عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید
یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۳ - در ستایش حاج میرزا آقاسی رحمهلله فرماید
از بوی بهار و فر فروردین
شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف
کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد
کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او
بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب
با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف
کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد
کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور
وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او
بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب
با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۸ - و له فی المدیحه
عیدست و جام زرنشان از میگرانبار آمده
هر زاهدی دامن کشان در دیر خمار آمده
زاهدکهکرد انکار می حیرت بدش ازکار می
از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان
با قدُ چون سرو روان بر طرف گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او
اندر خم گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود
تفریح روح از می بود هرگه که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن
زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشینگرداب بین
آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک پی نگر رخشنده جام می نگر
نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان
از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نیگفتا چه اندرگوش نی
کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔکانی است می یاقوت رمانی است می
لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابندهسر
خورشید گویی جلوهگر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
هر زاهدی دامن کشان در دیر خمار آمده
زاهدکهکرد انکار می حیرت بدش ازکار می
از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان
با قدُ چون سرو روان بر طرف گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او
اندر خم گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود
تفریح روح از می بود هرگه که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن
زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشینگرداب بین
آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک پی نگر رخشنده جام می نگر
نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان
از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نیگفتا چه اندرگوش نی
کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔکانی است می یاقوت رمانی است می
لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابندهسر
خورشید گویی جلوهگر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
منتظران بهار بوی شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۳
صبح است و دارد آنگل در سر هوای نرگس
از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس
ابر و بهار اقبال امروز سایهٔ کیست
گلکرد تاج برسر بال همای نرگس
آب وگل تعین این دلکشی ندارد
رنگ شکستهٔ کیست طرف بنای نرگس
هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است
دارد غنودن اما تا غنچههای نرگس
بیانتظار نتوان از وصلکام دل برد
گل میرسد درین باغ یکسر قفای نرگس
حیرت برون این باغ راهی نمیگشاید
هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس
ما را بهاین دو دم عیش با چتر گل چهکار است
همسایهٔ خزانیم زبر لوای نرگس
اقبال اوج گردون گر میگشود کاری
میل زمین نمیکرد دست دعای نرگس
تقلید چند باید در جلوهگاه تحقیق
پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس
مضمون پیش پا نیز آسان نمیتوان خواند
صد صفر و یک الف بود عبرتفزای نرگس
چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت
ایکاش داغ میرست زین باغ جای نرگس
بیدل ز چشم مردم دور است حقشناسی
کوری است خرمن اینجا چون دستهای نرگس
از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس
ابر و بهار اقبال امروز سایهٔ کیست
گلکرد تاج برسر بال همای نرگس
آب وگل تعین این دلکشی ندارد
رنگ شکستهٔ کیست طرف بنای نرگس
هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است
دارد غنودن اما تا غنچههای نرگس
بیانتظار نتوان از وصلکام دل برد
گل میرسد درین باغ یکسر قفای نرگس
حیرت برون این باغ راهی نمیگشاید
هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس
ما را بهاین دو دم عیش با چتر گل چهکار است
همسایهٔ خزانیم زبر لوای نرگس
اقبال اوج گردون گر میگشود کاری
میل زمین نمیکرد دست دعای نرگس
تقلید چند باید در جلوهگاه تحقیق
پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس
مضمون پیش پا نیز آسان نمیتوان خواند
صد صفر و یک الف بود عبرتفزای نرگس
چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت
ایکاش داغ میرست زین باغ جای نرگس
بیدل ز چشم مردم دور است حقشناسی
کوری است خرمن اینجا چون دستهای نرگس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم
ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد
چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم
ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار
به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت
خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم
ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید
که به رنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت
عرق نگونکلاهی ز حیا بلند کردم
سحری نظر گشودم به خیال سرو نازی
ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
به هزار ناز گل کرد چمن نیاز بیدل
که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم
ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد
چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم
ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار
به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت
خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم
ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید
که به رنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت
عرق نگونکلاهی ز حیا بلند کردم
سحری نظر گشودم به خیال سرو نازی
ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
به هزار ناز گل کرد چمن نیاز بیدل
که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
در گلستانی که محو آن گل خودرو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل میکند
ازقد خمگشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا میشد بدل
آسمان گل کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیتها رقص بسمل شد که گفتوگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتادهام یارب که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذرهام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل میکند
ازقد خمگشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا میشد بدل
آسمان گل کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیتها رقص بسمل شد که گفتوگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتادهام یارب که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذرهام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
بسکه چون طاووس، پیچیدهست مستی در سرم
جامها در گردش آید گر به خود جنبد پرم
گرد بادم، مستیام موقوف کوه و دشت نیست
هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب
میتوان تعمیر دل کرد از شکست پیکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است
میکند خلقی جنون تا من گریبان میدرم
با خیال جلوهٔ خورشید افتادهست کار
همچو شبنم میکند بال از نگه چشم ترم
نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی
بلبل تصویرم و تا رنگ دارم میپرم
حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس
برده است آیینه گشتن در جهان دیگرم
نالهٔ عجزم من و بیطاقتیهای محال
اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم
صرفهای آرام نتوان برد در تسخیر من
خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرم
تا به کی بینم به چشم بسته داغ سوختن
همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل که امشب سرمه خواهد یافتن
می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
جامها در گردش آید گر به خود جنبد پرم
گرد بادم، مستیام موقوف کوه و دشت نیست
هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب
میتوان تعمیر دل کرد از شکست پیکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است
میکند خلقی جنون تا من گریبان میدرم
با خیال جلوهٔ خورشید افتادهست کار
همچو شبنم میکند بال از نگه چشم ترم
نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی
بلبل تصویرم و تا رنگ دارم میپرم
حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس
برده است آیینه گشتن در جهان دیگرم
نالهٔ عجزم من و بیطاقتیهای محال
اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم
صرفهای آرام نتوان برد در تسخیر من
خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرم
تا به کی بینم به چشم بسته داغ سوختن
همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل که امشب سرمه خواهد یافتن
می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
فغان گل میکند هرگه به وحشت گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع میپردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بیسحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد
اگر آیینهام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمیدارد
تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بینشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقهها بیرون در دارم
نگردد گوشهگیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع میپردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بیسحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمیبندد
اگر آیینهام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمیدارد
تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بینشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقهها بیرون در دارم
نگردد گوشهگیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
چو موجگوهر ازین بحر بیتعب نگذشتن
ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن
اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد
به ملک بیسببی از غم سبب نگذشتن
جنون معاشی حرص، آنگه انفعال تردد؟
قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن
به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد
دلیل آبله پاییست از طلب نگذشتن
مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد
تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن
چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش
ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن
به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف
الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت
سحر دمیده و میبایدم ز شب نگذشتن
حریف نفس که میگشت جز تعلق دنیا
غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن
ترددی ز پل دوزخمگذشت به خاطر
یقین به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شیشه به دامن شکست دل بهکمینم
نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن
صد آبرو بهگره بستن است بیدل ما را
به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن
ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن
اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد
به ملک بیسببی از غم سبب نگذشتن
جنون معاشی حرص، آنگه انفعال تردد؟
قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن
به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد
دلیل آبله پاییست از طلب نگذشتن
مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد
تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن
چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش
ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن
به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف
الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت
سحر دمیده و میبایدم ز شب نگذشتن
حریف نفس که میگشت جز تعلق دنیا
غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن
ترددی ز پل دوزخمگذشت به خاطر
یقین به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شیشه به دامن شکست دل بهکمینم
نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن
صد آبرو بهگره بستن است بیدل ما را
به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
مژهواری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
رمی’ بیتابیی، تغییر رنگی،گردش حالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمیباشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان
همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمیدارد
نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نیام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفتهایم از خود اثر رفتهست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسواییکشید از شوخی چاکگریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمیبندد
چو مضمون بلند افتادهام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن میکشد بالی
تپش در طبع امواجست سعیگوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمریست گرد ناله میریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن
که گل اینجا همین یک جامه مییابد پس از سالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمیباشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان
همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمیدارد
نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نیام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفتهایم از خود اثر رفتهست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسواییکشید از شوخی چاکگریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمیبندد
چو مضمون بلند افتادهام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن میکشد بالی
تپش در طبع امواجست سعیگوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمریست گرد ناله میریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن
که گل اینجا همین یک جامه مییابد پس از سالی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی
که چو مو نشسته هزار سر،ته تیغ، از رکگردنی
تب وتاب طاقت فتنهگر، همه را دوانده به دشت و در
تو به عجز اگر شکنی قدم، نه رهی است پیش و نه رهزنی
دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس
ندویده ربشهات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی
چو سحر تلاشگذشتنی ز جهات بایدت آنچنان
که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی
گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی
بهکجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی
خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی
ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی
شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی
چمن است خلق نو و کهن، ز بهار عبرت وهم و ظن
نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی
چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت
که ز سعی گردش رنگها نرسیدهای به فلاخنی
به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی
نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی
چو نفس ز همت پر فشان من بیدل ز همه رستهام
به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
که چو مو نشسته هزار سر،ته تیغ، از رکگردنی
تب وتاب طاقت فتنهگر، همه را دوانده به دشت و در
تو به عجز اگر شکنی قدم، نه رهی است پیش و نه رهزنی
دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس
ندویده ربشهات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی
چو سحر تلاشگذشتنی ز جهات بایدت آنچنان
که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی
گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی
بهکجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی
خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی
ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی
شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی
چمن است خلق نو و کهن، ز بهار عبرت وهم و ظن
نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی
چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت
که ز سعی گردش رنگها نرسیدهای به فلاخنی
به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی
نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی
چو نفس ز همت پر فشان من بیدل ز همه رستهام
به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
درتن ویرانه بیسعی قناعت وانشد جایی
به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی
به سعی خویش مینازمکه بااین نارساییها
شدم خاک و رساندم دست تا نقشکف پایی
نمیباشد پریشان بالی نظاره شبنم را
به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی
دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن
که جز ضبط نفس اینجا نمیباشد مسیحایی
درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی کن
که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی
نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی
بضاعتها پر افشانیست کو سودی چه سودایی
ز خواب غفلت هستیکه تعبیر عدم دارد
توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی
ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه
نمیباشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم
ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی
به درد بینگاهی درهم افشردست مژگانم
خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل
به دامن گردی از خود داشتم افشاندهم جایی
به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی
به سعی خویش مینازمکه بااین نارساییها
شدم خاک و رساندم دست تا نقشکف پایی
نمیباشد پریشان بالی نظاره شبنم را
به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی
دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن
که جز ضبط نفس اینجا نمیباشد مسیحایی
درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی کن
که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی
نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی
بضاعتها پر افشانیست کو سودی چه سودایی
ز خواب غفلت هستیکه تعبیر عدم دارد
توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی
ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه
نمیباشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم
ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی
به درد بینگاهی درهم افشردست مژگانم
خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل
به دامن گردی از خود داشتم افشاندهم جایی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
از تتق کبریا صورت لطف خدا
بسته نقابی ز نور روی نموده به ما
دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش
شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا
در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد
مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا
برزخ جامع بُود صورت جمع وجود
نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا
معنی ام الکتاب نور محمد بود
اصل همه عین او عین همه عینها
بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر
زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا
نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست
حکم قضا بی غلط لوح قدر بی خطا
دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور
نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا
خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل
حسن از او یافته یوسف زیبا لقا
جامع این نشأتین صورت و معنی او
حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا
مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات
اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما
اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم
یافت هویت ز او داد هدایت به ما
ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم
کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا
معنی اثبات کو با الف و لام الف
صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا
ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو
ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا
هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم
زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا
جام حبابی بر آب هست در این بحر ما
ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما
مخزن گنج اله کُنج دل عارفست
در طلب گنج او در دل عارف درآ
نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام
آینه را پاک دار تا که نماید تو را
بسته نقابی ز نور روی نموده به ما
دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش
شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا
در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد
مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا
برزخ جامع بُود صورت جمع وجود
نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا
معنی ام الکتاب نور محمد بود
اصل همه عین او عین همه عینها
بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر
زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا
نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست
حکم قضا بی غلط لوح قدر بی خطا
دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور
نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا
خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل
حسن از او یافته یوسف زیبا لقا
جامع این نشأتین صورت و معنی او
حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا
مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات
اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما
اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم
یافت هویت ز او داد هدایت به ما
ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم
کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا
معنی اثبات کو با الف و لام الف
صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا
ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو
ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا
هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم
زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا
جام حبابی بر آب هست در این بحر ما
ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما
مخزن گنج اله کُنج دل عارفست
در طلب گنج او در دل عارف درآ
نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام
آینه را پاک دار تا که نماید تو را
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
ذوق ما داری درآ در بحر ما ، ما را طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب
هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب
قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز
خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب
آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود
روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب
دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار
گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب
اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان
نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب
هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب
قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز
خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب
آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود
روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب
دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار
گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب
اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان
نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
چشم ما روشن به نور الله ماست
همچو نور روی نور الله ماست
هست نور الله را خیری دگر
پادشاهست او و این و آن گداست
جز وصال او نمی خواهم دگر
غیر عشق او دگر باد صبا است
از برای عمر جاویدان او
دایما ورد زبان ما دعاست
هر که بد گوید ورا نیکش مباد
بر صوابست او و بر دیگر خطاست
آفتاب ار نور رویش روشنست
مه ز عکس روی خوبش با صفاست
باشد او سر ، خلیل الله من
لاجرم سر حلقهٔ هر دو سراست
همچو نور روی نور الله ماست
هست نور الله را خیری دگر
پادشاهست او و این و آن گداست
جز وصال او نمی خواهم دگر
غیر عشق او دگر باد صبا است
از برای عمر جاویدان او
دایما ورد زبان ما دعاست
هر که بد گوید ورا نیکش مباد
بر صوابست او و بر دیگر خطاست
آفتاب ار نور رویش روشنست
مه ز عکس روی خوبش با صفاست
باشد او سر ، خلیل الله من
لاجرم سر حلقهٔ هر دو سراست