عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر
خاک را از باد بوی مهربانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۲
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۱
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴
چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکش میخورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانهها
میکشد اینچنین برون خلوتیان خواب را
میجهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکش میخورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانهها
میکشد اینچنین برون خلوتیان خواب را
میجهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا میکند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا میکند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش
سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش
سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵
هست امید قوتی بخت ضعیف حال را
مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را
گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را
رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد
وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را
نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را
من که به وصل تشنهام خضر چه آبم آورد؟
رفع عطش نمیشود تشنهٔ این زلال را
دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را
وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را
مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را
گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را
رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد
وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را
نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را
من که به وصل تشنهام خضر چه آبم آورد؟
رفع عطش نمیشود تشنهٔ این زلال را
دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را
وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را