عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد
گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت
مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
امروز غربتم به جزای عمل رساند
گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار
چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلس‌آرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمه‌پردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکرده‌ایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمنده‌ام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقه‌ای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمی‌کنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کرده‌ای که شرابت نمی‌دهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
عمری چو جاهلان پی چون و چرا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایه‌ام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمه‌ای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمی‌شد صرف خود، گر زود می‌آمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی می‌خواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گل‌افشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کرده‌ای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کرده‌ای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذره‌ای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کرده‌ای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کرده‌ای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کرده‌ای
در غمش لاف صبوری می‌زنی ای دل، برو
دیده‌ام خود را و ما را هر دو رسوا کرده‌ای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
تا چند از پی دل شیدا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهم‌طلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بی‌طلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، می‌آردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدم‌زدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۴۱
عشق کو تا ز ره کعبه ره دل گیرم
چون برهمن به در پتکده منزل گیرم
همچو گردم ز پی قافله افتاد خیزان
کو نسیمی که روم دامن محمل گیرم
موجم و در نظرم ساحل و گرداب یکی‌ست
نیستم خس که ز دریا ره ساحل گیرم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
یا رب که فسانه مختصر کن ما را
خواب مستی ز سر به در کن ما را
ای پاکی مرد بی نگاه تو محال
صد خرده بگیر و یک نظر کن ما را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
افسرده مکن چو تیره‌روزان خود را
از آتش عشق، برفروزان خود را
جمعند موافقان و صحبت گرم است
ای شمع چه مرده‌ای، بسوزان خود را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
کی قدر شود بلند هر کوته را؟
در خور نبود شهی، گدای شه را
خورشیدی عشق گو مجو ماه دگر
آخر نه بس است ماه‌بودن مه را؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
با فقر چه قدر، دنیی و عقبی را؟
دارد همه کس مسلم این دعوی را
غالب‌گشتن بر دو جهان از فقر است
اقبال بلند باید این معنی را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
جان از تو دمی برد دمی دیگر باخت
تن از تو گهی قوی شد و گاه گداخت
نه در نظر آیی و نه در دل گنجی
ای عشق، حقیقت تو را کس نشناخت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
آن را که ز عالم به تجرد کارست
ترک دو جهان برش مگو دشوارست
بر من باشد ترک تعلق مشکل
زیرا که تعلقم همین با یار است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
از روز ازل غنی غنا خواسته است
درویش، سر کوی فنا خواسته است
هرکس ز خدای خویش چیزی خواهد
من می‌خواهم آنچه خدا خواسته است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
با مهر تو هر جان به تنی آینه است
هر برگ گلی به گلشنی آینه است
هر دل که به فیض آشنا شد ...
روشن چو شود، هر آهنی آینه است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
هرکس که پی بخت سیاهش گیرد
هر گام، بلایی سر راهش گیرد
ایام به شکل فتنه برمی‌آید
شاید نگه تو در پناهش گیرد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
قدسی چو قرائتش تمنا می‌شد
بر سوره یوسف نظرش وا می‌شد
گرد سر محبوبی یوسف می‌گشت
قربان محبت زلیخا می‌شد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۹
قومی که محض نام انسان شده‌اند
مشغول به جسم و غافل از جان شده‌اند
منظور دگر اگر ندارند، چه شد
در صورت کار خویش حیران شده‌اند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
آن قوم که دین عشق‌کیشان دارند
بر چرخ، ز اهل قدس، خویشان دارند
آنها که هوس را بت خود ساخته‌اند
ایشان دانند و آنچه ایشان دارند