عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به
کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون تو را مردم ستایند آن بلا بدتر بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
چشم بر کار دوست دار چنان
که غیوران بر اهل پردهٔ خویش
رشک بر دوست برفزونتر از آنک
بر زن اختیار کردهٔ خویش
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خوردهٔ خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - در موعظه
هر که را من به مهر خواندم دوست
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - در حسرت عمر گذشته
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شام‌گاه
هرکه را بی‌صرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می‌ستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۳
نیک مردی کجاست خاقانی
که در او درد مردمی یابی
نیست مرغی که حوصله‌ش به جهان
دانه پرورد مردمی یابی
خود جهان مخنث آن کس نیست
که در او مرد مردمی یابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۲
باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه
مردم رسد به مردم، باور بکردمی
کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید
من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
دهل را کاندرون زندان بادست
به گردون می‌رسد فریادش از پوست
چرا درد نهانی برد باید؟
رها کن تا بداند دشمن و دوست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
هر بد که به خود نمی‌پسندی
با کس مکن ای برادر من
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده به مادر من
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۷
یکی را دیدم اندر جایگاهی
که می‌کاوید قبر پادشاهی
به دست از بارگاهش خاک می‌رفت
سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت
ندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
سگ بر آن آدمی شرف دارد
کو دل دوستان بیازارد
این سخن را حقیقتی باید
تا معانی به دل فرود آید
آدمی با تو دست در مطعوم
سگ ز بیرون آستان محروم
حیف باشد که سگ وفا دارد
و آدمی دشمنی روا دارد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
همه فرزند آدمند بشر
میل بعضی به خیر و بعضی شر
این یکی مور ازو نیازارد
وان دگر سگ برو شرف دارد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶
به یک سال در جادویی ارمنی
میان دو شخص افکند دشمنی
سخن چین بدبخت در یکنفس
خلاف افکند در میان دو کس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - ناصرالدین طاهر را درد دندان عارض گشته انوری این قطعه هنگام عیادت او گفته و در هر بیت‌التزام لفظ دندان نموده است
ای به دندان دولت آمده خوش
درد دندانت هیچ بهتر هست
دارد از غصه آسمان دندان
بر که بر نفس همتت پیوست
زانکه هرگز به هیچ دندان مزد
بر سر خوان آسمان ننشست
تیز دندانی حرارت می
درد دندانت چون به خیره بخست
باز بنمود آسمان دندان
تا الم باز پس کشیدی دست
سر دندان سپید کرد قضا
گفتش ای جور خوی عشوه‌پرست
آب دندان حریفی آوردی
کوش تا رایگان توانی جست
از چنین صید برمکش دندان
مرغ چربست و آشیانی پست
من نگویم که جامه در دندان
زانتقامش به جان بخواهی رست
خیز و دندان‌کنان به خدمت شو
آسمان دیرتر میان دربست
گفت هم عشوه پشت دست بزد
دو سه دندان آسمان بشکست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
نیامدست مرا خویشتن دگر مردم
از آن زمان که بدانسته‌ام که مردم چیست
گرم نشان دهی از روی مردمی چه شود
چو بخت نیک نشانت دهم که مردم کیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - در طلب شراب
ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر
گام حکم الا به کامت برنداشت
از کفایت آنچه دارد طبع تو
خاطر لقمان و اسکندر نداشت
دوستی دارم که در روی زمین
کس ازو در حسن نیکوتر نداشت
بارها می‌گفت کایم نزد تو
این سخن از وی دلم باور نداشت
این زمان آمد ولیکن کمترین
در همه کیسه طسویی زر نداشت
گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد
لیک وجه بادهٔ احمر نداشت
بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر
در سخاوت چون تویی دیگر نداشت
ور نداری از کس دیگر بخر
وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - در هجا
میر طغرل بمرد و من گفتم
ملک‌الموت کار مردان کرد
برهانید مردمان را زو
مردمی کرد و سخت نیک آورد
قلتبانی که شصت سال بزیست
یک درم سنگ نان خویش نخورد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
هر که زی خویشتن گران آید
به بر دیگران گران نبود
وانکه گوید که من سبک‌روحم
زو گرانتر درین جهان نبود
از سبک روح راحت افزاید
وز گران جز فساد جان نبود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۵ - وله ایضا
راحت چگونه یابم فضلست مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنین است طالعم
نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو
پیش عوام چون الف بسم ضایعم
اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم
وینست جرم من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم به گه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر عقل و پاک دلی فضل من گواست
یار موافقم نه کی خصم منازعم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۶ - در مذمت شاعری
شعر دور از تو حیض مردانست
بعد پنجاه اگر نبندد به
مرد عاقل به ناخن هذیان
جگر خویش اگر نرندد به
بر سپیدی که جای گریه بود
آن ندانم چه گر نخندد به