عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
آمادهٔ جنگ باش کاین چرخ حرون
با نرم‌دلی با تو نگردد مقرون
جز با جنگ آماده نمی‌گردد صلح
جز با خون پاکیزه نمی گردد خون
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در اخلاق و نفوس زنان
این جوان داشت خانمی مقبول
بود خانم از این رویه ملول
چون که‌اعصاب زن دقیق‌تر است
حس پنهانیش رقیق‌تر است
بیند از پیش چیزهایی را
آفتی‌، رنجی‌، ابتلایی را
پیرو امن و حفظ آرامی است
خصم‌بی‌نظمی و بی‌اندامی است
هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار
هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق
حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند
خصم افکار تازه‌اند زنان
منکرکار تازه‌اند زنان
زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل
ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین
حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
دعوت شوهر زن را به کیش وجدان
داشت اصرار شوهر نادان
که شود زن مطاوع وجدان
رخ نپوشد ز مرد بیگانه
خاصه زان نوجوان فرزانه
زن ازین گفته‌هاکسل می‌شد
قهر می کرد و تنگ‌دل می‌شد
به حذر بود ازآن طریقه شوی
و‌بژه از آن رفیق تازهٔ اوی
ساده‌دل هرچه بیش می کوشید
زن رخ ازغیر بیش می‌پوشید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
محشور شدن دو خانواده
این کشاکش بسی نگشت دراز
که شدند آن چهار تن دمساز
دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف
که به اندک فشار می‌شکند
پیش سختی مقاومت نکند
زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود
دیرپذرای و خویشتن‌دار است
سخت‌کوش و محافظت‌کار است
لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه می‌تواند کرد
موم‌ چون گشت گرم‌ و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شمه‌ای از تاریخ خراسان
گرچه‌زرتشت‌از خراسان خاست
دین زرتشت از خراسان کاست
مردم کابل و تخارستان
گوزکانان و غور و غرشستان
بگزیدند کیش بودا را
بردریدند زند و استارا
مردم تورفان‌ و فرغانی
بگرفتند مذهب مانی
طوس‌ و باورد و رخّج و گرگان
نیمروز و عراق و ماه و مغان
دین پیشینه را بسر بردند
چار اخشیج‌ا را نیازردند
اورمزد بزرگ را خواندند
آفرین‌ها بر ایزدان راندند
وندرین ملک هر سه آتشگاه
قبلهٔ خلق گشت سوی اله
آذرآبادگان‌ مزیّن شد
در وی آذرگشسب‌ روشن شد
و آذرخوره شد به پارس مکین
در نشابور آذر برزبن‌
در دگر شهر و قریه با اکرام
پرتو افکند آذر بهرام‌
لاجرم این نفاق دیرینه
شد درختی و بار آن کینه
خلق ایران شدند به سه فریق
شمن‌ و زردهشتی و زندیق
دین زردشت چون اساسی بود
روشی متقن و سیاسی بود
اندر او جلوه کرد ایرانی
چیره شد بر دوکیش عرفانی
که در آن هر دوکیش صوفی‌وار
بود تجرید و حاصل‌،‌ترک کار
مرکزیت به غرب کشور تاخت
شرق را تابع و مسخر ساخت
مشرق از جهل کیش بودایی
شد به یغمای قوم صحرایی‌
گاه شد عرضگاه لشکر هون‌
گه ز هیتال ‌شد خراب و زبون
پس به ایران بتاخت جیش عرب
روز زرتشتیان رسید به شب
شد نفاق جماعت زندیق‌
کاربرداز رهزنان فریق
خصم را ره به خانمان دادند
ره و چه را بدو نشان دادند
بود در نهب تخت و تاج کیان
یزک تازیان ز مانو‌یان
سرخ‌پوشان مزدکی آیین‌
شده یار عرب به جستن کین
زبن سبب شده سپاه مزدایی
صید لشکر کشان صحرایی
همه در کار زار کشته شدند
جمله ‌با خاک‌ و خون ‌سرشته ‌شدند
و آن بنای بلند داد نهاد
شد ز بیداد همگنان بر باد
شاه ‌ایران سوی خراسان تاخت
سوی‌ دژخیم‌ خود هراسان تاخت
شد به مانند داریوش سوم
در خراسان شکار آن مردم
کیش بودا ز طبع ایرانی
ساخت پتیاره دیو تورانی
در زمان خلافت خلفا
همچنان بود این نقار بجا
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دهم در صفت زن گوید
چادر و روی‌بند خوب نبود
زن چنان مستمند خوب نبود
جهل اسباب عافیت نشود
زن روبسته‌تربیت نشود
کار زن برتر است از این اسباب
هست‌یکسان‌حجاب‌ و رفع حجاب
ای که اصلاح کار زن خواهی
بی‌سبب عمر خوبشتن کاهی
زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چاره‌اش ننمود
گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد
زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است
زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است
زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند است‌و خویشتن‌آراست
کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشه‌اش خودآراییست
گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید
باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس
تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن
زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر
لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او
کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده
زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند
زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند
علم‌های خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی
زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور
دگر آن زن که آزموده بود
داستان‌ها بسی شنوده بود
سوم‌آن‌زن که‌هست‌شوهردوست
شوهرش نیز دل‌سپردهٔ اوست
چون‌ازین‌بگذری‌به‌دست‌قضاست
یند و اندرز و قیل‌و قال‌، هباست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در طبیعت زن
راست خواهی زنان معمایند
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پای‌بند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن به‌معنی طبیعتی دگر است
چون‌ طبیعت‌ عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
رهنمون‌
بود با اهریمنان دانش‌فزون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی‌، می کشی‌، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بی‌موی بود
نسل‌ زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینه‌تن
زن چو مردان‌ساده‌ومردان‌چو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشان‌افراشته‌، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرم‌جوش
بی‌تفکر، کم‌خرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستی‌و شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی‌ داری‌ و جبن‌ و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و ساده‌لوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی‌ درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی‌ پروری
خانه‌ هاشان‌ خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربه‌شان سنگ و ستون
جمله با هم‌، هم‌تبار و هم‌بنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش‌ رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتی‌بن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمان‌ها زیر حکم خاندان
خاندان‌ها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت‌، خیل خیل
رعد و برق‌ و لرزه و طوفان‌ و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیه‌گهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگ‌خونین هر طرف بالاگرفت
سنگ‌ها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
جنگ دیو و آدمی‌زاد
حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ
دیو را گرزگران ابزار جنگ
چون که دیو از آدمی گشتی ستوه
جانب آتش‌فشان جستی به کوه
آتش افشاندی به چنگ
شامگاهان کآدمیزاد دلیر
خفتی وگشتی دل از پیکار سیر
تاختی ز آتش‌فشان دیو دژم
بیم دادی خفتگان را دم بدم
شهدشان کردی شرنگ
ور شدی دوشیزه‌ای از بیشه دور
ره زدی دیوش به هنگام عبور
کودکان را بردی از آغوش مام
در درون مادران جستی مقام
چون‌شدی‌عاجزبه‌جنگ
بود نام ماده اهربمن‌، پری
شهربانوی بتان در دلبری
قامتی چون خیزران تافته
تار زلفان حلقه حلقه بافته
نوک انگشتان خدنگ
جنگ دیو و آدمی چاره‌ساز
شد در آن عهد کهن دور و دراز
این‌جدال‌از هند و سند وسیستان
رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان
کار شد بر دیو تنگ
دیو و غول و جن و همزاد و پری
با همه دانایی و افسونگری
در میانشان دشمنی بود از قدیم
کارشان زین دشمنی نامستقیم
فارغ از ناموس و ننگ
ماده دیوان بدتر از دیوان نر
کارشان‌ فسق‌ و فساد و کذب‌ و شر
اهل فن و جادو و کوک و کلک
غیبت و غمازی و فیس و بزک
پای تا سر بوی و رنگ
نره دیوان زن‌پرستی کارشان
عشق زن سرمایهٔ بازارشان
هیکل زن قبلهٔ آدابشان
رمزی از مقصوره و محرابشان
همچو اقوام فرنگ
چشم‌ها چون دو سیه مار دژم
از دو جانب سر درآورده بهم
طره‌ چون‌ شب‌،‌ غره‌ چون‌ صبح‌ شباب
تن چو نور نقره‌فام ماهتاب
بر شراب زرد رنگ
چون درآمد جیش دهیوپد به‌ بلخ
کام دیوان از هزیمت گشت تلخ
بود جای آن صنم بر مرز چین
وز فراق شوی در سوک و انین
ره سپر شد بیدرنگ
شد پری بانو به لشکر پیشرو
لشکری از جنیان آورد نو
خیل تهمورث به ترکستان رسید
رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید
داده شد اعلان جنگ
بسته بر گردونه دیو نابکار
گشته ز نیاوند برگردون سوار
بر تن او جوشنی از چرم شیر
نیزه درکف‌ تاخت در میدان دلیر
چون‌ یکی جنگ‌ پلنگ
موی سر آمیخته با موی‌ ریش
بر سرش تاجی ‌چو شاخ گاومیش
عارضش تابنده در ریش سیاه
همچو از ابر سیه‌، یک‌ نیمه‌ ماه
پیکرش همچون‌ نهنگ
نور مردی از جبینش تافته
قلب‌ها از نعره‌اش بشکافته
سرفراز از مردی و آزادگی
دلکش و رعنا به عین سادگی
هم مهیب و هم قشنگ
هر که‌ دیدی آن جمال و زیب و فر
فتنه گشتی بر چنان بالا و بر
آدمی گفتی فری بر خالقش
ور پری دیدیش گشتی عاشقش
زان جمال و وقر و سنگ
پس پری بانو بدید آن شاه را
پیش او اهریمن گمراه را
کرده بر بینیش ز ابریشم مهار
بند گردون بر دو کتفش استوار
چون‌ خری‌ مفلوک و لنگ
شد نهٔکدل‌،‌ بلکه صد دل شیفته
شعله سر زد زان دل نشکیفته
در زمان فرمان‌ به ترک جنگ کرد
جانب بنگاه خویش آهنک کرد
با دلی پر آذرنگ
نیزه برکف‌، شهریار کینه‌خواه
تاخت باگردونه گرد حربگاه
چون به‌ نزدیک‌ صف‌ دیوان رسید
دیو وارون نعره از دل برکشید
جفته‌زن‌همچون کرنک
کای پریزادان و دیوان‌، الامان
ز آدمی گشتم غریوان‌، الامان
پادشاهی بسته‌ام‌، یادم کنید
بندیم‌، زین بند آزادم کنید
بگسلید این پالهنگ
دیوزادان آمدند اندر خروش
در سپاه جنیان افتاد جوش
شد پری بانو ازین معنی خبر
داد فرمان تا نجنبد یک نفر
زان غریو و زان غرنگ
اهرمن را شاه بینی برکشید
سوی خیل خویشتن اندر کشید
تازیانه بر سر و رویش نواخت
بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت
برد و بربستش‌چو سنگ
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
تدبیر پری بانو
شب‌رسید و مهر روشن شد نهان
شد سیه‌چون‌جان‌اهریمن‌، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان‌، همچون پری
می‌زدند انجم برین چرخ بلند
چون پری‌زادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکنده‌ای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
باده‌نوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پری‌بانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخنده‌بوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم‌، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف‌، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برف‌و یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بی‌امان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قله‌های آتش‌ افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکی‌دم روی این هامون‌، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به‌ تیر
تا بسوزند این خسان
گوی‌ تا در نیمه‌ شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیک‌خامش‌درجواب‌و در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری‌ بانو به‌ بالا برد دست
این‌ سکوت‌ خویش‌ و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان‌!
خسرو اهریمنان‌شاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشت‌از چرم گردون شانه‌اش
وز مهاری بینی شاهانه‌اش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک‌ اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگ‌ها دیده‌بان
روز برگردونه‌بندندش‌چوگاو
گاوکی‌دارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بی‌امان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم‌ در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۲
به نبرد بسیار بیندیش که بار گران با تو نباشد.
شوی چون به پیکار جنگاوران
نگر تا نباشدت بار گران
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۳
بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بی‌رهنمون
شنید آن سخن‌های بی‌کام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود
کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همی‌یافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
چو بشنید پرویز پوزش کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سیاه
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاری که آزرد سم
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
بره بر یکی رز پراز غوره دید
بفرمود تاکهتر اندر دوید
ازان خوشهٔ چند ببردی و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان
بدو داد پرمایه زرین کمر
بهر مهره‌ای در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
بمردی ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه
نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
همی‌گشت گرد جهان سر به سر
همی‌جست در پادشاهی هنر
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بی‌شمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشه‌ها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بی‌مر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همی‌بود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستاده‌ای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
همی‌گفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که‌ای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستاره‌شمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همی‌داشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۵
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی‌سپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای
کنون ایستاده چرا مانده‌ای
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بی‌شمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را نده‌ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست
نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبنده‌ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
همی‌بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
همی‌بشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی‌نیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی‌داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی‌راه و بسته شدی
همی‌خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۶
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین
نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید
درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون
سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان به‌تیر
ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین
همی‌گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همی‌گفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست‌وار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند
همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
به‌پیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند
به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان
همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای
همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرم‌گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به‌ره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزم‌گاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیش‌رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردن‌کش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای
همی‌گفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایه‌اند
ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند
سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق
نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمی پردازد
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ریگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش
نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را
نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را
تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده راز دل لیلی دارد
گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را
عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا
در سیه خانه لیلی بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشای دگر مجنون را
می شود تار سیه خیمه لیلی صائب
مد آهی که برآید ز جگر مجنون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
تا دل از یاد تو می در ساغر اندیشه داشت
هر حبابی را که می دیدم پری در شیشه داشت
چون نگردد صولت عشق از جنون من زیاد؟
در کدامین عهد شیری این چنین در بیشه داشت؟
تلخ اگر باشد حدیث من، مرا معذور دار
ریخت بر من آسمان زهری که در ته شیشه داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن همراه خود چون تیشه داشت
صائب اکنون پیش موری می گذارم پشت دست
من که شیر آسمان از صولتم اندیشه داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست