عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۳ - مفرج الاحزان و مفرجالکروب
مفرح چیست اندر کرب و احزان
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۰ - حکایت ابراهیم خاص علیهالرحمه
شهی کونامش ابراهیم خاص است
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوامالناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعتدان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که میبودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزدهئی او
بتکمیل معانی زادهئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوامالناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعتدان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که میبودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزدهئی او
بتکمیل معانی زادهئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۱ - بابالنون النبوه
نبوت از حقایق باشد اخبار
که شد عرفان ذات حق و آثار
دگر اسماء و اوصاف الهی
دگر احکام هر نظمی کماهی
دو قسم است آن نبوتگاه توزیع
یکی تعریف و دیگر باز تشریع
بود تعریف: انباء او بعرفان
در اسماء و صفات و ذات سبحان
دگر هم آن که تشریعش بود نام
بزاید باشدش تبلیغ احکام
هم اخلاق و سیاسات و عبادات
دگر هم علم حکمت در افادات
ز تعریفست اعلی در جلالت
محقق خوانده است او را رسالت
ولی آگاه از این علم و اصولست
ولی ز اخبار و انبائش ملول است
که شد عرفان ذات حق و آثار
دگر اسماء و اوصاف الهی
دگر احکام هر نظمی کماهی
دو قسم است آن نبوتگاه توزیع
یکی تعریف و دیگر باز تشریع
بود تعریف: انباء او بعرفان
در اسماء و صفات و ذات سبحان
دگر هم آن که تشریعش بود نام
بزاید باشدش تبلیغ احکام
هم اخلاق و سیاسات و عبادات
دگر هم علم حکمت در افادات
ز تعریفست اعلی در جلالت
محقق خوانده است او را رسالت
ولی آگاه از این علم و اصولست
ولی ز اخبار و انبائش ملول است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۵ - النفس و مرا تبها و شئوناتها و علاماتها و دقایق حالاتها
تو را نفس از شناسی بس شریفست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطهگر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطهگر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۹ - النفس القدسی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۹ - الوصل
تووصل آنوحدتی دان کو حقیقی است
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۲ - الوفاء بالعهد
وفا بالعهد آن باشد که عاشق
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۱ - یوم الجمعه
تو یوم الجمعه دان وقت لقایت
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۸ - راه نجات
ای دل! از خواب شو دمی بیدار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲ - رحمت پروردگار
ساقی بیار باده که چون نیک بنگری
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶ - شراب جهل
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای امم را سر بسر مالک رقاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جهان جای آرام و راحت ندارد
بجز محنت و رنج و زحمت ندارد
به دنیا مبندی دل ار عاقل استی
که این دهر جز زجر و ذلت ندارد
به نعمت مشو غره منعم که نعمت
ثمر در جهان غیر نقمت ندارد
عزیز خدا هست آن کس به باطن
که در ظاهر او ملک و دولت ندارد
اگر اهل حقی و معصوم و پاکی
بزن قید آن زن که عصمت ندارد
بود دشمن مرد آن زن که لطفش
به غیر است و با شوی الفت ندارد
شود مرد را قدر عالی ز همت
نه مرد است آن کس که همت ندارد
ز درویش شد صلح کل جنگ مطلق
که گوید که درویش قدرت ندارد
مخواه از مخنث کفی آب هرگز
مخور نان آن کس که غیرت ندارد
طبیبی نخواهد دوائی نجوید
کسی کو به جان عیب و علت ندارد
مده پند گر عاقل هستی به جاهل
که جاهل بجز جهل و غفلت ندارد
خرد گوهری گوهرت را به قیمت
خزف نزد کس قدر و قیمت ندارد
نخواهد اگر منکر ابیات ما را
سلامت نخواهد سعادت ندارد
ز «حاجب » زر و سم هرگز نبینی
که گنجی به از کنج عزلت ندارد
بجز محنت و رنج و زحمت ندارد
به دنیا مبندی دل ار عاقل استی
که این دهر جز زجر و ذلت ندارد
به نعمت مشو غره منعم که نعمت
ثمر در جهان غیر نقمت ندارد
عزیز خدا هست آن کس به باطن
که در ظاهر او ملک و دولت ندارد
اگر اهل حقی و معصوم و پاکی
بزن قید آن زن که عصمت ندارد
بود دشمن مرد آن زن که لطفش
به غیر است و با شوی الفت ندارد
شود مرد را قدر عالی ز همت
نه مرد است آن کس که همت ندارد
ز درویش شد صلح کل جنگ مطلق
که گوید که درویش قدرت ندارد
مخواه از مخنث کفی آب هرگز
مخور نان آن کس که غیرت ندارد
طبیبی نخواهد دوائی نجوید
کسی کو به جان عیب و علت ندارد
مده پند گر عاقل هستی به جاهل
که جاهل بجز جهل و غفلت ندارد
خرد گوهری گوهرت را به قیمت
خزف نزد کس قدر و قیمت ندارد
نخواهد اگر منکر ابیات ما را
سلامت نخواهد سعادت ندارد
ز «حاجب » زر و سم هرگز نبینی
که گنجی به از کنج عزلت ندارد
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲ - قصیده در مدح و میلاد ولی الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد
که بامداد جهان را به مشک بان گیرد
ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر
که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد
اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی
زشست تیر نهد چله از کمان گیرد
گر ای جوان تو به زال زمان نمائی روی
جهان پیر زنو طالع جوان گیرد
تموز سد شدیدی است در بهار خزان
ولی ز جیش بهاری عنان خزان گیرد
تو آن ستوده بهاری که روز جلوه تو
خزان ز بیم پی صرصر وزان گیرد
مزین است و مرصع ز مقدم تو زمین
سبق ز نه طبق آسمان از آن گیرد
نه بلکه گوی زمین از شرافت قدمت
هزار نکته به رفتار آسمان گیرد
وجود نقطه موهوم و اصل جوهر فرد
بماست ثابت اگر مدعی نشان گیرد
لب تو جوهر فرد است و نقطه موهوم
تبسمت به یقین شبهه از میان گیرد
کمند زلف تو بر گردنی که شد محکم
گهیش ناله فشارد گهی فغان گیرد
هلال وار نمودند هر که راز انگشت
کنون ز حسن تو انگشت بر دهان گیرد
اگر تو سرو چمان جای در چمن گیری
چمن صفای جنان زآن قد چمان گیرد
به سیر لاله و گل هر کسی رود در باغ
به بازگشت گلی بهر ارمغان گیرد
تو آن گلی که چو در طرف باغ بخرامی
هزار خرمن گل باغ و باغبان گیرد
در آب دید مگر سرو عکس قامت تو
که جا همیشه لب آب و آبدان گیرد
به این عذار اگر در چمن کنی تو گذر
بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گیرد
برای دیدن چشمان عافیت سوزت
عصا چو نرگس بیمار اقهوان گیرد
ز درد هجر تو جانا کسی امان یابد
که خط ایمنی از صاحب الزمان گیرد
ستوده قائم موعود و حجت یزدان
شهی که حجت طاعت ز انس و جان گیرد
شنیده ام که بگرداند آسیا از خون
به روز واقعه چون تیغ جان ستان گیرد
سری به تن نکند فخر یا تنی به سری
اگر نه رحم و مروت ورا عنان گیرد
به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا
کس آسمان را پهنا به ریسمان گیرد
به صدق یوسف با عزم موسوی خیزد
مسیح وار محمد صفت جهان گیرد
به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم
زراه کاه سبک راه کهکشان گیرد
خدا یگانا ای آنکه طوق بندگیت
به گردن از سر و جان هر خدایگان گیرد
سری که بر در دارالامان نهاد تو را
ز حادثات زمان سرخط امان گیرد
دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد
رکاب اسب تورا صد چو اردوان گیرد
نوشته اند دهد دین حق رواج علی(ع)
چو از جمال قدم پرده گمان گیرد
شهنشه دو سرا مظهر خدا حیدر
که شیر چرخ چو یک ران به زیر ران گیرد
کسی که خواست خدا را به چشم سر بیند
نشانه وانگه از آن دست بی نشان گیرد
زند به دامن دست خدای دست امید
که دست او بتوان دست ناتوان گیرد
دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد
جهان دیگر از آن صورت فکان گیرد
بهر دیار به دفع حسود بارد تیغ
بهر حصار به رفع عدو سنان گیرد
زمین و کوه و در و دشت و آن حصار و دیار
غریوالحذر و بانگ الامان گیرد
حکایتی ز سلیمان و میهمانی اوست
مباد نکته از این نکته نکته دان گیرد
هزار همچو سلیمان و ماهی و دد و دام
کف کریم تو هر روز میهمان گیرد
تو ای ظهور خدا آئینه ی خدای نمای
توئی که از تو جنین در مشیمه جان گیرد
مسلم است که ارکان آسمان این است
که روز بار تو را جا در آسمان گیرد
به داستان سخن از کیمیا و سیمرغ است
بداند آنکه ره و رسم باستان گیرد
به پای عز تو آن کیمیا شود پامال
به بام قدر تو سیمرغ آشیان گیرد
شبان کند به سگی گله را ز گرگ ایمن
وگرنه گرگ از او بره ناگهان گیرد
تو آن شهی که ز پاس تو گرگ گله فریب
به پاس این گله چون سگ پی شبان گیرد
کمند عزم تو هر چین و حلقه و چنبر
هزار قیصر و خاقان و رای و خان گیرد
سخن ز جزر و اصم رفت در طریق حساب
حساب از این سخنم هر حساب دان گیرد
قلم به دست تو مفتاح یا که مسمار است
که قفل مخزن جزر و اصم از آن گیرد
به کشوری که کند جیش قهر تو جنبش
تمام بوم و برش تیغ سرفشان گیرد
ار تو حکم کنی پشه ضعیفی را
ز پیل قوت و قدرت چو پیل بان گیرد
ایا ولی خدا مظهر جمال و جلال
که از وجود تو آمال عزوشان گیرد
منم که از مدد قلب پاک و سعی درست
معانی قلمم نکته بر بیان گیرد
سخن به مرتبه اکسیر اعظم است ولی
زبال را عدوی من قرین آن گیرد
مرا به شعر نخواهد شکست بی خردی
که نسخه ای ز فلان یا ز بهمدان گیرد
ولی ز فقر که پاینده باد دولت او
اگر بساط زمین جمله آب و نان گیرد
دهان نه ز آب شود تر نه معده سیر از نان
که خود قناعت من طبع را زمان گیرد
ولی به گاه سخن خصم را چنان گیرم
که شیر گرسنه نخجیر را چنان گیرد
ز گفت خویش نترسم، یزیدوار فلک
گر از شهاب به کف چوب خیزران گیرد
به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش
چه شد که عارض من گریه را امان گیرد
گر این خواص به زردی زعفران باشد
که زردی از رخ من وام زعفران گیرد
بیان مشک تهی عاقبت شود رسوا
کسی که خورده بر این گنج شایگان گیرد
به قدردان دهم این گنج شایگانی خویش
که قدر داند اگر زانکه رایگان گیرد
هماره تا به شب و روز نیمه شعبان
سخن بهای سرو شعر نرخ جان گیرد
حسود را ز ندامت لب و زبان سوزد
بخیل را ز خجالت دل و زبان گیرد
که بامداد جهان را به مشک بان گیرد
ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر
که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد
اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی
زشست تیر نهد چله از کمان گیرد
گر ای جوان تو به زال زمان نمائی روی
جهان پیر زنو طالع جوان گیرد
تموز سد شدیدی است در بهار خزان
ولی ز جیش بهاری عنان خزان گیرد
تو آن ستوده بهاری که روز جلوه تو
خزان ز بیم پی صرصر وزان گیرد
مزین است و مرصع ز مقدم تو زمین
سبق ز نه طبق آسمان از آن گیرد
نه بلکه گوی زمین از شرافت قدمت
هزار نکته به رفتار آسمان گیرد
وجود نقطه موهوم و اصل جوهر فرد
بماست ثابت اگر مدعی نشان گیرد
لب تو جوهر فرد است و نقطه موهوم
تبسمت به یقین شبهه از میان گیرد
کمند زلف تو بر گردنی که شد محکم
گهیش ناله فشارد گهی فغان گیرد
هلال وار نمودند هر که راز انگشت
کنون ز حسن تو انگشت بر دهان گیرد
اگر تو سرو چمان جای در چمن گیری
چمن صفای جنان زآن قد چمان گیرد
به سیر لاله و گل هر کسی رود در باغ
به بازگشت گلی بهر ارمغان گیرد
تو آن گلی که چو در طرف باغ بخرامی
هزار خرمن گل باغ و باغبان گیرد
در آب دید مگر سرو عکس قامت تو
که جا همیشه لب آب و آبدان گیرد
به این عذار اگر در چمن کنی تو گذر
بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گیرد
برای دیدن چشمان عافیت سوزت
عصا چو نرگس بیمار اقهوان گیرد
ز درد هجر تو جانا کسی امان یابد
که خط ایمنی از صاحب الزمان گیرد
ستوده قائم موعود و حجت یزدان
شهی که حجت طاعت ز انس و جان گیرد
شنیده ام که بگرداند آسیا از خون
به روز واقعه چون تیغ جان ستان گیرد
سری به تن نکند فخر یا تنی به سری
اگر نه رحم و مروت ورا عنان گیرد
به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا
کس آسمان را پهنا به ریسمان گیرد
به صدق یوسف با عزم موسوی خیزد
مسیح وار محمد صفت جهان گیرد
به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم
زراه کاه سبک راه کهکشان گیرد
خدا یگانا ای آنکه طوق بندگیت
به گردن از سر و جان هر خدایگان گیرد
سری که بر در دارالامان نهاد تو را
ز حادثات زمان سرخط امان گیرد
دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد
رکاب اسب تورا صد چو اردوان گیرد
نوشته اند دهد دین حق رواج علی(ع)
چو از جمال قدم پرده گمان گیرد
شهنشه دو سرا مظهر خدا حیدر
که شیر چرخ چو یک ران به زیر ران گیرد
کسی که خواست خدا را به چشم سر بیند
نشانه وانگه از آن دست بی نشان گیرد
زند به دامن دست خدای دست امید
که دست او بتوان دست ناتوان گیرد
دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد
جهان دیگر از آن صورت فکان گیرد
بهر دیار به دفع حسود بارد تیغ
بهر حصار به رفع عدو سنان گیرد
زمین و کوه و در و دشت و آن حصار و دیار
غریوالحذر و بانگ الامان گیرد
حکایتی ز سلیمان و میهمانی اوست
مباد نکته از این نکته نکته دان گیرد
هزار همچو سلیمان و ماهی و دد و دام
کف کریم تو هر روز میهمان گیرد
تو ای ظهور خدا آئینه ی خدای نمای
توئی که از تو جنین در مشیمه جان گیرد
مسلم است که ارکان آسمان این است
که روز بار تو را جا در آسمان گیرد
به داستان سخن از کیمیا و سیمرغ است
بداند آنکه ره و رسم باستان گیرد
به پای عز تو آن کیمیا شود پامال
به بام قدر تو سیمرغ آشیان گیرد
شبان کند به سگی گله را ز گرگ ایمن
وگرنه گرگ از او بره ناگهان گیرد
تو آن شهی که ز پاس تو گرگ گله فریب
به پاس این گله چون سگ پی شبان گیرد
کمند عزم تو هر چین و حلقه و چنبر
هزار قیصر و خاقان و رای و خان گیرد
سخن ز جزر و اصم رفت در طریق حساب
حساب از این سخنم هر حساب دان گیرد
قلم به دست تو مفتاح یا که مسمار است
که قفل مخزن جزر و اصم از آن گیرد
به کشوری که کند جیش قهر تو جنبش
تمام بوم و برش تیغ سرفشان گیرد
ار تو حکم کنی پشه ضعیفی را
ز پیل قوت و قدرت چو پیل بان گیرد
ایا ولی خدا مظهر جمال و جلال
که از وجود تو آمال عزوشان گیرد
منم که از مدد قلب پاک و سعی درست
معانی قلمم نکته بر بیان گیرد
سخن به مرتبه اکسیر اعظم است ولی
زبال را عدوی من قرین آن گیرد
مرا به شعر نخواهد شکست بی خردی
که نسخه ای ز فلان یا ز بهمدان گیرد
ولی ز فقر که پاینده باد دولت او
اگر بساط زمین جمله آب و نان گیرد
دهان نه ز آب شود تر نه معده سیر از نان
که خود قناعت من طبع را زمان گیرد
ولی به گاه سخن خصم را چنان گیرم
که شیر گرسنه نخجیر را چنان گیرد
ز گفت خویش نترسم، یزیدوار فلک
گر از شهاب به کف چوب خیزران گیرد
به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش
چه شد که عارض من گریه را امان گیرد
گر این خواص به زردی زعفران باشد
که زردی از رخ من وام زعفران گیرد
بیان مشک تهی عاقبت شود رسوا
کسی که خورده بر این گنج شایگان گیرد
به قدردان دهم این گنج شایگانی خویش
که قدر داند اگر زانکه رایگان گیرد
هماره تا به شب و روز نیمه شعبان
سخن بهای سرو شعر نرخ جان گیرد
حسود را ز ندامت لب و زبان سوزد
بخیل را ز خجالت دل و زبان گیرد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۲
دنیا مطلب که نیست جاوید
بگذر ز وی و مدار امید
دنیاطلبی و حق پرستی
شرکست بنزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یکدل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت ازکمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نوربرکن
یکدل شو و یکشناس و یکدید
بگذر ز وی و مدار امید
دنیاطلبی و حق پرستی
شرکست بنزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یکدل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت ازکمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نوربرکن
یکدل شو و یکشناس و یکدید
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷
مرا اتفاق از هجوم مخالف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آئینه صافی
بکشف ضمائر همه هست کاشف
سردلاف عرفان بگیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل زیار مؤالف
خداراست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
بتوصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلمرا که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در اینموقع نیک واقف
بحق رسولت بآل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آئینه صافی
بکشف ضمائر همه هست کاشف
سردلاف عرفان بگیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل زیار مؤالف
خداراست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
بتوصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلمرا که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در اینموقع نیک واقف
بحق رسولت بآل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۶ - حکایت
وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند