عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۴
سیّد است او تو بندهٔ او باش
تا که باشی تو عاشق او باش
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۵۱
نور خود در نار موسی را نمود
در همه اشیا چنین ما را نمود
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۷
هر که او رو ز غیر او بر تافت
پرتو نور او بر او برتافت
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۷۵
هرکه رو را ز غیر او بر تافت
پرتو نور او بر او برتافت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۹
بانگ ما کبک است، خرمن را به خرمن باز ده
ای که می گفتی خریدارم، کنون آواز ده
روزگار خندهٔ غفلت گذشت ای کبک من
دل به دندان گیر و تن در چنگل شهباز ده
ای فلک صیدی که افکندی به تیرت کشته شد
بوسه ای بر دست این صیاد حکم انداز ده
می توان غماز عیب مردمان بودن، ای ظریف
گر ظریفی عیب خود را عرضهٔ غماز ده
گفت و گوی سر وحدت را به صد ره کرده ای
بال صوفی را به دست جنبش پرواز ده
شکر ما کن، دوست را، عرفی و جان ها بر فشان
کز تو جان خواهد، نمی گوید که در دم باز ده
محمود شبستری : کنز الحقایق
در بیان نهایت عشق است
به صورت آدمی کرده است نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی دیگری باشد فضولی
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار
به شهری چون درآید شهریاری
نماند شحنه را در شهر کاری
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست
که کار عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عق آنجا جز گریزان
چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست
چو گوید عشق عقل آنجا خموش است
در آن منزل که آمد عشق کاری
در آمد عقل چون طفلان بزاری
اگرچه کارها از عقل شد راست
ولیکن کار با عشق بالاست
در تحقیق را صندوق عشق است
رسول عاشق و معشوق عشقست
اگر معشوق را عاشق نبودی
که گفتی این حقایق که شنودی
ز فیض عقل می‌بین نور راهت
ولی در عشق می‌دانی پیشگاهت
دو حالست ای اخی در عشق پنهان
که پیدا می‌شود در عاشقی آن
بود در راستی اول مقامش
میان عشق و مستی کشت نامش
چو شد عاشق تهی از خود فنا دان
چو پر گردد ز معشوقش بقا دان
چو حاضر گشت جانان کیستم من
چو غایب باشم از وی چیستم من
اگر صد سال می‌سازی بضاعت
بسوزد عشق اندر نیم ساعت
کسی کو عاشق است اندر مجازی
ندارد عشق صورت را نیازی
اگر تو عاشقی اندر حقیقت
نشان خواهند از تو در طریقت
نشانش چیست ترک خویش گفتن
شدن قربان و ترک کیش گفتن
سخن در عاشقی بسیار گویند
ولی نی اینچنین اسرار گویند
همی گویم حدیثی در بیانش
ز سر عشق می‌آرم نشانش
در گنج معانی باز کردم
پس آنگه این سخن آغاز کردم
سخن نیکست اگر تو نیک دانی
نه در معنی و در صورت بمانی
چو بشناسی به دل یک یک دقایق
فرو آید به جانت این حقایق
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست
ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
تا از دم عیسی شده ام زنده به جان
مرگ آمد و از وجود ما دست بشست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - سرود شاعر
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کامل‌النسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
و از ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد راکوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکیست
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند وما مغزیم
اهل گیتی تنند و ما عصبیم
انجلاء قلوب را، صیقل
ارتقاء نفوس را سببیم
قول ما حجت است در هرکار
زانکه ما مردمان بلعجبیم
بستهٔ عقل اولیم‌، ولی
خردآموز عقل مکتسبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زانکه شاگرد کارگاه ربیم
هرکه خواهد مقام ما یابد
گو برو خاک شو که ما ذهبیم
همچوما خاک‌شوکه زرگردی
زانکه ما خاک وادی طلبیم
وصل از او کی طلب کنیم که ما
عاشقی چون بهار با ادبیم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
آن چه شعله است کزان راهگذار می‌آید
یا چه برقیست که دایم به‌نظر می‌آید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر می‌آید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر می‌آید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر می‌آید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر می‌آید
پا و سر می‌شکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر می‌آید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل به‌بر می‌آید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر می‌آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
روشنی از آه باشد دودمان عشق را
فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
رهنورد شوق آسایش نمی داند که چیست
سنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق را
نیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سرا
پیش پای خود چراغی شبروان عشق را
گر چه باشد آسمان سرحلقه گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق را
نگسلد چون حلقه زنجیر، داغ او ز هم
می رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکان عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمی فهمد زبان عشق را
عالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهار
تا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟
در زمین شور، تخم خویش را باطل مکن
گوش زاهد نیست در خور، داستان عشق را
خار و خس را موجه سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنان عشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
به خاموشی محیط معرفت کن جان گویا را
به جان بی نفس چون ماهیان کن سیر دریا را
همایون طایری در هر نظر گردد شکار تو
اگر در راه عبرت افکنی دام تماشا را
ز قرب تنگ چشمان رشته امید را بگسل
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
علم را کثرت لشکر نگردد پرده وحدت
ز یکتایی نیندازد حباب و موج دریا را
ندارد با تعلق سود دست افشاندن از دنیا
که آزادی گرفتاری است مرغ رشته بر پا را
برازنده است بر دیوانه ای تشریف رسوایی
که از زور جنون سازد گریبان چاک صحرا را
من از دلچسبی آن خال عنبر فام دانستم
که خواهد حلقه بیرون در کردن سویدا را
ز شوق آنها که دارند آتشی در زیر پای خود
گل بی خار می سازند خارستان دنیا را
گرفتم گوشه غاری ز گمنامی، ندانستم
که کوه قاف می سازد بلند آوازه عنقا را
ننازم چون به بخت سبز خود صائب که چون طوطی
به حرف و صوت کردم رام آن آیینه سیما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
هر که هست، از می دیدار تو مست است اینجا
ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
مگذر از پای خم می که ره دور بهشت
از ره بی خبری دست به دست است اینجا
راه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازک
جرس قافله آواز شکست است اینجا
نرسد زیر فلک همت عالی جایی
هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
هر صدایی که به گوشش رسد از جای رود
بس که جان گوش بر آواز الست است اینجا
زیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مور
هر که را می نگرم باد به دست است اینجا
می زند سینه به دریا ز تهیدستی، موج
ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا
بعد ازین بر در مستی و جنون زن صائب
که خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
به شاهراه توکل بود سفر ما را
یکی است توشه و زنار بر کمر ما را
گذشته است ز سر آب هر کجا هستیم
غم کنار و میان نیست چون گهر ما را
به خوش عنانی ما گوهری ندارد بحر
توان ز خویش نمودن به یک نظر ما را
شکست سنگ ره ما کجا تواند شد؟
که همچو موج ز دریاست بال و پر ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
حریف باده آن چشم های مخموریم
نمی توان به قدح ساخت بی خبر ما را
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
شده است سینه ما همچو تیغ جوهردار
ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
چه شکرهاست که در خارزار امکان نیست
به غیر عشق گرفتاری دگر ما را
به هر زمین نفشانیم تخم خود صائب
نظر به سوختگان است چون شرر ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
در محیط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
چشم عاشق خاک کوی دلستان بیند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب
دل ز یاد زلف زد بر کوچه دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب
از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب
نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب
در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب
بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب
نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محیط بیکران بیند به خواب
نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب
عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نیست یک تن در جهان گویا، اگر گویا دل است
چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهار او یکی
بوستان آفرینش را گل رعنا دل است
هیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیست
خاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل است
می نماید پست اگر در دیده کوتاه بین
پیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل است
با تن آسانی میسر نیست اهل دل شدن
هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شد
آن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل است
بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا
عاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل است
خسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر ران
اهل معنی را براق آسمان پیما دل است
بزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است
دل به دریاکردگان را زورقی در کار نیست
موج را بال و پر پرواز در دریا دل است
دل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثات
لنگر آرامشی گر دارد این دریا دل است
گوشه امنی که از سیل حوادث ایمن است
بی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
عقل، اجزای وجود خویش باطل کردن است
عشق، این اوراق را شیرازه دل کردن است
جای خود را گرم کردن در سرای عاریت
عکس را در خانه آیینه منزل کردن است
رخنه اندیشه را مسدود کردن عزلت است
ورنه خلوت را ز فکر پوچ محفل کردن است
گر کلیدی هست قفل کعبه مقصود را
دست خود کوته ز دامان وسایل کردن است
با خس و خاشاک بستن پیش راه سیل را
بهر ما دیوانگان فکر سلاسل کردن است
با تکلف زندگی کردن درین مهمانسرا
بر خود و بر دوستداران کار مشکل کردن است
هست اگر راه گریز این خانه دربسته را
چشم پوشیدن ز عالم، رخنه در دل کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
خوابگاه از سایه دیوار مایل کردن است
چون مرا نظاره آن شاخ گل دیوانه کرد؟
کار چوب گل اگر دیوانه عاقل کردن است
همت ذاتی به جودست از گدا محتاج تر
از کریمان خواستن، احسان به سایل کردن است
گفتگوی عشق صائب پیش این بی حاصلان
در زمین شور تخم خویش باطل کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
با حجاب جسم خاکی جان روشن دشمن است
مغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن است
بر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ
رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است
ما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایم
ورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن است
روح هیهات است لنگر در تن خاکی کند
شاهباز لامکانی با نشیمن دشمن است
جان فانی جنگ دارد با زمین و آسمان
این شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است
در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
آسمان نیلگون با جان روشن دشمن است
با تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنا
با حباب و موج این دریای روشن دشمن است
جوهر شمشیر من بند زبان عیبجوست
خون خود را می خورد هر کس که با من دشمن است
یوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتاد
ایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن است
آفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است
از تهی چشمان حضور دل به غارت می رود
گوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن است
صحبت رنگین لباسان بی غمی می آورد
بلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن است
خود مگر از جامه فانوس، شمع آید برون
ورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن است
آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیست
شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست
باده بیرنگ از ظرف بلورین فارغ است
سرو سیمین را لباس پرنیان در کار نیست
فارغند از عقل دور اندیش، مستان خراب
خانه بی بام و در را پاسبان در کار نیست
درنمی آید به ظرف گفتگو اسرار عشق
هر چه وجدانی است آن را ترجمان در کار نیست
حسن را در هر لباسی می شناسند اهل دید
این قدر روپوش ای جان جهان در کار نیست
کاهلان همدرس می جویند از افسردگی
داستان عشق را همداستان در کار نیست
یک نگاه گرم می سوزد سراپای مرا
این قدر استادگی ای خوش عنان در کار نیست
عقل بیجا در عنان اهل دل آویخته است
گله آهوی وحشی را شبان در کار نیست
در میان دعوی و معنی بود خون در میان
هر کجا معنی بود تیغ زبان در کار نیست
از خریداران نیفزاید قماش ماه مصر
حسن گل را هایهوی بلبلان در کار نیست
گرد رخسارش نفس بیهوده می سوزد عرق
چهره شرمین او را دیده بان در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین ابرویی بس است
این قدر بیمهری ای نامهربان در کار نیست
دیده بیدار را افسانه می آید به کار
غفلت سرشار را رطل گران در کار نیست
صحبت عالم به یک ساعت مکرر می شود
گر جهان این است عمر جاودان در کار نیست
ما سبکروحان مدارا با رفیقان می کنیم
ورنه بوی پیرهن را کاروان در کار نیست
سیل گو هموار سازد کعبه و بتخانه را
این ره نزدیک را سنگ نشان در کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
کوری خود گر نبینند اهل دنیا دور نیست
هیچ کوری در مقام و مسکن خود کور نیست
رزق نور و نار را اینجا ز هم نتوان شناخت
موم و شهد از هم جدا در خانه زنبور نیست
جان نورانی نپردازد به جسم تیره روز
پیش پای خویش دیدن شمع را مقدور نیست
دست تا از توست، دست از دانه افشانی مدار
رخنه ملک سلیمان جز دهان مور نیست
ما تلاش قرب عشق از ساده لوحی می کنیم
ورنه سنگ این فلاخن غیر کوه طور نیست
از حجاب ظلمت آسان است بیرون آمدن
سالکان را سد راهی چون حجاب نور نیست
در کمان، آتش به زیر پای دارد تیر راست
عاشقان را آرمیدن در لحد مقدور نیست
ما به حسن معنی از صورت قناعت کرده ایم
بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست
خاکساری را ز ما نتوان به ملک چین گرفت
این سفال خام، کم از کاسه فغفور نیست
عاشقان را عشق آتشدست می بخشد حیات
شمعهای کشته را حاجت به نفخ صور نیست
در میان ننهند صائب راز را با اهل قال
غیر مهر خامشی این گنج را گنجور نیست
گر چه آن بیدرد صائب یاد ما هرگز نکرد
از سخن سنجان کسی را رتبه مشهور نیست