
کالصلا ای دوستان الصلا
عید قربانست یاران الصلا
روز سربازیست در بازار عید
گر سری دارید اینجا پا نهید
دل مرا در بر تپید از این صلا
جان سبق کرده به میدان بلا
دل به یاد تیغ او در اضطراب
سر به راه خنجرش دارد شتاب
جان ز شوق و وجد بال و پر زند
تا مگر خود بردم خنجر زند
لیک می گوید همی صیاد من
نیستی اندر خور بیداد من
تو هوسناکی و خونت پاک نیست
این سرت شایسته فتوراک نیست
حیف باشد خنجر من بر سرت
خاک ما را نیست در خور پیکرت
امتحان گاه است این میدان ما
امتحان کردم تورا من بارها
امتحان کردم تورا ای بوالهوس
در سرت نبود بجز سودا و بس
هر دمت در سر هوای دیگر است
دل تورا هر دم بجای دیگر است
همچو طفلان پرهوسناکی هنوز
در پی بازی با خاکی هنوز
یا برون کن این هوسها را ز دل
یا سر خود را ز بهر خود بهل
یا سر سودای گوناگون ببر
یا بکن سودای ما بیرون ز سر
من همی گویم که ای سلطان داد
سعی بی توفیق تو باد است باد
باد پیمایی خدایا تا بچند
یک عنایت کن خلاصم کن ز بند
این دل ناشاد من را شاد کن
هم ز بند غیر خود آزاد کن
مرغیم در گردنم افتاده دام
از تو می جویم رهایی والسلام
چون روان شد از پی قربان خلیل
شد بلند از جان اهریمن عویل
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
طوفان بشنو چو نی، نوای تبریز
وز دیده ببار خون برای تبریز
تا جبهه نای و قامت چنگ چو نی
کن ناله برای نینوای تبریز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
از اشک عاشقان که نماید به کوی تو
گیرم که باد خاک من آرد به سوی تو
گر ترک خوی بد نکنی آه کآتشی
یاز آه من فتد بجهان یا زخوی تو
ناصح دگر ز راه نصیحت نمی کند
منعم ز دیدن تو مگر دیده روی تو
تا جستجوی تو نکند کس به بزم من
هر سو کنم به هر که رسم جستجو ی تو
سنگ جفا چنین مفکن بر سبوی من
تا همچو من به سنگ نیاید سبوی تو
احوال عندلیب چه سان بود اگر به باغ
یک گل شکفته بود برنگ و به بوی تو
ماه رخ تو دید (سحاب) و سپرد جان
هم کام او بر آمد و هم آرزوی تو
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
جائی که فرو رفت به گل پای دلم
آنجاست مکان تو و ماوای دلم
اگه بودم کجاست جان تو اگر
میدانستم کجا بود جای دلم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
دل عاشق چرا شیدا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد
نگویی تا بکی ای شوخ دلبند
تو را پروای وصل ما نباشد
به بستان ملاحت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد
کدامین دیده در وی نیست حیران
مگر چشمی که او بینا نباشد
ز شوقش در جهان یکتا شدم من
ولی با ما دلش یکتا نباشد
نه دل باشد که باشد غافل از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد
به نوعی از جهان دل در تو بستم
که با غیر توأم پروا نباشد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
بر یاد لبت شبی به روز آوردم
چون شمع همه گریه و سوز آوردم
ذوقی به دلم رسید و دل زنده شدم
چون یاد رخ جهان فروز آوردم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
در حلقه خوبان چو تو یک عربده جو نیست
افسوس که چون روی تو خوی تو نکونیست
خم در قدحم ریز که در میکده عشق
سیرابی ما تشنه لبان کار سبو نیست
بی بخیه بهم باز نیاید لب زخمی
آن چاک دل ماست که دربند رفو نیست
گویا که غلط کرده ره گلشن کویش
امشب که نسیم سحری غالیه بو نیست
آئین وفا کار طبیبست که باشد
او را غم یاران وکسی را غم او نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چه خوشست از تو گاهی مژه نیم باز کردن
به تلافی تغافل نگهی به ناز کردن
نتوان چو فاش از تو سر شکوه باز کردن
من و محرمی و کنجی بنهفته راز کردن
چه تمتع است ما را ز تو ای نهال سرکش
که به میوه ی تو دستی نتوان دراز کردن
مکن احتراز از من که به روی عشق بازان
در وصل چون گشادی نسزد فراز کردن
مگزین جدائی از وی که طبیب خسته دل را
چو به دام هر بستی سمتست باز کردن
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۵
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند