عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوسعید بابو
آمد آن تیر ماه سرد سخن
گرم در گفتگوی شد با من
زیر او در سؤال با من تیز
بم من در جواب او الکن
نه مرا با تکاب او پایاب
نه مرا با گشاد او جوشن
عرصهای بنات نعش تنم
گشت از او تنگ تر ز شکل پرن
غنچه های گل است پنداری
همه اطراف من کفیده دهن
غربت و عزل ای مسلمانان
به زمستان نبرده بودم ظن
دیولاخی چنین که دیو همی
زو به دوزخ فرو خزد برسن
جویش از آب بسته پر سیماب
کوهش از برق جسته بر آهن
از مسام زمین گذشته هواش
چون به درز حریر در سوزن
من مسکین مقیم گشته در او
اهل بدرود کرده و مسکن
مار کردار دست و پای مرا
شکم از آستین و از دامن
بدن از سنگ نی و از آتش طبع
بی خبر مانده کوره های بدن
هیچ درمان و هیچ حیلت نی
جز بر خواجه عمید شدن
تا فرو پوشدم به آذر ماه
ز آفتاب تموز پیراهن
خواجه بوسعد بابو آنکه نهد
کشف قدرش بگرد مه خرمن
حکم او را قضا جواد عنان
امر او را زمانه خوش گردن
عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی
خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش تنیده بر سر و تن
در ترازوی همت اعلاش
دانگ سنگ آمدست پر و پرن
موش سوراخ غور کینه او
کرده افسوس بر چه بیژن
ز آفرینش برون نهاده قدم
نظر رحم او بمرد و بزن
بوستان سعادتش فلکی است
چون مجره در او هزار چمن
تربتش عین منشاء احرار
بدل نشو عرعر و سوسن
طفل او چون رسیده غنچه گل
پیر او چون جوانه شاخ سمن
یارنی با نعیمهاش زوال
جفت نی با سرورهاش حزن
میوه دارانش میوه دلها
بعضی آورده بعضی آبستن
ای ز اصل کرم «عزیز» نهال
وز نهال شرف بدیع فتن
زنده کی ماندن این چراغ امید
گر ز جودش نیامدی روغن
هر که حرز سخات بر جان بست
نایدش دیو فقر پیرامن
بنده بی موی روبه بلغار
زده بر ابره ها خز ادکن
نه همانا که بر تواند کند
سبلت از روی او دی و بهمن
تا جهان را ز گردش گردون
شب و روز است تیره و روشن
مجلسی باد نیک خواه ترا
با می و با مغنی و گلشن
خانه ای باد بدسگال ترا
بی در و بی دریچه و روزن
طبع تو زورمند روزه گشا
عمر تو روزمند و عیدافکن
لفظها را ثنای تو دستان
فرقها را مدیح تو گرزن
«بوالفرج را ز غایت اخلاص
در مدیح تو حور روح سخن »
گرم در گفتگوی شد با من
زیر او در سؤال با من تیز
بم من در جواب او الکن
نه مرا با تکاب او پایاب
نه مرا با گشاد او جوشن
عرصهای بنات نعش تنم
گشت از او تنگ تر ز شکل پرن
غنچه های گل است پنداری
همه اطراف من کفیده دهن
غربت و عزل ای مسلمانان
به زمستان نبرده بودم ظن
دیولاخی چنین که دیو همی
زو به دوزخ فرو خزد برسن
جویش از آب بسته پر سیماب
کوهش از برق جسته بر آهن
از مسام زمین گذشته هواش
چون به درز حریر در سوزن
من مسکین مقیم گشته در او
اهل بدرود کرده و مسکن
مار کردار دست و پای مرا
شکم از آستین و از دامن
بدن از سنگ نی و از آتش طبع
بی خبر مانده کوره های بدن
هیچ درمان و هیچ حیلت نی
جز بر خواجه عمید شدن
تا فرو پوشدم به آذر ماه
ز آفتاب تموز پیراهن
خواجه بوسعد بابو آنکه نهد
کشف قدرش بگرد مه خرمن
حکم او را قضا جواد عنان
امر او را زمانه خوش گردن
عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی
خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش تنیده بر سر و تن
در ترازوی همت اعلاش
دانگ سنگ آمدست پر و پرن
موش سوراخ غور کینه او
کرده افسوس بر چه بیژن
ز آفرینش برون نهاده قدم
نظر رحم او بمرد و بزن
بوستان سعادتش فلکی است
چون مجره در او هزار چمن
تربتش عین منشاء احرار
بدل نشو عرعر و سوسن
طفل او چون رسیده غنچه گل
پیر او چون جوانه شاخ سمن
یارنی با نعیمهاش زوال
جفت نی با سرورهاش حزن
میوه دارانش میوه دلها
بعضی آورده بعضی آبستن
ای ز اصل کرم «عزیز» نهال
وز نهال شرف بدیع فتن
زنده کی ماندن این چراغ امید
گر ز جودش نیامدی روغن
هر که حرز سخات بر جان بست
نایدش دیو فقر پیرامن
بنده بی موی روبه بلغار
زده بر ابره ها خز ادکن
نه همانا که بر تواند کند
سبلت از روی او دی و بهمن
تا جهان را ز گردش گردون
شب و روز است تیره و روشن
مجلسی باد نیک خواه ترا
با می و با مغنی و گلشن
خانه ای باد بدسگال ترا
بی در و بی دریچه و روزن
طبع تو زورمند روزه گشا
عمر تو روزمند و عیدافکن
لفظها را ثنای تو دستان
فرقها را مدیح تو گرزن
«بوالفرج را ز غایت اخلاص
در مدیح تو حور روح سخن »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۷ - و منه ایضاً فی التّشبیب و التّجبیب علیه الرحمه
بسیار زلف پرشکن و پرخم اوفتد
بر روی تو چه دلربایی زلفت کم اوفتد
درهم شود چو خاطر من وضع روزگار
بر روی تو چو طره ی تو در هم اوفتد
باشد رقیب دیو و دهانت، نگین جم
ترسم به چنگ دیو، نگین جم اوفتد
جز لعل تو که مرهم ریش دل من است
هرگز شنیده ای که نمک مرهم اوفتد؟
بُرقع فکن که از شرر آتش رُخت
ترسم شرر به مزرعه ی عالم اوفتد
باشند جاودانه دل و غم قرین هم
یک دل ندیده ام که جدا از غم اوفتد
آدم به دام دانه ی حسن اوفتاد چون
نبود عجب اگر که بنی آدم اوفتد
با کس مگوی راز دل خود، گمان مدار
کز صد هزار دوست، یکی محرم اوفتد
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
شور قیام در همه ی عالم اوفتد
شد در هوای دانه ی خال تو مرغ دل
ترسم بدام، طرّه ی خم در خم اوفتد
آزادی از کمند محبت، بود محال
هر کس درین کمند فتد، محکم اوفتد
هر کس که بوسه زد به لب جام و لعل یار
جاوید زنده است و مسیحا دور اوفتد
بر روی تو چه دلربایی زلفت کم اوفتد
درهم شود چو خاطر من وضع روزگار
بر روی تو چو طره ی تو در هم اوفتد
باشد رقیب دیو و دهانت، نگین جم
ترسم به چنگ دیو، نگین جم اوفتد
جز لعل تو که مرهم ریش دل من است
هرگز شنیده ای که نمک مرهم اوفتد؟
بُرقع فکن که از شرر آتش رُخت
ترسم شرر به مزرعه ی عالم اوفتد
باشند جاودانه دل و غم قرین هم
یک دل ندیده ام که جدا از غم اوفتد
آدم به دام دانه ی حسن اوفتاد چون
نبود عجب اگر که بنی آدم اوفتد
با کس مگوی راز دل خود، گمان مدار
کز صد هزار دوست، یکی محرم اوفتد
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
شور قیام در همه ی عالم اوفتد
شد در هوای دانه ی خال تو مرغ دل
ترسم بدام، طرّه ی خم در خم اوفتد
آزادی از کمند محبت، بود محال
هر کس درین کمند فتد، محکم اوفتد
هر کس که بوسه زد به لب جام و لعل یار
جاوید زنده است و مسیحا دور اوفتد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۲ - ایضاً در میلاد با سعادت حضرت صاحبّ الزّمان علیه السلام
ای منتظران مژده که آمد گه دیدار
بر بام برآئید که شد ماه پدیدار
از خانه درآئید که جانان ز ره آمد
جان پیشکش آرید که زر نیست سزاوار
آن شاهد غیبی که نهان بود، به پرده
از پرده به بزم آمد و از بزم به بازار
باز آمد و از رنگ رخ و جلوه ی بالاش
شد کلبه ی ما رشک چمن غیرت گلزار
از شهد لب و شور دل آشوب کلامش
عالم شکرستان شد و آفاق نمکزار
برخاست شمیم خوش آن طره ی مشکین
یا قافله ی مشک رسیده است زتاتار
تا باد گذر کرده به چین سر زلفش
آفاق معطر شده چون طلبه ی عطار
ای شیخ مکن منع من از عشق نکویان
کز منع توام حرص فزون گردد و اصرار
از سبحه و دستار مرادی نتوان یافت
مقصد مطلبی، طره ی دلدار به دست آر
با ما مکن از سبحه و دستار حکایت
رندانه سخن گوی ز زلف و رخ دلدار
عید است نگارا، پی شیرینی احباب
بگشا به شکر خنده لب لعل شکربار
در گلشن عالم گل بی خار نباشد
غیر از رخ خوب تو که باشد گل بی خار
گر ماه کله دار بود، سرو قبا پوش
تو سرو قبا پوشی و تو ماه کله دار
لعلت می جان پرور و خمار تو و من
هم طالب می هستیم و هم طالب خمار
روی تو گل تازه و گلزار تو و من
هم عاشق گل هستیم و هم عاشق گلزار
هر سال بهار ار چه بسی نغز و نکو بود
امسال نکوتر بود از، پار و، زپیرار
عید است و بود مولد مسعود شه کل
هم نام شهنشاه رسل، احمد مختار
شاهنشه دین حجت موعود که باشد
بر قافله ی کون و مکان، قافله سالار
هم آمر و هم ناهی و هم ناهی و هم صاحب امر است
هم قادر و هم عالم و هم فاعل مختار
از یمن قدوم وز پی طوف حریمش
گردیده زمین ساکن و گردون شده دوار
آن شمس ولایت که فروغی است از او مهر
شد مه شعبان، بگه نیمه نمودار
در طور جهان کرد تجلی چو جمالش
شد شش جهت از نور رخش مطلع انوار
آثار جمالش همه جا گشته هویدا
از فیض طلوعش همه کس گشت خبردار
نادیده جمالش همه دادند بدو، دل
کردند به نیکویی رویش، همه اقرار
بابش زعرب باشد و هستش زعجم مام
آن فخر عرب ذخر عجم نخبه ی ابرار
هادی امم، مظهر حق، مهدی موعود
آن قائم غایب، زنظر، واقف اسرار
چون جان به تن و عقل به سر، نور بدیده
پیدا است بر غلق و نهان است زانظار
یک شمه زاوصاف جمیلش نتوانند
خلق دو جهان یک سره گردند اگر یار
سر رشته ی کارم شده از کف، مددی کن
ای در کف فیاض تو سر رشته ی هر کار
دیوان «محیط» از شرف منقبت شاه
شد حرز تن و جان و دل و دیده ی احرار
بر بام برآئید که شد ماه پدیدار
از خانه درآئید که جانان ز ره آمد
جان پیشکش آرید که زر نیست سزاوار
آن شاهد غیبی که نهان بود، به پرده
از پرده به بزم آمد و از بزم به بازار
باز آمد و از رنگ رخ و جلوه ی بالاش
شد کلبه ی ما رشک چمن غیرت گلزار
از شهد لب و شور دل آشوب کلامش
عالم شکرستان شد و آفاق نمکزار
برخاست شمیم خوش آن طره ی مشکین
یا قافله ی مشک رسیده است زتاتار
تا باد گذر کرده به چین سر زلفش
آفاق معطر شده چون طلبه ی عطار
ای شیخ مکن منع من از عشق نکویان
کز منع توام حرص فزون گردد و اصرار
از سبحه و دستار مرادی نتوان یافت
مقصد مطلبی، طره ی دلدار به دست آر
با ما مکن از سبحه و دستار حکایت
رندانه سخن گوی ز زلف و رخ دلدار
عید است نگارا، پی شیرینی احباب
بگشا به شکر خنده لب لعل شکربار
در گلشن عالم گل بی خار نباشد
غیر از رخ خوب تو که باشد گل بی خار
گر ماه کله دار بود، سرو قبا پوش
تو سرو قبا پوشی و تو ماه کله دار
لعلت می جان پرور و خمار تو و من
هم طالب می هستیم و هم طالب خمار
روی تو گل تازه و گلزار تو و من
هم عاشق گل هستیم و هم عاشق گلزار
هر سال بهار ار چه بسی نغز و نکو بود
امسال نکوتر بود از، پار و، زپیرار
عید است و بود مولد مسعود شه کل
هم نام شهنشاه رسل، احمد مختار
شاهنشه دین حجت موعود که باشد
بر قافله ی کون و مکان، قافله سالار
هم آمر و هم ناهی و هم ناهی و هم صاحب امر است
هم قادر و هم عالم و هم فاعل مختار
از یمن قدوم وز پی طوف حریمش
گردیده زمین ساکن و گردون شده دوار
آن شمس ولایت که فروغی است از او مهر
شد مه شعبان، بگه نیمه نمودار
در طور جهان کرد تجلی چو جمالش
شد شش جهت از نور رخش مطلع انوار
آثار جمالش همه جا گشته هویدا
از فیض طلوعش همه کس گشت خبردار
نادیده جمالش همه دادند بدو، دل
کردند به نیکویی رویش، همه اقرار
بابش زعرب باشد و هستش زعجم مام
آن فخر عرب ذخر عجم نخبه ی ابرار
هادی امم، مظهر حق، مهدی موعود
آن قائم غایب، زنظر، واقف اسرار
چون جان به تن و عقل به سر، نور بدیده
پیدا است بر غلق و نهان است زانظار
یک شمه زاوصاف جمیلش نتوانند
خلق دو جهان یک سره گردند اگر یار
سر رشته ی کارم شده از کف، مددی کن
ای در کف فیاض تو سر رشته ی هر کار
دیوان «محیط» از شرف منقبت شاه
شد حرز تن و جان و دل و دیده ی احرار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۰ - و له عَلَیهِ الرَّحمَه ایضاً فی التّشبیب و التّحبیب
امروز دلا از دوش، آشفته ترت بینم
جز مستی می در سر، شور دگرت بینم
هرچند بُدی هر روز، آشفته و دیوانه
امروز زهر روزه، دیوانه ترت بینم
گویا شده ای عاشق، ای که بدین گونه
خوناب جگر جاری، از چشم ترت بینم
تلخ است مذاق جان، ای نوش دهان دریاب
کز لعل روان پرور، کان شکرت بینم
قامت چو بر افرازی، سرو سیهت یابم
عارض چو بر افروزی، رخشان قمرت بینم
شد عمر و جزاینم نیست، در سر هوسی که این سر
افتاده بسان گوی، در رهگذرت بینم
ذرات وجود من، از وجد به رقص آید
ای مهر جهان آرا، گر یک نظرت بینم
چون غنچه گل بر تن، از شوق بدرم پوست
ای تنگ دهان هرگه، خود را به برت بینم
سوزم به حضور جمع، پروانه صفت از رشک
چون شمع به بزم غیر، گه جلوه گرت بینم
گردید گه پرواز، ای طایر جان همت
اندر قفس تن چند، به شکسته پرت بینم
زاسرار نهان سازم، یک باره خبردارت
مانند «محیط» از خویش، گر بی خبرت بینم
جز مستی می در سر، شور دگرت بینم
هرچند بُدی هر روز، آشفته و دیوانه
امروز زهر روزه، دیوانه ترت بینم
گویا شده ای عاشق، ای که بدین گونه
خوناب جگر جاری، از چشم ترت بینم
تلخ است مذاق جان، ای نوش دهان دریاب
کز لعل روان پرور، کان شکرت بینم
قامت چو بر افرازی، سرو سیهت یابم
عارض چو بر افروزی، رخشان قمرت بینم
شد عمر و جزاینم نیست، در سر هوسی که این سر
افتاده بسان گوی، در رهگذرت بینم
ذرات وجود من، از وجد به رقص آید
ای مهر جهان آرا، گر یک نظرت بینم
چون غنچه گل بر تن، از شوق بدرم پوست
ای تنگ دهان هرگه، خود را به برت بینم
سوزم به حضور جمع، پروانه صفت از رشک
چون شمع به بزم غیر، گه جلوه گرت بینم
گردید گه پرواز، ای طایر جان همت
اندر قفس تن چند، به شکسته پرت بینم
زاسرار نهان سازم، یک باره خبردارت
مانند «محیط» از خویش، گر بی خبرت بینم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۵ - مزیّن به اسم مبارک نبی و وصیّ صلی الله علیه و آله و سلم
روزگار پیش از این، خوش روزگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۳
خوش در نگار بسته دگر نوبهارست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل
از آب ابر بسته چنین در نگار دست
از حرص چیدن گل شاید که در چمن
روید به جای سبزه از مرغزار دست
ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم
بر دست میزند ز تحیر چنار دست
در موسم چنین همه کس در کنار یار
جز من که میدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد
من از جنون برم سوی دامان یار دست
از دست من چه آید کز ضعف چون چنار
میلرزد از نسیمم بی اختیار دست
بس نیست از برای گریبان در یدنم
گر چون چنار رویدم از تن هزار دست
... بسته باشد بر دست های نگار
گویند عادت ست کشیدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدی دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که میزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دین
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سریر دین که در ایام جود او
بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست
پا در میان اگر ننهادی عطای او
از تن به گاه خلقت کردی فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان
بر سینه می نهد بر او بنده وار دست
انگشت زینهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زیر بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد امیدوار دست
جودی بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست
ای دل ز آستان رضا برمگیر سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبی و ولی آوری به کف
داده خدا تو را زیمین و یسار دست
شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را
از آستین نکردی بیرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست
فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نمیدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر ای کبار دست
از تیر آسمان قصب السّبق میبرم
بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست
شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش
باید مکید عمری چون شیرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستین هیچ کسم شرمسار دست
در دامن ثنای تو زدوست فکرتم
کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند
دردم ز آستین کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته ریاض صدارت که می برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمین سپهر سپهر برین شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمی گل گلشن خلیل
گر مهر برده رایش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد
از دامن هنر نکشید افتقار دست
دارند از برای بقایش جهانیان
بر کرد کار در دل شبهای تار دست
چون مدح او نگویم کز یمن همتش
داده مرا زیارتت ای شهریار دست
گر در جوار حفظش گیرد غبار جای
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبیعت کند دگر
مخمور را به لرزه نیارد خمار دست
تا هست بر زبان خلایق که کس ندید
بالای دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قیامت بر روزگار دست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل
از آب ابر بسته چنین در نگار دست
از حرص چیدن گل شاید که در چمن
روید به جای سبزه از مرغزار دست
ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم
بر دست میزند ز تحیر چنار دست
در موسم چنین همه کس در کنار یار
جز من که میدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد
من از جنون برم سوی دامان یار دست
از دست من چه آید کز ضعف چون چنار
میلرزد از نسیمم بی اختیار دست
بس نیست از برای گریبان در یدنم
گر چون چنار رویدم از تن هزار دست
... بسته باشد بر دست های نگار
گویند عادت ست کشیدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدی دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که میزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دین
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سریر دین که در ایام جود او
بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست
پا در میان اگر ننهادی عطای او
از تن به گاه خلقت کردی فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان
بر سینه می نهد بر او بنده وار دست
انگشت زینهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زیر بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد امیدوار دست
جودی بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست
ای دل ز آستان رضا برمگیر سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبی و ولی آوری به کف
داده خدا تو را زیمین و یسار دست
شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را
از آستین نکردی بیرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست
فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نمیدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر ای کبار دست
از تیر آسمان قصب السّبق میبرم
بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست
شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش
باید مکید عمری چون شیرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستین هیچ کسم شرمسار دست
در دامن ثنای تو زدوست فکرتم
کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند
دردم ز آستین کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته ریاض صدارت که می برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمین سپهر سپهر برین شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمی گل گلشن خلیل
گر مهر برده رایش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد
از دامن هنر نکشید افتقار دست
دارند از برای بقایش جهانیان
بر کرد کار در دل شبهای تار دست
چون مدح او نگویم کز یمن همتش
داده مرا زیارتت ای شهریار دست
گر در جوار حفظش گیرد غبار جای
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبیعت کند دگر
مخمور را به لرزه نیارد خمار دست
تا هست بر زبان خلایق که کس ندید
بالای دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قیامت بر روزگار دست
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال
ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم
بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال
زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست
خمیده قامت زایند مادرم چو هلال
شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم
کناره گیر مرغی که بشکنندش بال
به هیچ سو ننهادم قدم که روز سیاه
مرا نیامد مانند سایه از دنبال
جهان به نوعی در چشم من شده تاری
که روز و شب را بینم همین به یک تمثال
زبس که سر به گریبان کشیده آه زدم
تنور تافته گردید بر تنم سربار
به خون ناب شود اندرو چو آب کنند
از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال
اگر دو گام روم بیست جای بنشینم
بسان پیران با آن که بیست دارم سال
بدین طریق سراسیمه داردم گردون
که می ندانم چون کودکان یمین ز شمال
کنون که لذت خونابه جگر دیدم
اگر بسوزم لب تر نمی کنم به زلال
قدم نیارم بیرون نهاد از خانه
زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال
بدان صفت که نیارد برون شد زایر
ز کثرت ملک از روضه ی سپهر جلال
امام ثالث کالبته ثانی او بودی
اگر محال نبودی دو ایزد متعال
ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم
بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال
زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست
خمیده قامت زایند مادرم چو هلال
شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم
کناره گیر مرغی که بشکنندش بال
به هیچ سو ننهادم قدم که روز سیاه
مرا نیامد مانند سایه از دنبال
جهان به نوعی در چشم من شده تاری
که روز و شب را بینم همین به یک تمثال
زبس که سر به گریبان کشیده آه زدم
تنور تافته گردید بر تنم سربار
به خون ناب شود اندرو چو آب کنند
از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال
اگر دو گام روم بیست جای بنشینم
بسان پیران با آن که بیست دارم سال
بدین طریق سراسیمه داردم گردون
که می ندانم چون کودکان یمین ز شمال
کنون که لذت خونابه جگر دیدم
اگر بسوزم لب تر نمی کنم به زلال
قدم نیارم بیرون نهاد از خانه
زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال
بدان صفت که نیارد برون شد زایر
ز کثرت ملک از روضه ی سپهر جلال
امام ثالث کالبته ثانی او بودی
اگر محال نبودی دو ایزد متعال
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
زهی نگاه تو سرگرم مردم آزاری
منم زچشم تو در عین گرم بازاری
اگر درست بود این که مردمان گویند
به خواب فتنه نکوتر بود زبیداری
چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود
به خانه سوزی عشاق دست برداری
من آن چنان که اگر یک دم از تو دورافتم
شود ز زندگیم آرزوی بیزاری
تو تندخوی به حدی که گر خبر یابی
خیال خود را از سینه ام برون آری
عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد
رخ چو ماه تو را هر نفس به عیاری
از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه
شنیده ام که نکو نیست بهر طراری
پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا
در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاری
بلی چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب
ستارگان را باشد که نموداری
چنان گداخته شد آفتاب در کویت
که پشت باز دهد هر قدم به دیواری
تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو
که نیکوییش فزاید همی ز بیماری
شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم
ز گریه بندم از رخم خون شود جاری
بلی زجای دگر آب سر کند ناچار
گهی که منبع او را نجس نیباری
خیال روی تو رد سینه ام بدان ماند
که گلشنی را در دوزخی در آغازی
فلک نشسته شب و روز در سیاه و کبود
زرشک آن که چرا جای در زمین داری
زبس که گویم دور از رخ تو ربکاری
در آب چشمم نیلوفریست پنداری
نکشتن منت از رحم نیست میخواهی
که چون منی را از کشتگانت نشماری
دلم به هیچ غمی آشنا نگشته هنوز
نه زآن که غم نخورد همچنین، نه بنکاری
برای آن که غمی را ندیده سیر کزو
ستانی و به غم تازه ایش بسپاری
نمی شود شب من صبح، گویا بختم
ز دست بر در صبح از ستاره مسماری
کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش
چه سود ای دل، بس کن زناله و زاری
ترا که تا دم دیگر امید بودن نیست
به صبر کوش چه آسانی و چه دشواری
دگر نمی شوی شکوه بر بر شاهی
که دست چرخ فرو بندد از ستمکاری
علی عالی که ندازه کمالاتش
به جز خدای نداند کسی ز بسیاری
ایا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند
نهان ز خلق به دور آهویان تاتاری
اگرچه طوطی طبعم که شکر خالی
فغان برآورد از بلبلان گلزاری
نگردد از تری شعر من مسوده خشک
در آفتاب قیامت اگرش بگذاری
ولی ثنای تو کی دانمی سزای تو گفت
خدایر است به مداحیت سزاواری
الا که تا لب خندان یار یاقوتی یست
الا که تا رخ زرد من است گلناری
الا که تا به شب و روز، روز و شب گیرند
ز چهرو زلفش این روشنی و آن تاری
مباد داغ دلم را که زنده اویم
از آشنایی مرهم سیاه رخساری
منم زچشم تو در عین گرم بازاری
اگر درست بود این که مردمان گویند
به خواب فتنه نکوتر بود زبیداری
چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود
به خانه سوزی عشاق دست برداری
من آن چنان که اگر یک دم از تو دورافتم
شود ز زندگیم آرزوی بیزاری
تو تندخوی به حدی که گر خبر یابی
خیال خود را از سینه ام برون آری
عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد
رخ چو ماه تو را هر نفس به عیاری
از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه
شنیده ام که نکو نیست بهر طراری
پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا
در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاری
بلی چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب
ستارگان را باشد که نموداری
چنان گداخته شد آفتاب در کویت
که پشت باز دهد هر قدم به دیواری
تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو
که نیکوییش فزاید همی ز بیماری
شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم
ز گریه بندم از رخم خون شود جاری
بلی زجای دگر آب سر کند ناچار
گهی که منبع او را نجس نیباری
خیال روی تو رد سینه ام بدان ماند
که گلشنی را در دوزخی در آغازی
فلک نشسته شب و روز در سیاه و کبود
زرشک آن که چرا جای در زمین داری
زبس که گویم دور از رخ تو ربکاری
در آب چشمم نیلوفریست پنداری
نکشتن منت از رحم نیست میخواهی
که چون منی را از کشتگانت نشماری
دلم به هیچ غمی آشنا نگشته هنوز
نه زآن که غم نخورد همچنین، نه بنکاری
برای آن که غمی را ندیده سیر کزو
ستانی و به غم تازه ایش بسپاری
نمی شود شب من صبح، گویا بختم
ز دست بر در صبح از ستاره مسماری
کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش
چه سود ای دل، بس کن زناله و زاری
ترا که تا دم دیگر امید بودن نیست
به صبر کوش چه آسانی و چه دشواری
دگر نمی شوی شکوه بر بر شاهی
که دست چرخ فرو بندد از ستمکاری
علی عالی که ندازه کمالاتش
به جز خدای نداند کسی ز بسیاری
ایا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند
نهان ز خلق به دور آهویان تاتاری
اگرچه طوطی طبعم که شکر خالی
فغان برآورد از بلبلان گلزاری
نگردد از تری شعر من مسوده خشک
در آفتاب قیامت اگرش بگذاری
ولی ثنای تو کی دانمی سزای تو گفت
خدایر است به مداحیت سزاواری
الا که تا لب خندان یار یاقوتی یست
الا که تا رخ زرد من است گلناری
الا که تا به شب و روز، روز و شب گیرند
ز چهرو زلفش این روشنی و آن تاری
مباد داغ دلم را که زنده اویم
از آشنایی مرهم سیاه رخساری
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
دامنم دریای خون زین چشم خون پالاستی
هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی
ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس
در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی
در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا
از برون کرّوبیان چون می که در میناستی
داشت دل در سر که روزی چند پیماید جهان
خون شد از جوری که رسم گنبد میناستی
این همان خون است کز مژگان تر میریزدم
اشک خونینم ازین معنی جهان پیماستی
از درستی صد شکست آمد مرا در عهد ما
راستی را نیست چیزی بهتر از دریاستی
باورت ناید به بین اینک هلال بدر را
کز کجی افزونی آید وز درستی کاستی
خوف دریا گرنه سنگ راه گردیدی مرا
سال ها بودی که هندم مسکن و ما واستی
چون نباشد خوفم از دریا که تا من بوده ام
جمله محنتهای من زین چشم چون دریاستی
ای که می گویی وفا و کیمیا عنقا بود
کاش عنقا بود ممکن بودی از عنقاستی
گر برت آشفته گفتم حال دل از من مرنج
من نمی دانم چه می گویم خدا داناستی
موسی کاظم امام هفتمین کز مهر او
سینه ام روشن چو طور از آتش موسی ستی
مردمان گویند آتش الطف ارکان بود
زین سبب او را زارکان جای بر بالاستی
من چنین دانم که می ماند برای روشنش
فرق او از فخر این پیوسته گردون ساستی
این چنین کین سفله طبعان رنگند و بوی
در زمان ما که گردون دشمن داناستی
کافرم گر با چنین دانش کشش می برد نام
گرنه لفظ بوی جزء بوعلی سیناستی
مجملاً نگذاشت بخت بد که بردارم قدم
وین زمان اندر کفم نه این و نه دنیاستی
هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی
ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس
در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی
در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا
از برون کرّوبیان چون می که در میناستی
داشت دل در سر که روزی چند پیماید جهان
خون شد از جوری که رسم گنبد میناستی
این همان خون است کز مژگان تر میریزدم
اشک خونینم ازین معنی جهان پیماستی
از درستی صد شکست آمد مرا در عهد ما
راستی را نیست چیزی بهتر از دریاستی
باورت ناید به بین اینک هلال بدر را
کز کجی افزونی آید وز درستی کاستی
خوف دریا گرنه سنگ راه گردیدی مرا
سال ها بودی که هندم مسکن و ما واستی
چون نباشد خوفم از دریا که تا من بوده ام
جمله محنتهای من زین چشم چون دریاستی
ای که می گویی وفا و کیمیا عنقا بود
کاش عنقا بود ممکن بودی از عنقاستی
گر برت آشفته گفتم حال دل از من مرنج
من نمی دانم چه می گویم خدا داناستی
موسی کاظم امام هفتمین کز مهر او
سینه ام روشن چو طور از آتش موسی ستی
مردمان گویند آتش الطف ارکان بود
زین سبب او را زارکان جای بر بالاستی
من چنین دانم که می ماند برای روشنش
فرق او از فخر این پیوسته گردون ساستی
این چنین کین سفله طبعان رنگند و بوی
در زمان ما که گردون دشمن داناستی
کافرم گر با چنین دانش کشش می برد نام
گرنه لفظ بوی جزء بوعلی سیناستی
مجملاً نگذاشت بخت بد که بردارم قدم
وین زمان اندر کفم نه این و نه دنیاستی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر خاک سر کویش که بر خونم شرف دارد
صبا دارد دریغ از دیده ام حق بر طرف دارد
به ناخن می کند از مشک رویش ماه رخساره
دروغ است این که می گویند بر رخ کلف دارد
بقدر گریه باشد چشم را قیمت بر عاشق
بلی عزت به قدر گوهر خود هر صدف دارد
کسی سرّ نگاهش را به جز چشمش نمی داند
نظر بر هر طرف می افکند چندین طرف دارد
من اندر عشق تو طرفی نبستم ای خوشآن بی دل
که گردین و دل از کف داد و دامانی به کف دارد
صبا دارد دریغ از دیده ام حق بر طرف دارد
به ناخن می کند از مشک رویش ماه رخساره
دروغ است این که می گویند بر رخ کلف دارد
بقدر گریه باشد چشم را قیمت بر عاشق
بلی عزت به قدر گوهر خود هر صدف دارد
کسی سرّ نگاهش را به جز چشمش نمی داند
نظر بر هر طرف می افکند چندین طرف دارد
من اندر عشق تو طرفی نبستم ای خوشآن بی دل
که گردین و دل از کف داد و دامانی به کف دارد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از صبوری لاف زد خون دل ناشا دریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گیسویش
به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل
که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف
به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد
به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
به زلفش کی دهم دل گرنه رویش در میان بینم
دل من می برد زلفش به جانب داری رویش
بر یزای دیده اشک و خاک کویش را به حالش کن
که از خونم بسی بهتر بود خاک سر کویش
به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل
که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف
به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد
به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
به زلفش کی دهم دل گرنه رویش در میان بینم
دل من می برد زلفش به جانب داری رویش
بر یزای دیده اشک و خاک کویش را به حالش کن
که از خونم بسی بهتر بود خاک سر کویش
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل
امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
لیکن بکنه این نرسیدم به هیچ باب
کاین کک کو تهست بدو انگشت چون کشد
از روی شاهدان بلند سخن نقاب
در غیبت تو خصم کند دعوی هنر
وندر حضور باشد پامال احتجاب
آری جهان تمام به خورشید روشن است
اما ستاره پوش بود نور آفتاب
سر بر خط تو اهل هنر چون قلم نهند
کاندر قلمرو هنری مالک الرقاب
برهان قاطع هنر این بس که پادشاه
از اهل علم و فضل تو را کرده انتخاب
آمد بمن ز زاده کلک تو قطعه ای
ور لفظ قطعه گویم در معنیش کتاب
هر بیت آن قصیده ای از شعر منتخب
هر سطر آن سفینه ای از لولوی خوشاب
مضمون قطعه نیک دروغ ست این که من
بد گفته ام تو را نکنم من بد ارتکاب
ای جلوه گاه طبع تو بالای آسمان
وین نسخه ضمیر تو را نقطه آفتاب
دانم بد من ارتو دروغ است و افترا
چون رنجش من از تو بلاشک و ارتیاب
گیرم بود صحیح و شنیدم به گوش خود
چون رنجم از تو بنده و رنجیدن العجاب
تو صبح انوری و دم روح پرورت
باشد نسیم صبح چه در لطف و چه عتاب
من غنچه ام شکفته شوم از نسیم صبح
نه زلف دلبرم که درآیم به پیچ و تاب
حقا نکرده ام گله این التفات تو
شاید که از سوال مقدر بود جواب
آخر زبذر شکوه خورشید کی رسد
یا خود چرا شکایت دریا کند سحاب
زین ها جمیع میگذرم کله کرده ام
گویم دقیقه ای بشنو این دقیقه یاب
گویند دوستان گله از دوستان کنند
و امروز دوست منحصر است اندران حیات
حاشا من از دشمن خود کردمی گله
از بخت تیره کردمی و چرخ ناصواب
کوته کنم حدیث که نزدیک نکته سنج
طول سخن جواب نباشد بود عذاب
امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
لیکن بکنه این نرسیدم به هیچ باب
کاین کک کو تهست بدو انگشت چون کشد
از روی شاهدان بلند سخن نقاب
در غیبت تو خصم کند دعوی هنر
وندر حضور باشد پامال احتجاب
آری جهان تمام به خورشید روشن است
اما ستاره پوش بود نور آفتاب
سر بر خط تو اهل هنر چون قلم نهند
کاندر قلمرو هنری مالک الرقاب
برهان قاطع هنر این بس که پادشاه
از اهل علم و فضل تو را کرده انتخاب
آمد بمن ز زاده کلک تو قطعه ای
ور لفظ قطعه گویم در معنیش کتاب
هر بیت آن قصیده ای از شعر منتخب
هر سطر آن سفینه ای از لولوی خوشاب
مضمون قطعه نیک دروغ ست این که من
بد گفته ام تو را نکنم من بد ارتکاب
ای جلوه گاه طبع تو بالای آسمان
وین نسخه ضمیر تو را نقطه آفتاب
دانم بد من ارتو دروغ است و افترا
چون رنجش من از تو بلاشک و ارتیاب
گیرم بود صحیح و شنیدم به گوش خود
چون رنجم از تو بنده و رنجیدن العجاب
تو صبح انوری و دم روح پرورت
باشد نسیم صبح چه در لطف و چه عتاب
من غنچه ام شکفته شوم از نسیم صبح
نه زلف دلبرم که درآیم به پیچ و تاب
حقا نکرده ام گله این التفات تو
شاید که از سوال مقدر بود جواب
آخر زبذر شکوه خورشید کی رسد
یا خود چرا شکایت دریا کند سحاب
زین ها جمیع میگذرم کله کرده ام
گویم دقیقه ای بشنو این دقیقه یاب
گویند دوستان گله از دوستان کنند
و امروز دوست منحصر است اندران حیات
حاشا من از دشمن خود کردمی گله
از بخت تیره کردمی و چرخ ناصواب
کوته کنم حدیث که نزدیک نکته سنج
طول سخن جواب نباشد بود عذاب
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶