عبارات مورد جستجو در ۳۸۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
بشنو اکنون سرگذشتی ای پسر
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
سرای میکده را گو همیشه باز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۳
دوش در بزم جنان ساقی جان سرشارو مست
پایکوبان خوش درآمدجام کافوری بدست
در بروی غیر بست و بند برقع برگشود
زد صلای باده از هر سوی برهشیار و مست
گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم
در تجلی جمال یار از اغیار بست
گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست
گفت آرد بر سبوی هستی جانش شکست
گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت
بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست
گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت
آرد اندر محفل اسرار شاهانه نشست
گفتم اندر محفل ابرار جای کیست گفت
هرکه چون نور علی از خویشتن یکباره رست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۷
سحر ساقی در میخانه وا کرد
ز جامی کام میخواران روا کرد
ز لب مینای می را مهر برداشت
لبالب ساغری در کام ما کرد
شراب بیریا چندان به پیمود
که جانرا مطلق از قید ریا کرد
دلم کز منزل کبر و ریا خاست
نشیمن در حریم کبریا کرد
درآمد از درآن ماه دل افروز
ز مهرش خلوت دل با صفا کرد
بدل دردی که میبودم ز هجران
ز داروخانه وصلش دوا کرد
مرا نور علی چون تافت در دل
ز خود بیگانه با حق آشنا کرد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۵
ساقیا ساغر شراب آور
ساغری زان شراب ناب آور
اینهمه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چندگیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش بکنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه بایدت زنور علی
خیز و آئینه ز آفتاب آور
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۴
باحضار ملک وضعی پری وش
نهان کرده دلم نعلی در آتش
کشم در دیده تا نقش نگاری
رخ از خون مژه کردم منقش
مکن آشفته آن زلف پریشان
مگردان خاطر جمعی مشوش
بجز یار من آن شوخ جفا جوی
که دارد عاشقی چون من جفاکش
زهر غل و غشی دادم خلاصی
ز بس پیمود ساقی جام بیغش
گرت در سینه باید سرمستان
بیا جامی در این میخانه درکش
کرا باشد بکف جام جهان بین
بجز نور علی آن مست سرخوش
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۴۴
گِلْدَسْتِهْ! ته واسِّرْ سَرْگِردُونْمِهْ، آوارْ
سونِ دیو وُ دَدْ مِجِمِّهْ دامِنِ غٰارْ
به اینْ خُورِهْ چیرْ، آخر چه سُونِه مه کارْ؟
دَکِتْ به تنی (تِنِهْ) دَرْ، سُوجم تِهْ عِشْقِ نٰارْ
بَکِتْمِهْ شِنی مِلْک وُ مِقُومِ شِهْ (شی) یٰارْ
دَکِتْمِهْ تِنی دَرْکه دَرْدِْ مه کِنی خٰارْ
گُوشهْ نظری به مِنِهْ نامِرادْ دارْ
تُو مِهْ (می) حاتِمی، مِنْ ته (تی) کَرِم اُمیدْوارْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰۴
تُرکِ مَسّ! به ته گردنْ بویمه آونْ
هَمُونْ رشته‌یِ آونْ بویمه پاونْ
چاه زَنَخْدُونْ، دلْ به ته جا بییه بَنْ
چنونکه ضحّاکْ، بندهْ (بنه) کوهِ دماونْ
ویسّه که جومه بَیْبُومْ تنه تَنْ
روزی دسّه‌وارْ، دوستِ سرسینه سٰاونْ
وَنوشه به باغِ ارَمْ هاونْ هاونْ
د وارنگِ منه دوستْ، به ساوَنْ ساوَنْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
چراغ
پیت پیت ... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتی ست.
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتی ست.
او داستان یاس و امیدی ست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وز سردی ای که بیم می افزاید.
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبان اش می آید.
پیت پیت ... در آی با من نزدیک.
تا قصه گویم ات ز شبی سرد.
کامد چگونه با کف اش آتش
از ناحیه همین ره تاریک.
او آمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان.
خاموش وار دست اش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان.
آخر نهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد.
با ابری از شمال درآمد
با بادی از جنوب به در شد
پیت پیت ... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخزیدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدم اش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود.
اول نشست با من دلگرم
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت.
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
گور وی آمده ست تن او.
آن گاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تن اش کفن او.
می سوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصله تنگ
طرح عنایتی.
با اوهنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
احمد شاملو : قطع‌نامه
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.

به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن می‌گویی!»

و او را
کُشتم!



نامِ مرا داشت
و هیچ‌کس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا می‌کوبد در هر رگِ بی‌تابِتان.

و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن‌ْپوش‌اش حسرتِ یک پیراهن است.

و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه‌ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!

خونِ آهنگ‌های فراموش‌شده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمی‌خواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِل‌تا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامی‌ها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتش‌اند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!



به زبانِ دشمن سخن می‌گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...



در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامی‌های ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجره‌شان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»

به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...

لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...

فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی می‌خواند که دیگر هیچ‌گاه
به خاطره‌ام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی‌ِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان می‌مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شده‌اش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطره‌ام
دفنش کردم.



او مُرد
مُرد
مُرد...

و اکنون
این منم
پرستنده‌ی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!

اکنون این منم، ای سرهای نابه‌سامان!
نغمه‌پردازِ سرود و درودِتان.

اکنون این منم
من
بستریِ تخت‌خوابِ بی‌خوابی‌ِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعله‌یی بر فانوسِ آرزوی من.

اکنون این منم
و شما...

و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من می‌زند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
می‌کشد شیپور.

اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونه‌ی دخترِ پادشاه
بر پرده‌ی قلم‌کارِ اتاقم پاشیده‌اید.

اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود می‌کنید به‌ناچار.

اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه می‌زند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.



اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپرده‌ام
در تابوتِ آهنگ‌های فراموش شده‌اش...

اجنبی‌ِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده‌ام
و او را کشته‌ام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش داده‌ام
نه دعایی خوانده‌ام!

اکنون
این
منم!

۳ تیر ۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
دیوارها
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بی‌حیائی‌یِ همه خط‌هاش
با هرچه‌اش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویه‌هایش سیاه و تُند،
در گوش‌هایِ چشم
گویایِ بی‌گناهیِ خویش است...


دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینه‌هایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر می‌شود...

دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهایی‌ش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با ناله‌هایِ زار
شلاق‌ها به هیبتِ دیوار می‌زند
و برگ‌هایِ خشک و مگس‌هایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه می‌کشد
همراه می‌برد...



عزمِ جدال دارد دیوار
هم‌چنین
با مورهایِ باران
با باخت‌هایِ شوم.

اما خورشید
همواره قدرت است، توانایی‌ست!



بر بام‌هایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، داده‌ست اشارتی؛
کرده‌ست فاش ازاین‌سان
با هر اشاره‌اش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»

او با شتاب می‌گذرد از شکافِ بام
می‌گوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآن‌گه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش می‌گذرد آن شتاب‌جوی.



اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفی‌ست در سکوت!

او می‌تواند آیا
معتاد شد به دیده‌یِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟

دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بی‌هیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتی‌ست].

لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمی‌پذیرد؟



دیوارها
بد منظرند!

در بیست، در هزار
این راه‌ها که پای در آن می‌کشیم ما،
دیوارها می‌آیند
هم‌راه
پابه‌پا

دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!

دیوارهایِ بایر، چندان‌که هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسه‌ها همه‌شان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمی‌گوید!



کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟

و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار می‌کنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدی‌ست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار می‌کنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!



یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمی‌نشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنی‌ست
می‌پرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!

ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
طرح
بر سکوتی که با تنِ مرداب
بوسه خیسانده گشته دست‌آغوش
وز عمیقِ عبوس می‌گوید
راز با او، به نغمه‌یی خاموش،

رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست
با دمش نیم‌سرد و سرسنگین.
هم‌چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»
بوسه‌یِ سُرخِ تیغه‌یِ گیوتین!

۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
پریا
به فاطیِ ابطحیِ کوچک
و رقصِ معصومانه‌یِ عروسک‌هایِ شعرش
یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبذِ کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود

زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا.

گیسِشون قدِ کمون رنگِ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق شهرِ غلامایِ اسیر
پُشتِشون سرد و سیا قلعه‌یِ افسانه‌یِ پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدایِ زنجیر میومد
از عقب از تویِ بُرج ناله‌ی شبگیر میومد...

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
پریا! تشنه‌تونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغِ پر بَسّه شدین؟
چیه این‌های‌هایِتون
گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ نازنین
چه‌تونه زار می‌زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگِ غروب
نمی‌گین برف میاد؟
نمی‌گین بارون میاد؟
نمی‌گین گُرگِه میاد می‌خوردِتون؟
نمی‌گین دیبه میاد یه لقمه خام می‌کندِتون؟
نمی‌ترسین پریا؟
نمیاین به شهرِ ما؟

شهرِ ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قدِ رشیدم ببینین
اسبِ سفیدم ببینین
اسبِ سفیدِ نقره‌نَل
یال و دُمِش رنگِ عسل،
مرکبِ صرصرتکِ من!
آهویِ آهن‌رگِ من!
گردن و ساقِش ببینین!
بادِ دماغِش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه
خونه‌ی دیبا داغونه
مردمِ ده مهمونِ مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می‌زنن
می‌رقصن و می‌رقصونن
غنچه‌ی خندون می‌ریزن
نُقلِ بیابون می‌ریزن
های می‌کشن
هوی می‌کشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عیدِ مردماس، دیب گله داره
دنیا مالِ ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توکِ روز شیکسّه
دَرایِ قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبِ من شین
می‌رسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ برده‌هاش میاد.

آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به ‌لا
می‌ریزن ز دست و پا.
پوسیده‌ن، پاره می‌شن،
دیبا بیچاره می‌شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می‌بینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار می‌بینن

عوضش تو شهرِ ما... [آخ! نمی‌دونین پریا!]
دَرِ بُرجا وا می‌شن؛ برده‌دارا رسوا می‌شن
غلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
هر کی که غُصه داره
غمِشو زمین می‌ذاره.
قالی می‌شن حصیرا
آزاد می‌شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داسِشونو ورمی‌دارن
سیل می‌شن: شُرشُرشُر!
آتیش می‌شن: گُرگُرگُر!
تو قلبِ شب که بدگِله
آتیش‌بازی چه خوشگِله!

آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده
به جستن و واجِستن
تو حوضِ نقره جِستن...

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن واردِ میدونش کنن
به جایی که شنگولش کنن
سکه‌ی یه پولش کنن.
دستِ همو بچسبن
دورِ یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن

پریا! بسّه دیگه های‌هایِتون
گریه‌تون، وای‌وایِتون!»...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ خط‌خطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبایِ چله‌کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می‌شکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
بی‌بی‌جون قصه می‌گُف حرفایِ سربسّه می‌گُف
قصه‌ی سبزپری زردپری،
قصه‌ی سنگِ صبور، بُز روی بون،
قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصه‌ی خاموش می‌خورین که دنیامون خال‌خالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟

دنیای ما قصه نبود
پیغومِ سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می‌خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!

دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
آتیش می‌خوای بالاترک
تا کفِ پات تَرَک‌تَرَک...

دنیایِ ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خُب، پریایِ قصه!
مرغایِ پر شیکسّه!
آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه‌ی قصه‌تونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.



دس زدم به شونه‌شون
که کنم روونه‌شون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انارِ سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستاره‌ی نحس شدن...

وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
می‌بینم و حاشا می‌کنم، بازی رو تماشا می‌کنم
هاج و واج و منگ نمی‌شم، از جادو سنگ نمی‌شم ــ
یکیش تُنگِ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اون‌ورِش به‌در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون‌ورِ کوه ساز می‌زدن، همپای آواز می‌زدن:

«ــ دَلنگ دَلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:

خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!

ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.

از وقتی خَلق پاشد
زندگی مالِ ما شد.

از شادی سیر نمی‌شیم
دیگه اسیر نمی‌شیم

هاجِستیم و واجِستیم
تو حوضِ نقره جِستیم
سیبِ طلا رو چیدیم
به خونه‌مون رسیدیم...»



بالا رفتیم دوغ بود
قصه‌ی بی‌بی‌م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه‌ی ما راست بود:

قصه‌ی ما به سر رسید
غلاغه به خونه‌ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ بزرگ
همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

همه بت‌هایم را می‌شکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،
از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که
در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.



گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من! ــ
میانِ این هر دو
من
لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.



این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را می‌بینم، او را می‌شناسم:
روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
مرا نجات بده!»

و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،
زنِ مهتابیِ من...

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینه‌ی من می‌فشارد



من از آن روز که نگاهم دوید
و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ
چشم‌های درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد
شعله می‌زند.

و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،
آن را ازهم‌دریده است.

و من اکنون
یک‌پارچه دردم...



در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:

«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقره‌ی زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»



زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.
سایه‌ی لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمه‌ی روحِشان جذبِ هم گردد.

حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»

و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»

و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.



میانِ دو افق،
بر سنگ‌فرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.

و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.

به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...



میانِ آرزوهایم خفته‌ام.
آفتابِ سبز،
تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:
خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.



در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهواره‌ی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را
چون حلقه‌ی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.



راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.

ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟

اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!



و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود
میخ‌کوبم می‌کند؟

آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟

و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟

و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!



میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.
میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمی‌خواهم ببینمش!

تا نمی‌دانستم
که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه...

و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است
می‌بینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.



شبِ پرستاره‌ی چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،
دیگر نمی‌خواهم،
نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!
میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام
کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟



در افقِ شکسته‌ی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبنده‌ی من، نجاتم بده!»

و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام.

و عشقم قفسی‌ست از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.



اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.
و تو آن‌گاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت
و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:
غمی که من می‌برم
غمی که من می‌کشم...

دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.



انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. ــ
از پیشانیِ خاطره‌ی تو
ای یار!
ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من!

۱۳۳۰

احمد شاملو : باغ آینه
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...

بی‌آن‌که آفتاب را در نصف‌النهارِ خوف‌انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب‌های گول و پرده‌های هزاران‌ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم‌وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می‌گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟



نیشخندها لبانِ تازه‌تری می‌جویند
و چندان‌که از جُستجوی بی‌حاصل بازمی‌مانند
به لبانِ ما بازمی‌آیند.



از راه‌های پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامی‌رسند...

«ــ شست‌وشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کرده‌ایم
ای مردانِ خسته
به خانه‌های ما فرود آیید!»

«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیت‌اللحم کجاست؟»

و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازه‌ی بیت‌اللحم می‌گذرند و در جُل‌جُتای چشم‌به‌راه، جوانه‌ای کاج، در انتظارِ آن‌که به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلوده‌ی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد می‌کشد.



نیمروز...
نیمروز...

«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»

و زمینی که به سردی می‌گراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگ‌آورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.



عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجره‌های تهی، سرودی دیگرگونه می‌خوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟



رگبارهای اشک، شوره‌زارِ ابدی را باور نمی‌کند.
رگبارِ اشک، شوره‌زارِ ابدی را بارور نمی‌کند
رگبارهای اشک، بی‌حاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمی‌شناسد.

در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْ‌نیمه‌ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ‌های کبودِ پستانش می‌گذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می‌بَرَد
و در چشم‌هایش که به سبزه و مهتاب می‌نگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می‌سوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه‌ی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می‌دهد
و شرمناکِ خاطره‌یی لغزان و گریزان و دیربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه‌مردی چنان تند، که با راه‌های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته‌ی او دست می‌سود
و جنبش‌اش به نسیمی می‌مانست از بوی علف‌های آفتاب‌خورده پُر،
که پرده‌های شکوفه را به زیر می‌افکَنَد تا دانه‌ی نارس آشکاره شود.

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فواره‌ی باغ بود که با حرکت‌های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می‌رقصید
و عروسِ تازه بر پهنه‌ی چمن بخفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و در آن دم، من در برگچه‌های نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ای‌بسا که در آب‌های ژرف
و نفسِ بادی که شکوفه‌ی کوچک را بر درختِ ستبر می‌جنباند در من ناله می‌کرد
و چشمه‌های روشنِ باران در من می‌گریست

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره‌ی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْ‌نیمه‌ی چارمین بر بسترِ علف‌های نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و من شهری بی‌برگ‌وباد را زندانِ خود کردم
بی‌آنکه خاطره‌ی باد و برگ از من بُگریزد.

چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌مانست،
رگانم به ساقه‌ی نیلوفر، دستانم به پنجه‌ی افرا
و روحی لغزنده به‌سانِ باد و برکه، به گونه‌ی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقت‌آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : آیدا در آینه
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!



و چشمانت رازِ آتش است.

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.



کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.



توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.

دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

بهمنِ ۱۳۴۲

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ

عاشقان
چنینند.



کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲

احمد شاملو : دشنه در دیس
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران
آوازی.»

تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که می‌گذشته است
و اسبِ خسته‌یی را از دنبال
می‌کشیده است
و سگ‌ها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییده‌اند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته‌ست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها بر توسه‌های آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوش‌ها نشسته‌ست!»



یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ می‌دانی؟
این جور وقت‌هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش
ملال
احساس می‌کند!»

بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴