عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۹ - پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی
همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمٰن منک
دید مریم صورتی بس جان‌فزا
جان‌فزایی دل ربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب
آن چنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چون زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زان که عادت کرده بود آن پاک‌جیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بی‌قرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز
که ازو می‌شد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بی هوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش به رق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چه گویم که مرا در دوخته‌ست
دمگهم را دمگه او سوخته‌ست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور ازان شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه که بود تا دلیل او بود؟
این بسستش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است
جمله ادراکات پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدان است وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد
وان دگر چون تیر معبر می‌درد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وان دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری می‌نمایدشان ز دور
جمله حمله می‌فزایند آن طیور
چون که ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید بناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال؟
مصلحت آن است تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی زاهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یک ساعتی
چون که قبضی آیدت ای راه‌رو
آن صلاح توست آتش دل مشو
زان که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان زدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترش‌روی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است
چون که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخر است
چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخر چرب می‌بیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخ است کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بی‌غرض داده‌ست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورنده‌ی لقمه‌های راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوری
ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهی‌نامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غم‌افزایان مخور
زان که عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ می‌کردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زان که زان رنجش همی‌دیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود
مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو؟
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مرده ریگ
پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود
مونس گور و غریبی می‌شود
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش
صبر می‌بیند ز پرده‌ی اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد
کندرین ضد می‌نماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چون که مریم مضطرب شد یک زمان
هم چنان که بر زمین آن ماهیان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقات آمدند
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
پای خود وا پس کشیده می‌گرفت
که همی‌بینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اریٰ ما لاترون
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو می‌نگفتی این چنین؟
گفت این دم من همی‌بینم حرب
گفت می‌بینی جعاشیش عرب
می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همی‌گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم‌به دم
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو به تون رفتی و ما هیزم شدیم
چون که حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چون که ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت انی بری منکم
کوفت اندر سینه‌اش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند
در دو صورت خویش را بنموده‌اند
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمت‌هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخ‌ها دارد کنون
سر ز هر سوراخ می‌آرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
وندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذ است
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می‌نهان گردد سر آن خارپشت
دم‌به دم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی؟
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدیٰ عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی می‌تند
زشت‌ها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر این است کو دم می‌زند
هر نفس قلب حقایق می‌کند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
این چنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادویی‌گشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییده‌ست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیک تر
گفت او سحر است و ویرانی تو
گفت من سحر است و دفع سحر او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۰ - عذر گفتن کدبانو با نخود و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را
آن ستی گوید ورا که پیش ازین
من چو تو بودم ز اجزای زمین
چون بنوشیدم جهاد آذری
پس پذیرا گشتم و اندر خوری
مدتی جوشیده‌ام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
زین دو جوشش قوت حس‌ها شدم
روح گشتم پس تورا استا شدم
در جمادی گفتمی زان می‌دوی
تا شوی علم و صفات معنوی
چون شدم من روح پس بار دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر
از خدا می‌خواه تا زین نکته‌ها
در نلغزی و رسی در منتها
زان که از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تورا سودای سربالا نبود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۵ - تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام
آدمی همچون عصای موسی است
آدمی همچون فسون عیسی است
در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین
ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو
تو مبین زافسون عیسیٰ حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست
تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت
تو ز دوری دیده‌یی چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه
تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد
دیده‌ها را گرد او روشن کند
کوه‌ها را مردی او بر کند
چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۷ - جواب طعنه‌زننده در مثنوی از قصور فهم خود
ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی
طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی
این نه آن شیر است کز وی جان بری
یا ز پنجه‌ی قهر او ایمان بری
تا قیامت می‌زند قرآن ندی
ای گروهی جهل را گشته فدی
که مرا افسانه می‌پنداشتید
تخم طعن و کافری می‌کاشتید
خود بدیدیت آن که طعنه می‌زدیت
که شما فانی و افسانه بدیت
من کلام حقم و قایم به ذات
قوت جان جان و یاقوت زکات
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
نک منم ینبوع آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات
گر چنان گند آزتان ننگیختی
جرعه‌یی بر گورتان حق ریختی
نه بگیرم گفت و پند آن حکیم
دل نگردانم به هر طعنی سقیم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۶ - نظرکردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن و گفتن کی عجبت من قوم یجرون الی الجنة بالسلاسل و الاغلال
دید پیغامبر یکی جوقی اسیر
که همی‌بردند و ایشان در نفیر
دیدشان در بند آن آگاه شیر
می نظر کردند در وی زیر زیر
تا همی‌خایید هر یک از غضب
بر رسول صدق دندان‌ها و لب
زهره نه با آن غضب که دم زنند
زان که در زنجیر قهر ده‌منند
می‌کشاندشان موکل سوی شهر
می‌برد از کافرستانشان به قهر
نه فدایی می‌ستاند نه زری
نه شفاعت می‌رسد از سروری
رحمت عالم همی‌گویند و او
عالمی را می‌برد حلق و گلو
با هزار انکار می‌رفتند راه
زیر لب طعنه‌زنان بر کار شاه
چاره‌ها کردیم و این جا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست
ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان
با دو سه عریان سست نیم‌جان
این چنین درمانده‌ایم از کژروی‌ست
یا ز اخترهاست یا خود جادوی‌ست؟
بخت ما را بر درید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادوی گر گشت زفت
جادویی کردیم ما هم چون نرفت؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۶ - قصهٔ مسجد اقصی و خروب و عزم کردن داود علیه‌السلام پیش از سلیمان علیه‌السلام بر بنای آن مسجد
چون درآمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان
نیست در تقدیر ما آن که تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین
گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
گفت بی‌جرمی تو خونها کرده‌‌یی
خون مظلومان به گردن برده‌‌یی
که ز آواز تو خلقی بی‌شمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسی رفته‌ست بر آواز تو
بر صدای خوب جان‌پرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود؟
نه که المغلوب کالمعدوم بود؟
گفت این مغلوب معدومی‌ست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست
آن که او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست
منتهای اختیار آنست خود
کاختیارش گردد این جا مفتقد
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بی‌تاثیر شد
لذتی بود او و لذت‌گیر شد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۲ - قصهٔ هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علیه‌السلام
هدیهٔ بلقیس چل استر بده‌ست
بار آن‌ها جمله خشت زر بده‌ست
چون به صحرای سلیمانی رسید
فرش آن را جمله زر پخته دید
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را در نظر آبی نماند
بارها گفتند زر را وا بریم
سوی مخزن ما چه بیگار اندریم
عرصه‌یی کش خاک زر ده دهی‌ست
زر به هدیه بردن آن جا ابلهی‌ست
ای ببرده عقل هدیه تا اله
عقل آن جا کم‌تراست از خاک راه
چون کساد هدیه آن جا شد پدید
شرمساریشان همی واپس کشید
باز گفتند ار کساد و ار روا
چیست بر ما؟ بنده فرمانیم ما
گر زر و گر خاک ما را بردنی‌ست
امر فرمان‌ده به جا آوردنی‌ست
گر بفرمایند که واپس برید
هم به فرمان تحفه را باز آورید
خنده‌ش آمد چون سلیمان آن بدید
کز شما من کی طلب کردم ثرید؟
من نمی‌گویم مرا هدیه دهید
بلکه گفتم لایق هدیه شوید
که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست
که بشر آن را نیارد نیز خواست
می‌پرستید اختری کو زر کند
رو باو آرید کو اختر کند
می‌پرستید آفتاب چرخ را
خوار کرده جان عالی‌نرخ را
آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهی باشد که گوییم او خداست
آفتابت گر بگیرد چون کنی؟
آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی؟
نه به درگاه خدا آری صداع
که سیاهی را ببر وا ده شعاع؟
گر کشندت نیم شب خورشید کو
تا بنالی یا امان خواهی ازو؟
حادثات اغلب به شب واقع شود
وان زمان معبود تو غایب بود
سوی حق گر راستانه خم شوی
وا رهی از اختران محرم شوی
چون شوی محرم گشایم با تو لب
تا ببینی آفتابی نیم‌ شب
جز روان پاک او را شرق نه
در طلوعش روز و شب را فرق نه
روز آن باشد که او شارق شود
شب نماند شب چو او بارق شود
چون نماید ذره پیش آفتاب
هم‌چنان است آفتاب اندر لباب
آفتابی را که رخشان می‌شود
دیده پیشش کند و حیران می‌شود
همچو ذره بینی اش در نور عرش
پیش نور بی حد موفور عرش
خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار
دیده را قوت شده از کردگار
کیمیایی که ازو یک ماثری
بر دخان افتاد گشت آن اختری
نادر اکسیری که از وی نیم تاب
بر ظلامی زد بهکردش آفتاب
بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل
باقی اخترها و گوهرهای جان
هم برین مقیاس ای طالب بدان
دیدهٔ حسی زبون آفتاب
دیدهٔ ربانی‌یی جو و بیاب
تا زبون گردد به پیش آن نظر
شعشعات آفتاب با شرر
که آن نظر نوری و این ناری بود
نار پیش نور بس تاری بود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه‌السلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلی‌الله علیه و سلم
قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
می‌گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همی‌آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بی‌شک از نوی
منزل جان‌های بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم می‌انداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
می‌رسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزل‌ها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانه‌ام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکی‌ست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریه‌اش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان
پیرمردی پیشش آمد با عصا
کی حلیمه چه فتاد آخر تورا
که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی؟
گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها
می‌رسید و می‌شنیدم از هوا
من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آن جا زان صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست؟
که ندایی بس لطیف و بس شهی‌ست
نز کسی دیدم به گرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان
چون که واگشتم ز حیرت‌های دل
طفل را آن جا ندیدم وای دل
گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر تورا یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر تورا ای شیخ خوب خوش‌ندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود
گفت ای عزی تو بس اکرام‌ها
کرده‌یی تا رسته‌ایم از دام‌ها
بر عرب حق است از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمه یٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شده‌ست
نام آن کودک محمد آمده‌ست
چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
که برو ای پیر این چه جست و جوست؟
آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بی‌عیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردن است؟
هیچ دانی چه خبر آوردن است؟
زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگ‌ها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندان‌ها به هم بر می‌زدی
آن چنانک اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور
چون دران حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی می‌کند
ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
باد با حرفم سخن‌ها می‌دهد
سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان
از که نالم؟ با که گویم این گله؟
من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شده‌ست
گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کی حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلکه عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبان است و حرس
آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون؟
این عجب قرنی‌ست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگ‌ها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت؟
سنگ بی‌جرم است در معبودی‌اش
تو نه‌یی مضطر که بنده بودی‌اش
او که مضطر این چنین ترسان شده‌ست
تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پس سلیمان دید اندر گوشه‌یی
نوگیاهی رسته همچون خوشه‌یی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بی‌گمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون می‌غژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ می‌کردی در آن
کت همی‌دادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بی‌ره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بی‌رشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غراره‌ی پر حسد
منت او را خدا هم می‌کشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفته‌ست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقل‌ها باری از آن سویست کوست
عقل‌ها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزه‌اش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۸ - جواب گفتن مصطفی علیه‌السلام اعتراض کننده را
در حضور مصطفای قندخو
چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو
آن شه والنجم و سلطان عبس
لب گزید آن سرد دم را گفت بس
دست می‌زد بهر منعش بر دهان
چند گویی پیش دانای نهان؟
پیش بینا برده‌یی سرگین خشک
که بخر این را به جای ناف مشک؟
بعر را ای گنده‌مغز گنده‌مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ؟
اخ اخی برداشتی ای گیج گاج
تا که کالای بدت یابد رواج؟
تا فریبی آن مشام پاک را
آن چریده‌ی گلشن افلاک را؟
حلم او خود را اگر چه گول ساخت
خویشتن را اندکی باید شناخت
دیگ را گر باز ماند امشب دهن
گربه را هم شرم باید داشتن
خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر
سخت بیدار است دستارش مبر
چند گویی ای لجوج بی‌صفا
این فسون دیو پیش مصطفی؟
صد هزاران حلم دارند این گروه
هر یکی حلمی از آن‌ها صد چو کوه
حلمشان بیدار را ابله کند
زیرک صد چشم را گمره کند
حلمشان همچون شراب خوب نغز
نغز نغزک بر رود بالای مغز
مست را بین زان شراب پر شگفت
همچو فرزین مست کژ رفتن گرفت
مرد برنا زان شراب زودگیر
در میان راه می‌افتد چو پیر
خاصه این باده که از خم بلی‌ست
نه میی که مستی او یک شبی‌ست
آن که آن اصحاب کهف از نقل و نقل
سیصد و نه سال گم کردند عقل
زان زنان مصر جامی خورده‌اند
دست‌ها را شرحه شرحه کرده‌اند
ساحران هم سکر موسی داشتند
دار را دلدار می‌انگاشتند
جعفر طیار زان می بود مست
زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۴ - سر خواندن وضو کننده اوراد وضو را
در وضو هر عضو را وردی جدا
آمده‌ست اندر خبر بهر دعا
چون که استنشاق بینی می‌کنی
بوی جنت خواه از رب غنی
تا تورا آن بو کشد سوی جنان
بوی گل باشد دلیل گلبنان
چون که استنجا کنی ورد و سخن
این بود یا رب تو زینم پاک کن
دست من این جا رسید این را بشست
دستم اندر شستن جان است سست
ای ز تو کس گشته جان ناکسان
دست فضل توست در جان‌ها رسان
حد من این بود کردم من لئیم
زان سوی حد را نقی کن ای کریم
از حدث شستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشو این دوست را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکست‌گیست و مراد در بی‌مرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج
آن یکی آمد زمین را می‌شکافت
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
کین زمین را از چه ویران می‌کنی؟
می‌شکافی و پریشان می‌کنی؟
گفت ای ابله برو و بر من مران
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گلزار و گندم‌زار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم او زیر و زبر؟
تا بنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شود نیکو و کی گردید نغز؟
تا نشوید خلط‌هایت از دوا
کی رود شورش کجا آید شفا؟
پاره پاره کرده درزی جامه را
کس زند آن درزی علامه را؟
که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی؟ چه کنم بدریده را؟
هر بنای کهنه کآبادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند؟
هم‌چنین نجار و حداد و قصاب
هستشان پیش از عمارت‌ها خراب
آن هلیله و آن بلیله کوفتن
زان تلف گردند معموری تن
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما؟
آن تقاضا کرد آن نان و نمک
که زشستت وارهانم ای سمک
گر پذیری پند موسی وا رهی
از چنین شست بد نامنتهی
بس که خود را کرده‌یی بنده‌ی هوا
کرمکی را کرده‌یی تو اژدها
اژدها را اژدها آورده‌ام
تا به اصلاح آورم من دم به دم
تا دم آن از دم این بشکند
مار من آن اژدها را بر کند
گر رضا دادی رهیدی از دو مار
ورنه از جانت برآرد آن دمار
گفت الحق سخت استا جادوی
که در افکندی به مکر این جا دوی
خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه
جادوی رخنه کند در سنگ و کوه
گفت هستم غرق پیغام خدا
جادوی کی دید با نام خدا؟
غفلت و کفراست مایه‌ی جادوی
مشعله‌ی دین است جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح؟
من به جادویان چه مانم ای جنب
که ز جانم نور می‌گیرد کتب؟
چون تو با پر هوا بر می‌پری
لاجرم بر من گمان آن می‌بری
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی سوی
گر تو برگردی و بر گردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی‌بینی دوان
گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه
تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مکر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیم‌ها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشی‌ها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید
وان فضای خرق اسباب و علل
هست ارض الله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده‌ی یک صفت شد گشت زشت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۵ - بیان آنک در توبه بازست
هین مکن زین پس فراگیر احتراز
که ز بخشایش در توبه‌ست باز
توبه را از جانب مغرب دری
باز باشد تا قیامت بر وری
تا ز مغرب بر زند سر آفتاب
باز باشد آن در از وی رو متاب
هست جنت را ز رحمت هشت در
یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز
وان در توبه نباشد جز که باز
هین غنیمت دار در بازاست زود
رخت آن جا کش به کوری حسود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۶ - گفتن موسی علیه‌السلام فرعون را کی از من یک پند قبول کن و چهار فضیلت عوض بستان
هین ز من بپذیر یک چیز و بیار
پس ز من بستان عوض آن را چهار
گفت ای موسی کدام است آن یکی؟
شرح کن با من از آن یک اندکی
گفت آن یک که بگویی آشکار
که خدایی نیست غیر کردگار
خالق افلاک و انجم بر علا
مردم و دیو و پری و مرغ را
خالق دریا و دشت و کوه و تیه
ملکت او بی‌حد و او بی‌شبیه
گفت ای موسی کدام است آن چهار
که عوض بدهی مرا؟ برگو بیار
تا بود کز لطف آن وعده‌ی حسن
سست گردد چارمیخ کفر من
بوک زان خوش وعده‌های مغتنم
برگشاید قفل کفر صد منم
بوک از تاثیر جوی انگبین
شهد گردد در تنم این زهر کین
یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر
پرورش یابد دمی عقل اسیر
یا بود کز عکس آن جوهای خمر
مست گردم بو برم از ذوق امر
یا بود کز لطف آن جوهای آب
تازگی یابد تن شوره‌ی خراب
شوره‌ام را سبزه‌یی پیدا شود
خارزارم جنت ماوی شود
بوک از عکس بهشت و چار جو
جان شود از یاری حق یارجو
آن چنان کزعکس دوزخ گشته‌ام
آتش و در قهر حق آغشته‌ام
گه ز عکس مار دوزخ همچو مار
گشته‌ام بر اهل جنت زهربار
گه ز عکس جوشش آب حمیم
آب ظلمم کرده خلقان را رمیم
من ز عکس زمهریرم زمهریر
یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر
دوزخ درویش و مظلومم کنون
وای آن که یابمش ناگه زبون
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۹ - در بیان آنک شناسای قدرت حق نپرسد کی بهشت و دوزخ کجاست
هر کجا خدا دوزخ کند
اوج را بر مرغ دام و فخ کند
هم ز دندانت برآید دردها
تا بگویی دوزخست و اژدها
یا کند آب دهانت را عسل
که بگویی که بهشت است و حلل
از بن دندان برویاند شکر
تا بدانی قوت حکم قدر
پس به دندان بی‌گناهان را مگز
فکر کن از ضربت نامحترز
نیل را بر قبطیان حق خون کند
سبطیان را از بلا محصون کند
تا بدانی پیش حق تمییز هست
در میان هوشیار راه و مست
نیل تمییز از خدا آموخته‌ست
که گشاد آن را و این را سخت بست
لطف او عاقل کند مر نیل را
قهر او ابله کند قابیل را
در جمادات از کرم عقل آفرید
عقل از عاقل به قهر خود برید
در جماد از لطف عقلی شد پدید
وز نکال از عاقلان دانش رمید
عقل چون باران به امر آنجا بریخت
عقل این سو خشم حق دید و گریخت
ابر و خورشید و مه و نجم بلند
جمله بر ترتیب آیند و روند
هر یکی ناید مگر در وقت خویش
که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش
چون نکردی فهم این را زانبیا
دانش آوردند در سنگ و عصا
تا جمادات دگر را بی‌لباس
چون عصا و سنگ داری از قیاس
طاعت سنگ و عصا ظاهر شود
وز جمادات دگر مخبر شود
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه نی اتفاقی ضایعیم
همچو آب نیل دانی وقت غرق
کو میان هر دو امت کرد فرق
چون زمین دانیش دانا وقت خسف
در حق قارون که قهرش کرد و نسف
چون قمر که امر بشنید و شتافت
پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت
چون درخت و سنگ کندر هر مقام
مصطفی را کرده ظاهر السلام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۲ - وحی کردن حق به موسی علیه‌السلام کی ای موسی من کی خالقم تعالی ترا دوست می‌دارم
گفت موسی را به وحی دل خدا
کی گزیده دوست می‌دارم تورا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم؟
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلی‌یی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ
گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین
در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را
در لغت وان از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تورا آریم و بس
طمع یاری هم ز تو داریم و بس
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
ای برادر دان که شه ‌زاده تویی
در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون درافکندت درین آلوده رود
دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند
هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
در درون سینه نفاثات اوست
عقده‌های سحر را اثبات اوست
ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنی‌ست
حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقل‌ها
انبیا را کی فرستادی خدا؟
هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌ گشا
رازدان یفعل الله ما یشا
همچو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب
نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلا ق فرد
تا نفخت فیه من روحی تورا
وا رهاند زین و گوید برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهراست این و آن دم نفخ مهر
رحمت او سابق است از قهر او
سابقی خواهی؟ برو سابق بجو
تا رسی اندر نفوس زو جت
کی شه مسحور اینک مخرجت
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال
نه بگفته‌ست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان؟
پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود
سخت می‌آید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر
چون فراق نقش سخت آید تورا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا؟
ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبراست از خدا ای دوست؟ چون؟
چون که صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمه‌ی اله؟
چون که بی‌این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون؟
گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود
جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را
همچو شه‌زاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش
جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت
از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار
بوی پیراهان یوسف کن سند
زان که بویش چشم روشن می‌کند
صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین
نور آن رخسار برهاند زنار
هین مشو قانع به نور مستعار
چشم را این نور حالی‌بین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند
صورتش نوراست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالی‌بین بود
دور بیند دوربین بی‌هنر
هم‌چنان که دور دیدن خواب در
خفته باشی بر لب جو خشک ‌لب
می‌دوی سوی سراب اندر طلب
دور می‌بینی سراب و می‌دوی
عاشق آن بینش خود می‌شوی
می‌زنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پرده‌شکاف
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آن جا و آن باشد سراب
هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر
عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده
بس کسا عزمی به جایی می‌کند
از مقامی کان غرض در وی بود
دید و لاف خفته می‌ناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار
خوابناکی لیک هم بر راه خسب
الله الله بر ره الله خسب
تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست برکند
خفته را گر فکر گردد همچو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی
فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وی می‌زند بی‌احتراز
خفته پویان در بیابان دراز
خفته می‌بیند عطش‌های شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۹ - نمودن جبرئیل علیه‌السلام خود را به مصطفی صلی‌الله علیه و سلم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش
مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل
که چنان که صورت توست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر تورا نظاره‌وار
گفت نتوانی و طاقت نبودت
حس ضعیف است و تنک سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد
تا چد حد حس نازک است و بی‌مدد
آدمی را هست حس تن سقیم
لیک در باطن یکی خلقی عظیم
بر مثال سنگ و آهن این تنه
لیک هست او در صفت آتش‌زنه
سنگ وآهن مولد ایجاد نار
زاد آتش بر دو والد قهربار
باز آتش دست کار وصف تن
هست قاهر بر تن او و شعله‌زن
باز در تن شعله ابراهیم‌وار
که ازو مقهور گردد برج نار
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون
رمز نحن الاخرون السابقون
ظاهر این دو به سندانی زبون
در صفت از کان آهن‌ها فزون
پس به صورت آدمی فرع جهان
وز صفت اهل جهان این را بدان
ظاهرش را پشه‌یی آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ
چون که کرد الحاح بنمود اندکی
هیبتی که که شود زومندکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بی‌هش مصطفی
چون ز بیم و ترس بی‌هوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمت بیگانگان
وین تجمش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمان بر نشست
هول سرهنگان و صارم‌ها به دست
دور باش و نیزه و شمشیرها
که بلرزند از مهابت شیرها
بانگ چاووشان و آن چوگان‌ها
که شود سست از نهیبش جان‌ها
این برای خاص وعام ره‌گذر
که کندشان از شهنشاهی خبر
از برای عام باشد این شکوه
تا کلاه کبر ننهند آن گروه
تا من و ماهای ایشان بشکند
نفس خودبین فتنه و شر کم کند
شهر ازان ایمن شود کآن شهریار
دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
پس بمیرد آن هوس‌ها در نفوس
هیبت شه مانع آید زان نحوس
باز چون آید به سوی بزم خاص
کی بود آن جا مهابت یا قصاص؟
حلم در حلم است و رحمت‌ها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و ناخروش
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ
وقت عشرت با خواص آواز چنگ
هست دیوان محاسب عام را
وان پری رویان حریف جام را
آن زره وآن خود مر چالیش‌ راست
وین حریر و رود مر تعریش ‌راست
این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن والله اعلم بالرشاد
اندر احمد آن حسی کو غارب است
خفته این دم زیر خاک یثرب است
وان عظیم الخلق او کآن صفدراست
بی‌تغیر مقعد صدق اندراست
جای تغییرات اوصاف تن است
روح باقی آفتابی روشن است
بی ز تغییری که لا شرقیة
بی ز تبدیلی که لا غربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد؟
شمع از پروانه کی بی‌هوش شد؟
جسم احمد را تعلق بد بدان
این تغیر آن تن باشد بدان
همچو رنجوری و همچون خواب و درد
جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
خود نتوانم ور بگویم وصف جان
زلزله افتد درین کون و مکان
روبهش گر یک دمی آشفته بود
شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خواب است پاک
اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آن چنان
که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم که را زهره بدی
که ربودی از ضعیفی تربدی؟
کف احمد زان نظر مخدوش گشت
بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کف‌ست معطی نورپاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بگشاید آن پر جلیل
تا ابد بی‌هوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را هین بپر اندر پی‌ام
گفت رو رو من حریف تو نی‌ام
باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز
من به اوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من
گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص
بی‌هشی خاصگان اندر اخص
بی‌هشی‌ها جمله این جا بازی است
چند جان داری؟ که جان پردازی است
جبرئیلا گر شریفی و عزیز
تو نه‌یی پروانه و نه شمع نیز
شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
این حدیث منقلب را گور کن
شیر را برعکس صید گور کن
بند کن مشک سخن‌شاشیت را
وا مکن انبان قلماشیت را
آن که بر نگذشت اجزاش از زمین
پیش او معکوس و قلماشیست این
لا تخالفهم حبیبی دارهم
یا غریبا نازلا فی دارهم
اعط ما شاءوا وراموا وارضهم
یا ظعینا ساکنا فی‌ارضهم
تا رسیدن در شه و در ناز خوش
رازیا با مرغزی می‌ساز خویش
موسیا در پیش فرعون زمن
نرم باید گفت قولا لینا
آب اگر در روغن جوشان کنی
دیگدان و دیگ را ویران کنی
نرم گو لیکن مگو غیر صواب
وسوسه مفروش در لین الخطاب
وقت عصر آمد سخن کوتاه کن
ای که عصرت عصر را آگاه کن
گو تو مر گل ‌خواره را که قند به
نرمی فاسد مکن طینش مده
نطق جان را روضهٔ جانی ستی
گر ز حرف و صوت مستغنی ستی
این سر خر در میان قند زار
ای بسا کس را که بنهادست خار
ظن ببرد از دور کآن آن است و بس
چون قچ مغلوب وا می‌رفت پس
صورت حرف آن سر خر دان یقین
در رز معنی و فردوس برین
ای ضیاء الحق حسام الدین در آر
این سر خر را در آن بطیخ زار
تا سر خر چون بمرد از مسلخه
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
هین ز ما صورت‌گری و جان ز تو
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
بر فلک محمودی ای خورشید فاش
بر زمین هم تا ابد محمود باش
تا زمینی با سمایی بلند
یک‌دل و یک‌قبله و یک‌خو شوند
تفرقه برخیزد و شرک و دوی
وحدت است اندر وجود معنوی
چون شناسد جان من جان تو را
یاد آرند اتحاد ماجری
موسی و هارون شوند اندر زمین
مختلط خوش همچو شیر و انگبین
چون شناسد اندک و منکر شود
منکری‌اش پردهٔ ساتر شود
پس شناسایی بگردانید رو
خشم کرد آن مه ز ناشکری او
زین سبب جان نبی را جان بد
ناشناسا گشت و پشت پای زد
این همه خواندی فرو خوان لم یکن
تا بدانی لج این گبر کهن
پیش ازان که نقش احمد فر نمود
نعت او هر گبر را تعویذ بود
کین چنین کس هست تا آید پدید
از خیال روش دلشان می‌طپید
سجده می‌کردند کی رب بشر
در عیان آریش هر چه زودتر
تا به نام احمد از یستفتحون
یاغیانشان می‌شدندی سرنگون
هر کجا حرب مهولی آمدی
غوثشان کراری احمد بدی
هر کجا بیماری مزمن بدی
یاد اوشان داروی شافی شدی
نقش او می‌گشت اندر راهشان
در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را کی بیابد هر شعال؟
بلکه فرع نقش او یعنی خیال
نقش او بر روی دیوار ارفتد
از دل دیوار خون دل چکد
آن چنان فرخ بود نقشش برو
که رهد در حال دیوار از دو رو
گشته با یک‌رویی اهل صفا
آن دورویی عیب مر دیوار را
این همه تعظیم و تفخیم و وداد
چون بدیدندش به صورت برد باد
قلب آتش دید و در دم شد سیاه
قلب را در قلب کی بوده‌ست راه؟
قلب می‌زد لاف اشواق محک
تا مریدان را دراندازد به شک
افتد اندر دام مکرش ناکسی
این گمان سر بر زند از هر خسی
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی
کی به سنگ امتحان راغب شدی؟
او محک می‌خواهد اما آن چنان
که نگردد قلبی او زان عیان
آن محک که او نهان دارد صفت
نی محک باشد نه نور معرفت
آینه کو عیب رو دارد نهان
از برای خاطر هر قلتبان
آینه نبود منافق باشد او
این چنین آیینه تا توانی مجو