عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۸ - اخوانیه
ترا ای نور چشم دشمن و دوست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانهای مستست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم میپرستد بوی گل لیک
چو باد نوبهاران دربدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینهام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفتهطبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه دهر
میی از ترک مطلب صافتر نیست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانهای مستست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم میپرستد بوی گل لیک
چو باد نوبهاران دربدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینهام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفتهطبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه دهر
میی از ترک مطلب صافتر نیست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - گلایه
ای زبده دودمان دولت
جان زنده به تو چو مغز از هوش
تو نشئهی خانهزاد قدسی
ای از تو شراب فیض در جوش
اینک صف قدسیان به گردت
همچون مژه گرد دیده مدهوش
یک جوش ز لجههای جودت
برداشت ز دیگ چرخ سرپوش
چون نقش نگین خویش منشین
با این همه جوش جود خاموش
یک بار سوال کن ز لطفت
ای لطف تو با حیات همدوش
کان ناله خونفشان اسیرست
یارب به کدام پرده گوش
و آن قطره اشک پر تب و تاب
بر خاک که آرمیده از جوش
ای دست تو عید خاتم جم
چون حلقه زلف را بناگوش
گفتم که کنم چو عید گردد
از دست تو جام عافیت نوش
کی دانستم که بر دل تو
همچو رمضان شوم فراموش
جان زنده به تو چو مغز از هوش
تو نشئهی خانهزاد قدسی
ای از تو شراب فیض در جوش
اینک صف قدسیان به گردت
همچون مژه گرد دیده مدهوش
یک جوش ز لجههای جودت
برداشت ز دیگ چرخ سرپوش
چون نقش نگین خویش منشین
با این همه جوش جود خاموش
یک بار سوال کن ز لطفت
ای لطف تو با حیات همدوش
کان ناله خونفشان اسیرست
یارب به کدام پرده گوش
و آن قطره اشک پر تب و تاب
بر خاک که آرمیده از جوش
ای دست تو عید خاتم جم
چون حلقه زلف را بناگوش
گفتم که کنم چو عید گردد
از دست تو جام عافیت نوش
کی دانستم که بر دل تو
همچو رمضان شوم فراموش
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - حسب حال
ای نقش کف پای تو پیرایه امید
کی از تو پس زانوی حرمان ننشستم
کی بود که در سایه دامان وصالت
آشفتهتر از چاک گریبان ننشستم
کی بود که از فیض تماشای جمالت
آسودهتر از دیده گریان ننشستم
کی بود که چون گل به گلستان خیالت
در خون جگر با لب خندان ننشستم
کی بود که چون آبله پای تمنا
از دست تو در گوشه دامان ننشستم
کی بود که از ننگ گرانجانی دامان
نومید چو خون بر سر مژگان ننشستم
کی بود که چون دود در آتشکده غم
تا گردن در آتش سوزان ننشستم
تو پیرهن یوسف و من نکهت وصلم
کی از تو بریدم که پشیمان ننشستم
نی زلف نگارم من وتو عارض یاری
کی با تو نشستم که پریشان ننشستم
اینها همه عذرست گنه مایه عفوست
صد شکر که بیمایه به دکان ننشستم
بار گنه بسته درین رسته گشودم
بیهوده به پهلوی کریمان ننشستم
سوگند به تیغ ستم عشق که امروز
چون زخم دمی بی لب خندان ننشستم
رحمی که من آن موج سرابم که درین بحر
شاداب دمی بر سر طوفان ننشستم
نینی که من آن ناله دردم که درین بزم
از شوخی در گوش حریفان ننشستم
در معرکه حسن من آن خنجر نازم
کز عربده در زخم شهیدان ننشستم
در دیر کله گوشه همت نشکستم
تا چون خم بر مسند عرفان ننشستم
لای خم فیضم وطنم ساغر دردست
در صومعه زهدفروشان ننشستم
آن نقش نگینم که ز بس شوکت همت
بر تارک فرمان سلیمان ننشستم
آن موج نشاطم که به فرمان بهاران
بر جبهه گلهای گلستان ننشستم
صد نیش مرا تعبیه در نوش سخن هست
بی خیل و سپه بر سر یکران ننشستم
طوفان ز تنور جگرم جوشد و هرگز
در کشتی از اندیشه طوفان ننشستم
صد شمع فغان مرد مرا بر لب و یک شب
در ماتم یک شعله پریشان ننشستم
اما چو تویی مرهم الماس و منم زخم
معذورم اگر بی تو به سامان ننشستم
از چشم تلافی به نگاهی بنوازم
پندار که در دوزخ عصیان ننشستم
در بزمگه ناز تو این شیوه گرانست
انگار که در خیل اسیران ننشستم
کی از تو پس زانوی حرمان ننشستم
کی بود که در سایه دامان وصالت
آشفتهتر از چاک گریبان ننشستم
کی بود که از فیض تماشای جمالت
آسودهتر از دیده گریان ننشستم
کی بود که چون گل به گلستان خیالت
در خون جگر با لب خندان ننشستم
کی بود که چون آبله پای تمنا
از دست تو در گوشه دامان ننشستم
کی بود که از ننگ گرانجانی دامان
نومید چو خون بر سر مژگان ننشستم
کی بود که چون دود در آتشکده غم
تا گردن در آتش سوزان ننشستم
تو پیرهن یوسف و من نکهت وصلم
کی از تو بریدم که پشیمان ننشستم
نی زلف نگارم من وتو عارض یاری
کی با تو نشستم که پریشان ننشستم
اینها همه عذرست گنه مایه عفوست
صد شکر که بیمایه به دکان ننشستم
بار گنه بسته درین رسته گشودم
بیهوده به پهلوی کریمان ننشستم
سوگند به تیغ ستم عشق که امروز
چون زخم دمی بی لب خندان ننشستم
رحمی که من آن موج سرابم که درین بحر
شاداب دمی بر سر طوفان ننشستم
نینی که من آن ناله دردم که درین بزم
از شوخی در گوش حریفان ننشستم
در معرکه حسن من آن خنجر نازم
کز عربده در زخم شهیدان ننشستم
در دیر کله گوشه همت نشکستم
تا چون خم بر مسند عرفان ننشستم
لای خم فیضم وطنم ساغر دردست
در صومعه زهدفروشان ننشستم
آن نقش نگینم که ز بس شوکت همت
بر تارک فرمان سلیمان ننشستم
آن موج نشاطم که به فرمان بهاران
بر جبهه گلهای گلستان ننشستم
صد نیش مرا تعبیه در نوش سخن هست
بی خیل و سپه بر سر یکران ننشستم
طوفان ز تنور جگرم جوشد و هرگز
در کشتی از اندیشه طوفان ننشستم
صد شمع فغان مرد مرا بر لب و یک شب
در ماتم یک شعله پریشان ننشستم
اما چو تویی مرهم الماس و منم زخم
معذورم اگر بی تو به سامان ننشستم
از چشم تلافی به نگاهی بنوازم
پندار که در دوزخ عصیان ننشستم
در بزمگه ناز تو این شیوه گرانست
انگار که در خیل اسیران ننشستم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - اخوانیه
ای صبا رو به سوی صاحب ما
یک جهانش دعا ز ما برسان
آیت سجدهای به خاک درش
از جبین نیاز ما برسان
ذره ذره غبار آن کو را
تحفه جان جدا جدا برسان
گو که از تیغ دوست پیغامی
به فلان صید مبتلابرسان
آفتابی به دوش ذره فکن
به در خانه سها برسان
قسمت او ز خوان نعمت دوست
نیست گر عافیت بلا برسان
خوی هجران مگیر با احباب
درد بفرست یا دوا برسان
جان او نیم سوز هجران شد
آبش از ابر مدعا برسان
قطرهای از سحاب نیسانی
به لب تشنه گیا برسان
لقمهای از بهار سرسبزی
به خس و خار ناشتا برسان
خون چشمش بریخت تیغ فراق
نگهی چند خونبها برسان
مشت خاک سیاهبختش را
به زمینبوس کیمیا برسان
دیده بخت روز کورش را
ز آن شب زلف توتیا برسان
به غلط مژده وفا باری
ز آن جفا جوی بیوفا برسان
ورنه بشتاب و زود نعشش را
به در دخمه بلا برسان
بر در غم افتاده تابوتش
دوش همت بر و بجا برسان
ور پیام تو نشنود باری
ناله ما به گوش ما برسان
چون دهم جان ز درد نومیدی
کفنی ز آتش بلا برسان
قدری خاک و خون به هم آمیز
به کفن عطر جانفزا برسان
هر کجا نالهایست سرگردان
هم بدین تعزیتسرا برسان
وز جگر نالههای زار مرا
به لب من به صد نوا برسان
تن ما را به خاک غم بسپار
جان ما را به جان ما برسان
یک جهانش دعا ز ما برسان
آیت سجدهای به خاک درش
از جبین نیاز ما برسان
ذره ذره غبار آن کو را
تحفه جان جدا جدا برسان
گو که از تیغ دوست پیغامی
به فلان صید مبتلابرسان
آفتابی به دوش ذره فکن
به در خانه سها برسان
قسمت او ز خوان نعمت دوست
نیست گر عافیت بلا برسان
خوی هجران مگیر با احباب
درد بفرست یا دوا برسان
جان او نیم سوز هجران شد
آبش از ابر مدعا برسان
قطرهای از سحاب نیسانی
به لب تشنه گیا برسان
لقمهای از بهار سرسبزی
به خس و خار ناشتا برسان
خون چشمش بریخت تیغ فراق
نگهی چند خونبها برسان
مشت خاک سیاهبختش را
به زمینبوس کیمیا برسان
دیده بخت روز کورش را
ز آن شب زلف توتیا برسان
به غلط مژده وفا باری
ز آن جفا جوی بیوفا برسان
ورنه بشتاب و زود نعشش را
به در دخمه بلا برسان
بر در غم افتاده تابوتش
دوش همت بر و بجا برسان
ور پیام تو نشنود باری
ناله ما به گوش ما برسان
چون دهم جان ز درد نومیدی
کفنی ز آتش بلا برسان
قدری خاک و خون به هم آمیز
به کفن عطر جانفزا برسان
هر کجا نالهایست سرگردان
هم بدین تعزیتسرا برسان
وز جگر نالههای زار مرا
به لب من به صد نوا برسان
تن ما را به خاک غم بسپار
جان ما را به جان ما برسان
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - در تقاضا
ای آن که ز نور صبح چراغت
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
ز آن تازه گیای آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو با صبا بوی
صد گل چمن دماغ را زوست
چون سنبل زلف دوست خودروی
ز آن شعله که هر خرام دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه زلف عنبرین بوی
ز آن سینه عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
و آن گاه به سوی لب نهد روی
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
ز آن تازه گیای آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو با صبا بوی
صد گل چمن دماغ را زوست
چون سنبل زلف دوست خودروی
ز آن شعله که هر خرام دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه زلف عنبرین بوی
ز آن سینه عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
و آن گاه به سوی لب نهد روی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - تقاضا
ای آنکه ز نور حق چراغت
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
زآن تازه گیاه آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو آشنا روی
صد گل چمن دماغ را رست
چون سنبل زلف دوست خودروی
زآن شعله که هر خراش دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه زلف عنبرینموی
زآن سینه عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
وآنگاه نهد به سوی لب روی
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
زآن تازه گیاه آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو آشنا روی
صد گل چمن دماغ را رست
چون سنبل زلف دوست خودروی
زآن شعله که هر خراش دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه زلف عنبرینموی
زآن سینه عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
وآنگاه نهد به سوی لب روی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در منقت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
ناله را بهر تگ و پو چو کمر بربندم
اول از شش جهتش راه اثر بربندم
اضطرابم چو به دریوزه دیدار آرد
روم از رشته جان بال نظر بربندم
زخم بر دل خورم و مضطربش بگذارم
مرهم حوصله بر جای دگر بربندم
جگر از برق تجلی شود ار چشمه نور
آب آن را همه در جوی نظر بربندم
در نظر ار تب حرمان شود آتشکده سوز
برم از دیده و در نار جگر بربندم
دزدم از زلف هوس جان گران جانان را
به فسون بر نفس مرغ سحر بربندم
پارهای معجزه از طره غم وام کنم
برقع شب به رخ شاهر خود بربندم
بعد از آن پرده رخسار خیالت گیرم
نسخه مردمک دیده ز خالت گیرم
دیده را چون حرم روی نکوی تو کنم
بگدازم نگه و پرده روی تو کنم
چون صبا سوی گلستان جمالت از رشک
بیمشام آیم و تن نافه بوی تو کنم
شوق هر موی مرا قبلهنمایی آموخت
لیک کو حوصله تا روی به سوی توکنم
گر به سودای تو بر خلد تجلی گذرم
تا در آن آینه نظاره روی تو کنم
بر گل و سنبل آن باغ فسونی بدمم
همه را شیفته آتش خوی تو کنم
عشقم آتشکدهای کرد و به هر دل که رسم
شکوه ز افسردگی جام و سبوی تو کنم
مشت خاکسترم و باد به هر جا بردم
سجده شکر پریشانی موی تو کنم
شعله طور نداند شرف گوهر ما
ورنه پرنور کند جیب ز خاکستر ما
از ادب نیست که گرد سر قاتل گردم
غسل در خون کنم و گرد سر دل گردم
هر سر موی مرا خنده زخمی هوسست
چون به یک زخم درین معرکه بسمل گردم
بگشاییدم تعویذ خرد از بازو
سحر عشقم مگذارید که باطل گردم
دیده زخم مرا دجله فشان مگذارید
بحر دردم مپسندید که ساحل گردم
شوقم آموخت فسونی که چو محمل برود
آفتابی شوم و سایه محمل گردم
ور کشد ناقه زمام از کف رهپیمایی
نو بهاری شوم و ساحت منزل گردم
سوخت رسواییام اندر چمن خنده گل
چند گه پردگی صوت عنادل گردم
من و نومیدی جاوید به هم بنشینیم
دو سه روزی به مراد دل غم بنشینیم
این دو ویرانه که آباد به خون جگرست
قدمی چند از آن منزل دل پیشترست
دیده زین باغ میالای که هر غنچه او
قدری خون فسردهست که بر نیشترست
آن گلی کز پی نظاره او دیده شکفت
پاره پرتوش از نور نظر بیشترست
و آنچه در حوصله چشم تماشا گنجد
همه اسباب پریشانی نور نظرست
ای خضر چشمه حیوان به هنر نتوان یافت
ورنه هر شعله در آتشکده گنج هنرست
چه هنر خود به ازین نیست که در باغ طلب
هر خس از تربیتش طور وفا را شجرست
هفت دریای سپهر ار بشود خشک چه باک
عشق ما دربدر موجه بحر دگرست
در دریای عبودیت و معبود فنا
ید بیضای امامت علی بن موسا
غسل تقدیس کن ای ناطقه در چشمه نور
پس به سر کن چو قلم در حرم نعت عبور
تازه کن بیعت ایمان چو زمدحش هر حرف
لب توحید گشاید به نوای منصور
نیخطا کردهام این کار به بازوی تو نیست
گر نفوس ملکی جمله بگیری مزدور
میتوانی که کنی آیت نعتش تفسیر
ظرف هر نقطه اگر گیرد یک دریا نور
عقل مدهوش نداند مزه مدح ترا
محک نور تجلی نشود جوهر طور
از دلم پرس که تا طره مدح تو گرفت
هر شکن زلف سخن راست بهشتی معمور
چون رود بر فلک مدح تو فکرم از شرم
نور بگدازد بر دیده خورشید شعور
من نگویم که خداوند تویی در دو سرای
لیک مدح تو بود محمدت بار خدای
ای سراپرده تو ترجمه عرش اله
سجد[ه] پرواز کند سوی حریمت ز جباه
شاهدان حرم قدس به ذوق عفوت
رخ توفیق بیارایند از خال گناه
زیب رخساره خورشید شفاعت گردد
هر که چون زلف به عهد تو بود نامه سیاه
ادب ار رخصت نظاره این طور دهد
دیده پیش از نگهش بوسه زند بر درگاه
چشم چون بازکنی تا به حریمش صد جای
دامن از دیده جبریل کشد نور نگاه
ور ازین در هوسم جانب فردوس برد
هم ز پیش مژه نظاره بگرداند راه
گفتم از بحر ثنای تو گهر جوی شوم
در بر و دوش خرد سوخت ز بیم تو شناه
ای که آب طرب از چشمه غم بگشایی
یاد ما کن چو در گنج کرم بگشایی
سرورا طبع فصیحی چو کند نعت تو ساز
خامه از شرم ثنای تو درآید به گداز
ادب از بیم تو در لجه خون غوطه زند
چون به مدحت لب جبریل شود وحی طراز
کنگر مدح تو از بس که بلندست شود
در فضایش پر اندیشه تهی از پرواز
بس که پیچد به خود از حیرت کوتهدستی
غیرت زلف بتانست کمند اعجاز
من کجا حوصله نعت طرازی ز کجا
ای تب عجز به یک شعله زبانم بگداز
معجزه طبع کسی منقبتت را شاید
کش بود هر نقط آبستن صد گلشن راز
غم برای خسم از شعله کفن میدوزد
که مگر دور کند چرخم ازین گلشن باز
لیک حاشا که تواند بردم زین گلشن
همه صرصر شود ار این فلک شعبده فن
اول از شش جهتش راه اثر بربندم
اضطرابم چو به دریوزه دیدار آرد
روم از رشته جان بال نظر بربندم
زخم بر دل خورم و مضطربش بگذارم
مرهم حوصله بر جای دگر بربندم
جگر از برق تجلی شود ار چشمه نور
آب آن را همه در جوی نظر بربندم
در نظر ار تب حرمان شود آتشکده سوز
برم از دیده و در نار جگر بربندم
دزدم از زلف هوس جان گران جانان را
به فسون بر نفس مرغ سحر بربندم
پارهای معجزه از طره غم وام کنم
برقع شب به رخ شاهر خود بربندم
بعد از آن پرده رخسار خیالت گیرم
نسخه مردمک دیده ز خالت گیرم
دیده را چون حرم روی نکوی تو کنم
بگدازم نگه و پرده روی تو کنم
چون صبا سوی گلستان جمالت از رشک
بیمشام آیم و تن نافه بوی تو کنم
شوق هر موی مرا قبلهنمایی آموخت
لیک کو حوصله تا روی به سوی توکنم
گر به سودای تو بر خلد تجلی گذرم
تا در آن آینه نظاره روی تو کنم
بر گل و سنبل آن باغ فسونی بدمم
همه را شیفته آتش خوی تو کنم
عشقم آتشکدهای کرد و به هر دل که رسم
شکوه ز افسردگی جام و سبوی تو کنم
مشت خاکسترم و باد به هر جا بردم
سجده شکر پریشانی موی تو کنم
شعله طور نداند شرف گوهر ما
ورنه پرنور کند جیب ز خاکستر ما
از ادب نیست که گرد سر قاتل گردم
غسل در خون کنم و گرد سر دل گردم
هر سر موی مرا خنده زخمی هوسست
چون به یک زخم درین معرکه بسمل گردم
بگشاییدم تعویذ خرد از بازو
سحر عشقم مگذارید که باطل گردم
دیده زخم مرا دجله فشان مگذارید
بحر دردم مپسندید که ساحل گردم
شوقم آموخت فسونی که چو محمل برود
آفتابی شوم و سایه محمل گردم
ور کشد ناقه زمام از کف رهپیمایی
نو بهاری شوم و ساحت منزل گردم
سوخت رسواییام اندر چمن خنده گل
چند گه پردگی صوت عنادل گردم
من و نومیدی جاوید به هم بنشینیم
دو سه روزی به مراد دل غم بنشینیم
این دو ویرانه که آباد به خون جگرست
قدمی چند از آن منزل دل پیشترست
دیده زین باغ میالای که هر غنچه او
قدری خون فسردهست که بر نیشترست
آن گلی کز پی نظاره او دیده شکفت
پاره پرتوش از نور نظر بیشترست
و آنچه در حوصله چشم تماشا گنجد
همه اسباب پریشانی نور نظرست
ای خضر چشمه حیوان به هنر نتوان یافت
ورنه هر شعله در آتشکده گنج هنرست
چه هنر خود به ازین نیست که در باغ طلب
هر خس از تربیتش طور وفا را شجرست
هفت دریای سپهر ار بشود خشک چه باک
عشق ما دربدر موجه بحر دگرست
در دریای عبودیت و معبود فنا
ید بیضای امامت علی بن موسا
غسل تقدیس کن ای ناطقه در چشمه نور
پس به سر کن چو قلم در حرم نعت عبور
تازه کن بیعت ایمان چو زمدحش هر حرف
لب توحید گشاید به نوای منصور
نیخطا کردهام این کار به بازوی تو نیست
گر نفوس ملکی جمله بگیری مزدور
میتوانی که کنی آیت نعتش تفسیر
ظرف هر نقطه اگر گیرد یک دریا نور
عقل مدهوش نداند مزه مدح ترا
محک نور تجلی نشود جوهر طور
از دلم پرس که تا طره مدح تو گرفت
هر شکن زلف سخن راست بهشتی معمور
چون رود بر فلک مدح تو فکرم از شرم
نور بگدازد بر دیده خورشید شعور
من نگویم که خداوند تویی در دو سرای
لیک مدح تو بود محمدت بار خدای
ای سراپرده تو ترجمه عرش اله
سجد[ه] پرواز کند سوی حریمت ز جباه
شاهدان حرم قدس به ذوق عفوت
رخ توفیق بیارایند از خال گناه
زیب رخساره خورشید شفاعت گردد
هر که چون زلف به عهد تو بود نامه سیاه
ادب ار رخصت نظاره این طور دهد
دیده پیش از نگهش بوسه زند بر درگاه
چشم چون بازکنی تا به حریمش صد جای
دامن از دیده جبریل کشد نور نگاه
ور ازین در هوسم جانب فردوس برد
هم ز پیش مژه نظاره بگرداند راه
گفتم از بحر ثنای تو گهر جوی شوم
در بر و دوش خرد سوخت ز بیم تو شناه
ای که آب طرب از چشمه غم بگشایی
یاد ما کن چو در گنج کرم بگشایی
سرورا طبع فصیحی چو کند نعت تو ساز
خامه از شرم ثنای تو درآید به گداز
ادب از بیم تو در لجه خون غوطه زند
چون به مدحت لب جبریل شود وحی طراز
کنگر مدح تو از بس که بلندست شود
در فضایش پر اندیشه تهی از پرواز
بس که پیچد به خود از حیرت کوتهدستی
غیرت زلف بتانست کمند اعجاز
من کجا حوصله نعت طرازی ز کجا
ای تب عجز به یک شعله زبانم بگداز
معجزه طبع کسی منقبتت را شاید
کش بود هر نقط آبستن صد گلشن راز
غم برای خسم از شعله کفن میدوزد
که مگر دور کند چرخم ازین گلشن باز
لیک حاشا که تواند بردم زین گلشن
همه صرصر شود ار این فلک شعبده فن
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - بثالشکوی و مدح بهاءالدین
باز عشقم به کین جان برخاست
از سراپای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه طوفان محنتست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
نالهای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعلهای ناکشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخکامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کاین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتشزن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نوبهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کیم ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دوسه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامتکشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خونفشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایرهایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق درجوشیم
نشئهی جام ما ز فیض کسیست
کو چو بحری و دهر همچو خسیست
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه فضل و قبله افضال
مجد دنیا و دین بهاءالدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ برزد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمیگنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریدهست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذالله
پس کند روز و روزگار سیاه
از سراپای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه طوفان محنتست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
نالهای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعلهای ناکشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخکامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کاین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتشزن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نوبهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کیم ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دوسه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامتکشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خونفشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایرهایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق درجوشیم
نشئهی جام ما ز فیض کسیست
کو چو بحری و دهر همچو خسیست
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه فضل و قبله افضال
مجد دنیا و دین بهاءالدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ برزد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمیگنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریدهست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذالله
پس کند روز و روزگار سیاه
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در منقبت سلطان ابوالحسن علی بن موسیالرضا علیهالسلام
ای دیده از فروغ جمال تو لالهزار
اندیشه از تصور حسن تو نوبهار
قومی که منکرند وجود بهشت را
بینند اگر جمال تو گرند شرمسار
تیغی کشیده غمزه شوخت که قدسیان
خوانند سرنوشت خود اندر وی آشکار
معمور گشته بس که به عهد تو ملک عشق
صد کاروان غصه ز یک دل کنند بار
بادا حلال دامن وصلت بر آنکه او
بندد نخست دست به خون جگر نگار
هر کو به سوی عشق تو آورد رو نخست
بنشاند مرگ را به سر کوی انتظار
در دور تو چو لاله به خون جگر کنند
هر کو نواله خواهد از خوان روزگار
آراست عشق نرگس مست تو هر طرف
بزمی که نیست ساغر [و] پیمانه هوشیار
کشتی درین محیط که نامش محبت است
پوید ز موج خیز تباهی ره کنار
آری کسی ز بحر محبت کران ندید
آنجا کسی که غرق شد از خود نشان ندید
ای شمع عارض تو گل بوستان حسن
وی لعل جانفزای تو روح روان حسن
با عارض تو حسن همی عهد تازه کرد
چون تازه گشت از خط سبز تو جان حسن
چون هیچ اعتماد بر آن عهدها نداشت
خطی برین مقوله گرفت از زبان [حسن]
در آرزوی دیدن روی تو خاک شد
چندین سر نیاز بر این آستان حسن
دی میشدی و عقل همی در شگفت بود
کز خاک آفرید خدا این جهان حسن
میگفت اگر غلط نکنم آفریدگار
هم خود به جلوه آمد در بوستان حسن
بهر تو بود ورنه درین چار سوی طبع
کی میگشود بار صفا در دکان حسن
تا حسن بوسه داده رکاب جناب تو
روح القدس پیاده رود در عنان حسن
طالع نگشته و نشود زین سپس یقین
فرخنده کوکبی چو تو از آسمان حسن
ای سرو قامت تو حیات مجسمی
ای پایمال جلوه تو جان عالمی
ای غمزه تو غارت ایمان شیخ و شاب
وی خوشهچین خرمن حسن تو آفتاب
چشمی به خواب مرگ فراهم نیاید ار
از آفتاب طلعت خود افکنی نقاب
من محو در نظاره ولیک از هجوم شوق
دل در برم چو شعله سراپای اضطراب
حسنت چه فتنهای است که در روزگار او
بستند بر حواس ره کاروان خواب
عشقت چه کعبهایست که سقای او دهد
لب تشنگان بادیه را خون به جای آب
بی تو ز سوز سینه ز سیل سرشک من
گردد سراب دریا دریا شود سراب
رحمی وگرنه شکوه بر خضر میبرم
ای اوفکنده غاشیه بر دوش آفتاب
کارواح قدسیان بپرستند از شرف
گر بر فلک روم ز دعاهای مستجاب
یعنی حریم مرقد سلطان ابوالحسن
معبود آسمان و زمین معبد زمن
ای کمترین پایه قدر تو لامکان
بر بام چرخ جاه جناب تو توأمان
در بارگاه جاه تو حاجب همی کلیم
در کاروان قدر تو جبریل ساربان
جاه تو عالمیست که چون بخت اندرو
تعیین نمیکند جهتی عقل خردهدان
ابعاد اگر پناه بدین عالم آورند
برهان سلمی نرسد بر فرازشان
شاید اگر ز پرتو رایت براوفتد
چون نام دشمنت ز جهان رسم امتحان
هر کس که شمع نطق ز مدح تو بر فروخت
گردد چو لوح ناطقهاش صفحه زبان
ز آن بارگاه جاه ترا بر زمین زدند
ای پایمال قدر تو هم کون و هم مکان
کز شوق طوف کعبه کوی تو یک نفس
تا حشر نگسلد ز هم ادوار آسمان
ورنه کمینه خادم این آستانه را
بیشبهتی مکان طبیعیست لامکان
زاسرار غیب یک سر مو آنکه آگهست
داند که حضرتش ز مکان هم منزهست
ای روضهات گلی که بود خار او بهشت
فرخنده گلشنی در و دیوار او بهشت
طورست آستانت و دربان او کلیم
دارالشفاست کویت و بیمار او بهشت
خلدست پیش خاطر مهجور او جحیم
خارست زیر پای طلبکار او بهشت
آن کس که روی صدق نساید بدین جناب
مشتاق اوست دوزخ و بیزار او بهشت
و آن کس که یافت مرتبه خدمتش بود
دیده ز فیض نزهت دیدار او بهشت
گر فیالمثل سموم درین روضه بگذرد
بندد شمیم فیضش در بار او بهشت
هر ذره [ای] ز خاکش نور مقدسیست
خدمت درین جناب کجا حد هر کسیست
خدام این حریم که بادا به کامشان
گیتی که شد ز روی تفاخر غلامشان
چون حاملان عرش درین روضه صفزده
یارب کند سپهر سجود کدامشان
صید افکنان بیشه قربند در ازل
شهباز «لی مع الله» شد صید دامشان
خواند همی زمانه و بر خویشتن دمد
گنجد اگر به حوصله نطق نامشان
تقوی بدان مثابه که شویند هر شبی
خون شفق به سعی ز دامان شامشان
از دیده قطرهقطره به دامانش افکند
گر در دل اندر آید یاد خرامشان
حفاظش آن گروه که از بس گرفت زیب
قرآن ز حسن شعبه و لطف و مقامشان
روحالقدس به تحفه برد سوی آسمان
گر بشنود ز منطق معجز نظامشان
خدام این و روضه چنان حافظان چنین
کو کعبه تا که سجده برد پیش این زمین
شاها زمانه خاک ستم ریخت بر سرم
وز باده نشاط تهی کرد ساغرم
از هر چه جز مصیبت و اندوه مفلسم
وز هر چه جز فراغت و عشرت توانگرم
درهای خلد را چو ببندند مومنم
باب جحیم را چو گشایند کافرم
تیغ طرب جهان زمن آموخته است و من
در خان و مان خویش جهانسوز اخگرم
آنجا که بار درد گشایند منزلم
وآنجا که عود غصه بسوزند مجمرم
در حلقه ستمزدگان شمع مجلسم
در بزم اهل عشرت چون حلقه بر درم
چندم دل ستمزده در خاک و خون طپد
این خون گرفته کاش برون افتد از برم
خونم نماند در دل و آهیم در جگر
دوران هنوز تا چه نوشته است بر سرم
آن به که چون فصیحی تا عمر باشدم
باشد ملاذ و ملجا من خاک این درم
نینی که گر شود تن فرسودهام غبار
زین خاک آستان نبرد باد صرصرم
تا روز حشر با تو سر از خاک برکنم
اغیار را ز غیرت خون در جگر کنم
اندیشه از تصور حسن تو نوبهار
قومی که منکرند وجود بهشت را
بینند اگر جمال تو گرند شرمسار
تیغی کشیده غمزه شوخت که قدسیان
خوانند سرنوشت خود اندر وی آشکار
معمور گشته بس که به عهد تو ملک عشق
صد کاروان غصه ز یک دل کنند بار
بادا حلال دامن وصلت بر آنکه او
بندد نخست دست به خون جگر نگار
هر کو به سوی عشق تو آورد رو نخست
بنشاند مرگ را به سر کوی انتظار
در دور تو چو لاله به خون جگر کنند
هر کو نواله خواهد از خوان روزگار
آراست عشق نرگس مست تو هر طرف
بزمی که نیست ساغر [و] پیمانه هوشیار
کشتی درین محیط که نامش محبت است
پوید ز موج خیز تباهی ره کنار
آری کسی ز بحر محبت کران ندید
آنجا کسی که غرق شد از خود نشان ندید
ای شمع عارض تو گل بوستان حسن
وی لعل جانفزای تو روح روان حسن
با عارض تو حسن همی عهد تازه کرد
چون تازه گشت از خط سبز تو جان حسن
چون هیچ اعتماد بر آن عهدها نداشت
خطی برین مقوله گرفت از زبان [حسن]
در آرزوی دیدن روی تو خاک شد
چندین سر نیاز بر این آستان حسن
دی میشدی و عقل همی در شگفت بود
کز خاک آفرید خدا این جهان حسن
میگفت اگر غلط نکنم آفریدگار
هم خود به جلوه آمد در بوستان حسن
بهر تو بود ورنه درین چار سوی طبع
کی میگشود بار صفا در دکان حسن
تا حسن بوسه داده رکاب جناب تو
روح القدس پیاده رود در عنان حسن
طالع نگشته و نشود زین سپس یقین
فرخنده کوکبی چو تو از آسمان حسن
ای سرو قامت تو حیات مجسمی
ای پایمال جلوه تو جان عالمی
ای غمزه تو غارت ایمان شیخ و شاب
وی خوشهچین خرمن حسن تو آفتاب
چشمی به خواب مرگ فراهم نیاید ار
از آفتاب طلعت خود افکنی نقاب
من محو در نظاره ولیک از هجوم شوق
دل در برم چو شعله سراپای اضطراب
حسنت چه فتنهای است که در روزگار او
بستند بر حواس ره کاروان خواب
عشقت چه کعبهایست که سقای او دهد
لب تشنگان بادیه را خون به جای آب
بی تو ز سوز سینه ز سیل سرشک من
گردد سراب دریا دریا شود سراب
رحمی وگرنه شکوه بر خضر میبرم
ای اوفکنده غاشیه بر دوش آفتاب
کارواح قدسیان بپرستند از شرف
گر بر فلک روم ز دعاهای مستجاب
یعنی حریم مرقد سلطان ابوالحسن
معبود آسمان و زمین معبد زمن
ای کمترین پایه قدر تو لامکان
بر بام چرخ جاه جناب تو توأمان
در بارگاه جاه تو حاجب همی کلیم
در کاروان قدر تو جبریل ساربان
جاه تو عالمیست که چون بخت اندرو
تعیین نمیکند جهتی عقل خردهدان
ابعاد اگر پناه بدین عالم آورند
برهان سلمی نرسد بر فرازشان
شاید اگر ز پرتو رایت براوفتد
چون نام دشمنت ز جهان رسم امتحان
هر کس که شمع نطق ز مدح تو بر فروخت
گردد چو لوح ناطقهاش صفحه زبان
ز آن بارگاه جاه ترا بر زمین زدند
ای پایمال قدر تو هم کون و هم مکان
کز شوق طوف کعبه کوی تو یک نفس
تا حشر نگسلد ز هم ادوار آسمان
ورنه کمینه خادم این آستانه را
بیشبهتی مکان طبیعیست لامکان
زاسرار غیب یک سر مو آنکه آگهست
داند که حضرتش ز مکان هم منزهست
ای روضهات گلی که بود خار او بهشت
فرخنده گلشنی در و دیوار او بهشت
طورست آستانت و دربان او کلیم
دارالشفاست کویت و بیمار او بهشت
خلدست پیش خاطر مهجور او جحیم
خارست زیر پای طلبکار او بهشت
آن کس که روی صدق نساید بدین جناب
مشتاق اوست دوزخ و بیزار او بهشت
و آن کس که یافت مرتبه خدمتش بود
دیده ز فیض نزهت دیدار او بهشت
گر فیالمثل سموم درین روضه بگذرد
بندد شمیم فیضش در بار او بهشت
هر ذره [ای] ز خاکش نور مقدسیست
خدمت درین جناب کجا حد هر کسیست
خدام این حریم که بادا به کامشان
گیتی که شد ز روی تفاخر غلامشان
چون حاملان عرش درین روضه صفزده
یارب کند سپهر سجود کدامشان
صید افکنان بیشه قربند در ازل
شهباز «لی مع الله» شد صید دامشان
خواند همی زمانه و بر خویشتن دمد
گنجد اگر به حوصله نطق نامشان
تقوی بدان مثابه که شویند هر شبی
خون شفق به سعی ز دامان شامشان
از دیده قطرهقطره به دامانش افکند
گر در دل اندر آید یاد خرامشان
حفاظش آن گروه که از بس گرفت زیب
قرآن ز حسن شعبه و لطف و مقامشان
روحالقدس به تحفه برد سوی آسمان
گر بشنود ز منطق معجز نظامشان
خدام این و روضه چنان حافظان چنین
کو کعبه تا که سجده برد پیش این زمین
شاها زمانه خاک ستم ریخت بر سرم
وز باده نشاط تهی کرد ساغرم
از هر چه جز مصیبت و اندوه مفلسم
وز هر چه جز فراغت و عشرت توانگرم
درهای خلد را چو ببندند مومنم
باب جحیم را چو گشایند کافرم
تیغ طرب جهان زمن آموخته است و من
در خان و مان خویش جهانسوز اخگرم
آنجا که بار درد گشایند منزلم
وآنجا که عود غصه بسوزند مجمرم
در حلقه ستمزدگان شمع مجلسم
در بزم اهل عشرت چون حلقه بر درم
چندم دل ستمزده در خاک و خون طپد
این خون گرفته کاش برون افتد از برم
خونم نماند در دل و آهیم در جگر
دوران هنوز تا چه نوشته است بر سرم
آن به که چون فصیحی تا عمر باشدم
باشد ملاذ و ملجا من خاک این درم
نینی که گر شود تن فرسودهام غبار
زین خاک آستان نبرد باد صرصرم
تا روز حشر با تو سر از خاک برکنم
اغیار را ز غیرت خون در جگر کنم
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - مثنوی ترجیعی
ای که بود [...] ملک تو
سبع مثانی رقم کلک تو
کاشف اسرار حقایق تویی
بلبل بستان دقایق تویی
ملک سخن از تو پرآوازه شد
وز نفست جان سخن تازه شد
معنی این بیت که مشکل نماست
گر ز کرم لطف نمایی رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
دوش رسید از بر عیسی دمی
چون دم عیسی نفسان مرهمی
چون نفس سوختگان گرم رو
هر نفسش بر لب رازی گرو
هوش به دریوزه گرو کرده بود
گوش طلب نکته شنو کرده بود
داد به دست خردم نامهای
هر شکنش زینت هنگامهای
هر چمنش روحفزا گلشنی
هر گل آن نکهت پیراهنی
نامه نه و درج گهر شاهوار
درج در آن این گهر آبدار
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این شاهد قدسی نقاب
کرد سوال از شب من آفتاب
من که نفس شستهام از قیل و قال
من که و دستان جواب سوال
من کیم آواره بستان عشق
هیچ ندانی ز دبستان عشق
دم زدنم نزد حریفان خطاست
لیک چو همصحبت عشقم رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این بیت بسی دور نیست
بر تو یقینست که مستور نیست
این گل فکر از چمن ادعاست
رنگ وقوع ار نپذیرد رواست
مقصد ازین خاصیت صحبت است
صحبت دانا همه خاصیت است
صحبت خدام تو روزیم باد
طالع این شعلهفروزیم باد
سبع مثانی رقم کلک تو
کاشف اسرار حقایق تویی
بلبل بستان دقایق تویی
ملک سخن از تو پرآوازه شد
وز نفست جان سخن تازه شد
معنی این بیت که مشکل نماست
گر ز کرم لطف نمایی رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
دوش رسید از بر عیسی دمی
چون دم عیسی نفسان مرهمی
چون نفس سوختگان گرم رو
هر نفسش بر لب رازی گرو
هوش به دریوزه گرو کرده بود
گوش طلب نکته شنو کرده بود
داد به دست خردم نامهای
هر شکنش زینت هنگامهای
هر چمنش روحفزا گلشنی
هر گل آن نکهت پیراهنی
نامه نه و درج گهر شاهوار
درج در آن این گهر آبدار
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این شاهد قدسی نقاب
کرد سوال از شب من آفتاب
من که نفس شستهام از قیل و قال
من که و دستان جواب سوال
من کیم آواره بستان عشق
هیچ ندانی ز دبستان عشق
دم زدنم نزد حریفان خطاست
لیک چو همصحبت عشقم رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این بیت بسی دور نیست
بر تو یقینست که مستور نیست
این گل فکر از چمن ادعاست
رنگ وقوع ار نپذیرد رواست
مقصد ازین خاصیت صحبت است
صحبت دانا همه خاصیت است
صحبت خدام تو روزیم باد
طالع این شعلهفروزیم باد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷