عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در تعریف از هند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۱ - قصیده
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۴ - به شاهد لغت دستکره، بمعنی شهری از عراق عجم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۰ - خرکار
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۳
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۹ - ساز سفر
به تکلیف آن هندوی چاپلوس
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۵ - السفر
سفر آمد به پیش ایمرد سیار
رفیقی بایدت چالاک و هشیار
سفر باشد زدار تن شدن سلب
بسوی حق نمودن وجهه قلب
بنزد سالکی کو رهسپار است
سفرها شد معین آنکه جار است
بود اول سفر سیر الی الله
نمودن طی منزلها در این راه
رسیدن بر کمال عالم قلب
شدن در آن تجلی محرم قلب
افق باشد مبین در رتبه آنجا
تجلیهای اسماء راست مبدا
بود دوم سفر در سیر فی الله
که آن اعلی افق شد نزد آگاه
بود این واحدیت را نهایت
شدن موصوف بر اوصاف حضرت
دگر سیم سفر آنرا که سمع است
ترقی بر مقام عین جمع است
بود آنجا مقام قاب قوسین
احد نگذاشت باقی نام اثنین
دوئی چون مرتفع شد بر نهایت
بود در عین اوادنی ولایت
ولایت یعنی آنجا جا وحدنیست
دوئیت رفت و باقی جز احد نیست
دگر باشد سفر در سیر بالله
که فرق بعد جمع آمد بدلخواه
بود چارم سفر را نیک لایق
که باز آید بتکمیل خلایق
در اینجا فرق و جمع او مساویست
بود در خلق اما غیر حق نیست
بود دارای کل این مراتب
ولی زونیست پیدا غیر قالب
چو دریایی که بیقعر و کرانست
و لیکن زیر کف یکجا نهان است
هر آن کف دید خوار و بیادب ماند
لب دریای رحمت تشنه لب ماند
رفیقی بایدت چالاک و هشیار
سفر باشد زدار تن شدن سلب
بسوی حق نمودن وجهه قلب
بنزد سالکی کو رهسپار است
سفرها شد معین آنکه جار است
بود اول سفر سیر الی الله
نمودن طی منزلها در این راه
رسیدن بر کمال عالم قلب
شدن در آن تجلی محرم قلب
افق باشد مبین در رتبه آنجا
تجلیهای اسماء راست مبدا
بود دوم سفر در سیر فی الله
که آن اعلی افق شد نزد آگاه
بود این واحدیت را نهایت
شدن موصوف بر اوصاف حضرت
دگر سیم سفر آنرا که سمع است
ترقی بر مقام عین جمع است
بود آنجا مقام قاب قوسین
احد نگذاشت باقی نام اثنین
دوئی چون مرتفع شد بر نهایت
بود در عین اوادنی ولایت
ولایت یعنی آنجا جا وحدنیست
دوئیت رفت و باقی جز احد نیست
دگر باشد سفر در سیر بالله
که فرق بعد جمع آمد بدلخواه
بود چارم سفر را نیک لایق
که باز آید بتکمیل خلایق
در اینجا فرق و جمع او مساویست
بود در خلق اما غیر حق نیست
بود دارای کل این مراتب
ولی زونیست پیدا غیر قالب
چو دریایی که بیقعر و کرانست
و لیکن زیر کف یکجا نهان است
هر آن کف دید خوار و بیادب ماند
لب دریای رحمت تشنه لب ماند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۲
سفر کردم به هر شهری رسیدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
در جواب او
بسی در مجمع خوانها رسیدم
حریف پخته ای چون نان ندیدم
مرا در سر هوای کله افتاد
صباحی بوی گیپا چون شنیدم
زشوق جوش بره شب به بازار
لب سنبوسه ها را می گزیدم
دگر عیش جهان بر من تمام است
چو با دیگ حلیمابی آبی رسیدم
حیات تازه ای یابم دگر بار
به چنگ آید اگر لحم قدیدم
دل بریان به حال زار من سوخت
زآهی کز فراقش می کشیدم
چو صوفی هستم امروز ه سرانداز
سحر چو ن نغمه بریان شنیدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
در جواب او
بسی در مجمع خوانها رسیدم
حریف پخته ای چون نان ندیدم
مرا در سر هوای کله افتاد
صباحی بوی گیپا چون شنیدم
زشوق جوش بره شب به بازار
لب سنبوسه ها را می گزیدم
دگر عیش جهان بر من تمام است
چو با دیگ حلیمابی آبی رسیدم
حیات تازه ای یابم دگر بار
به چنگ آید اگر لحم قدیدم
دل بریان به حال زار من سوخت
زآهی کز فراقش می کشیدم
چو صوفی هستم امروز ه سرانداز
سحر چو ن نغمه بریان شنیدم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
در، بند توام ای بت تجریش به دربند
بخرام به دربند ببین خسته در، بند
انگشت تو، بر قفل مهمات کلید است
زان باز بود، بر رخ تو، هر درو دربند
از فیض تو تجریش و جماران و دزاشیب
بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند
فیض ارطلبی در، ره روحانی ما آی
با روح خدا، تاکه شود، روح تو پیوند
کاهی اگر از کوه وقار تو بسنجد
زانو، بر آن کاه زند کوه دماوند
ور، نام تو، بر سینه الوند نویسند
هر صبح کند سجده دماوند به الوند
گر نور خدا تافت به تصدیق تو در طور
بگذشت ز البرز و دماوند خداوند
بگذر سوی پس قلعه فضول ار بگذارد
تا شاه نداند تو کجائی و چه و چند
از قلهک و زرگنده گذر سوی خلد زیر
ور چنده دروس نگر خرم و خورسند
«حاجب » پی سیر است همه ساله به شمران
دروازه به دروازه و دربند به دربند
بخرام به دربند ببین خسته در، بند
انگشت تو، بر قفل مهمات کلید است
زان باز بود، بر رخ تو، هر درو دربند
از فیض تو تجریش و جماران و دزاشیب
بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند
فیض ارطلبی در، ره روحانی ما آی
با روح خدا، تاکه شود، روح تو پیوند
کاهی اگر از کوه وقار تو بسنجد
زانو، بر آن کاه زند کوه دماوند
ور، نام تو، بر سینه الوند نویسند
هر صبح کند سجده دماوند به الوند
گر نور خدا تافت به تصدیق تو در طور
بگذشت ز البرز و دماوند خداوند
بگذر سوی پس قلعه فضول ار بگذارد
تا شاه نداند تو کجائی و چه و چند
از قلهک و زرگنده گذر سوی خلد زیر
ور چنده دروس نگر خرم و خورسند
«حاجب » پی سیر است همه ساله به شمران
دروازه به دروازه و دربند به دربند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۰
سالها در خود سفر کردیم ما
در سفر عمری بسر کردیم ما
از دیار خویشتن بستیم بار
خویشتن را در بدر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک زانجا گذر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در هر لجه
دامنی زان پر گهر کردیم ما
خشک وتر دیدیم در عالم بسی
سیرها در بحر و بر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
عاقبت با یار چون نور علی
کشور جان را سفر کردیم ما
در سفر عمری بسر کردیم ما
از دیار خویشتن بستیم بار
خویشتن را در بدر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک زانجا گذر کردیم ما
غوطه ها خوردیم در هر لجه
دامنی زان پر گهر کردیم ما
خشک وتر دیدیم در عالم بسی
سیرها در بحر و بر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
عاقبت با یار چون نور علی
کشور جان را سفر کردیم ما
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۶ - حکایت
وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ
ذکر خروج الامیر مسعود، رضی اللّه عنه من بلخ الی غزنین
در آخر مجلّد ششم بگفتهام که امیر غرّه ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال و قضاة و شحنه شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال میدهد؛ و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانههای ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفتهاند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایهیی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:
به خلم و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین .
و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، مینبشتمی و کار میبراندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی میفرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.
و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود، وی بر تختی مینشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج میکشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسانتر و بآرامتر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.
و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بیمنازع فارغدل میرفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط میآمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت مییافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.
در آخر مجلّد ششم بگفتهام که امیر غرّه ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال و قضاة و شحنه شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال میدهد؛ و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانههای ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفتهاند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایهیی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:
به خلم و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین .
و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، مینبشتمی و کار میبراندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی میفرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.
و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود، وی بر تختی مینشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج میکشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسانتر و بآرامتر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.
و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بیمنازع فارغدل میرفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط میآمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت مییافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰۳
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
احمد شاملو : هوای تازه
سفر
در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کورهراهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونههایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بیتهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
رهآوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»
من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
□
در ژالهبارِ صبح
رسیدند
از جادهی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لبهایشان چو هستهی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساقهایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
میمانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که میپیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعلهی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
□
در قلبِ نیمروز
از کورهراهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُستوجو
در چشمهایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخرههای پُرخزه میمانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربههای پُرتپشاش
گامهایمان را.
□
بر جای لیک، خاطرهام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایهمان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بیکسیِ خویشتن گریست.
۱۳۳۰
رسیدند
از کورهراهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونههایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بیتهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
رهآوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»
من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
□
در ژالهبارِ صبح
رسیدند
از جادهی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لبهایشان چو هستهی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساقهایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
میمانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که میپیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعلهی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
□
در قلبِ نیمروز
از کورهراهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُستوجو
در چشمهایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخرههای پُرخزه میمانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربههای پُرتپشاش
گامهایمان را.
□
بر جای لیک، خاطرهام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایهمان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بیکسیِ خویشتن گریست.
۱۳۳۰