عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۷ - در بیان آنک مصطفی علیه‌السلام شنید کی عیسی علیه‌السلام بر روی آب رفت فرمود لو ازداد یقینه لمشی علی الهواء
همچو عیسی بر سرش گیرد فرات
کایمنی از غرقه در آب حیات
گوید احمد گر یقین افزون بدی
خود هوایش مرکب و مامون بدی
همچو من که بر هوا راکب شدم
در شب معراج مستصحب شدم
گفت چون باشد سگی کور پلید
جست او از خواب خود را شیر دید؟
نه چنان شیری که کس تیرش زند
بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند
کور بر اشکم رونده همچو مار
چشم‌ها بگشاد در باغ و بهار
چون بود آن چون که از چونی رهید؟
در حیاتستان بی‌چونی رسید؟
گشت چونی‌بخش اندر لامکان
گرد خوانش جمله چون‌ها چون سگان
او ز بی‌چونی دهدشان استخوان
در جنابت تن زن این سوره مخوان
تا ز چونی غسل ناری تو تمام
تو برین مصحف منه کف ای غلام
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان؟
تو مرا گویی که از بهر ثواب
غسل ناکرده مرو در حوض آب
از برون حوض غیر خاک نیست
هر که او در حوض ناید پاک نیست
گر نباشد آب‌ها را این کرم
کو پذیرد مر خبث را دم به دم
وای بر مشتاق و بر اومید او
حسرتا بر حسرت جاوید او
آب دارد صد کرم صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام
ای ضیاء الحق حسام الدین که نور
پاسبان توست از شر الطیور
پاسبان توست نور و ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشعه و تیزی تاب؟
پردهٔ خورشید هم نور رب است
بی‌نصیب از وی خفاش است و شب است
هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند
یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند
چون نبشتی بعضی از قصه‌ی هلال
داستان بدر آر اندر مقال
آن هلال و بدر دارند اتحاد
از دوی دورند و از نقص و فساد
آن هلال از نقص در باطن بری‌ست
آن به ظاهر نقص تدریج آوری‌ست
درس گوید شب به شب تدریج را
در تانی بر دهد تفریج را
در تانی گوید ای عجول خام
پایه ‌پایه بر توان رفتن به بام
دیگ را تدریج و استادانه جوش
کار ناید قلیهٔ دیوانه جوش
حق نه قادر بود بر خلق فلک
در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک؟
پس چرا شش روز آن را درکشید؟
کل یوم الف عام ای مستفید
خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است؟
زان که تدریج از شعار آن شه‌است
خلقت آدم چرا چل صبح بود؟
اندر آن گل اندک‌اندک می‌فزود
نه چو تو ای خاک کاکنون تاختی
طفلی و خود را تو شیخی ساختی
بر دویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه؟
تکیه کردی بر درختان و جدار
بر شدی ای اقرعک هم قرع‌وار
اول ارشد مرکبت سرو سهی
لیک آخر خشک و بی‌مغزی تهی
رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود
زان که از گلگونه بود اصلی نبود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید
آن یکی رنجور شد سوی طبیب
گفت نبضم را فرو بین ای لبیب
که ز نبض آگه شوی بر حال دل
که رگ دست است با دل متصل
چون که دل غیب است خواهی زو مثال
زو بجو که با دلستش اتصال
باد پنهان است از چشم ای امین
در غبار و جنبش برگش ببین
کزیمین است او وزان یا از شمال
جنبش برگت بگوید وصف حال
مستی دل را نمی‌دانی که کو
وصف او از نرگس مخمور جو
چون ز ذات حق بعیدی وصف ذات
باز دانی از رسول و معجزات
معجزاتی و کراماتی خفی
بر زند بر دل ز پیران صفی
که درونشان صد قیامت نقد هست
کمترین آن که شود همسایه مست
پس جلیس الله گشت آن نیک‌بخت
کو به پهلوی سعیدی برد رخت
معجزه کان بر جمادی زد اثر
یا عصا با بحر یا شق‌القمر
گر اثر بر جان زند بی‌واسطه
متصل گردد به پنهان رابطه
بر جمادات آن اثرها عاریه‌ست
آن پی روح خوش متواریه‌ست
تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر
حبذا نان بی‌هیولای خمیر
حبذا خوان مسیحی بی‌کمی
حبذا بی‌باغ میوه‌ی مریمی
بر زند از جان کامل معجزات
بر ضمیر جان طالب چون حیات
معجزه بحراست و ناقص مرغ خاک
مرغ آبی در وی ایمن از هلاک
عجزبخش جان هر نامحرمی
لیک قدرت‌بخش جان همدمی
چون نیابی این سعادت در ضمیر
پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر
که اثرها بر مشاعر ظاهراست
وین اثرها از مؤثر مخبراست
هست پنهان معنی هر دارویی
همچو سحر و صنعت هر جادویی
چون نظر در فعل و آثارش کنی
گرچه پنهان است اظهارش کنی
قوتی کان اندرونش مضمراست
چون به فعل آید عیان و مظهراست
چون به آثار این همه پیدا شدت
چون نشد پیدا ز تاثیر ایزدت؟
نه سبب‌ها و اثرها مغز و پوست
چون بجویی جملگی آثار اوست؟
دوست گیری چیزها را از اثر
پس چرا ز آثاربخشی بی‌خبر؟
از خیالی دوست گیری خلق را
چون نگیری شاه غرب و شرق را؟
این سخن پایان ندارد ای قباد
حرص ما را اندرین پایان مباد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۴ - رجوع به قصهٔ رنجور
باز گرد و قصهٔ رنجور گو
با طبیب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
که امید صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن
تا رود از جسمت این رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر
تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان
هرچه خواهد دل در آرش در میان
این چنین رنجور را گفت ای عمو
حق تعالی اعملوا ما شئتم
گفت رو هین خیر بادت جان عم
من تماشای لب جو می‌روم
بر مراد دل همی‌گشت او بر آب
تا که صحت را بیابد فتح باب
بر لب جو صوفی‌یی بنشسته بود
دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود
او قفایش دید چون تخییلی یی
کرد او را آرزوی سیلی یی
بر قفای صوفی حمزه‌پرست
راست می‌کرد از برای صفع دست
کآرزو را گر نرانم تا رود
آن طبیبم گفت کان علت شود
سیلی اش اندر برم در معرکه
زان که لا تلقوا بایدی تهلکه
تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند
سبلت و ریشش یکایک برکند
خلق رنجور دق و بیچاره‌اند
وز خداع دیو سیلی باره‌اند
جمله در ایذای بی‌جرمان حریص
در قفای همدگر جویان نقیص
ای زننده بی‌گناهان را قفا
در قفای خود نمی‌بینی جزا؟
ای هوا را طب خود پنداشته
بر ضعیفان صفع را بگماشته
بر تو خندید آن که گفتت این دواست
اوست کآدم را به گندم رهنماست
که خورید این دانه ای دو مستعین
بهر دارو تا تکونا خالدین
اوش لغزانید و او را زد قفا
آن قفا وا گشت و گشت این را جزا
اوش لغزانید سخت اندر زلق
لیک پشت و دستگیرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد
کان تریاق است و بی‌اضرار شد
تو که تریاقی نداری ذره یی
از خلاص خود چرایی غره یی؟
آن توکل کو خلیلانه تورا
تا نبرد تیغت اسماعیل را؟
وان کرامت چون کلیمت از کجا
تا کنی شه‌راه قعر نیل را؟
گر سعیدی از مناره افتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن؟
زین مناره صد هزاران همچو عاد
در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار
می‌نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن‌بازی نمیدانی یقین
شکر پاها گوی و می‌رو بر زمین
پرمساز از کاغذ و از که مپر
که در آن سودا بسی رفته‌ست سر
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم
لیک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسی ماند به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایان‌دید احمد بود کو
دید دوزخ را همین‌جا مو به مو
دید عرش و کرسی و جنات را
تا درید او پردهٔ غفلات را
گر همی‌خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اول بند و پایان را نگر
تا عدم‌ها ار ببینی جمله هست
هست‌ها را بنگری محسوس پست
این ببین باری که هر کش عقل هست
روز و شب در جست و جوی نیست است
در گدایی طالب جودی که نیست
بر دکان‌ها طالب سودی که نیست
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست
در مدارس طالب علمی که نیست
در صوامع طالب حلمی که نیست
هست‌ها را سوی پس افکنده‌اند
نیست‌ها را طالبند و بنده‌اند
زان که کان و مخزن صنع خدا
نیست غیر نیستی در انجلا
پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین
این و آن را تو یکی بین دو مبین
گفته شد که هر صناعت‌گر که رست
در صناعت جایگاه نیست جست
جست بنا موضعی ناساخته
گشته ویران سقف‌ها انداخته
جست سقا کوزه‌یی کش آب نیست
وان دروگر خانه‌یی کش باب نیست
وقت صید اندر عدم بد حمله‌شان
از عدم آن گه گریزان جمله‌شان
چون امیدت لاست زو پرهیز چیست؟
با انیس طمع خود استیز چیست؟
چون انیس طمع تو آن نیستی ست
از فنا و نیست این پرهیز چیست؟
گر انیس لا نه‌یی ای جان به سر
در کمین لا چرایی منتظر؟
زان که داری جمله دل برکنده یی
شست دل در بحر لا افکنده‌یی
پس گریز از چیست زین بحر مراد
که به شستت صد هزاران صید داد؟
از چه نام برگ را کردی تو مرگ؟
جادویی بین که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خیال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهراست و مار
لاجرم چه را پناهی ساخته ست
تا که مرگ او را به چاه انداخته ست
این چه گفتم از غلط هات ای عزیز
هم برین بشنو دم عطار نیز
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
راست گفته‌ست آن سپهدار بشر
که هر آن که کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زانست کندر نقش‌ها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جنبد و یابد علف
چون که بحر افکند کف‌ها را به بر
تو بگورستان رو آن کف‌ها نگر
پس بگو کو جنبش و جولانتان؟
بحر افکنده‌ست در بحرانتان
تا بگویندت به لب نی بل به حال
که ز دریا کن نه از ما این سؤال
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج؟
خاک بی‌بادی کجا آید بر اوج؟
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقی ات شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمع‌ها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بی‌شمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی
کوش دایم تا برین بحر ایستی
چون که اصل کارگاه آن نیستی ست
که خلا و بی‌نشان است و تهی است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
هر کجا این نیستی افزون‌تراست
کار حق و کارگاهش آن سراست
نیستی چون هست بالایین طبق
بر همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بی‌جسم و مال
کار فقر جسم دارد نه سؤال
سایل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار
کوست سوی نیست اسبی راهوار
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذبه‌ست لیک ای خواجه‌تاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زان که ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جان بازی بود؟
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را می‌بین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آن گه بکش
چشم‌ها چون شد گذاره نور اوست
مغزها می‌بیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۹ - جواب دادن قاضی صوفی را
گفت قاضی واجب آیدمان رضا
هر قفا و هر جفا کارد قضا
خوش‌دلم در باطن از حکم زبر
گرچه شد رویم ترش کالحق مر
این دلم باغ است و چشمم ابروش
ابر گرید باغ خندد شاد و خوش
سال قحط از آفتاب خیره‌خند
باغ‌ها در مرگ و جان کندن رسند
ز امر حق وابکوا کثیرا خوانده یی
چون سر بریان چه خندان مانده‌یی؟
روشنی خانه باشی همچو شمع
گر فرو پاشی تو همچون شمع دمع
آن ترش‌رویی مادر یا پدر
حافظ فرزند شد از هر ضرر
ذوق خنده دیده‌یی ای خیره‌خند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند
چون جهنم گریه آرد یاد آن
پس جهنم خوش‌تر آید از جنان
خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم
گنج در ویرانه‌ها جو ای سلیم
ذوق در غم هاست پی گم کرده‌اند
آب حیوان را به ظلمت برده‌اند
بازگونه نعل در ره تا رباط
چشم‌ها را چار کن در احتیاط
چشم‌ها را چار کن در اعتبار
یار کن با چشم خود دو چشم یار
امرهم شوری بخوان اندر صحف
یار را باش و مگوش از ناز اف
یار باشد راه را پشت و پناه
چون که نیکو بنگری یاراست راه
چون که در یاران رسی خامش نشین
اندر آن حلقه مکن خود را نگین
در نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمع‌اند و یک‌اندیشه و خموش
رخت‌ها را سوی خاموشی کشان
چون نشان جویی مکن خود را نشان
گفت پیغامبر که در بحر هموم
در دلالت دان تو یاران را نجوم
چشم در استارگان نه ره بجو
نطق تشویش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گویی ای فلان
گفت تیره در تبع گردد روان
این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجون جره جر الکلام؟
هین مشو شارع در آن حرف رشد
که سخن زو مر سخن را می‌کشد
نیست در ضبطت چو بگشادی دهان
از پی صافی شود تیره روان
آن که معصوم ره وحی خداست
چون همه صافست بگشاید رواست
زان که ما ینطق رسول بالهوی
کی هوا زاید ز معصوم خدا؟
خویشتن را ساز منطیقی ز حال
تا نگردی همچو من سخره‌ی مقال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۰ - سال کردن آن صوفی قاضی را
گفت صوفی چون ز یک کان است زر
این چرا نفع است و آن دیگر ضرر؟
چون که جمله از یکی دست آمده‌ست
این چرا هشیار و آن مست آمده‌ست؟
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر دهان؟
چون همه انوار از شمس بقاست
صبح صادق صبح کاذب از چه خاست؟
چون ز یک سرمه‌ست ناظر را کحل
از چه آمد راست‌بینی و حول؟
چون که دار الضرب را سلطان خداست
نقد را چون ضرب خوب و نارواست؟
چون خدا فرمود ره را راه من
این خفیر از چیست و آن یک راه‌زن؟
از یک اشکم چون رسد حر و سفیه
چون یقین شد الولد سر ابیه؟
وحدتی که دید با چندین هزار
صد هزاران جنبش از عین قرار؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۱ - جواب گفتن آن قاضی صوفی را
گفت قاضی صوفیا خیره مشو
یک مثالی در بیان این شنو
هم‌چنان که بی‌قراری عاشقان
حاصل آمد از قرار دلستان
او چو که در ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگ‌ها لرزان شده
خندهٔ او گریه‌ها انگیخته
آب رویش آب روها ریخته
این همه چون و چگونه چون زبد
بر سر دریای بی‌چون می‌طپد
ضد و ندش نیست در ذات و عمل
زان بپوشیدند هستیها حلل
ضد ضد را بود و هستی کی دهد
بلک ازو بگریزد و بیرون جهد
ند چه بود مثل مثل نیک و بد
مثل مثل خویشتن را کی کند؟
چونک دو مثل آمدند ای متقی
این چه اولی‌تر از آن در خالقی؟
بر شمار برگ بستان ند و ضد
چون کفی بر بحر بی‌ضد است و ند
بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر
چون چگونه گنجد اندر ذات بحر؟
کمترین لعبت او جان تست
این چگونه و چون جان کی شد درست؟
پس چنان بحری که در هر قطر آن
از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان
کی بگنجد در مضیق چند و چون
عقل کل آن جاست از لا یعلمون
عقل گوید مر جسد را که ای جماد
بوی بردی هیچ ازان بحر معاد؟
جسم گوید من یقین سایهٔ توم
یاری از سایه که جوید جان عم؟
عقل گوید کین نه آن حیرت سراست
که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست؟
اندرینجا آفتاب انوری
خدمت ذره کند چون چاکری
شیر این سو پیش آهو سر نهد
باز این جا نزد تیهو پر نهد
این تو را باور نیاید مصطفی
چون ز مسکینان همی‌جوید دعا؟
گر بگویی از پی تعلیم بود
عین تجهیل از چه رو تفهیم بود؟
بلک می‌داند که گنج شاهوار
در خرابی‌ها نهد آن شهریار
بدگمانی نعل معکوس ویست
گرچه هر جزویش جاسوس وی است
بل حقیقت در حقیقت غرقه شد
زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد
با تو قلماشیت خواهم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان
مر ترا هم زخم که آید ز آسمان
منتظر می‌باش خلعت بعد از آن
آن قفا دیدی، صفا را هم ببین
گردران با گردن آمد ای امین
کو نه آن شاهست کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه بها
سیلی‌یی را رشوت بی‌منتها
گردنت زین طوق زرین جهان
چست در دزد و ز حق سیلی ستان
آن قفاها که انبیا برداشتند
زان بلا سرهای خود افراشتند
لیک حاضر باش در خود ای فتی
تا به خانه او بیابد مر تورا
ورنه خلعت را برد او باز پس
که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۲ - باز سال کردن صوفی از آن قاضی
گفت صوفی که چه بودی کین جهان
ابر وی رحمت گشادی جاودان؟
هر دمی شوری نیاوردی به پیش؟
بر نیاوردی ز تلوین‌هاش نیش؟
شب ندزدیدی چراغ روز را؟
دی نبردی باغ عیش آموز را؟
جام صحت را نبودی سنگ تب؟
ایمنی با خوف ناوردی کرب؟
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خرخشه در نعمتش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۰ - باز مکرر کردن صوفی سال را
گفت صوفی قادراست آن مستعان
که کند سودای ما را بی‌زیان
آن که آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی‌ضرر
آن که گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار
آن که زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند
آن که شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقی‌اش او را چه کم؟
آن که تن را جان دهد تا حی شود
گر نمی‌راند زیانش کی شود؟
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد؟
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۱ - جواب دادن قاضی صوفی را
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در
ور نبودی نفس و شیطان و هوا
ور نبودی زخم و چالیش و وغا
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک؟
چون بگفتی ای صبور و ای حلیم؟
چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم؟
صابرین و صادقین و منفقین
چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین؟
رستم و حمزه و مخنث یک بدی
علم و حکمت باطل و مندک بدی
علم و حکمت بهر راه و بی‌رهی‌ست
چون همه ره باشد آن حکمت تهی‌ست
بهر این دکان طبع شوره‌آب
هر دو عالم را روا داری خراب؟
من همی‌دانم که تو پاکی نه خام
وین سؤالت هست از بهر عوام
جور دوران و هر آن رنجی که هست
سهل‌تر از بعد حق و غفلت است
زان که این‌ها بگذرند آن نگذرد
دولت آن دارد که جان آگه برد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۲ - حکایت در تقریر آنک صبر در رنج کار سهل‌تر از صبر در فراق یار بود
آن یکی زن شوی خود را گفت هی
ای مروت را به یک ره کرده طی
هیچ تیمارم نمی‌داری چرا؟
تا به کی باشم درین خواری؟ چرا؟
گفت شو من نفقه چاره می‌کنم
گرچه عورم دست و پایی می‌زنم
نفقه و کسوه‌ست واجب ای صنم
از منت این هر دو هست و نیست کم
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ بد پیرهن
گفت از سختی تنم را می‌خورد
کس کسی را کسوه زین سان آورد؟
گفت ای زن یک سوآلت می‌کنم
مرد درویشم همین آمد فنم
این درشت است و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشه‌مند
این درشت و زشت‌تر یا خود طلاق؟
این تورا مکروه‌تر یا خود فراق؟
هم‌چنان ای خواجهٔ تشنیع زن
از بلا و فقر و از رنج و محن
لا شک این ترک هوا تلخی‌ده است
لیک از تلخی بعد حق به است
گر جهاد و صوم سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من؟
ور نگوید کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردن است
آن ملیحان که طبیبان دل‌اند
سوی رنجوران به پرسش مایل‌اند
وز حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره‌یی سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بی‌خبر
ای تو جویای نوادر داستان
هم فسانه‌ی عشق‌بازان را بخوان
بس بجوشیدی درین عهد مدید
ترک‌جوشی هم نگشتی ای قدید
دیده‌یی عمری تو داد و داوری
وان گه از نادیدگان ناشی‌تری
هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپس‌تر رفته‌یی ای کور لد
خود نبود از والدینت اختبار
هم نبودت عبرت از لیل و نهار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۳ - مثل
عارفی پرسید از آن پیر کشیش
که تویی خواجه مسن‌تر یا که ریش؟
گفت نه من پیش ازو زاییده‌ام
بی ز ریشی بس جهان را دیده‌ام
گفت ریشت شد سپید از حال گشت
خوی زشت تو نگردیده‌ست وشت
او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنین خشکی ز سودای ثرید
تو بر آن رنگی که اول زاده‌یی
یک قدم زان پیش‌تر ننهاده‌یی
هم‌چنان دوغی ترش در معدنی
خود نکردی زو مخلص روغنی
هم خمیری خمر طینه دری
گرچه عمری در تنور آذری
چون حشیشی پا به گل بر پشته‌یی
گرچه از باد هوس سرگشته‌یی
همچو قوم موسی اندر حر تیه
مانده‌یی بر جای چل سال ای سفیه
می‌روی هر روز تا شب هروله
خویش می‌بینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
تا خیال عجل از جانشان نرفت
بد بریشان تیه چون گرداب زفت
غیر این عجلی کزو یابیده‌یی
بی‌نهایت لطف و نعمت دیده‌یی
گاو طبعی زان نکویی‌های زفت
از دلت در عشق این گوساله رفت
باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزای خرس
ذکر نعمت‌های رزاق جهان
که نهان شد آن در اوراق زمان
روز و شب افسانه‌جویانی تو چست
جزو جزو تو فسانه‌گوی توست
جزو جزوت تا برسته‌ست از عدم
چند شادی دیده‌اند و چند غم
زان که بی‌لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو
جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت
همچو تابستان که از وی پنبه‌زاد
ماند پنبه رفت تابستان ز یاد
یا مثال یخ که زاید از شتا
شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما
هست آن یخ زان صعوبت یادگار
یادگار صیف در دی این ثمار
هم‌چنان هر جزو جزوت ای فتی
در تنت افسانه گوی نعمتی
چون زنی که بیست فرزندش بود
هر یکی حاکی حال خوش بود
حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ
بی بهاری کی شود زاینده باغ؟
حاملان و بچگانشان بر کنار
شد دلیل عشق‌بازی با بهار
هر درختی در رضاع کودکان
همچو مریم حامل از شاهی نهان
گرچه در آب آتشی پوشیده شد
صد هزاران کف برو جوشیده شد
گرچه آتش سخت پنهان می‌تند
کف به ده انگشت اشارت می‌کند
هم‌چنین اجزای مستان وصال
حامل از تمثال‌های حال و قال
در جمال حال وا مانده دهان
چشم غایب گشته از نقش جهان
آن موالید از زه این چار نیست
لاجرم منظور این ابصار نیست
آن موالید از تجلی زاده‌اند
لاجرم مستور پرده‌ی ساده‌اند
زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست
وین عبارت جز پی ارشاد نیست
هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل
این گل گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش
هر دو گون تمثال پاکیزه‌مثال
شاهد عدل‌اند بر سر وصال
هر دو گون حسن لطیف مرتضی
شاهد احبال و حشر ما مضی
همچو یخ کندر تموز مستجد
هر دم افسانه‌ی زمستان می‌کند
ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ازمان و ایام عسیر
همچو آن میوه که در وقت شتا
می‌کند افسانهٔ لطف خدا
قصهٔ دور تبسم‌های شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس
حال رفت و ماند جزوت یادگار
یا ازو واپرس یا خود یاد آر
چون فرو گیرد غمت گر چستی‌یی
زان دم نومید کن وا جستی‌یی
گفتی‌اش ای غصهٔ منکر به حال
راتبه‌ی انعام‌ها را زان کمال
گر به هر دم نت بهار و خرمی‌ست
همچو چاش گل تنت انبار چیست؟
چاش گل تن فکر تو همچون گلاب
منکر گل شد گلاب اینت عجاب
از کپی‌خویان کفران که دریغ
بر نبی‌خویان نثار مهر و میغ
آن لجاج کفر قانون کپی‌ست
وآن سپاس و شکر منهاج نبی‌ست
با کپی‌خویان تهتک‌ها چه کرد؟
با نبی‌رویان تنسک‌ها چه کرد؟
در عمارت‌ها سگانند و عقور
در خرابی‌هاست گنج عز و نور
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف
زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خرطوم داغ ابلهی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۴ - باقی قصهٔ فقیر روزی‌طلب بی‌واسطهٔ کسب
آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کی خداوند و نگهبان رعا
بی‌ز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزی‌ام ده زین سرا
پنج گوهر دادی ام در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرم‌رو
چون که در خلاقی ام تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی
سال‌ها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد
همچو آن شخصی که روزی حلال
از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داوود لدنی معدلت
این متیم نیز زاری‌ها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بدظن می‌شدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا
باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال
خافض است و رافع است این کردگار
بی‌ازین دو برنیاید هیچ کار
خفض ارضی بین و رفع آسمان
بی‌ازین دو نیست دورانش ای فلان
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
هم‌چنین دان جمله احوال جهان
قحط و جذب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جان‌ها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یک‌رنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را
کان جهان همچون نمکسار آمده‌ست
هر چه آن جا رفت بی‌تلوین شده‌ست
خاک را بین خلق رنگارنگ را
می‌کند یک رنگ اندر گورها
این نمکسار جسوم ظاهراست
خود نمکسار معانی دیگراست
آن نمکسار معانی معنوی ست
از ازل آن تا ابد اندر نوی‌ست
این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بی‌ند و عدد
آن چنانک از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یک‌رنگی که اندر محشراست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهراست
که معانی آن جهان صورت شود
نقش هامان در خور خصلت شود
گردد آن گه فکر نقش نامه‌ها
این بطانه روی کار جامه‌ها
این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صد رنگی است و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی؟
نوبت زنگی‌ست رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگ است و یوسف زیر چاه
نوبت قبط است و فرعون است شاه
تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند
این سگان را حصه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
همچو کشتی‌ها روان بر روی بحر
تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
کاستخوان و اجزای سرگین همچو نان
نقل زاغان آمده‌ست اندر جهان
قند حکمت از کجا زاغ از کجا؟
کرم سرگین از کجا باغ از کجا؟
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و کون خر
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آن که جهاد اکبراست؟
جز به نادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه همچون مریمی
آن چنان که در تن مردان زنان
خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی
روز عدل و عدل داد درخوراست
کفش آن پا کلاه آن سراست
تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
هست دنیا قهرخانه‌ی کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار
استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بی‌کلام
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وان که کهنه گشت هم پشته نماند
هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
کعبهٔ جبریل و جان‌ها سدره‌یی
قبلهٔ عبدالبطون شد سفره‌یی
قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال
قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر
قبلهٔ معنی‌وران صبر و درنگ
قبلهٔ صورت‌پرستان نقش سنگ
قبلهٔ باطن‌نشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن
هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن
رزق ما در کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج و تغار
لایق آن که بدو خو داده‌ایم
در خور آن رزق بفرستاده‌ایم
خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم
خوی این را مست جانان کرده‌ایم
چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت می‌رمی؟
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
این سخن پایان ندارد وان فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست
دید در خواب او شبی و خواب کو؟
واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش که ای دیده تعب
رقعه‌یی در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست
رقعه‌یی شکلش چنین رنگش چنین
پس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژده‌ور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او
دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی وان را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها
چون فتاده ماند اندر مشق‌ها؟
باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظ است
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف؟
گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صحف بی‌سکته‌یی
بی قدر یادت نماند نکته‌یی
ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب
علم‌های نادره یابی ز جیب
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کان که می‌جستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی کاسمان‌های سمی
هست عکس مدرکات آدمی
نی که اول دست یزدان مجید
از دو عالم پیش‌ترعقل آفرید
این سخن پیدا و پنهان است بس
که نباشد محرم عنقا مگس
باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۸ - نومید شدن آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن
چون که تعویق آمد اندر عرض و طول
شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
دشت‌ها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پیش او فکند
گفت گیر این رقعه کش آثار نیست
تو بدین اولی تری کت کار نیست
نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل این ماخولیا
منتظر که روید از آهن گیا
سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو
گر نیابی نبودت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال
عقل راه ناامیدی کی رود؟
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد
ترک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخت‌رویی که ندارد هیچ پشت
بهره‌جویی را درون خویش کشت
پاک می‌بازد نباشد مزدجو
آن چنان که پاک می‌گیرد ز هو
می‌دهد حق هستی‌اش بی‌علتی
می‌سپارد باز بی‌علت فتی
که فتوت دادن بی‌علت است
پاک‌بازی خارج هر ملت است
زان که ملت فضل جوید یا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی می‌کنند
نی در سود و زیانی می‌زنند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم
چون که رقعه‌ی گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را
گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش
رفت و می‌پیچید در سودای خویش
یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را
عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کوراست و کر
زان که این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله‌ی عقل‌ها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
روی در روی خود آر ای عشق‌کیش
نیست ای مفتون تورا جز خویش خویش
قبله از دل ساخت آمد در دعا
لیس للا نسان الا ما سعی
پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود
سال‌ها اندر دعا پیچیده بود
بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید
از کرم لبیک پنهان می‌شنید
چون که بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل
ز اعتماد جود خلاق جلیل
سوی او نه هاتف و نه پیک بود
گوش اومیدش پر از لبیک بود
بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال
از دلش می‌روفت آن دعوت ملال
آن کبوتر را که بام آموخته‌ست
تو مخوان می‌رانش کان پر دوخته ست
ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش
کز ملاقات تو بر رسته‌ست جانش
گر برانی مرغ جانش از گزاف
هم به گرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست
پر زنان بر اوج مست دام توست
گر دمی منکر شود دزدانه روح
در ادای شکرت ای فتح و فتوح
شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش
طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش
که بیا سوی مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدره‌م تویی
من سقیمم عیسی مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را
چون تو آن او شدی بحر آن اوست
گرچه این دم نوبت بحران اوست
این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچه پنهان است یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهان‌ست در لب‌های وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظراست
که فغان این سری هم زان سراست
دمدمه‌ی این نای از دم‌های اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
با که خفتی؟ وز چه پهلو خاستی؟
که چنین پر جوش چون دریاستی؟
یا ابیت عند ربی خواندی
در دل دریای آتش راندی؟
نعرهٔ یا نار کونی باردا
عصمت جان تو گشت ای مقتدا
ای ضیاء الحق حسام دین و دل
کی توان اندود خورشیدی به گل؟
قصد کردستند این گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشید تورا
در دل که لعل‌ها دلال توست
باغ‌ها از خنده مالامال توست
محرم مردیت را کو رستمی؟
تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی
چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم
چون که اخوان را دل کینه‌وراست
یوسفم را قعر چه اولی تراست
مست گشتم خویش بر غوغا زنم
چه چه باشد؟ خیمه بر صحرا زنم
بر کف من نه شراب آتشین
وان گه آن کر و فر مستانه بین
منتظر گو باش بی‌گنج آن فقیر
زان که ما غرقیم این دم در عصیر
از خدا خواه ای فقیر این دم پناه
از من غرقه شده یاری مخواه
که مرا پروای آن اسناد نیست
از خود و از ریش خویشم یاد نیست
باد سبلت کی بگنجد و آب رو
در شرابی که نگنجد تار مو؟
در ده ای ساقی یکی رطلی گران
خواجه را از ریش و سبلت وا رهان
نخوتش بر ما سبالی می‌زند
لیک ریش از رشک ما بر می‌کند
مات او و مات او و مات او
که همی‌دانیم تزویرات او
از پس صد سال آنچ آید ازو
پیر می‌بیند معین مو به مو
اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام؟
آنچه لحیانی به خانه‌ی خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید
رو به دریایی که ماهی‌زاده‌یی
همچو خس در ریش چون افتاده یی؟
خس نه‌یی دور از تو رشک گوهری
در میان موج و بحر اولی تری
بحر وحدان است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
ای محال و ای محال اشراک او
دور از آن دریا و موج پاک او
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ
لیک با احول چه گویم؟ هیچ هیچ
چون که جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن
آن یکی‌یی زان سوی وصف است و حال
جز دوی ناید به میدان مقال
یا چو احول این دوی را نوش کن
یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل می‌زن والسلام
چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خویشتن را خنب ساز
دشمن آب است پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سیاست‌های جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافی می‌کند هر جا دلی ست
آتش نمرود ابراهیم را
صفوت آیینه آمد در جلا
جور کفر نوحیان و صبر نوح
نوح را شد صیقل مرآت روح
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۰ - حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره
رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسین خارقان
کوه‌ها ببرید و وادی دراز
بهر دید شیخ با صدق و نیاز
آنچه در ره دید از رنج و ستم
گرچه درخورد است کوته می‌کنم
چون به مقصد آمد از ره آن جوان
خانهٔ آن شاه را جست او نشان
چون به صد حرمت بزد حلقه‌ی درش
زن برون کرد از در خانه سرش
که چه می‌خواهی؟ بگو ای ذوالکرم
گفت بر قصد زیارت آمدم
خنده‌یی زد زن که خه‌خه ریش بین
این سفرگیری و این تشویش بین
خود ترا کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه؟
اشتهای گول‌گردی آمدت؟
یا ملولی وطن غالب شدت؟
یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را در گشاد؟
گفت نافرجام و فحش و دمدمه
من نتوانم باز گفتن آن همه
از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب
آن مرید افتاد از غم در نشیب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۲ - جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن
بانگ زد بر وی جوان و گفت بس
روز روشن از کجا آمد عسس؟
نور مردان مشرق و مغرب گرفت
آسمان‌ها سجده کردند از شگفت
آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل
ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا؟
من به بادی نامدم همچون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب
عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم
قبله‌بی آن نور شد کفر و صنم
هست اباحت کز هوا آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال
کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت
مظهر عزاست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق
سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز؟
هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز
کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟
کی شود خورشید از پف منطمس؟
حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی؟
جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور
هر که بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب
موج‌های تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح
لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست
کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وع وع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند؟
شب روان و همرهان مه به تگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ؟
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر؟
جان شرع و جان تقوی عارف است
معرفت محصول زهد سالف است
زهد اندر کاشتن کوشیدن است
معرفت آن کشت را روییدن است
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نبات است و حصاد
امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست
شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بنده‌ی مغز نغزش دایماست
چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود؟
گر تورا چشمی‌ست بگشا در نگر
بعد لا آخر چه می‌ماند دگر؟
ای بریده آن لب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان
تف به رویش باز گردد بی‌شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
تا قیامت تف برو بارد ز رب
همچو تبت بر روان بولهب
طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبل‌خوار
آسمان‌ها بندهٔ ماه وی‌اند
شرق و مغرب جمله نان خواه وی‌اند
زان که لولاک است بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او
گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک
گر نبودی او نیابیدی بحار
هیبت و ماهی و در شاهوار
گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین
رزق‌ها هم رزق‌خواران وی‌اند
میوه‌ها لب‌خشک باران وی‌اند
هین که معکوس است در امر این گره
صدقه‌بخش خویش را صدقه بده
از فقیرستت همه زر و حریر
هین غنی راده زکاتی ای فقیر
چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح
چون عیال کافر اندر عقد نوح
گر نبودی نسبت تو زین سرا
پاره‌پاره کردمی این دم تورا
دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمی من در قصاص
لیک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخی‌یی ناید ز من
رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۳ - واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان کی شیخ به فلان بیشه رفته است
بعد از آن پرسان شد او از هر کسی
شیخ را می‌جست از هر سو بسی
پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار
آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت
دیو می‌آورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد
کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و هم نشین؟
ضد را با ضد ایناس از کجا؟
یا امام‌الناس نسناس از کجا؟
باز او لاحول می‌کرد آتشین
کاعتراض من برو کفراست و کین
من که باشم با تصرف‌های حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق؟
باز نفسش حمله می‌آورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود
که چه نسبت دیو را با جبرئیل؟
که بود با او به صحبت هم مقیل؟
چون تواند ساخت با آزر خلیل؟
چون تواند ساخت با رهزن دلیل؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۴ - یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه
اندرین بود او که شیخ نامدار
زود پیش افتاد بر شیری سوار
شیر غران هیزمش را می‌کشید
بر سر هیزم نشسته آن سعید
تازیانه‌ش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن به کف
تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست
هم سواری می‌کند بر شیر مست
گرچه آن محسوس و این مجسوس نیست
لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست
صد هزاران شیر زیر را نشان
پیش دیده‌ی غیب‌دان هیزم‌کشان
لیک یک یک را خدا محسوس کرد
تا که بیند نیز او که نیست مرد
دیدش از دور و بخندید آن خدیو
گفت آن را مشنو ای مفتون دیو
از ضمیر او بدانست آن جلیل
هم ز نور دل بلی نعم الدلیل
خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون
آنچه در ره رفت بر وی تا کنون
بعد از آن در مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوش‌سراینده دهن
کان تحمل از هوای نفس نیست
آن خیال نفس توست آن جا مایست
گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن
کی کشیدی شیر نر بیگار من؟
اشتران بختی ایم اندر سبق
مست و بی‌خود زیر محمل‌های حق
من نیم در امر و فرمان نیم‌ خام
تا بیندیشم من از تشنیع عام
عام ما و خاص ما فرمان اوست
جان ما بر رو دوان جویان اوست
فردی ما جفتی ما نز هواست
جان ما چون مهره در دست خداست
ناز آن ابله کشیم و صد چو او
نه ز عشق رنگ و نه سودای بو
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمه‌ی ما تا کجاست؟
تا کجا؟ آن جا که جا را راه نیست
جز سنا برق مه الله نیست
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
بهر تو ار پست کردم گفت و گو
تا بسازی با رفیق زشت‌خو
تا کشی خندان و خوش بار حرج
از پی الصبر مفتاح الفرج
چون بسازی با خسی این خسان
گردی اندر نور سنت‌ها رسان
کانبیا رنج خسان بس دیده‌اند
از چنین ماران بسی پیچیده‌اند
چون مراد و حکم یزدان غفور
بود در قدمت تجلی و ظهور
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وان شه بی‌مثل را ضدی نبود