عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در وحشت دو کون بجو آن یگانه را
بر روی دل ببند در فکر خانه را
چشم از جهان بپوش و، دگر بیش از این مبین
چین جبین پست و بلند زمانه را
خواهی که سرفراز شوی، خاکسار باش
راهی جز آستان نبود صدر خانه را
پیوسته اهل حرص، ذلیلند در جهان
خرمن به خاک تیره نشانده است دانه را
ای بی خبر شماره نعمت نگاهدار
تسبیح کرده اند برای تو دانه را
دردا که خویش هم نشنیدم، چه سود اگر
گفتم بلند این غزل واعظانه را؟
بر روی دل ببند در فکر خانه را
چشم از جهان بپوش و، دگر بیش از این مبین
چین جبین پست و بلند زمانه را
خواهی که سرفراز شوی، خاکسار باش
راهی جز آستان نبود صدر خانه را
پیوسته اهل حرص، ذلیلند در جهان
خرمن به خاک تیره نشانده است دانه را
ای بی خبر شماره نعمت نگاهدار
تسبیح کرده اند برای تو دانه را
دردا که خویش هم نشنیدم، چه سود اگر
گفتم بلند این غزل واعظانه را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
با حوادث برنمی آیند مال و جاهها
پا نمی گیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند
آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر
از چراغی کان برافروزد ز درد آهها؟
میشمارند اهل دنیا فقر را بی جوهری
طعن نامردی بمردان میزنند این داهها
دل بدنیا می دهی و می ستانی رنج و غم
میدهی نقدی چنین از کف باین تنخواهها
ای که دلتنگی ز پستیهای قدر خویشتن
یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاهها
خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟
خانه دل را مکن ویران باین دلخواهها!
پا نمی گیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند
آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر
از چراغی کان برافروزد ز درد آهها؟
میشمارند اهل دنیا فقر را بی جوهری
طعن نامردی بمردان میزنند این داهها
دل بدنیا می دهی و می ستانی رنج و غم
میدهی نقدی چنین از کف باین تنخواهها
ای که دلتنگی ز پستیهای قدر خویشتن
یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاهها
خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟
خانه دل را مکن ویران باین دلخواهها!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی
چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند
هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال
فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن
وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!
گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص
کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح
هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند
نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست
گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!
ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!
نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست
زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی
چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند
هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال
فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن
وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!
گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص
کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح
هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند
نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست
گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!
ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!
نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست
زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
آدمی آینه از صورت آدم نشود
مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست
قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!
تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا
سایه فقر الهی ز سرم کم نشود
حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر
که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!
از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی
راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود
پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک
آتش لعل برافروخته از دم نشود
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم
زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد
سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
آدمی آینه از صورت آدم نشود
مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست
قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!
تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا
سایه فقر الهی ز سرم کم نشود
حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر
که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!
از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی
راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود
پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک
آتش لعل برافروخته از دم نشود
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم
زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد
سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نگذاشت جان غم تو برای شهادتی
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۹ - تاریخ انجام ساختمان گنبذی
خور اوج شاهنشهی، سایه حق
محیط کرم، کوه مجد و شهامت
«سلیمان ثانی » که روشن چراغی
ندارد چو او خاندان کرامت
ز سرکوب میخ وجود مخالف
دهد خیمه عدل و دین را اقامت
به او چشم خلق است روشن الهی
ز چشم بد خلق دارش سلامت
ز توفیق ایزد چو معمار عزمش
بتعمیر این روضه افراخت قامت
ز اتمام این گنبذش شد مهیا
پناهی عجب ز آفتاب قیامت
بتاریخش اندیشه رو داد و گفتم:
«شد آباد این بارگاه امامت »
محیط کرم، کوه مجد و شهامت
«سلیمان ثانی » که روشن چراغی
ندارد چو او خاندان کرامت
ز سرکوب میخ وجود مخالف
دهد خیمه عدل و دین را اقامت
به او چشم خلق است روشن الهی
ز چشم بد خلق دارش سلامت
ز توفیق ایزد چو معمار عزمش
بتعمیر این روضه افراخت قامت
ز اتمام این گنبذش شد مهیا
پناهی عجب ز آفتاب قیامت
بتاریخش اندیشه رو داد و گفتم:
«شد آباد این بارگاه امامت »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی ثانی «شاه سلیمان »
شکر که «عباس شه » خلد سیر
کرد چو طی دفتر ایام خود
ساخت گرامی خلفی یادگار
زنده از او کرد همان نام خود
خسرو دین پرور عادل «صفی »
آنکه ازو یافت جهان کام خود
خاست چو بر پا علم دولتش
صبح از او کرد جهان شام خود
خانه دین، زین خور تابنده باز
دید پر از نور در و بام خود
جامه دارایی این ملک را
قدر بیفزود ز اندام خود
دور به عدلش ز حوادث گرفت
نقد ز کف داده آرام خود
چشم دلش، بیند الهی مدام
پر ز می لطف خدا جام خود
صعوه صفت، جان و تن دشمنان
بیند الهی همه در دام خود
کرد چو تاریخ جلوسش طلب
واعظ ما از دل ناکام خود
از سر اخلاص دعا کرد و گفت:
«باد جهانگیر چو انعام خود»
کرد چو طی دفتر ایام خود
ساخت گرامی خلفی یادگار
زنده از او کرد همان نام خود
خسرو دین پرور عادل «صفی »
آنکه ازو یافت جهان کام خود
خاست چو بر پا علم دولتش
صبح از او کرد جهان شام خود
خانه دین، زین خور تابنده باز
دید پر از نور در و بام خود
جامه دارایی این ملک را
قدر بیفزود ز اندام خود
دور به عدلش ز حوادث گرفت
نقد ز کف داده آرام خود
چشم دلش، بیند الهی مدام
پر ز می لطف خدا جام خود
صعوه صفت، جان و تن دشمنان
بیند الهی همه در دام خود
کرد چو تاریخ جلوسش طلب
واعظ ما از دل ناکام خود
از سر اخلاص دعا کرد و گفت:
«باد جهانگیر چو انعام خود»
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۱
غزالی : دیباچه و فهرست
فصل
بدان که چنان که کیمیا در گنجینهٔ هر پیرزنی نیابند بلکه در خزانهٔ یابند، کیمیای سعادت ابدی نیز هر جای نباشد در خزانهٔ ربوبیت باشد و خزانهٔ تعالی در آسمان جواهر فریشتگان است و در زمین دل پیغمبران است. ئس هر که این کیمیا جز از حضرت نبوت جوید راه غلط کرده باشد و آخر کار وی قلابی باشد و قلابی وی آشکارا گردد و پندار وی رسوا شود و با وی گویند: فکشفنا عنک عطاءک فبصرک الیوم حدید.
و از رحمتهای بزرگ ایزد تعالی یک آن است که صد و بیست و چهار هزار پیامبر را به خلق فرستاد بدین کار تا نسخت این کیمیا در خلق آموزند و با ایشان بگویند که جوهر را در بوتهٔ مجاهت چون باید نهاد و اخلاق ذمیمه را که خبث و کدورت دل از اوست از وی چون باید زدود و اوصاف حمیده را به وی چون باید کشید و از بهر این بود که چنان که به پادشاهی و پاکی خود تمدح کرد و به فرستادن انبیا صلوات الله علیهم اجمعین نیز تمدح کرد و منت نهاد و گفت:
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ ویزکیهم آن بود که اخلاق ناپسندیده که صفات بهائم است از ایشان پاک کند وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ آن است که صفات ملائکه را لباس و خلعت ایشان گرداند و مقصود از این کیمیا آن است که از هر چی مینباید وی را - و آن صفات نقص است- پاک و برهنه شود و به هر چه میبباید -و آن صفات کمال است- آراسته شود. و سرجملهأ این کیمیا آن است که روی از دنیا بگرداند و به خدای تعالی آورد. چنان که اول رسول را تعلیم کرد و گفت: واذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا و معنی تبتیل آن بود که از همه چیزها گسسته گردد و همگی خود بدو دهد. فذلک این کیمیا این است و تفصیل این دراز است.
و از رحمتهای بزرگ ایزد تعالی یک آن است که صد و بیست و چهار هزار پیامبر را به خلق فرستاد بدین کار تا نسخت این کیمیا در خلق آموزند و با ایشان بگویند که جوهر را در بوتهٔ مجاهت چون باید نهاد و اخلاق ذمیمه را که خبث و کدورت دل از اوست از وی چون باید زدود و اوصاف حمیده را به وی چون باید کشید و از بهر این بود که چنان که به پادشاهی و پاکی خود تمدح کرد و به فرستادن انبیا صلوات الله علیهم اجمعین نیز تمدح کرد و منت نهاد و گفت:
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ ویزکیهم آن بود که اخلاق ناپسندیده که صفات بهائم است از ایشان پاک کند وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ آن است که صفات ملائکه را لباس و خلعت ایشان گرداند و مقصود از این کیمیا آن است که از هر چی مینباید وی را - و آن صفات نقص است- پاک و برهنه شود و به هر چه میبباید -و آن صفات کمال است- آراسته شود. و سرجملهأ این کیمیا آن است که روی از دنیا بگرداند و به خدای تعالی آورد. چنان که اول رسول را تعلیم کرد و گفت: واذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا و معنی تبتیل آن بود که از همه چیزها گسسته گردد و همگی خود بدو دهد. فذلک این کیمیا این است و تفصیل این دراز است.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
عنوان اول (در شناختن نفس خویش)
بدان که کلید معرفت خدای عزوجل معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند : « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و نیز برای این است که گفت ایزد سبحانه و تعالی : « سنریهم ایاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » گفت نشانهای خود در عالم و در نفوس ایشان به ایشان نمائیم تا حقیقت ایشان را پیدا شود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سوم
اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله (ص) شرح نکرد، چنان که حق تعالی گفت: «و یالونک عن الروح قل الزوج من امر ربی» پیش از این دستوری نیافت که گوید: «روح از جمله کارهای الهی است و از «عالم امر است» و از آن عالم آمده است: «الا له الخلق و الامر» و عالم خلق جداست و عالم امر جدا، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود، آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست، اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است و خلق، آفریدن را نیز گویند، چنان که تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هشتم
و چون بدانستی که در باطن این چهار قهرمان و کار فرمای است، مراقب باش حرکات و سکنات خویش را تا از این چهار اندرین جهان در طاعت کدامی و به حقیقت بشناس که از هر حرکتی که بکنی، صفتی در دل تو حاصل شود که آن در تو بماند و در صحبت تو بدان جهان آید و آن صفات را اخلاق گویند و همه اخلاق از این چهار قهرمان شکافد.
اگر طاعت خنزیر شهوت داری، در تو صفت پلیدی و بی شرمی و حریصی و چاپلوسی و منافقی و خسیسی و حسد و شماتت و غیر آن پدید آید و اگر وی را مقهور کنی و به ادب و زیر دست عقل و شرع داری، در تو صفت قناعت و خویشتنداری و شرم و آرام و ظریفی و پارسایی و کوتاه دستی و بی طمعی پدید آید.
و اگر کلب غضب را طاعت داری، در تو کبر و تهور و ناپاکی و لاف زدن و بارنامه کردن و کید آوری و بزرگ خویشتنی و افسوس کردن و استخفاف کردن و خوار داشتن و در خلق افتادن پدید آید و اگر این سگ را به ادب داری، در تو صبر و بردباری و عفو و ثبات و شجاعت و ساکنی و شهامت و کرم پدید آید.
و اگر شیطان را که کار وی آن است که این سگ و خوک را از جای بر می انگیزد و ایشان را دلیر همی کند و حیلت و مکر می آموزد، طاعت داری، در تو صفت گربزی و خیانت و تخلیط و بددرونی و فریفتن و تلبیس پدید آید و اگر وی را مقهور داری و به تلبیس وی فریفته نشوی و لشکر عقل را نصرت کنی، در تو زیرکی و معرفت و علم و صلاح جستن خلق و بزرگی و ریاست پدید آید و این اخلاق نیکو که با تو بماند، از جمله باقیات صالحات باشد و تخم سعادت تو باشد.
و این افعال که از وی بد پدیدار آید، وی را معصیت گویند و آن که اخلاق نیکو از وی پدید آید، آن را طاعت گویند و حرکات و سکنات آدمی از این دو خالی نبود.
و دل همچون آیینه روشن است و این خلاف زشت چون دودی و ظلمتی است که به وی همی رسد و وی را تاریک همی گرداند تا فراراه حضرت الهیت نبیند و محجوب شود و این اخلاق نیکو نوری است که به دل می رسد و وی را از ظلمت معصیت می زداید و از برای این گفت رسول (ص) «اتبع السینه الحسنه تمحها»، از پی هر زشتی نیکوئی بکن تا آن را محو کند. و در قیامت دل باشد که به صحرا آید، اما روشن و اما تاریک: «فلا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
دل آدمی، در ابتدای آفرینش چون آهن است که از وی آیینه روشن بیاید که همه عالم در وی بیاید، اگر وی را چنان که باید نگاه دارند، وگرنه جمله زنگار بخورد و چنان شود که نیز از وی آیینه نیاید، چنان که حق تعالی گفت: «کلا بل علی قلوبهم ما کانوا یکسبون».
اگر طاعت خنزیر شهوت داری، در تو صفت پلیدی و بی شرمی و حریصی و چاپلوسی و منافقی و خسیسی و حسد و شماتت و غیر آن پدید آید و اگر وی را مقهور کنی و به ادب و زیر دست عقل و شرع داری، در تو صفت قناعت و خویشتنداری و شرم و آرام و ظریفی و پارسایی و کوتاه دستی و بی طمعی پدید آید.
و اگر کلب غضب را طاعت داری، در تو کبر و تهور و ناپاکی و لاف زدن و بارنامه کردن و کید آوری و بزرگ خویشتنی و افسوس کردن و استخفاف کردن و خوار داشتن و در خلق افتادن پدید آید و اگر این سگ را به ادب داری، در تو صبر و بردباری و عفو و ثبات و شجاعت و ساکنی و شهامت و کرم پدید آید.
و اگر شیطان را که کار وی آن است که این سگ و خوک را از جای بر می انگیزد و ایشان را دلیر همی کند و حیلت و مکر می آموزد، طاعت داری، در تو صفت گربزی و خیانت و تخلیط و بددرونی و فریفتن و تلبیس پدید آید و اگر وی را مقهور داری و به تلبیس وی فریفته نشوی و لشکر عقل را نصرت کنی، در تو زیرکی و معرفت و علم و صلاح جستن خلق و بزرگی و ریاست پدید آید و این اخلاق نیکو که با تو بماند، از جمله باقیات صالحات باشد و تخم سعادت تو باشد.
و این افعال که از وی بد پدیدار آید، وی را معصیت گویند و آن که اخلاق نیکو از وی پدید آید، آن را طاعت گویند و حرکات و سکنات آدمی از این دو خالی نبود.
و دل همچون آیینه روشن است و این خلاف زشت چون دودی و ظلمتی است که به وی همی رسد و وی را تاریک همی گرداند تا فراراه حضرت الهیت نبیند و محجوب شود و این اخلاق نیکو نوری است که به دل می رسد و وی را از ظلمت معصیت می زداید و از برای این گفت رسول (ص) «اتبع السینه الحسنه تمحها»، از پی هر زشتی نیکوئی بکن تا آن را محو کند. و در قیامت دل باشد که به صحرا آید، اما روشن و اما تاریک: «فلا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
دل آدمی، در ابتدای آفرینش چون آهن است که از وی آیینه روشن بیاید که همه عالم در وی بیاید، اگر وی را چنان که باید نگاه دارند، وگرنه جمله زنگار بخورد و چنان شود که نیز از وی آیینه نیاید، چنان که حق تعالی گفت: «کلا بل علی قلوبهم ما کانوا یکسبون».
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل یازدهم
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بی خواب و بی مرگ گشاده نگردد که این چنین نیست، بلکه اگر در بیداری کسی خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بدو بایست این جهان بیرون کند و جای خالی بنشیند و چشم فراز کند و حواس را مطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد، بدان که الله الله بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، تا چنان شود که از خویشتن بی خبر شود و از همه عالم بی خبر شود و از هیچ چیز خبر ندارد، مگر از خدای عزوجل چون چنین شود، اگر چه بیدار بود، آن روزن گشاده شود و آنچه در خواب بینند دیگران، وی در بیداری بیند و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو وی را پدیدار آید و پیمبران را دیدن گیرد و از ایشان فایده ها یابد و مددها گیرد و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند.
و کسی را که این راه گشاده شود، کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول (ص) گفت: «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها» و آن که حق تعالی گفت: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین» هم در این حال بوده است، بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند، «رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا» و چون وی را وکیل کردی، تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز، «واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا».
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم، راه علماست و این نیز بزرگ است، لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی، اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود.
و کسی را که این راه گشاده شود، کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول (ص) گفت: «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها» و آن که حق تعالی گفت: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین» هم در این حال بوده است، بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند، «رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا» و چون وی را وکیل کردی، تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز، «واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا».
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم، راه علماست و این نیز بزرگ است، لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی، اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دوازدهم
گمان مبر که این پیامبران را مخصوص است که گوهر همه آدمیان در اصل فطرت شایسته این است، چنان که هیچ آهنی نیست که به اصل فطرت شایسته آن نیست که از وی آیینه برآید که صورت عالم را حکایت کند، مگر آن که زنگار در جوهر وی غوض کند و وی را تباه کند همچنین هر دل که حرص دنیا و شهوت و معاصی بر وی غالب شود و در وی متمکن گردد، بدین نرسد و به درجه رین و طبع رسد و این شایستگی از وی باطل شود: «و کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه».
و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت: «الست بربکم قالوا بلی» چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی: نه دو از یکی بیشتر است؟ گوید که: «بلی راست بود» اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد، و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد، همچنان که این فطرت آدمیان است، معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است، چنان که گفت: «و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و دیگر گفت: «فطره الله التی فطر الناس علیها» و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست، چه پیمبر هم آدمی است: «قل انما انا بشر مثلکم».
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد، اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند، آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود، وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید، به خلق و به دعوت مشغول شود، بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند، اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود.
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست، ولکن نه هر که کارد، درود و نه هر که رود، رسد نه هر که جوید یابد، ولکن هر کار که عزیزتر بود، شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این، بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته، راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند، به مراد نرسد و یافتن درجت امامت، در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است.
و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت: «الست بربکم قالوا بلی» چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی: نه دو از یکی بیشتر است؟ گوید که: «بلی راست بود» اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد، و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد، همچنان که این فطرت آدمیان است، معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است، چنان که گفت: «و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و دیگر گفت: «فطره الله التی فطر الناس علیها» و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست، چه پیمبر هم آدمی است: «قل انما انا بشر مثلکم».
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد، اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند، آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود، وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید، به خلق و به دعوت مشغول شود، بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند، اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود.
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست، ولکن نه هر که کارد، درود و نه هر که رود، رسد نه هر که جوید یابد، ولکن هر کار که عزیزتر بود، شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این، بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته، راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند، به مراد نرسد و یافتن درجت امامت، در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند، در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی، چون صواب بینند، و خلق را بدان محتاج بینند، باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها، گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است، وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل هشتم
اکنون وقت آن است که «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» بشناسی که این چهار کلمه مختصر است، جامع معرفت حضرت الهیت.
چون از تنزیه خود تنزیه وی بشناختی، سبحان الله بشناختی و چون از پادشاهی خود تفصیل پادشاهی وی بشناختی که همه اسباب وسایط مسخر وی اند، چون قلم در دست کاتب، معنی الحمدلله بشناختی که چون منعم جزوی نبود، حمد و شکر جز وی را نباشد و چون بشناختی که هیچ کس را از سر خویش فرمان نیست، لا اله الا الله بشناختی.
اکنون وقت آن است که معنی الله اکبر بشناسی و بدانی که این همه بدانسته ای و از حق تعالی هیچ چیز پنداشتی که معنی الله اکبر آن است که گویی که خدای بزرگتر است و حقیقت این آن باشد که بزرگتر از آن است که خلق وی را به قیاس خویش بتواند شناخت، نه معنیش آن است که وی از دیگری بزرگتر است که جزوی، هیچ چیز دیگر نیست تا وی از آن بزرگتر بود که همه موجودات از نور وجود اوست و نور آفتاب چیزی نباشد جز آفتاب تا بتوان گفت که آفتاب از نور خویش بزرگتر است، بلکه معنی الله اکبر آن است که وی بزرگتر از آن است که به قیاس عقل آدمی وی را بتواند شناخت معاذالله که تقدیس و تنزیه وی چون تقدیس و تنزیه آدمی بود، بلکه وی پاک است از مشابهت همه آفریده ها تا به آدمی چه رسد! و معاذ الله که پادشاهی وی چون پادشاهی آدمی باشد بر تن خویش یا صفات وی چون علم و قدرت و دیگر صفات، چون صفات آدمی بود، بلکه این همه نمودگار است تا همانا چیزی از جمال حضرت الهیت بر قدر عجز بشریت، آدمی را حاصل آید.
و مثل این نمودگار چنان است که اگر کودکی ما را پرسد که لذت ریاست و سلطنت و مملکت داشتن چگونه لذتی باشد؟ با وی گوییم همچون لذت چوگان زدن و گوی بازیدن که وی جز این لذت نداند و هر چه وی را نبود، به قیاس آن تواند شناخت که وی را باشد و معلوم است که لذت سلطنت با لذت چوگان زدن هیچ مناسبت ندارد، ولکن در جمله نام لذت و شادی بر هر دو افتد، پس در نام، از وجهی حملی برابر باشد بدین سبب نمودگار معرفت کودکان را شاید کار این نمودگار و این مثالها همچنین همی دان پس حق را کمال و حقیقت جزوی نشناسد.
چون از تنزیه خود تنزیه وی بشناختی، سبحان الله بشناختی و چون از پادشاهی خود تفصیل پادشاهی وی بشناختی که همه اسباب وسایط مسخر وی اند، چون قلم در دست کاتب، معنی الحمدلله بشناختی که چون منعم جزوی نبود، حمد و شکر جز وی را نباشد و چون بشناختی که هیچ کس را از سر خویش فرمان نیست، لا اله الا الله بشناختی.
اکنون وقت آن است که معنی الله اکبر بشناسی و بدانی که این همه بدانسته ای و از حق تعالی هیچ چیز پنداشتی که معنی الله اکبر آن است که گویی که خدای بزرگتر است و حقیقت این آن باشد که بزرگتر از آن است که خلق وی را به قیاس خویش بتواند شناخت، نه معنیش آن است که وی از دیگری بزرگتر است که جزوی، هیچ چیز دیگر نیست تا وی از آن بزرگتر بود که همه موجودات از نور وجود اوست و نور آفتاب چیزی نباشد جز آفتاب تا بتوان گفت که آفتاب از نور خویش بزرگتر است، بلکه معنی الله اکبر آن است که وی بزرگتر از آن است که به قیاس عقل آدمی وی را بتواند شناخت معاذالله که تقدیس و تنزیه وی چون تقدیس و تنزیه آدمی بود، بلکه وی پاک است از مشابهت همه آفریده ها تا به آدمی چه رسد! و معاذ الله که پادشاهی وی چون پادشاهی آدمی باشد بر تن خویش یا صفات وی چون علم و قدرت و دیگر صفات، چون صفات آدمی بود، بلکه این همه نمودگار است تا همانا چیزی از جمال حضرت الهیت بر قدر عجز بشریت، آدمی را حاصل آید.
و مثل این نمودگار چنان است که اگر کودکی ما را پرسد که لذت ریاست و سلطنت و مملکت داشتن چگونه لذتی باشد؟ با وی گوییم همچون لذت چوگان زدن و گوی بازیدن که وی جز این لذت نداند و هر چه وی را نبود، به قیاس آن تواند شناخت که وی را باشد و معلوم است که لذت سلطنت با لذت چوگان زدن هیچ مناسبت ندارد، ولکن در جمله نام لذت و شادی بر هر دو افتد، پس در نام، از وجهی حملی برابر باشد بدین سبب نمودگار معرفت کودکان را شاید کار این نمودگار و این مثالها همچنین همی دان پس حق را کمال و حقیقت جزوی نشناسد.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل دهم
کسانی که از اهل اباحت، از حدود حکم خدا، عزوجل، دست بداشتند، غلط و جهل ایشان از هفت وجه بود.
وجه اول: جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند، چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند، چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته، پندارد که آن از خود نبشته آمد، بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود، از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد.
وجه دوم: جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر، چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این، جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است، آن را نمی شناسند که آن ابدی است، و هرگز نمیرد، ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید.
وجه سیم: جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند، ایمانی ضعیف، و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است.
و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید، «و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه» این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید، «طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم» این سخن راست است، ولکن وی هلاک شود، نه از سبب حاجت طبیب، ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود؟ و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است، بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است، «و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
وجه چهارم: جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند، «شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند، پس مشغول بودن بدین طلب محال بود» و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است، بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند.
و رسول (ص) نگفت که خشم نباید و شهوت نباید و وی نه زن داشت و می گفت: «انا بشر اغضب کما یغضب البشر» «من بشرم و خشمگین شوم چنان که بشر خشمگین شود» و حق تعالی گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ثنا گفت بر کسی که خشم فرو خورد نه بر کسی که وی را خشم نبود.
وجه پنجم: جهل کسانی است به صفات حق تعالی که گویند حق تعالی رحیم و کریم است، به هر صفت که باشد بر ما رحمت کند و ندانند که چنان که کریم است شدید العقاب است و نمی بینند که بسیار خلق را در بلا و بیماری و گرسنگی می دارد در این جهان، با آن که کریم و رحیم است و نمی بینند که تا حراثت نکنند و تجارت نکنند مال به دست نیارند و تا جهد نکنند علم نیاموزند و هرگز در طلب دنیا تقصیر نکنند و نگویند خدای عزوجل کریم و رحیم است، بی تجارت و حراثت روزی بدهد، با آن که خدای عزوجل روزی ضمان کرده است و می گوید، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها» و کار آخرت با عمل حوالت می کند و می گوید، «وان لیس للانسان الا ما سعی» چون به کرم وی ایمان ندارند، از دنیا و طلب رزق دست بندارند و آنچه در آخرت گویند، به سر زبان باشد و تلقین شیطانی بود و اصلی ندارد.
وجه ششم: جهل کسانی است که به خویشتن مغرور شوند و گویند، «ما به جایی رسیدیم که معصیت ما را زیان ندارد» و دین ما دو قله گشته است، نجاست نپذیرد» و بیشتر این احمقان چنان مختصر باشند که اگر کسی در یک سخن حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی نشینند و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند، از ایشان درگذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک شود و این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نشده اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم باشد؟
پس اگر به مثل، کسی نیز چنان شده است که عداوت و شهوت و ریا و خشم گرد وی نگردد هم معذور نیست بدین دعوی، چه درجه وی از درجه انبیا در نگذرد و ایشان به سبب خطا و معصیت نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدند و صدیقان صحابه از صغائر حذر می کردند، بلکه از بیم شبهتی از حلال می گریختند پس این احمق به چه دانست که در جوال شیطان نیست و درجه ی وی از درجه ایشان درگذشت؟ و اگر گوید پیمبران همچنین بودند، و لکن آنچه می کردند برای نصیب خلق می کردند، چرا وی نیز برای نصیب خلق همان نکند که می بیند که هر که وی را می بینند تباه می شود و اگر گوید تباهی خلق مرا زیان ندارد، چرا رسول (ص) را زیان می داشت؟ و اگر زیان نمی داشت، خویشتن را در عقوبت تقوی چرا می داشت و یک خرما از صدقه از دهان بیرون انداخت و اگر بخوردی خلق را از آن چه زیان بودی که همه را مباح بودی خوردن آن؟ و اگر زیان می داشت، چرا این احمق را قدحهای نبیند زیان نمی دارد؟ آخر درجه وی فوق درجه پیغمبران نیست و بیش از آن نیست که درجه صد قدح شراب فوق درجه یک خرما، پس چون خویشتن را بدین پایگه بنهد که صد خم شراب وی را تبه بنگرداند و پیغمبر (ص) به کوزه ای آب مختصر بنهاد که یک خرما وی را بگرداند، وقت آن باشد که شیطان با سبلت وی بازی می کند و ابلهان جهان از وی ضحکه سازند که دریغ بود که عقلا حدیث کنند یا بر وی خندند.
اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست، وی هیچ کس نیست، بلکه ستوری است، پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است، همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم، از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست، البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود، بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت، هنوز اول درجه مسلمانی است.
وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان: «انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا» و نیز می گوید، «و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا» پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت.
و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت، در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق، یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود، دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی؟ نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است، علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش، اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد، اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند، چنان که شرح کرده آمده.
وجه اول: جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند، چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند، چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته، پندارد که آن از خود نبشته آمد، بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود، از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد.
وجه دوم: جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر، چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این، جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است، آن را نمی شناسند که آن ابدی است، و هرگز نمیرد، ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید.
وجه سیم: جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند، ایمانی ضعیف، و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است.
و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید، «و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه» این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید، «طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم» این سخن راست است، ولکن وی هلاک شود، نه از سبب حاجت طبیب، ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود؟ و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است، بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است، «و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
وجه چهارم: جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند، «شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند، پس مشغول بودن بدین طلب محال بود» و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است، بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند.
و رسول (ص) نگفت که خشم نباید و شهوت نباید و وی نه زن داشت و می گفت: «انا بشر اغضب کما یغضب البشر» «من بشرم و خشمگین شوم چنان که بشر خشمگین شود» و حق تعالی گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ثنا گفت بر کسی که خشم فرو خورد نه بر کسی که وی را خشم نبود.
وجه پنجم: جهل کسانی است به صفات حق تعالی که گویند حق تعالی رحیم و کریم است، به هر صفت که باشد بر ما رحمت کند و ندانند که چنان که کریم است شدید العقاب است و نمی بینند که بسیار خلق را در بلا و بیماری و گرسنگی می دارد در این جهان، با آن که کریم و رحیم است و نمی بینند که تا حراثت نکنند و تجارت نکنند مال به دست نیارند و تا جهد نکنند علم نیاموزند و هرگز در طلب دنیا تقصیر نکنند و نگویند خدای عزوجل کریم و رحیم است، بی تجارت و حراثت روزی بدهد، با آن که خدای عزوجل روزی ضمان کرده است و می گوید، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها» و کار آخرت با عمل حوالت می کند و می گوید، «وان لیس للانسان الا ما سعی» چون به کرم وی ایمان ندارند، از دنیا و طلب رزق دست بندارند و آنچه در آخرت گویند، به سر زبان باشد و تلقین شیطانی بود و اصلی ندارد.
وجه ششم: جهل کسانی است که به خویشتن مغرور شوند و گویند، «ما به جایی رسیدیم که معصیت ما را زیان ندارد» و دین ما دو قله گشته است، نجاست نپذیرد» و بیشتر این احمقان چنان مختصر باشند که اگر کسی در یک سخن حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی نشینند و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند، از ایشان درگذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک شود و این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نشده اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم باشد؟
پس اگر به مثل، کسی نیز چنان شده است که عداوت و شهوت و ریا و خشم گرد وی نگردد هم معذور نیست بدین دعوی، چه درجه وی از درجه انبیا در نگذرد و ایشان به سبب خطا و معصیت نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدند و صدیقان صحابه از صغائر حذر می کردند، بلکه از بیم شبهتی از حلال می گریختند پس این احمق به چه دانست که در جوال شیطان نیست و درجه ی وی از درجه ایشان درگذشت؟ و اگر گوید پیمبران همچنین بودند، و لکن آنچه می کردند برای نصیب خلق می کردند، چرا وی نیز برای نصیب خلق همان نکند که می بیند که هر که وی را می بینند تباه می شود و اگر گوید تباهی خلق مرا زیان ندارد، چرا رسول (ص) را زیان می داشت؟ و اگر زیان نمی داشت، خویشتن را در عقوبت تقوی چرا می داشت و یک خرما از صدقه از دهان بیرون انداخت و اگر بخوردی خلق را از آن چه زیان بودی که همه را مباح بودی خوردن آن؟ و اگر زیان می داشت، چرا این احمق را قدحهای نبیند زیان نمی دارد؟ آخر درجه وی فوق درجه پیغمبران نیست و بیش از آن نیست که درجه صد قدح شراب فوق درجه یک خرما، پس چون خویشتن را بدین پایگه بنهد که صد خم شراب وی را تبه بنگرداند و پیغمبر (ص) به کوزه ای آب مختصر بنهاد که یک خرما وی را بگرداند، وقت آن باشد که شیطان با سبلت وی بازی می کند و ابلهان جهان از وی ضحکه سازند که دریغ بود که عقلا حدیث کنند یا بر وی خندند.
اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست، وی هیچ کس نیست، بلکه ستوری است، پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است، همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم، از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست، البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود، بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت، هنوز اول درجه مسلمانی است.
وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان: «انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا» و نیز می گوید، «و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا» پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت.
و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت، در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق، یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود، دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی؟ نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است، علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش، اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد، اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند، چنان که شرح کرده آمده.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل چهارم
مثال اول: بدان که اول جادوی دنیا آن است که خویشتن را به تو نماید چنان که تو پنداری که وی ساکن است و با تو قرار گرفته و وی جنبان است و بر دوام از تو گریزان است ولکن بتدریج و ذره ذره حرکت می کند و مثل وی چون سایه است که در وی نگری ساکن نماید و وی بر دوام همی رود و معلوم است که عمر تو همچنین بر دوام می رود و بتدریج هر لحظتی کمتر می شود و آن دنیاست که از تو می گریزند و تو را وداع می کند و تو از آن بی خبر.
مثال آخر: دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند.
عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش در صورت پیرزنی، گفت، «چند شوهر داری» گفت، «در عدد نیاید از بسیاری» گفت، «بمردند یا طلاق دادند» گفت، «نه! که همه را بکشتم» گفت، «پس عجب از این احمقان دیگر، می بینند که با دیگران چه می کنی، و آنگه در تو رغبت می کنند و عبرت نمی گیرند؟»
مثال آخر: دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد، و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند، هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند، گویند، «نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی» گویند، «این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید» آنگاه وی را به دوزخ اندازند، گوید، «خدایا کجایند دوستان؟» بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند.
مثال آخر: کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود؟ و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است؟ داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است، و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود، هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود، تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد.
مثال آخر: بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند، باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت، همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود، آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر، ثقل وی گنده تر، هر چند لذت دنیا بیشتر، عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود، به وقت جان کندن، رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود، بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد.
مثال آخر: بدان که کارهای دنیا که پیش آید، مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی (ع) می گوید، «مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست، هر چند بیش خورد تشنه تر می شود، می خورد و می خورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگی از وی بنشود» و رسول ما، علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات، می گوید، «همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد، روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد.»
مثال آخر: مثل کسی که در دنیا آید، مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند، گروهی پس از گروهی، و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد، عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد، پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد، چون به وقت رفتن از وی باز ستانند، رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است، سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند.
مثال آخر: مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند، برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت، پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند، سبک طهارت کردند و باز آمدند، کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند، چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند، جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند، و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیاندازند، پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که «استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند.
مثال آخر: دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند.
عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش در صورت پیرزنی، گفت، «چند شوهر داری» گفت، «در عدد نیاید از بسیاری» گفت، «بمردند یا طلاق دادند» گفت، «نه! که همه را بکشتم» گفت، «پس عجب از این احمقان دیگر، می بینند که با دیگران چه می کنی، و آنگه در تو رغبت می کنند و عبرت نمی گیرند؟»
مثال آخر: دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد، و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند، هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند، گویند، «نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی» گویند، «این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید» آنگاه وی را به دوزخ اندازند، گوید، «خدایا کجایند دوستان؟» بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند.
مثال آخر: کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود؟ و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است؟ داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است، و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود، هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود، تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد.
مثال آخر: بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند، باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت، همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود، آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر، ثقل وی گنده تر، هر چند لذت دنیا بیشتر، عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود، به وقت جان کندن، رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود، بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد.
مثال آخر: بدان که کارهای دنیا که پیش آید، مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی (ع) می گوید، «مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست، هر چند بیش خورد تشنه تر می شود، می خورد و می خورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگی از وی بنشود» و رسول ما، علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات، می گوید، «همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد، روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد.»
مثال آخر: مثل کسی که در دنیا آید، مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند، گروهی پس از گروهی، و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد، عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد، پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد، چون به وقت رفتن از وی باز ستانند، رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است، سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند.
مثال آخر: مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند، برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت، پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند، سبک طهارت کردند و باز آمدند، کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند، چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند، جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند، و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیاندازند، پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که «استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل پنجم
بدین مذمت که دنیا را کرده آمد، گمان مبر که هر چه در دنیاست مذموم است، بلکه در دنیا چیزهاست که آن نه دنیاست، چه علم و عمل در دنیا باشد و آن نه از دنیا بود که آن در صحبت آدمی به آخرت رود، اما علم بعینه با وی بماند و اما عمل اگر چه بعینه بنماند، اثر آن بماند و این دو قسم بود، یکی پاکی و صفای جوهر دل که از ترک معاصی حاصل شود، و یکی انس به ذکر خدای عزوجل که از مواظبت بر عبادت کردن حاصل شود، پس این جمله از جمله باقیات صالحات است که حق عزوجل گفت، «و الباقیات الصالحات خیر عد ربک».
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.