عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۰ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۲ - از قطعه ای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۲ - پذیرفتن کوش سخنان پیر فرزانه را و چاره گری پیر درباره ی دو دندان و دو گوش وی
ز گفتار او کوش شد شادمان
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۸ - دادگری کوش
وزآن پس جهاندیده کوش سترگ
رها کرد راه بد و خوی گرگ
چو برگِرد آن پادشاهی بگَشت
به فرمان او شد همه کوه و دشت
ز هر کشوری ساو و باژ آمدش
که هر ماه گنجی فراز آمدش
ز مغرب سوی قرطبه بازگشت
به آرام بنشست و دمساز گشت
به چیز کسان در نیاویختی
نه با کودک و با زن آمیختی
اگر داد جُستی کسی زانجمن
همه داد دادی میان دو تن
همه ساله دور از بد بدگمان
شده زیر دستان او شادمان
رها کرد راه بد و خوی گرگ
چو برگِرد آن پادشاهی بگَشت
به فرمان او شد همه کوه و دشت
ز هر کشوری ساو و باژ آمدش
که هر ماه گنجی فراز آمدش
ز مغرب سوی قرطبه بازگشت
به آرام بنشست و دمساز گشت
به چیز کسان در نیاویختی
نه با کودک و با زن آمیختی
اگر داد جُستی کسی زانجمن
همه داد دادی میان دو تن
همه ساله دور از بد بدگمان
شده زیر دستان او شادمان
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
قفل غم بهر گشاد دل کلید دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
می کنم پرواز ذوق جانفشانی را چه شد
در جوانی حال ایام جوانی را چه شد
من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای
رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
شادمانی هست درد شادمانی را چه شد
مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است
دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد
یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر
مهربانی از شما نامهربانی را چه شد
در جوانی حال ایام جوانی را چه شد
من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای
رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
شادمانی هست درد شادمانی را چه شد
مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است
دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد
یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر
مهربانی از شما نامهربانی را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۲ - بیرون آمدن جوان خارکن از معبد خود و رفتن به سراپرده ی سلطان
در بر آن خار کن با صد نیاز
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷