عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۶
یا رب از ظلم مشیرالملک خواری تا به کی
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در وصف حال افراسیاب بیگ فراشباشی مشیر الملک
کیست کز من رود بر باشی
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - تضمین با غزل خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (رحمه الله علیه)
شورش حشر به هر راهگذار می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۴ - درباره ریاکاران زاهدنما
گذارند داغی به ران ستور
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبین
جبین را ندانسته از ران یقین
پی صیدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبیح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هیچ گول
که در رهزنی هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سیم وزر
به وقت سجود آید اوخر سوار
که تا پس دهد نیست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدین سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کی پسندخداست
کسانی که بر دل نهادند داغ
از ایشان مگر شخص یابد فراغ
وگرنه در این زاهدان هیچ نیست
به گفتارشان غیر سر گیج نیست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبین
جبین را ندانسته از ران یقین
پی صیدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبیح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هیچ گول
که در رهزنی هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سیم وزر
به وقت سجود آید اوخر سوار
که تا پس دهد نیست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدین سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کی پسندخداست
کسانی که بر دل نهادند داغ
از ایشان مگر شخص یابد فراغ
وگرنه در این زاهدان هیچ نیست
به گفتارشان غیر سر گیج نیست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۹ - خطاب به ریاکاران زاهد نما
مده زاهدا بیش ازاینم صداع
برومختصر کن سخن گووداع
نصیحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پی کار خود روچه کارت بمن
مگوازحدیث قیامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برین همدم حور باش
ز دوزخ دهی تا کی اندیشه ام
مزن اینقدر سنگ بر شیشه ام
مکن ناامیدم ز درگاه حق
چرا میکنی دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودی
تو مخمورجام شراب خودی
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ایمان توست
نه نان تو بیغش تر از آب ماست
نه بیداری تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من یخ شود
من ار خوبم ار بد برای خود م
من امیدوار از خدای خودم
برومختصر کن سخن گووداع
نصیحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پی کار خود روچه کارت بمن
مگوازحدیث قیامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برین همدم حور باش
ز دوزخ دهی تا کی اندیشه ام
مزن اینقدر سنگ بر شیشه ام
مکن ناامیدم ز درگاه حق
چرا میکنی دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودی
تو مخمورجام شراب خودی
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ایمان توست
نه نان تو بیغش تر از آب ماست
نه بیداری تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من یخ شود
من ار خوبم ار بد برای خود م
من امیدوار از خدای خودم
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۵ - در شاعری
مکن شاعری را شعار ای پسر
که ترسم شوی ز این هنر دربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشی
کنی زنده او را وخود را کشی
اگر گشتی از شاعری بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحی از کس برای صله
که گردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پی زر بری
چه فرق از گدائی کند شاعری
نه مداحی از آن نه از این نما
خود از شعر خود کام شیرین نما
به تجنیس شد شعر چون شعر دوست
پس این دلبریها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون می وشکر است
می وشکرت را دهی گر به کس
چه بهتر از آن داری از وی هوس
اگر شعر گوئی غزل گوهمی
که شاید برد گاهی از دل غمی
که ترسم شوی ز این هنر دربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشی
کنی زنده او را وخود را کشی
اگر گشتی از شاعری بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحی از کس برای صله
که گردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پی زر بری
چه فرق از گدائی کند شاعری
نه مداحی از آن نه از این نما
خود از شعر خود کام شیرین نما
به تجنیس شد شعر چون شعر دوست
پس این دلبریها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون می وشکر است
می وشکرت را دهی گر به کس
چه بهتر از آن داری از وی هوس
اگر شعر گوئی غزل گوهمی
که شاید برد گاهی از دل غمی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۷ - درمذمت نسوان
وفا و صفائی مجو از زنان
که هستند رهزن تر از رهزنان
مکن باخبرشان زاسرار خود
مده آگهیشان ز کردار خود
زنان را مپندار یار تواند
که بار تونار تو مار تواند
توتا مرده ای شوی دیگر کنند
به طفلی همی مشق شوهر کنند
همه فتنه روزگار از زن است
شودگلشن ار جای زن گلخن است
به حرف زنان گر کنی پیروی
پریشانی آری پشیمان شوی
مکن اعتمادی بر اقوالشان
که باطل بود جمله اعمالشان
چه خوش گفته فردوسی نامدار
که رحمت بر او باد از کردگار
«زن واژدها هر دو درخاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به»
که هستند رهزن تر از رهزنان
مکن باخبرشان زاسرار خود
مده آگهیشان ز کردار خود
زنان را مپندار یار تواند
که بار تونار تو مار تواند
توتا مرده ای شوی دیگر کنند
به طفلی همی مشق شوهر کنند
همه فتنه روزگار از زن است
شودگلشن ار جای زن گلخن است
به حرف زنان گر کنی پیروی
پریشانی آری پشیمان شوی
مکن اعتمادی بر اقوالشان
که باطل بود جمله اعمالشان
چه خوش گفته فردوسی نامدار
که رحمت بر او باد از کردگار
«زن واژدها هر دو درخاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به»
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قطعه
نبود درهمه رویزمین چو کشورفارس
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴ - تاریخ فوت مشیر وقوام
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۶
رود خون امسال شد جاری به فارس
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
در این زمانه نخواهم شد آشنای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۰