عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر ترا راحت جان می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهدشکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گر چه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۸
هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد
وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد
هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق
هیچ کس را یارب این رنج از جهان بر دل مباد
عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان
این چنین شربت نصیب مردم عاقل مباد
در بلا منزل گرفت آنکس که ماند اندر فراق
هیچ نازک طبع را اندر بلا منزل مباد
عمر را با رنج دل بی حاصلی حاصل شناس
عمر کس ار دشمنست ار دوست بی حاصل مباد
هر که او گوید فراق دوستان آسان بود
رنج فرقت از دل او یک نفس زایل مباد
از بد و نیک جهان غافل نشستن شرط نیست
هیچ عاقل از بد و نیک جهان غاقل مباد
از تصاریف زمان پای عزیزان در گل است
یارب از دست جهان پای کسی در گل مباد
هست عهدی تا به ما اندوه فرقت مایل است
انده فرقت ازین پس سوی ما مایل مباد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
برخاست دلم تا دگری بگزیند
گفتم بنشین که یار از من بیند
آمد غم تو گفت بدو بنمایم
برخاستنی که تا زید ننشیند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
مرغ وفا برون ز جهان آشیان گرفت
عنقا صفت ز عالم وحدت کران گرفت
از خون دل کنار زمین موج زد چنانکه
ز آسیب موج دامن مغرب نشان گرفت
طوفان درد کشتی دل را ز راه برد
سیلاب غم خرابه جان در میان گرفت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۶
اگر بمهر من آن ماه را نیاز آید
چنانکه زود برفتست زود باز آید
برزم رفت و بسی رنج نابسازی کرد
رسد بباده خوری باز بزم ساز آید
همی دهیم براه فراز کردن چشم
امیدوار که او ناگهی فراز آید
دراز وعده نگار است و من از او در بیم
اگر چه وعده اش از عشق من دراز آید
مرا ز فرقت آن ماه آفتاب طراز
ز خون دیده همی بر دو رخ طراز آید
اگر ببیند حور آن بت نیازی را
بدان نیازی هر ساعتش نیاز آید
پس از فراقش روزی مگر وصال بود
پس از نشیبی روزی مگر فراز آید
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای کرده ببند دوستی بسته دلم
با تو بهوای و مهر پیوسته دلم
هر گه گردد بدرد و غم خسته دلم
روی تو کند ز درد وارسته دلم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
چون بیتو بوم جفت غم و درد بوم
چون با تو بوم ز درد و غم فرد بوم
با تو بدو رخ سرخ تر از ورد بوم
بی تو بدو رخ چون سمن زرد بوم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
از دیده میان رود خونم بی تو
گوئی که به آتش اندرونم بی تو
از فکرت خویشتن برونم بی تو
ای دوست بیا ببین که چونم بی تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بازار تو را کرانه ای نیست
آزار تو را بهانه ای نیست
آمد ز دهن دلم ز آتش
بی قصه ی تو زبانه ای نیست
تا بوده هزار بار بالین
در کوی تو آستانه ای نیست
در کوی تو ناز حسن سوز است
بی ماتم هیچ خانه ای نیست
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
دل دوش دم از هوای دلبر میزد
هرجا که رسید، حلقه بردر میزد
همچون مگس، از حسرت آن تنگ شکر
فریاد کنان، دو دست بر سر میزد
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ای بر دل زارم از تو آزار لذیذ
وز لعل لبت تلخی گفتار لذیذ
زهریست نگاه تو بغایت مهلک
شهدیست تکلم تو بسیار لذیذ
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۵ - یاس
آرم همه شب ز جزع خونین الماس
دارم به تو امید و ز هجر تو هراس
تا نگذاری امید من یاس شود
سوی تو روانه کردم این دسته ی یاس
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۵
چون تحفه کوی دوست نارنج بود
از خجلت او به دل مرا رنج بود
گفتی که ز من مرنج هنگام بدی
رنجی که رسد از تو مرا گنج بود
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۷
ترسم که ازین محبت پنهانی
در کوچه رسوا زدگانم خواهی
خرمای تو می خورم ولی می ترسم
از خرمائی کلیچه ام بستانی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۷
آن چای که داد همت والایت
بر یار خود از مهر فلک فرسایت
از مهر تو دم زدیم و دم کردیمش
در خوردن چای بود خالی جایت
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۸
دل زنده می شود به نسیم خیال تو
جان رقص می کند به امید وصال تو
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۴۱
یک روز تو را به راه دیدم
هر روز مراست دیده بر راه
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
نمیگویم نمیکردی اگر شادم چه میکردم؟!
بغم خود را، اگر عادت نمیدادم چه میکردم؟!
بجز من، نیستش صیدی بدام و، این بود حالم؛
اگر صید دگر میداشت صیادم چه میکردم؟!
شدی از ناله ام دلتنگ و، گفتی: سازم آزادش
نمیدانم که میکردی گر آزادم چه میکردم؟!
ز اول تاب بیدادم نبود، آخر نمیدانم
نمیدادی اگر عادت به بیدادم چه میکردم؟!
بکویش ماند و نامد با همه یاری ز من یادش
بجز دل قاصدی گر میفرستادم چه میکردم؟!
بکویش بس زدم فریاد، تأثیری نکرد آیا
گرش در دل اثر میکرد چه میکردم؟!
ندارم شکوه از وی، رفتم آذر گر چه از یادش
طفیل دیگران میکرد اگر یادم چه میکردم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
پیران بی گنه را، کشتی گر از نگاهی
جرمی نداری آری، طفلی و بی گناهی
هر جا نسیمی آید، کز وی دلم گشاید
خوش دل شوم که شاید، پیکی رسد زراهی
رحمی، وگرنه ترسم از سوز دل چو شمعم
ریزد ز دیده اشکی، خیزد ز سینه آهی
ای آنکه با رقیبان، هم صحبتی دمادم
دردم بجو زمانی، حالم بپرس گاهی
جای چو من گدایی، در بزم چون تو شاهی