عبارات مورد جستجو در ۳۴۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۶
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - تاریخ آب انبار اصفهان (۱۱۸۹ ه.ق)
بعهد دولت دارای گیتی
سپهدار جهان، سالار عالم
کریم الطبع و الاخلاق و الاسم
که هست او را جوانمردی مسلم
جوان بختی که داده آستانش
بسجده قامت پیر فلک خم
جهانداری، که شد از عدل و جودش
خجل نوشیروان، شرمنده حاتم
دلیری، کش بروز رزم بوسند
رکاب افراسیاب و پای رستم
بحکم حاکم ملک صفاهان
کزو بنیاد حکمت گشت محکم
سمی شاه دین، ختم النبیین
محمد زبده ی اولاد آدم
عدالت پیشه یی کز پاس عدلش
در اصفاهان که گلزاری است خرم
پرد تیهو، نه او را خوف شاهین؛
چرد آهو، نه او را بیم ضیغم
عیان گردید، یوسف خیز چاهی
که شه ز آبش سرشته خاک آدم
چهی لبریز، چون چاه زنخدان؛
روان آب حیوه از وی دمادم
غرض، آن فخر حجاج حرم کوست
ز حرمت، در حریم کعبه محرم
بکار نیک، شد از حق موفق
بامری خیر گشت از غیب ملهم
نوشت آذر پی تاریخ سالش
در اصفاهان عیان شد بئر زمزم
سپهدار جهان، سالار عالم
کریم الطبع و الاخلاق و الاسم
که هست او را جوانمردی مسلم
جوان بختی که داده آستانش
بسجده قامت پیر فلک خم
جهانداری، که شد از عدل و جودش
خجل نوشیروان، شرمنده حاتم
دلیری، کش بروز رزم بوسند
رکاب افراسیاب و پای رستم
بحکم حاکم ملک صفاهان
کزو بنیاد حکمت گشت محکم
سمی شاه دین، ختم النبیین
محمد زبده ی اولاد آدم
عدالت پیشه یی کز پاس عدلش
در اصفاهان که گلزاری است خرم
پرد تیهو، نه او را خوف شاهین؛
چرد آهو، نه او را بیم ضیغم
عیان گردید، یوسف خیز چاهی
که شه ز آبش سرشته خاک آدم
چهی لبریز، چون چاه زنخدان؛
روان آب حیوه از وی دمادم
غرض، آن فخر حجاج حرم کوست
ز حرمت، در حریم کعبه محرم
بکار نیک، شد از حق موفق
بامری خیر گشت از غیب ملهم
نوشت آذر پی تاریخ سالش
در اصفاهان عیان شد بئر زمزم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گلهای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گلهای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱ - رفتن امام تشنه کام به جانب میدان و آمدن سکینه ی مظلو مه به وداع پدر
چو شد دور لختی ز پرده سرای
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (س) به زاری همی بر فزود
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (س) به زاری همی بر فزود
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۷ - قتل آن ده تن که اسب به کشته ی امام شهید تاخته بودند
کشان روزبانان به زنجیر در
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
آزر و مانی که صورتهای دلبر کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوج و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتداگویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای از جام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مراو را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دورچرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمد کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوج و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتداگویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای از جام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مراو را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دورچرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمد کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۴ - زادن برزوی سهراب، پسر زاده رستم
ز شنگان چو سهراب آمد به در
شده بود شهرو ازو بارور
چو نه ماه بگذشت از آن روزگار
درخت قضا رفته آورد بار
به فرمان دیان جدا شد از وی
دل افروز پوری چو خورشید روی
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
سطبرش دو بازو چو ران هیون
دل افروز مادر بد آن شمع روز
سپهر یلان،گرد گیتی فروز
جهانجوی را نام برزوی کرد
به دیدار او دل به نیروی کرد
بدان سان همی پروریدش به ناز
که نامد به چیزیش روزی نیاز
قدش گشت با سرو نازنده راست
چنان بود فرمان دیان که خواست
چو بگذشت از عمر او بیست سال
پهن کرد سینه قوی کرد یال
نهان کرد مادر ازو راز خویش
همی داشت او را هم آواز خویش
ز کردار خود هیچ با او نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
به دل گفت اگر من بگویم بدوی
که تو پور سرخابی ای ماهروی
بپوید ز شنگان به ایران شود
به پرخاش آن نره شیران شود
هم او چون پدر رزم رای آیدش
یکی تنگ تابوت جای آیدش
نباید که همچون پدر زاروار
شود کشته در دشت (و) در کارزار
به تدبیر، تقدیر برگشت خواست
چنان خواست دیان که مادر نخواست
چو پورش ابا یال و نیروی بود
تو گفتی که از آهن و روی بود
به برزیگری داشت مادر ورا
که بودش بسی ملک اندر خورا
جهان جوی از تخمه راستان
به برزیگری گشت هم داستان
یکی مرد عام کشاورز بود
اگر چه خداوند صد مرز بود
شده بود شهرو ازو بارور
چو نه ماه بگذشت از آن روزگار
درخت قضا رفته آورد بار
به فرمان دیان جدا شد از وی
دل افروز پوری چو خورشید روی
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
سطبرش دو بازو چو ران هیون
دل افروز مادر بد آن شمع روز
سپهر یلان،گرد گیتی فروز
جهانجوی را نام برزوی کرد
به دیدار او دل به نیروی کرد
بدان سان همی پروریدش به ناز
که نامد به چیزیش روزی نیاز
قدش گشت با سرو نازنده راست
چنان بود فرمان دیان که خواست
چو بگذشت از عمر او بیست سال
پهن کرد سینه قوی کرد یال
نهان کرد مادر ازو راز خویش
همی داشت او را هم آواز خویش
ز کردار خود هیچ با او نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
به دل گفت اگر من بگویم بدوی
که تو پور سرخابی ای ماهروی
بپوید ز شنگان به ایران شود
به پرخاش آن نره شیران شود
هم او چون پدر رزم رای آیدش
یکی تنگ تابوت جای آیدش
نباید که همچون پدر زاروار
شود کشته در دشت (و) در کارزار
به تدبیر، تقدیر برگشت خواست
چنان خواست دیان که مادر نخواست
چو پورش ابا یال و نیروی بود
تو گفتی که از آهن و روی بود
به برزیگری داشت مادر ورا
که بودش بسی ملک اندر خورا
جهان جوی از تخمه راستان
به برزیگری گشت هم داستان
یکی مرد عام کشاورز بود
اگر چه خداوند صد مرز بود
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
و زان پس به گرسیوز آواز داد
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول
سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۹ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت دوم
چو رستم مر آن هر دو تن را بدید
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۶ - آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی
نگه کرد شهرو چو آن را بدید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۹ - گفتار در گرفتار شدن طوس به دست سوسن رامشگر
چو طوس آمد از نزد گردان به در
دل از درد پر کین و پر غم جگر
همی رفت بر راه ایران زمین
سری پر ز باد و دلی پر زکین
ز مستی نبودش خبر از جهان
همی راند بر راه و رسم مهان
سپهبد همی راند تا نیمروز
ز بزم سر افراز گیتی فروز
چو آمد مر او را به خوردن نیاز
نگه کرد هر سو گو سرفراز
یکی گورخر پیش او بر گذشت
بر آن دامن رود بر پهن دشت
بر انگیخت طوس دلاور سمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همی راند باره بر آن خاک گرم
برون رفت گور از نهیبش ز چرم
ز سختی که می راند پر خاش جوی
در آمد ستور سپهبد به روی
بیفتاد طوس دلیر از برش
به خاک سیاه اندر آمد سرش
هم آنجا که افتاد بر جا بخفت
عنانش در افتاد در یال و سفت
به بالای او بر ستاده ستور
بر آشفته با طوس بر بخت شور
که را روز برگشت مردی چه سود
نبشته چنان بود و بود آنچه بود
همی خفت تا روز تاریک شد
برو بخت وارونه نزدیک شد
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
بیفسرد جوشنش بر پهن دشت
بر آورد چشم و همی بنگرید
بر آن دشت جز خار چیزی ندید
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
ز خواب اندر آمد سر خفته مرد
چنین گفت آیا چه شاید بدن
نباید بدین کار بر دم زدن
چو بی دانشی زیر پای آوری
نباشد تو را با کسی داوری
ز هامون بر آمد به بالای زین
همی رفت بر راه ایران زمین
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آمد همی بنگرید
یکی آتشی دید کرده ز دور
چه از بهر ماتم نه از بهر سور
به دل گفت گویی از ایرانیان
پی من یکی آمد آن جا دوان
بر افروخت آتش بدان جا کنون
بدان تا بود مر مرا رهنمون
همی راند باره چو آن جا رسید
یکی خیمه دیبای پیروزه دید
همه میخ و استون او سیم ناب
ز ابریشم خام آن را طناب
یکی طشت زرین مرصع به در
همه خیمه گشته از آن طشت پر
یکی چنگ و بربط نهاده در وی
در و ماهرویی پر از رنگ و بوی
چو سروی به بالا و دیدار ماه
نکردی زخوبی بگردون نگاه
چو طاوس پر رنگ و زیب و نگار
به رخسار همچون گل اندر بهار
چنین گفت با دل که این زان کیست
برین جای این خیمه از بهر چیست
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود راه مردان مرد
خداوند این خیمه بنمای روی
که را باشد این خیمه با من بگوی
چوبشنید سوسن بیامد به در
بدو گفت کای مهتر پر هنر
فرود آی ازین اسب و بنشین یکی
بر آسای و دم زن یکی اندکی
چو بنشینی ایدر بگویم تو را
مراد دل اکنون بجویم تو را
که من ایدراکنون رسیدم همی
به جز تو کسی را ندیدم همی
چو بشنید ازو طوس آمد به زیر
به خیمه درون رفت مانند شیر
عنان تکاور گرفته به دست
بر افراز کرسی زرین نشست
به سوسن چنین گفت کای خوبروی
کجا رفت خواهی از ایدر بگوی
چو بشنید سوسن بر آورد سر
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
به رامشگری چون من اندر جهان
نباشد میان کهان و مهان
به ایران بدین سان به کردار آب
گریزانم از بیم افراسیاب
همه شادی او به من بود بیش
مرا داشت پیوسته چو جان خویش
به من بر به زشتی گمان آمدش
ز گفتار بدگو نشان آمدش
مرا خواست کشتن گریزان شدم
ز توران بدین ره به ایران شدم
من از بهر کیخسرو کینه جوی
ز توران به ایران نهادیم روی
کنون چون بدین جایگاه آمدم
زمانی بدین چشمه بر دم زدم
کنون گر جهان پهلوان نام خویش
بگوید بیابد همی کام خویش
مرا رهنمونی کند سوی شاه
بدان نامور گاه شاه و سپاه
چو بشنید طوس این سخن شاد گشت
ز اندیشه گفتی دل آزاد گشت
به دل گفت کاین را برم نزد شاه
فزاید مرا زین هم پایگاه
ز زابلستان هدیه نو برم
بدان گه که چون نزد خسرو برم
بدو گفت کز خوردنی هیچ هست
بیاورد به نزد من ای چرب دست
سبک سوسن از خوردنی هر چه بود
بیاور نزد سپهدار زود
سپهدار از آن خوردنی گشت شاد
چنین گفت کای گرد فرخ نژاد
که گر هست جامی ز باده بیار
بدان تا نگردم ز غم سوگوار
چو بشنید سوسن از آن جای خویش
بجست و بیاورد جامی به پیش
سر خیک بگشاد و لختی بخورد
به طوس دلیر آن گه آواز کرد
که بادی همه ساله پیروز و شاد
دل دشمنانت پر از درد باد
بدو گفت طوس دلاور منم
ز پشت جهاندار نوذر منم
بیاور به نزدیک من جام می
که نوشم به یاد جهاندار کی
سبک سوسن آن داروی هوش بر
در انداخت در جام می چاره گر
سپهدار از آن جام می گشت مست
سر نامور مرد بنهاد پست
هم اندر زمان سوسن آواز داد
بدان نامور ترک پهلو نژاد
که این نامور پهلوان جهان
ندارد به تن در تو گویی روان
ببندش به خم کمند اندرون
همی بر، به ره بر کشانش نگون
به در بند دز اندرون برش خوار
بیفکن در آن خانه اش سوکوار
به خم کمندش دو بازو ببست
سپهبد بیفکند بر خاک پست
وز آن روی گودرز کشوادگان
بیامد به کردار شیر ژیان
پس طوس نوذر همی راند اسب
به راه اندرون همچو آذر گشسب
دلی پر زکینه، سری پر ز باد
همی تاخت باره به کردار باد
سپهبد ز هر سو همی بنگرید
ز طوس دلاور نشانی ندید
به راه و به بی راه باره براند
ز کردار او در شگفتی بماند
چو خورشید از چرخ شد نا پدید
شب تیره بر روز دامن کشید
سراسیمه شد پور کشوادگان
ز مستی همی سر به کوهه زنان
پی طوس گم کرده مرد دلیر
همی تاخت هر سوی بر سان شیر
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آنجای باره کشید
چنین گفت با دل که این دیو زاد
بپرید ازین دشت بر سان باد
ز هامون بر آن خامه ریگ رفت
دل مرد از اندیشه در تن بتفت
چو پاسی از آن تیره شب در گذشت
جهاندار گودرز بر روی دشت
یکی روشنایی ز دور او بدید
ز اندیشه زآن پس بدان جا کشید
همی رفت بر سان باد دمان
از آن خامه ریگ زان سو دوان
چنین گفت با خود که طوس دلیر
شکاری گرفته ست بر سان شیر
ز پیکان تیر آتشی بر فروخت
برو خار و خاشاک صحرا بسوخت
بر انگیخت باره به کردار باد
سپهدار از آن روشنی گشت شاد
چو آمد به نزدیک خیمه فراز
بدو در همه رسم و آیین و ساز
دل از درد پر کین و پر غم جگر
همی رفت بر راه ایران زمین
سری پر ز باد و دلی پر زکین
ز مستی نبودش خبر از جهان
همی راند بر راه و رسم مهان
سپهبد همی راند تا نیمروز
ز بزم سر افراز گیتی فروز
چو آمد مر او را به خوردن نیاز
نگه کرد هر سو گو سرفراز
یکی گورخر پیش او بر گذشت
بر آن دامن رود بر پهن دشت
بر انگیخت طوس دلاور سمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همی راند باره بر آن خاک گرم
برون رفت گور از نهیبش ز چرم
ز سختی که می راند پر خاش جوی
در آمد ستور سپهبد به روی
بیفتاد طوس دلیر از برش
به خاک سیاه اندر آمد سرش
هم آنجا که افتاد بر جا بخفت
عنانش در افتاد در یال و سفت
به بالای او بر ستاده ستور
بر آشفته با طوس بر بخت شور
که را روز برگشت مردی چه سود
نبشته چنان بود و بود آنچه بود
همی خفت تا روز تاریک شد
برو بخت وارونه نزدیک شد
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
بیفسرد جوشنش بر پهن دشت
بر آورد چشم و همی بنگرید
بر آن دشت جز خار چیزی ندید
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
ز خواب اندر آمد سر خفته مرد
چنین گفت آیا چه شاید بدن
نباید بدین کار بر دم زدن
چو بی دانشی زیر پای آوری
نباشد تو را با کسی داوری
ز هامون بر آمد به بالای زین
همی رفت بر راه ایران زمین
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آمد همی بنگرید
یکی آتشی دید کرده ز دور
چه از بهر ماتم نه از بهر سور
به دل گفت گویی از ایرانیان
پی من یکی آمد آن جا دوان
بر افروخت آتش بدان جا کنون
بدان تا بود مر مرا رهنمون
همی راند باره چو آن جا رسید
یکی خیمه دیبای پیروزه دید
همه میخ و استون او سیم ناب
ز ابریشم خام آن را طناب
یکی طشت زرین مرصع به در
همه خیمه گشته از آن طشت پر
یکی چنگ و بربط نهاده در وی
در و ماهرویی پر از رنگ و بوی
چو سروی به بالا و دیدار ماه
نکردی زخوبی بگردون نگاه
چو طاوس پر رنگ و زیب و نگار
به رخسار همچون گل اندر بهار
چنین گفت با دل که این زان کیست
برین جای این خیمه از بهر چیست
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود راه مردان مرد
خداوند این خیمه بنمای روی
که را باشد این خیمه با من بگوی
چوبشنید سوسن بیامد به در
بدو گفت کای مهتر پر هنر
فرود آی ازین اسب و بنشین یکی
بر آسای و دم زن یکی اندکی
چو بنشینی ایدر بگویم تو را
مراد دل اکنون بجویم تو را
که من ایدراکنون رسیدم همی
به جز تو کسی را ندیدم همی
چو بشنید ازو طوس آمد به زیر
به خیمه درون رفت مانند شیر
عنان تکاور گرفته به دست
بر افراز کرسی زرین نشست
به سوسن چنین گفت کای خوبروی
کجا رفت خواهی از ایدر بگوی
چو بشنید سوسن بر آورد سر
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
به رامشگری چون من اندر جهان
نباشد میان کهان و مهان
به ایران بدین سان به کردار آب
گریزانم از بیم افراسیاب
همه شادی او به من بود بیش
مرا داشت پیوسته چو جان خویش
به من بر به زشتی گمان آمدش
ز گفتار بدگو نشان آمدش
مرا خواست کشتن گریزان شدم
ز توران بدین ره به ایران شدم
من از بهر کیخسرو کینه جوی
ز توران به ایران نهادیم روی
کنون چون بدین جایگاه آمدم
زمانی بدین چشمه بر دم زدم
کنون گر جهان پهلوان نام خویش
بگوید بیابد همی کام خویش
مرا رهنمونی کند سوی شاه
بدان نامور گاه شاه و سپاه
چو بشنید طوس این سخن شاد گشت
ز اندیشه گفتی دل آزاد گشت
به دل گفت کاین را برم نزد شاه
فزاید مرا زین هم پایگاه
ز زابلستان هدیه نو برم
بدان گه که چون نزد خسرو برم
بدو گفت کز خوردنی هیچ هست
بیاورد به نزد من ای چرب دست
سبک سوسن از خوردنی هر چه بود
بیاور نزد سپهدار زود
سپهدار از آن خوردنی گشت شاد
چنین گفت کای گرد فرخ نژاد
که گر هست جامی ز باده بیار
بدان تا نگردم ز غم سوگوار
چو بشنید سوسن از آن جای خویش
بجست و بیاورد جامی به پیش
سر خیک بگشاد و لختی بخورد
به طوس دلیر آن گه آواز کرد
که بادی همه ساله پیروز و شاد
دل دشمنانت پر از درد باد
بدو گفت طوس دلاور منم
ز پشت جهاندار نوذر منم
بیاور به نزدیک من جام می
که نوشم به یاد جهاندار کی
سبک سوسن آن داروی هوش بر
در انداخت در جام می چاره گر
سپهدار از آن جام می گشت مست
سر نامور مرد بنهاد پست
هم اندر زمان سوسن آواز داد
بدان نامور ترک پهلو نژاد
که این نامور پهلوان جهان
ندارد به تن در تو گویی روان
ببندش به خم کمند اندرون
همی بر، به ره بر کشانش نگون
به در بند دز اندرون برش خوار
بیفکن در آن خانه اش سوکوار
به خم کمندش دو بازو ببست
سپهبد بیفکند بر خاک پست
وز آن روی گودرز کشوادگان
بیامد به کردار شیر ژیان
پس طوس نوذر همی راند اسب
به راه اندرون همچو آذر گشسب
دلی پر زکینه، سری پر ز باد
همی تاخت باره به کردار باد
سپهبد ز هر سو همی بنگرید
ز طوس دلاور نشانی ندید
به راه و به بی راه باره براند
ز کردار او در شگفتی بماند
چو خورشید از چرخ شد نا پدید
شب تیره بر روز دامن کشید
سراسیمه شد پور کشوادگان
ز مستی همی سر به کوهه زنان
پی طوس گم کرده مرد دلیر
همی تاخت هر سوی بر سان شیر
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آنجای باره کشید
چنین گفت با دل که این دیو زاد
بپرید ازین دشت بر سان باد
ز هامون بر آن خامه ریگ رفت
دل مرد از اندیشه در تن بتفت
چو پاسی از آن تیره شب در گذشت
جهاندار گودرز بر روی دشت
یکی روشنایی ز دور او بدید
ز اندیشه زآن پس بدان جا کشید
همی رفت بر سان باد دمان
از آن خامه ریگ زان سو دوان
چنین گفت با خود که طوس دلیر
شکاری گرفته ست بر سان شیر
ز پیکان تیر آتشی بر فروخت
برو خار و خاشاک صحرا بسوخت
بر انگیخت باره به کردار باد
سپهدار از آن روشنی گشت شاد
چو آمد به نزدیک خیمه فراز
بدو در همه رسم و آیین و ساز
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۹ - گفتار در رزم برزو و دستان و رسیدن افراسیاب با لشکر در آن رزمگاه قسمت دوم
چو بشنید زو پیلسم این سخن
بپیچید از درد مرد کهن
نه بر کام ما بود امروز کار
ندانم چه دارد به دل روزگار
بگفت این و برگاشت از وی عنان
بیامد دمان نزد تورانیان
چو آمد به نزدیک افراسیاب
ورا دید از دور دیده پرآب
چنین گفت کای شاه سقلاب و چین
چرا داری از درد ابرو به چین
من امروز با رستم نامور
ز کینه به مردی ببستم کمر
به پیکار و شمشیر و گرز گران
فروماند بازوی گندآوران
کنون چون شب تیره آمد پدید
به چاره سپهبد به لشکر کشید
چو از کوه سر برزند آفتاب
من از بخت توران شه افراسیاب
کنم روز روشن برو بر سیاه
برآید ز ایرانیان کام شاه
بدو گفت شاه ای جهان جوی مرد
نبینی که گردون گردان چه کرد
دو گرد دلاور بیامد به کین
بدین لشکر گشن و شیران چین
همه لشکر ترک بر هم زدند
درفش و همان پیل من بستدند
به خاک اندرون پست شد زان سرم
به ننگ اندر آلوده شد گوهرم
همان ترگ هومان و زرین سپر
ببردند گردان پیروز گر
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
برو تازه شد بیم و درد کهن
چنین گفت با او دلاور نهنگ
ندارند گردان مگر رای جنگ
ز توران به ایران به جنگ آمدند
به کین دلاور نهنگ آمدند
ببندید بر کینه جستن میان
مترسید از چاره بدگمان
که من چون برآرد سپهر آفتاب
به بخت جهاندار افراسیاب
کنم روی هامون چو دریا ز خون
به کشتی گذارم که بیستون
سپهدار ترکان دلش گشت شاد
برآورد از دل یکی سرد باد
بفرمود زان پس به سالارخوان
که پیش آور آزادگان را بخوان
طلایه بفرمود تا شد برون
سپهدارشان شیده رهنمون
وزان روی رستم بیامد دمان
به نزدیک برزوی و دستان زکان
چو آمد سپهبد به خیمه فراز
سپهدار برزوی بردش نماز
درفش سپهدار و آن پیل و تخت
بیاورد نزدیک آن نیک بخت
نگه کن بدین ترگ و زرین سپر
بدین پیل جنگی و این تخت زر
همه داستان ها بدو باز گفت
نگه کرد رستم چو گل برشکفت
به دستان چنین گفت کای نامدار
به یزدان دادار و پروردگار
که تا من ببستم به مردی میان
ندیدم برین گونه شیر ژیان
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
دل شیر دارد کمین پلنگ
نباشد همی سیر از کین و جنگ
گرفتم کمرگاه گرد دلیر
بر آن سان که نخجیر بر دشت شیر
ز نیروی من شد گسسته کمر
نجنبید بر زین گو نامور
ز جنگش به سیری رسیدم ز جان
ندانم که چون گشت خواهد زمان
به برزو چنین گفت پس پهلوان
کز ایدر برو شاد و روشن روان
ز لشکر گزین کن سواری دویست
مزن دم، به ره بر زمانی مایست
برون کن همی پای ایرانیان
ز بند سپهدار تورانیان
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
ببستش میان نامدار دلیر
برون کرد لشکر بیامد دمان
خروشان و جوشان چو باد دمان(؟)
به ره بر طلایه مر او را بدید
بزد دست و گرز گران برکشید
بیامد خروشان به نزدیک اوی
بدو گفت کای نامور کینه جوی
خروشان چه پویی برین تیره شب
به نعره همی برگشاده دو لب
از ایدر کجا رفت خواهی بگوی
چنین گفت برزوی پرخاش جوی
ندانی همانا که من کیستم
برین جایگه از پی چیستم
منم مایه جنگ برزوی شیر
نبیره جهان بخش گرد دلیر
ز کام نهنگان نترسم در آب
نه بر دشت از تیغ افراسیاب
گرازان بدانم درین تیره شب
به شادی گشاده به ره بر دو لب
کز ایرانیان بند بیرون کنم
ز خون تو این خاک گلگون کنم
چو بشنید شیده برآشفت سخت
که از ما به یک بار برگشت بخت
همی خاک یابی برین روی دشت
برین سان ز ما بخت وارونه گشت
که هر چت بباید به ترکان کنی
همه دوده ها را به هم بر زنی
به دیان که بر پای دارد سپهر
به تابنده برجیس و ناهید و مهر
که ترکان به دل برندارند جنگ
کزین سان برفتی تو بر دشت جنگ
نماندی که ایشان شدندی رها
وگر نیستی تو به جز اژدها
مرا از شمار دگر کس مگیر
بگفت این و برداشت یک چوبه تیر
بزد بر بر باره پهلوان
تو گفتی نبودش به تن در روان
بیفتاد ازو برزوی پیلتن
گشادند بازو بر او انجمن
پیاده همی پهلوان دلیر
سپر بر سر آورد مانند شیر
به هر جایگه بر همی کرد جنگ
یکی گرزه گاو پیکر به چنگ
ز دشمن همی جست چون شیر راه
بر آن سان که رستم به آوردگاه
بیامد یکی زان دلیران دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
به دستان بگفت آنکه بروز ز اسب
درافتاد وز تیر شیده بخست
سپهد چو دریا ز کین بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
فرامرز را گفت کای نامدار
چه داری سپه را برآرای کار
چو آگاه شد رستم نامور
بجوشید بر جای پیروزگر
که برزو ندارد به سر هیچ هوش
نگفتم مر او را به ره بر خموش
به دستان چنین گفت کای پهلوان
از ایدر برو شاد و روشن روان
به جوشن بپوشان تن نامور
مگر کز تو گردد رها تیز سر
ز شمشیرزن لشکری برگزین
همه از در جنگ و مردان کین
نباید که او را به چنگ آورند
برآورده نامش به ننگ آورند
به پیکار با او کنون یار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
بیامد فرامرز و زال و سپاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
بر آن بود دستان که او کشته شد
همان خاک با خونش آغشته شد
همه گفت زار ای دلیر و جوان
که چون تو نیارد سپهر روان
چو دیدش پیاده بر آن دشت جنگ
خروشان و جوشان چو شیر و پلنگ
به هر سو همی رفت چون باد تیز
همی جست با جنگ جویان ستیز
به پیکان و شمشیر و گرز گران
زمین کرده دریا کران تا کران
ز ترکان بر آن دشت گردی نماند
که منشور شمشیر او را نخواند
به سیری رسیده ز جان سر به سر
چنین گفت پس شیده نامور
که چونین دلاور ز ایرانیان
نبندد به مردی کمر بر میان
اگر این دلاور سوار آمدی
که ما را بدین دشت کار آمدی
به میدان کینه گه کارزار
چو رستم ورا بنده زیبد هزار
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون بود
بدو گفت دستان سام سوار
که ای پیل جنگی و شیر شکار
برآسای از جنگ و هشیار باش
همه ساله با بخت بیدار باش
بگیر این چمان باره ره نورد
برآور به پشتش ز بدخواه گرد
پیاده نجویند گردان نبرد
ندانم از آیین مردان مرد
یکی بهره داند ز بی مایگی
دگر بهره داند ز دیوانگی
به دیان دادار و روز سپید
که ببریده بودم ز جانت امید
چو برزو سپه دید کآمد برش
ز شادی به پروین برآمد سرش
زهامون برآمد به بالای زین
برانگیخت باره دگر ره به کین
به دستان چنین گفت جنگ آورید
همه نام دشمن به ننگ آورید
فرامرز و برزو و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
همی جنگ کردند تا گشت روز
پدید آمد از چرخ گیتی فروز
سیاهی شب چون به پایان رسید
سپیده دم از کوه سر برکشید
سپاه شب تیره بر بست رخت
چو خورشید برشد به پیروزه تخت
دو لشکر بماندند از کارزار
یکی را نبد اسب و بازو به کار
تبیره برآمد زهر دو سپاه
شد ازگرد خورشید رخشان سیاه
به میدان کینه دو دیده پر آب
بیامد سپهدار افراسیاب
فرامرز و دستان و برزوی دید
که چون شیر هریک همی بردمید
به برزو نگه کرد و اندیشه کرد
خرد را بدان جایگه پیشه کرد
به دل گفت کاین از من آمد نخست
که تخم بدی کشتم اکنون برست
وگرنه که دانست کاین خود کجاست
در آن بوم شنگان ز بهر چه راست
چه گویم ز کردار چرخ بلند
کزو نیست بر جان من(جز) گزند
به شیده چنین گفت کای نام جوی
چو روز آمد از جنگ برتاب روی
میانجی بیامد یکی پیش صف
به خوبی همی سود کف را به کف
به بروز چنین گفت دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
برآسای از جنگ و از کارزار
ببینیم تا چون شود روزگار
نگردد کس از ما به گرد حصار
نه زان نامداران توران دیار
بکوشیم در جنگ امروز باز
بدان تا که را دست گردد دراز
برآن بر نهادند هر دو سخن
که دستان نام آور افگند بن
وزان پس برانگیخت برزوی اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
فرامرز را گفت ایدر بمان
نگه کن بدین گردش آسمان
که تا من زمانی همی دم زنم
ز مستی دو دیده به هم بر زنم
مر این خستگی ها ببندم یکی
برآساید از دردها اندکی
وز آنجا بیامد چو باد دمان
به نزدیک رستم خلیده روان
وز آن سوی لهاک و فرشیدورد
بماندند بر دشت جنگ و نبرد
وزین سوی دستان سپه برکشید
شد از سم اسبان زمین ناپدید
همه میمنه میسره راست کرد
بدان تا برآرد ز بد خواه گرد
چو افراسیاب دلیر آن بدید
که دستان بر آن گونه لشکر کشید
به پیران ویسه چنین گفت شاه
بیارای بر دشت کینه سپاه
نبینی که دستان برآراست جنگ
به خون دلیران همی شست چنگ
سپهدار پیران هم اندر زمان
برآراست لشکر چو باد دمان
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برافراشت آن اژدهای سیاه
ببستند بر جنگ جستن میان
دلیران و گردان چو شیر ژیان
چو افراسیاب دلیر آن بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید
کجا شد سرافراز یل پیلسم
یکی نشنود ناله گاودم
اگر نیستش او ز مستی گران
نترسد ز بیغاره سروران
چو بشنید پیران بیامد دوان
شنیده همه بازگفتش روان
سپهبد برآشفت با شهریار
به ابرو درآورد چین نامدار
به پیران چنین گفت کاین خشم چیست
همانا ندانی که آن مرد کیست
اگر مرد آن است که من دیده ام
امید از تن خویش ببریده ام
به پیکار رستم مرا تاب نیست
شما را به دیده درون آب نیست
همه نام جویید و جنگ آورید
زمانی به پیشش درنگ آورید
بپیچید از درد مرد کهن
نه بر کام ما بود امروز کار
ندانم چه دارد به دل روزگار
بگفت این و برگاشت از وی عنان
بیامد دمان نزد تورانیان
چو آمد به نزدیک افراسیاب
ورا دید از دور دیده پرآب
چنین گفت کای شاه سقلاب و چین
چرا داری از درد ابرو به چین
من امروز با رستم نامور
ز کینه به مردی ببستم کمر
به پیکار و شمشیر و گرز گران
فروماند بازوی گندآوران
کنون چون شب تیره آمد پدید
به چاره سپهبد به لشکر کشید
چو از کوه سر برزند آفتاب
من از بخت توران شه افراسیاب
کنم روز روشن برو بر سیاه
برآید ز ایرانیان کام شاه
بدو گفت شاه ای جهان جوی مرد
نبینی که گردون گردان چه کرد
دو گرد دلاور بیامد به کین
بدین لشکر گشن و شیران چین
همه لشکر ترک بر هم زدند
درفش و همان پیل من بستدند
به خاک اندرون پست شد زان سرم
به ننگ اندر آلوده شد گوهرم
همان ترگ هومان و زرین سپر
ببردند گردان پیروز گر
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
برو تازه شد بیم و درد کهن
چنین گفت با او دلاور نهنگ
ندارند گردان مگر رای جنگ
ز توران به ایران به جنگ آمدند
به کین دلاور نهنگ آمدند
ببندید بر کینه جستن میان
مترسید از چاره بدگمان
که من چون برآرد سپهر آفتاب
به بخت جهاندار افراسیاب
کنم روی هامون چو دریا ز خون
به کشتی گذارم که بیستون
سپهدار ترکان دلش گشت شاد
برآورد از دل یکی سرد باد
بفرمود زان پس به سالارخوان
که پیش آور آزادگان را بخوان
طلایه بفرمود تا شد برون
سپهدارشان شیده رهنمون
وزان روی رستم بیامد دمان
به نزدیک برزوی و دستان زکان
چو آمد سپهبد به خیمه فراز
سپهدار برزوی بردش نماز
درفش سپهدار و آن پیل و تخت
بیاورد نزدیک آن نیک بخت
نگه کن بدین ترگ و زرین سپر
بدین پیل جنگی و این تخت زر
همه داستان ها بدو باز گفت
نگه کرد رستم چو گل برشکفت
به دستان چنین گفت کای نامدار
به یزدان دادار و پروردگار
که تا من ببستم به مردی میان
ندیدم برین گونه شیر ژیان
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
دل شیر دارد کمین پلنگ
نباشد همی سیر از کین و جنگ
گرفتم کمرگاه گرد دلیر
بر آن سان که نخجیر بر دشت شیر
ز نیروی من شد گسسته کمر
نجنبید بر زین گو نامور
ز جنگش به سیری رسیدم ز جان
ندانم که چون گشت خواهد زمان
به برزو چنین گفت پس پهلوان
کز ایدر برو شاد و روشن روان
ز لشکر گزین کن سواری دویست
مزن دم، به ره بر زمانی مایست
برون کن همی پای ایرانیان
ز بند سپهدار تورانیان
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
ببستش میان نامدار دلیر
برون کرد لشکر بیامد دمان
خروشان و جوشان چو باد دمان(؟)
به ره بر طلایه مر او را بدید
بزد دست و گرز گران برکشید
بیامد خروشان به نزدیک اوی
بدو گفت کای نامور کینه جوی
خروشان چه پویی برین تیره شب
به نعره همی برگشاده دو لب
از ایدر کجا رفت خواهی بگوی
چنین گفت برزوی پرخاش جوی
ندانی همانا که من کیستم
برین جایگه از پی چیستم
منم مایه جنگ برزوی شیر
نبیره جهان بخش گرد دلیر
ز کام نهنگان نترسم در آب
نه بر دشت از تیغ افراسیاب
گرازان بدانم درین تیره شب
به شادی گشاده به ره بر دو لب
کز ایرانیان بند بیرون کنم
ز خون تو این خاک گلگون کنم
چو بشنید شیده برآشفت سخت
که از ما به یک بار برگشت بخت
همی خاک یابی برین روی دشت
برین سان ز ما بخت وارونه گشت
که هر چت بباید به ترکان کنی
همه دوده ها را به هم بر زنی
به دیان که بر پای دارد سپهر
به تابنده برجیس و ناهید و مهر
که ترکان به دل برندارند جنگ
کزین سان برفتی تو بر دشت جنگ
نماندی که ایشان شدندی رها
وگر نیستی تو به جز اژدها
مرا از شمار دگر کس مگیر
بگفت این و برداشت یک چوبه تیر
بزد بر بر باره پهلوان
تو گفتی نبودش به تن در روان
بیفتاد ازو برزوی پیلتن
گشادند بازو بر او انجمن
پیاده همی پهلوان دلیر
سپر بر سر آورد مانند شیر
به هر جایگه بر همی کرد جنگ
یکی گرزه گاو پیکر به چنگ
ز دشمن همی جست چون شیر راه
بر آن سان که رستم به آوردگاه
بیامد یکی زان دلیران دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
به دستان بگفت آنکه بروز ز اسب
درافتاد وز تیر شیده بخست
سپهد چو دریا ز کین بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
فرامرز را گفت کای نامدار
چه داری سپه را برآرای کار
چو آگاه شد رستم نامور
بجوشید بر جای پیروزگر
که برزو ندارد به سر هیچ هوش
نگفتم مر او را به ره بر خموش
به دستان چنین گفت کای پهلوان
از ایدر برو شاد و روشن روان
به جوشن بپوشان تن نامور
مگر کز تو گردد رها تیز سر
ز شمشیرزن لشکری برگزین
همه از در جنگ و مردان کین
نباید که او را به چنگ آورند
برآورده نامش به ننگ آورند
به پیکار با او کنون یار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
بیامد فرامرز و زال و سپاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
بر آن بود دستان که او کشته شد
همان خاک با خونش آغشته شد
همه گفت زار ای دلیر و جوان
که چون تو نیارد سپهر روان
چو دیدش پیاده بر آن دشت جنگ
خروشان و جوشان چو شیر و پلنگ
به هر سو همی رفت چون باد تیز
همی جست با جنگ جویان ستیز
به پیکان و شمشیر و گرز گران
زمین کرده دریا کران تا کران
ز ترکان بر آن دشت گردی نماند
که منشور شمشیر او را نخواند
به سیری رسیده ز جان سر به سر
چنین گفت پس شیده نامور
که چونین دلاور ز ایرانیان
نبندد به مردی کمر بر میان
اگر این دلاور سوار آمدی
که ما را بدین دشت کار آمدی
به میدان کینه گه کارزار
چو رستم ورا بنده زیبد هزار
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون بود
بدو گفت دستان سام سوار
که ای پیل جنگی و شیر شکار
برآسای از جنگ و هشیار باش
همه ساله با بخت بیدار باش
بگیر این چمان باره ره نورد
برآور به پشتش ز بدخواه گرد
پیاده نجویند گردان نبرد
ندانم از آیین مردان مرد
یکی بهره داند ز بی مایگی
دگر بهره داند ز دیوانگی
به دیان دادار و روز سپید
که ببریده بودم ز جانت امید
چو برزو سپه دید کآمد برش
ز شادی به پروین برآمد سرش
زهامون برآمد به بالای زین
برانگیخت باره دگر ره به کین
به دستان چنین گفت جنگ آورید
همه نام دشمن به ننگ آورید
فرامرز و برزو و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
همی جنگ کردند تا گشت روز
پدید آمد از چرخ گیتی فروز
سیاهی شب چون به پایان رسید
سپیده دم از کوه سر برکشید
سپاه شب تیره بر بست رخت
چو خورشید برشد به پیروزه تخت
دو لشکر بماندند از کارزار
یکی را نبد اسب و بازو به کار
تبیره برآمد زهر دو سپاه
شد ازگرد خورشید رخشان سیاه
به میدان کینه دو دیده پر آب
بیامد سپهدار افراسیاب
فرامرز و دستان و برزوی دید
که چون شیر هریک همی بردمید
به برزو نگه کرد و اندیشه کرد
خرد را بدان جایگه پیشه کرد
به دل گفت کاین از من آمد نخست
که تخم بدی کشتم اکنون برست
وگرنه که دانست کاین خود کجاست
در آن بوم شنگان ز بهر چه راست
چه گویم ز کردار چرخ بلند
کزو نیست بر جان من(جز) گزند
به شیده چنین گفت کای نام جوی
چو روز آمد از جنگ برتاب روی
میانجی بیامد یکی پیش صف
به خوبی همی سود کف را به کف
به بروز چنین گفت دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
برآسای از جنگ و از کارزار
ببینیم تا چون شود روزگار
نگردد کس از ما به گرد حصار
نه زان نامداران توران دیار
بکوشیم در جنگ امروز باز
بدان تا که را دست گردد دراز
برآن بر نهادند هر دو سخن
که دستان نام آور افگند بن
وزان پس برانگیخت برزوی اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
فرامرز را گفت ایدر بمان
نگه کن بدین گردش آسمان
که تا من زمانی همی دم زنم
ز مستی دو دیده به هم بر زنم
مر این خستگی ها ببندم یکی
برآساید از دردها اندکی
وز آنجا بیامد چو باد دمان
به نزدیک رستم خلیده روان
وز آن سوی لهاک و فرشیدورد
بماندند بر دشت جنگ و نبرد
وزین سوی دستان سپه برکشید
شد از سم اسبان زمین ناپدید
همه میمنه میسره راست کرد
بدان تا برآرد ز بد خواه گرد
چو افراسیاب دلیر آن بدید
که دستان بر آن گونه لشکر کشید
به پیران ویسه چنین گفت شاه
بیارای بر دشت کینه سپاه
نبینی که دستان برآراست جنگ
به خون دلیران همی شست چنگ
سپهدار پیران هم اندر زمان
برآراست لشکر چو باد دمان
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برافراشت آن اژدهای سیاه
ببستند بر جنگ جستن میان
دلیران و گردان چو شیر ژیان
چو افراسیاب دلیر آن بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید
کجا شد سرافراز یل پیلسم
یکی نشنود ناله گاودم
اگر نیستش او ز مستی گران
نترسد ز بیغاره سروران
چو بشنید پیران بیامد دوان
شنیده همه بازگفتش روان
سپهبد برآشفت با شهریار
به ابرو درآورد چین نامدار
به پیران چنین گفت کاین خشم چیست
همانا ندانی که آن مرد کیست
اگر مرد آن است که من دیده ام
امید از تن خویش ببریده ام
به پیکار رستم مرا تاب نیست
شما را به دیده درون آب نیست
همه نام جویید و جنگ آورید
زمانی به پیشش درنگ آورید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۲ - برهان دوم
اگر رفت رستم به هاماوران
به نیروی رخش و به گرز گران
بر افراخت مردانه یال نبرد
در آن مرز رزمی دلیرانه کرد
تو از یاری تیزتک مادیان
به خاک دماوند دادی عنان
نه درع و نه شمشیر و نه گرز و خود
به دست اندرت جز عنانی نبود
به تنها در آن عرصه دل نواز
همی تاختی بر نشیب و فراز
به هر جا که نقش سم خیل بود
سبک رو بدان جانبت میل بود
چنان تاختی مفلسان را ز کین
که بدمست را شیخ خلوت نشین
نماندی در آن مرتع دلپسند
تنی باقی از گاو و از گوسفند
نه برف است آن ای تهمتن شکوه
که بهمن ز بیم تو بگزیده کوه
ولی از جفای تو خرسند نیست
کجا کز تو همچون دماوند نیست
گذشت از نطاق فلک تاج تو
جهانگیر شد صیت تاراج تو
زند خنده بر مهر و مه اخترت
جگرها به خون رنگ از خنجرت
به گیتی ندیدم بلائی چنین
ز گردون نیامد قضائی چنین
مگو پور دستانم اندر نبرد
نپاید تو آن کن که دستان نکرد
به نیروی رخش و به گرز گران
بر افراخت مردانه یال نبرد
در آن مرز رزمی دلیرانه کرد
تو از یاری تیزتک مادیان
به خاک دماوند دادی عنان
نه درع و نه شمشیر و نه گرز و خود
به دست اندرت جز عنانی نبود
به تنها در آن عرصه دل نواز
همی تاختی بر نشیب و فراز
به هر جا که نقش سم خیل بود
سبک رو بدان جانبت میل بود
چنان تاختی مفلسان را ز کین
که بدمست را شیخ خلوت نشین
نماندی در آن مرتع دلپسند
تنی باقی از گاو و از گوسفند
نه برف است آن ای تهمتن شکوه
که بهمن ز بیم تو بگزیده کوه
ولی از جفای تو خرسند نیست
کجا کز تو همچون دماوند نیست
گذشت از نطاق فلک تاج تو
جهانگیر شد صیت تاراج تو
زند خنده بر مهر و مه اخترت
جگرها به خون رنگ از خنجرت
به گیتی ندیدم بلائی چنین
ز گردون نیامد قضائی چنین
مگو پور دستانم اندر نبرد
نپاید تو آن کن که دستان نکرد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۹
شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش
سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
سکندر حشمتی کآب خضر از خاک ره بردی
به ظلمات عطش در تیره گون شد آب حیوانش
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان
دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
لب لعلی که در درج احمد لب بر آن سودی
شد از الماس پیکان عقد لولو کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج میدان بود
سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی کسی آن کآمد از رفعت
به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدائی کز ازل فلک النجاه آمد
فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن
گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را از و شد خلعت هستی
سپهر خصم پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا
نمودی در نظر پای ملخ ملک سلیمانش
چه حاجت قصه آن خشک لب پرسیدن از یغما
به لفظی تر حکایت میکند سیلاب مژگانش
سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
سکندر حشمتی کآب خضر از خاک ره بردی
به ظلمات عطش در تیره گون شد آب حیوانش
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان
دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
لب لعلی که در درج احمد لب بر آن سودی
شد از الماس پیکان عقد لولو کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج میدان بود
سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی کسی آن کآمد از رفعت
به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدائی کز ازل فلک النجاه آمد
فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن
گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را از و شد خلعت هستی
سپهر خصم پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا
نمودی در نظر پای ملخ ملک سلیمانش
چه حاجت قصه آن خشک لب پرسیدن از یغما
به لفظی تر حکایت میکند سیلاب مژگانش
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۳ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
روزت خجسته باد و اختر بختت به فرهی پیوسته، گویا فرمان آبشخوردم باز امسال بران در گشته رخت بازگشت کشد و به دستور گذشته روزی چند سرگشته دارد. ندانم در کار تبت و توحید آن مایه کاربند فزایش و آرایش شده که نشان آبادی از بند کاوش و گرفت راه آزادی نماید، یا سردی ها که از بی دردی هاست مایه رنگ زردی خواهد شد. اگر «تخته جهود» را بدان هنجار که نوشتم انباشته و کاشته و جوی و بند گود و بلند افراشته نباشد، کاری که یهود با پیغمبر بی پدر کردند و سوکی که برادرهای یوسف بر آن پیر گم کرده پسر تراشیدند بر تو خواهد ریخت.
سنگ بند پایان «تبت » باید تا راه چشمه بدان روش که خود چیده ام و افراخته ساخته باشد و زمینی که جوی یزدان بخش بر آن همی گذرد تا بوم آب نیم ارش بالا از خاک پرداخته و در سنگ بند انداخته آید.چند کرته از نو یونجه کاشته باشی و هزار درخت گز و هسته و انار و پسته افراشته و همچنین کارهای دیگر که پیرایه کشت و راغ است و سرمایه دشت و باغ اگر سر موئی لنگ افتاده و جوی و کرته از آنچه سزاست فراخ یا تنگ آمده کاری کنم و شماری اندیشم که مرگ را به بهای هستی خریدار آئی و دخمه گور را چون خانه سور ستایشگزار.مردی که در کاری چنین سست فرو ماند و از باری چنان کم کمر دزدد، مصرع: کشتنی سوختنی باشد و گردن زدنی. گاه گوئی در آن پزدان گز افراشته ام و در این انباشته انار کاشته. انار بی پسته شاخ بی بار است و گز بی هسته کاخ بی یار، شعر:
ای ریش سفید مرز تبت
کاندر پی گز دماغ سوزی
سوگند بدان بروت شبرنگ
کان گزها کز تورسته روزی
گر هسته ارش ارش نروید
دور از تو هزار گز بگوزی
دل در کار پسته و هسته بند واندیشه جز انار از کشت و کار هر درختی اگر همه شاخش مرجان و بارش گوهر باشد جسته و رسته دار. بسکه گفتم زبان من فرسود.
سنگ بند پایان «تبت » باید تا راه چشمه بدان روش که خود چیده ام و افراخته ساخته باشد و زمینی که جوی یزدان بخش بر آن همی گذرد تا بوم آب نیم ارش بالا از خاک پرداخته و در سنگ بند انداخته آید.چند کرته از نو یونجه کاشته باشی و هزار درخت گز و هسته و انار و پسته افراشته و همچنین کارهای دیگر که پیرایه کشت و راغ است و سرمایه دشت و باغ اگر سر موئی لنگ افتاده و جوی و کرته از آنچه سزاست فراخ یا تنگ آمده کاری کنم و شماری اندیشم که مرگ را به بهای هستی خریدار آئی و دخمه گور را چون خانه سور ستایشگزار.مردی که در کاری چنین سست فرو ماند و از باری چنان کم کمر دزدد، مصرع: کشتنی سوختنی باشد و گردن زدنی. گاه گوئی در آن پزدان گز افراشته ام و در این انباشته انار کاشته. انار بی پسته شاخ بی بار است و گز بی هسته کاخ بی یار، شعر:
ای ریش سفید مرز تبت
کاندر پی گز دماغ سوزی
سوگند بدان بروت شبرنگ
کان گزها کز تورسته روزی
گر هسته ارش ارش نروید
دور از تو هزار گز بگوزی
دل در کار پسته و هسته بند واندیشه جز انار از کشت و کار هر درختی اگر همه شاخش مرجان و بارش گوهر باشد جسته و رسته دار. بسکه گفتم زبان من فرسود.
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مومنان
صبح چون خورشید خاور سرز مشرق بر کند
ساقی خورشید منظر باده در ساغر کند
آفتاب می کند از مشرق ساغر طلوع
جلوه گاه بزمرا چون عرصه خاور کند
ساقی سیمین بدن از در درآید سرگردان
باده در مینا نماید عود در مجمر کند
زلف مشکین را پریشان سازد از سر تا کمر
مشکوی عشاقرا چون طلبه عنبر کند
طره جادوی او مه را بزنجیر افکند
حلقه گیسوی او خورشید را چنبر کند
کعبه ابرویش ار زاهد ببیند در نماز
می نپندارم که رو در قبله دیگر کند
کفر زلفش با چلیپائی چه زنار افکند
بیم اندارم که عالمرا همه کافر کند
چین ابرویش بکین خلق از چین تاختن
دست را بر تیغ و تیر و دشنه و خنجر کند
تار گیسوی پر از چینش ز تبت تا تتار
بسکه مشک افشان شود پر نافه اذفر کند
گاه بر دوش افکند زلف پریشان گه بسر
گاه از مشک سیه درع و گهی مغفر کند
عارضش گوئی ز بیم تیر دلدوز مژه
از دو گیسوی عبیر افشان، زره در بر کند
از وفا لعلش شراب زندگی بخشد بخلق
از خطا خطش بخون عاشقان محضر کند
لعل جان بخشش که میبخشد بخلق آبحیات
خضر را از تشنگی همراه اسکندر کند
گر ببیند قامتش را باغبان در صحن باغ
قامت شمشاد را از بیخ و از بن بر کند
نرگس مستش کشد خنجر بخون عاشقان
ترک چون سرمست گردد، دست بر خنجر کند
حقه گوهرفشان را چون گهر ریز آورد
محفل عشاقرا پر لعل و پر گوهر کند
پسته شکر شکنرا چون شکر ریز آورد
منظر احبابرا پر قند و پر شکر کند
خاصه در روزی چنین میمون که فراش قضا
عرش را زینت نماید فرش را زیور کند
نی غلط گفتم که از یمن چنین روزی سزاست
فرشرا صد مرتبت از عرش بالاتر کند
چهره خورشید را در محفل آرد عود سوز
زهره ناهید را در بزم خیناگر کند
مهر را مشعل فروزد، ماه را آئینه دار
شاهد افلاکرا هندوی رامشگر کند
بهر میلاد شهنشاهی که دست قدرتش
با دم تیغ دو سر کار جهان یکسر کند
برق تیغش گر کند بر خاطر گردون گذر
توده افلاکرا چون تل خاکستر کند
نار قهرش گر زند بر گلشن جنت شرر
چشمه تسنیم را چون شعله آذر کند
ابر لطفش قطره ای گر بر فشاند بر جحیم
نار دوزخ را زلال چشمه کوثر کند
از خیال تیغ او در چشم دشمن گاه خواب
هر مژه کار هزاران دشنه و خنجر کند
قهر او ابلیس را از چرخ گردد بر زمین
مهر او ادریس را بر چرخ گردون بر کند
آنکه گر رایش دهد فرمان بگردون مهر را
آورد از باختر بیرون و در خاور کند
آتش موسی پدید آرد ز سینای وجود
نفحه عیسی عیان از لعل جان پرور کند
نی غلط گفتم که گر خواهد بمیراند مسیح
زنده اش بار دگر از نفحه دیگر کند
پور آذر را در آذر افکند از امتحان
وانگه آذر را بر او چون چشمه کوثر کند
گنج پنهان راز امکان سر ایمان سر غیب
جمله را نوز ازل ظاهر از این مظهر کند
ماضی و مستقبل ایجاد و هم میقات کون
جمله را امر خدا صادر این مصدر کند
در کتاب جود و لوح بود و قرآن وجود
نام او را ذات حق سر لوح و سر دفتر کند
دشمنش گر فی المثل در رزم بر فرض محال
درع از انجم بپوشد چرخرا مغفر کند
صرصر تیغش دهد بر باد اوراق فلک
وین خم نیلوفری چون برگ نیلوفر کند
دفتر ایجاد را پیوند از هم بگسلد
مصحف افلاکرا شیرازه از هم در کند
پنجه قدرت نمایش چرخرا سازد دو نیم
چار تن یکجا عیان از جسم دو پیکر کند
رمح جان سوزش، سنان در چشم گردون بشکند
تیر دلدوزش گذر از دیده اختر کند
عقده راس ذنب را در کند از جوزهر
او جرا سازد حضیض و قطب را محور کند
عقرب افلاکرا از یک فسون افسون دهد
اژدهای چرخرا از یکنظر چنبر کند
این نه ماه نو که هر ماهش فلک بر فرق خویش
از کرامت گاه اکلیل و گهی افسر کند
کز نشان نعل بکران شهنشه آسمان
هر مه از عز و شرف این تاجرا بر سر کند
روزگارش گاه همچون بخت شه فربه کند
آسمانش گاه همچون تیغ شه لاغر کند
چون همای دولتش بال عدالت گسترد
بیضه افلاکرا پنهان بزیر پر کند
چون علم پرچم زند عالم همه بر هم زند
این جهانرا محو سازد، عالم دیگر کند
نوبهار دین حق را فارغ از بیم خزان
گلشن توحید را سر سبز و بارآور کند
لیل را سازد نهار، از دی بر آرد نوبهار
سنگرا سجاده سازد، خاکرا عنبر کند
خصمرا آواره سازد، دوسترا خوش دل کند
شرکرا بیچاره سازد کفر را مضطر کند
صعوه را با باز بر یکشاخ دمساز آورد
پشه را با باد در یکبزم هم محضر کند
گرگرا با میش در یک گله چوپانی دهد
وحش را باطیر در یک کاخ هم منظر کند
باز با تیهو بیک گلزار پرواز آورد
شیر با آهو بیک سرچشمه آبشخور کند
سم یکران سمندش پشت گردون بکشند
خام پر خم کمندش چرخرا چنبر کند
حلقه فرمانبری در گوش کیخسرو کند
طوق طوع و بندگی در گردن قیصر کند
از ضیاء مهر چهرش، سنگ لعل و درشود
کیمیای قدرتش خاک سیه را زر کند
در مدیحش تهنیت را میسزد روح القدس
این همایون چامه از شعر حبیب اذفر کند
ساقی خورشید منظر باده در ساغر کند
آفتاب می کند از مشرق ساغر طلوع
جلوه گاه بزمرا چون عرصه خاور کند
ساقی سیمین بدن از در درآید سرگردان
باده در مینا نماید عود در مجمر کند
زلف مشکین را پریشان سازد از سر تا کمر
مشکوی عشاقرا چون طلبه عنبر کند
طره جادوی او مه را بزنجیر افکند
حلقه گیسوی او خورشید را چنبر کند
کعبه ابرویش ار زاهد ببیند در نماز
می نپندارم که رو در قبله دیگر کند
کفر زلفش با چلیپائی چه زنار افکند
بیم اندارم که عالمرا همه کافر کند
چین ابرویش بکین خلق از چین تاختن
دست را بر تیغ و تیر و دشنه و خنجر کند
تار گیسوی پر از چینش ز تبت تا تتار
بسکه مشک افشان شود پر نافه اذفر کند
گاه بر دوش افکند زلف پریشان گه بسر
گاه از مشک سیه درع و گهی مغفر کند
عارضش گوئی ز بیم تیر دلدوز مژه
از دو گیسوی عبیر افشان، زره در بر کند
از وفا لعلش شراب زندگی بخشد بخلق
از خطا خطش بخون عاشقان محضر کند
لعل جان بخشش که میبخشد بخلق آبحیات
خضر را از تشنگی همراه اسکندر کند
گر ببیند قامتش را باغبان در صحن باغ
قامت شمشاد را از بیخ و از بن بر کند
نرگس مستش کشد خنجر بخون عاشقان
ترک چون سرمست گردد، دست بر خنجر کند
حقه گوهرفشان را چون گهر ریز آورد
محفل عشاقرا پر لعل و پر گوهر کند
پسته شکر شکنرا چون شکر ریز آورد
منظر احبابرا پر قند و پر شکر کند
خاصه در روزی چنین میمون که فراش قضا
عرش را زینت نماید فرش را زیور کند
نی غلط گفتم که از یمن چنین روزی سزاست
فرشرا صد مرتبت از عرش بالاتر کند
چهره خورشید را در محفل آرد عود سوز
زهره ناهید را در بزم خیناگر کند
مهر را مشعل فروزد، ماه را آئینه دار
شاهد افلاکرا هندوی رامشگر کند
بهر میلاد شهنشاهی که دست قدرتش
با دم تیغ دو سر کار جهان یکسر کند
برق تیغش گر کند بر خاطر گردون گذر
توده افلاکرا چون تل خاکستر کند
نار قهرش گر زند بر گلشن جنت شرر
چشمه تسنیم را چون شعله آذر کند
ابر لطفش قطره ای گر بر فشاند بر جحیم
نار دوزخ را زلال چشمه کوثر کند
از خیال تیغ او در چشم دشمن گاه خواب
هر مژه کار هزاران دشنه و خنجر کند
قهر او ابلیس را از چرخ گردد بر زمین
مهر او ادریس را بر چرخ گردون بر کند
آنکه گر رایش دهد فرمان بگردون مهر را
آورد از باختر بیرون و در خاور کند
آتش موسی پدید آرد ز سینای وجود
نفحه عیسی عیان از لعل جان پرور کند
نی غلط گفتم که گر خواهد بمیراند مسیح
زنده اش بار دگر از نفحه دیگر کند
پور آذر را در آذر افکند از امتحان
وانگه آذر را بر او چون چشمه کوثر کند
گنج پنهان راز امکان سر ایمان سر غیب
جمله را نوز ازل ظاهر از این مظهر کند
ماضی و مستقبل ایجاد و هم میقات کون
جمله را امر خدا صادر این مصدر کند
در کتاب جود و لوح بود و قرآن وجود
نام او را ذات حق سر لوح و سر دفتر کند
دشمنش گر فی المثل در رزم بر فرض محال
درع از انجم بپوشد چرخرا مغفر کند
صرصر تیغش دهد بر باد اوراق فلک
وین خم نیلوفری چون برگ نیلوفر کند
دفتر ایجاد را پیوند از هم بگسلد
مصحف افلاکرا شیرازه از هم در کند
پنجه قدرت نمایش چرخرا سازد دو نیم
چار تن یکجا عیان از جسم دو پیکر کند
رمح جان سوزش، سنان در چشم گردون بشکند
تیر دلدوزش گذر از دیده اختر کند
عقده راس ذنب را در کند از جوزهر
او جرا سازد حضیض و قطب را محور کند
عقرب افلاکرا از یک فسون افسون دهد
اژدهای چرخرا از یکنظر چنبر کند
این نه ماه نو که هر ماهش فلک بر فرق خویش
از کرامت گاه اکلیل و گهی افسر کند
کز نشان نعل بکران شهنشه آسمان
هر مه از عز و شرف این تاجرا بر سر کند
روزگارش گاه همچون بخت شه فربه کند
آسمانش گاه همچون تیغ شه لاغر کند
چون همای دولتش بال عدالت گسترد
بیضه افلاکرا پنهان بزیر پر کند
چون علم پرچم زند عالم همه بر هم زند
این جهانرا محو سازد، عالم دیگر کند
نوبهار دین حق را فارغ از بیم خزان
گلشن توحید را سر سبز و بارآور کند
لیل را سازد نهار، از دی بر آرد نوبهار
سنگرا سجاده سازد، خاکرا عنبر کند
خصمرا آواره سازد، دوسترا خوش دل کند
شرکرا بیچاره سازد کفر را مضطر کند
صعوه را با باز بر یکشاخ دمساز آورد
پشه را با باد در یکبزم هم محضر کند
گرگرا با میش در یک گله چوپانی دهد
وحش را باطیر در یک کاخ هم منظر کند
باز با تیهو بیک گلزار پرواز آورد
شیر با آهو بیک سرچشمه آبشخور کند
سم یکران سمندش پشت گردون بکشند
خام پر خم کمندش چرخرا چنبر کند
حلقه فرمانبری در گوش کیخسرو کند
طوق طوع و بندگی در گردن قیصر کند
از ضیاء مهر چهرش، سنگ لعل و درشود
کیمیای قدرتش خاک سیه را زر کند
در مدیحش تهنیت را میسزد روح القدس
این همایون چامه از شعر حبیب اذفر کند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان مسعود بن حسن
ای شهنشاه فریدون فر دارا دار و گیر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر