عبارات مورد جستجو در ۳۵۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۹ - در غزل است
صنما با تو در غم و شادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
بنده بودم نجستم آزادی
وصل پیش آر و داد کن با من
بنه از سر فراق و بیدادی
نرمی از من مخوه که نه مومم
دل مکن سخت اگر نه پولادی
چون در آوردیم به جور از پای
به چه از دست من به فریادی
تو به راحت دری و من در رنج
من بانده درم تو در شادی
ورت گویم چنین مکن گوئی
رو که شیرین منم تو فرهادی
غم تو از کجا و من ز کجا
به من ای جان چگونه افتادی
پس تو شاگرد کیستی آخر
که به دل بردن اندر استادی
استد و داد تو چنین باشد
که دلم بستدی و غم دادی
در نشست تو نیست هیچ ادب
با قوامی مگر در افتادی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۸ - به شاهد لغت پساوند، بمعنی قافیه شعر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای بیلب تو خشک دهانِ پیالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لالهها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشتهاند به نامش رسالهها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکیست
طفلان برابرند به هفتادسالهها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخروی ز مینا پیالهها
بر چرخ فتنهبار نمایان ستاره نیست
سوراخهاست بر بدن او ز نالهها
تنپروران به تربیت آدم نمیشوند
بیهوده میدهند به فیلان نوالهها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادسالهها
از کلک سیدا همهجا مشکبار شد
گویا بریدهاند به ناف غزالهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تیر رستم چو خدنک مژه ات تیز نبود
تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود
ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق
چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود
چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان
چون بدیدم جز از آن قد بلاخیز نبود
هر چه در میکده رفتم به میان عشاق
جز صفا و سخن معرفتام یز نبود
هر چه در مدرسه رفتم به میان زهاد
غیر بحث و سخنان جدل انگیز نبود
آنکه پرهیز همی کرد ز اسم باده
یارب از مال یتیمش ز چه پرهیز نبود
تا بیاد لب جانانه سخن گفت صغیر
کی ز لب در عورض گفته شکرریز نبود
تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود
ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق
چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود
چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان
چون بدیدم جز از آن قد بلاخیز نبود
هر چه در میکده رفتم به میان عشاق
جز صفا و سخن معرفتام یز نبود
هر چه در مدرسه رفتم به میان زهاد
غیر بحث و سخنان جدل انگیز نبود
آنکه پرهیز همی کرد ز اسم باده
یارب از مال یتیمش ز چه پرهیز نبود
تا بیاد لب جانانه سخن گفت صغیر
کی ز لب در عورض گفته شکرریز نبود
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - قطعه
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
میرداماد : دیوان اشراق
مثنوی
در جواب مولوی که گفته:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
میفرماید:
ای که گفتی پای چوبین شد دلیل
ورنه بودی فخر رازی بی دلیل
فخر رازی نیست جز مرد شکوک
گر تو مردی ازنصیر الدین بکوک
هست در تحقیق برهان اوستاد
داده خاک خرمن شبهت به باد
فرق ناکرده میان عقل و وهم
طعنه بر برهان مزن ای کج به فهم
در کتاب حق الولالباب بین
وان تدبر را که کرده است آفرین
چیست آن جز مسلک عقل مصون
گر نداری هستی از لایعقلون
خار شبهت نیست جزدر راه وهم
در خرد بد ظن مشو ای کور فهم
از هیولا وهم ها را پا کج است
کج نظر پندارد این ره اعوج است
ز آهن تثبیت فیاض مبین
پای استدلال کردم آهنین
پای برهان آهنین خواهی به راه
از صراط المستقیم ما بخواه
پای استدلال خواهی آهنین
نحن ثبتناه فی الافق المبین
کرده ام از ابر خالص ده قبس
تا که شد عقل مضاعف مقتبس
عقل و روح وجان به هم بگداختم
تا کتاب ده قبس پرداختم
نسخه کردش فیض فیاض حکیم
تاشفا یابد از و عقل سقیم
در کتاب ده قبس بین صبح و شام
عالم انوار عقلی و السلام
گرنه موش وهم در انبار ماست
گندم تحصیل چل ساله کجاست
دفع شر موش وهم از هوش کن
پس در انبار عقل از گوش کن
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
میفرماید:
ای که گفتی پای چوبین شد دلیل
ورنه بودی فخر رازی بی دلیل
فخر رازی نیست جز مرد شکوک
گر تو مردی ازنصیر الدین بکوک
هست در تحقیق برهان اوستاد
داده خاک خرمن شبهت به باد
فرق ناکرده میان عقل و وهم
طعنه بر برهان مزن ای کج به فهم
در کتاب حق الولالباب بین
وان تدبر را که کرده است آفرین
چیست آن جز مسلک عقل مصون
گر نداری هستی از لایعقلون
خار شبهت نیست جزدر راه وهم
در خرد بد ظن مشو ای کور فهم
از هیولا وهم ها را پا کج است
کج نظر پندارد این ره اعوج است
ز آهن تثبیت فیاض مبین
پای استدلال کردم آهنین
پای برهان آهنین خواهی به راه
از صراط المستقیم ما بخواه
پای استدلال خواهی آهنین
نحن ثبتناه فی الافق المبین
کرده ام از ابر خالص ده قبس
تا که شد عقل مضاعف مقتبس
عقل و روح وجان به هم بگداختم
تا کتاب ده قبس پرداختم
نسخه کردش فیض فیاض حکیم
تاشفا یابد از و عقل سقیم
در کتاب ده قبس بین صبح و شام
عالم انوار عقلی و السلام
گرنه موش وهم در انبار ماست
گندم تحصیل چل ساله کجاست
دفع شر موش وهم از هوش کن
پس در انبار عقل از گوش کن
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۱
جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمتهای رحمانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمتهای رحمانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۶ - و من المتعرفین
گروهی باز از اهل تعرف
کنند اظهار عرفان از تکلف
برون آیند از باب مناقب
ز آل و اهل بیت اندر مطالب
خبرها آورند اندر فضائل
که کس نشنیده است از هیچ ناقل
خود اقوالیست آنها جمله ملفوظ
عوام از وی بسی گردند محظوظ
ثنای بحر گوید قطره در گل
ز حال خود که در گل مانده غافل
شنیده وصف دریا را ملولی
که آنرا هست عرض و عمق و طولی
ثنای بحر داند رهنوردی
که از دریا ز نعلش خاست گردی
به بحر ار متصل شد قطره مرد است
فضیلت خوان کجا دریانورد است
فضیلیت این بود گر هست منظور
که از ظلمت روی در عالم نور
فضیلیت این بود در هر مقامی
که یابد ره به آبی تشنه کامل
فضیلت این بود کاندر بیابان
نماند رهروری تنها و حیران
اگر گوئی بمقصد رفتم از راه
چرا پس نیستی ز اهل ره آگاه
بمقصود از چه ره گشتی تو و اصل
که نشناسی رفیق و راه و منزل
نشانیها که دادی اشتباه است
خلاف انفاق اهل راه است
نشانیها دو صد دادند و حق بود
خلاف جمله گفتن بینی هزاران
خلاف جمله گر شخصی رود راه
دلیل است اینکه نبود از ره آگاه
نمودند آفتاب و ماه جمعی
تو نفی کل کنی بینور شمعی
دلیلت اینکه من مداح ما هم
بنور او بتخمینی گواهم
کنند اظهار عرفان از تکلف
برون آیند از باب مناقب
ز آل و اهل بیت اندر مطالب
خبرها آورند اندر فضائل
که کس نشنیده است از هیچ ناقل
خود اقوالیست آنها جمله ملفوظ
عوام از وی بسی گردند محظوظ
ثنای بحر گوید قطره در گل
ز حال خود که در گل مانده غافل
شنیده وصف دریا را ملولی
که آنرا هست عرض و عمق و طولی
ثنای بحر داند رهنوردی
که از دریا ز نعلش خاست گردی
به بحر ار متصل شد قطره مرد است
فضیلت خوان کجا دریانورد است
فضیلیت این بود گر هست منظور
که از ظلمت روی در عالم نور
فضیلیت این بود در هر مقامی
که یابد ره به آبی تشنه کامل
فضیلت این بود کاندر بیابان
نماند رهروری تنها و حیران
اگر گوئی بمقصد رفتم از راه
چرا پس نیستی ز اهل ره آگاه
بمقصود از چه ره گشتی تو و اصل
که نشناسی رفیق و راه و منزل
نشانیها که دادی اشتباه است
خلاف انفاق اهل راه است
نشانیها دو صد دادند و حق بود
خلاف جمله گفتن بینی هزاران
خلاف جمله گر شخصی رود راه
دلیل است اینکه نبود از ره آگاه
نمودند آفتاب و ماه جمعی
تو نفی کل کنی بینور شمعی
دلیلت اینکه من مداح ما هم
بنور او بتخمینی گواهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۱ - یوم الجمعه
تو یوم الجمعه دان وقت لقایت
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۹ - کی دهد فروغ؟
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۹ - جنبش سیل
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای که بس بی خبری عالم انسانی را
کرده بر خویش روا خصلت حیوانی را
کیست آن کس که به حیوان کند اثبات شرف
آنکه دارد صفت خاصه رحمانی را
حسن و قبح همه کس بنگر و خاموش نشین
رو، ز آئینه بیاموز تو حیرانی را
اگر امروز ز درویش وز شاهت خبر است
بگدائی بخری حشمت سلطانی را
نفسی نفس دغا پیشه اگر رام کنی
عین رحمانی و بندی دم شیطانی را
مدعی نقص کمالات مرا گفت چه باک
اهرمن خیره شود صنعت یزدانی را
ای که در عالم جسمی به حقیقت پابست
جسم حائل نشود باطن نورانی را
نیمه شب با رخ چون روز چو روشن گذری
نور باران کنی از رخ شب ظلمانی را
دل در آن شور که من در قفس سینه تنگ
شرمگین کرده ز رخ یوسف کنعانی را
زاهد این حیله و طامات و خرافات بنه
مرد دانا نخرد سکه نادانی را
گر نهی پا بسر چرخ بدین حسن و جمال
چرخ ثور و حمل آرد صف قربانی را
صلح کل باش و دل از وسوسه جنگ بشوی
تا چو دیوان نکنی خدمت دیوانی را
از پی نزع صلاح آمر کل فرمان داد
کیست گردن ننهد حکم جهان بانی را
داغ را پخته بسوزم جگر ای پخته خام
تا تو زینت نکنی صفحه پیشانی را
«حاجب » از پرده اوهام برون مینه گام
تا بداند همه کس معنی روحانی را
کرده بر خویش روا خصلت حیوانی را
کیست آن کس که به حیوان کند اثبات شرف
آنکه دارد صفت خاصه رحمانی را
حسن و قبح همه کس بنگر و خاموش نشین
رو، ز آئینه بیاموز تو حیرانی را
اگر امروز ز درویش وز شاهت خبر است
بگدائی بخری حشمت سلطانی را
نفسی نفس دغا پیشه اگر رام کنی
عین رحمانی و بندی دم شیطانی را
مدعی نقص کمالات مرا گفت چه باک
اهرمن خیره شود صنعت یزدانی را
ای که در عالم جسمی به حقیقت پابست
جسم حائل نشود باطن نورانی را
نیمه شب با رخ چون روز چو روشن گذری
نور باران کنی از رخ شب ظلمانی را
دل در آن شور که من در قفس سینه تنگ
شرمگین کرده ز رخ یوسف کنعانی را
زاهد این حیله و طامات و خرافات بنه
مرد دانا نخرد سکه نادانی را
گر نهی پا بسر چرخ بدین حسن و جمال
چرخ ثور و حمل آرد صف قربانی را
صلح کل باش و دل از وسوسه جنگ بشوی
تا چو دیوان نکنی خدمت دیوانی را
از پی نزع صلاح آمر کل فرمان داد
کیست گردن ننهد حکم جهان بانی را
داغ را پخته بسوزم جگر ای پخته خام
تا تو زینت نکنی صفحه پیشانی را
«حاجب » از پرده اوهام برون مینه گام
تا بداند همه کس معنی روحانی را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۸
خوشا عشق و نیاز نازنینی
نم اشکی و آه آتشینی
لب جوئی و طرف لاله زاری
می لعلی و یار مه جبینی
مگر زاهد از این زهد ریائی
چه حاصل شد ترا جز کبر و کینی
بسر بردم بسی با نازنینان
ندیدم جز تو یار نازنینی
سلیمان جهانست آنکه امروز
ز یاقوت لبت دارد نگینی
عیان چشم حقیقت بین کسیرا است
که دارد عینک عین الیقینی
دراین مزرع بجز نور علی کیست
که بخشد خرمنی بر خوشه چینی
نم اشکی و آه آتشینی
لب جوئی و طرف لاله زاری
می لعلی و یار مه جبینی
مگر زاهد از این زهد ریائی
چه حاصل شد ترا جز کبر و کینی
بسر بردم بسی با نازنینان
ندیدم جز تو یار نازنینی
سلیمان جهانست آنکه امروز
ز یاقوت لبت دارد نگینی
عیان چشم حقیقت بین کسیرا است
که دارد عینک عین الیقینی
دراین مزرع بجز نور علی کیست
که بخشد خرمنی بر خوشه چینی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۵ - آمدن دستور چهارم به حضرت شاه
دستور رابع که فضل رایع و صیت شایع داشت، پیش شاه رفت و بعد از تاکید ثنا و تمهید دعا زبان بگشاد و گفت: حق- سبحانه و تعالی- کسوت پادشاهی و اسوت شاهنشاهی، حیلت احوال و زینت اعمال و افعال شاه گردانیده است و آیات محامد و سور ثنای او را متداول افواه و السنه کرده و بر زبانها جاری و مذکور و در سماع و طباع مشهور و مسطور گردانیده و آوازه اصطناع او که در باب ارباب فضل و اصحاب عقل می فرماید به اطراف عالم و اکناف عرب و عجم رسیده و ذکر عدل و نام فضا او اسماع اقاصی و ادانی شنیده و گلزار فیض عدل او چنان شکفته است که جمله عواصف خزان ظلم و هبوب صرصر زمستان جور، طراوت اوراق او از چمن آفاق زایل نخواهد کرد و موسم مکارم اخلاق او چنان نفاق و رواج یافته است که به صوارف حدثان و نوایب زمان کساد و فساد نپذیرد. پادشاه بر همه جهان که عیال جلال و موالی عوالی سیاست است، طریق انصاف و انتصاف سپرد، آنگاه نتیجه اقبال و زبده جلال پادشاهی را به تحریض ناقص عقلی، هدف تیر تلف گرداند در شریعت کرم و سنت دیانت، موافق و ملایم عقل نیاید و مفتی عقل، قلم بر بیاض این فتوی ننهد و آوازه این سیاست چون از دروازه دارالملک به واسطه اخبار صادر و وارد به سمع ملوک اقالیم رسد، طباع و اسماع ملوک و سلاطین از مخالصت و موافقت این دولت متنفر گردد و چشم اطماع فاسده در ساحت ملک و دولت باز شود و دست تعرض خصمان دولت دراز گردد و عقلای جهان و علمای زمان که ناظر امور جمهورند، تقدیم این سیاست را هفوت محض و زلت صرف شمرند و وزرا و ندمای او را به رکاکت عقل و سخافت رای منسوب گردانند و بر رای جهان آرای عدل فرمای پادشاه- که آفتاب در پیش او چون سایه دیوار بر رخسار روزگار- مقرر است که ملوک و امرا را هیچ عیبی زیادت از التفات نمودن به قول زنان نیست و کلمات ایشان را که مهیج فترت و باعث زلت است، در وهم و خیال و در ذهن و فکرت جای دادن از عقل و خرد دور است و هر که بر مهر زنان و موافقت ایشان اعتماد نماید، در عواقب آن در ورطه ندامت و غرامت ماخوذ شود و دل او طعمه عنا و لقمه فنا گردد چون آن مرد گرمابه بان. شاه گفت که چگونه بود؟