عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
بس که گشته شیوه اسلامیان حق دشمنی
حق گریزد از مسلمان در پناه ارمنی
دختر رز، گر نسازد با هوسناکان جام
می شود در مذهب مفتی، سیاست کردنی
قاضی ما بس که شد در رشوه خواریها دلیر
می شمارد تیغ را از رشوه های خوردنی
مشعل زرین توقع دارد از من میر شب
گر بود از شمع آهی کلبه ام را روشنی
چون بماند سنگ درکشمیر بربالای سنگ؟
خاک این ملک از ستم شد همچو آتش رفتنی
هر مسلمانی که نعمت پرور این باغ بود
شد ز دست هندوی حاکم، فقیر گلخنی
حق گریزد از مسلمان در پناه ارمنی
دختر رز، گر نسازد با هوسناکان جام
می شود در مذهب مفتی، سیاست کردنی
قاضی ما بس که شد در رشوه خواریها دلیر
می شمارد تیغ را از رشوه های خوردنی
مشعل زرین توقع دارد از من میر شب
گر بود از شمع آهی کلبه ام را روشنی
چون بماند سنگ درکشمیر بربالای سنگ؟
خاک این ملک از ستم شد همچو آتش رفتنی
هر مسلمانی که نعمت پرور این باغ بود
شد ز دست هندوی حاکم، فقیر گلخنی
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۱: زمزمهٔ کیفیت مقام طریقت گزینی و ترانهٔ حقیقت ایام گوشه نشینی
ز قناعت نخورم غیر هوا در کشمیر
به چنین رزق، کنم شکر خدا در کشمیر
یاسمین بهر چه آرد طبق خویش برم
که نیم شیر طلب، صبح و مسا در کشمیر
لاله پیشم چو نهد کاسه آش جشی
چمچه ای زان نخورم همچو صبا در کشمیر
گل زرد آوردم گر ز مزعفر طبقی
به مشامم ندهد بوی غذا در کشمیر
غنچه داند که کبابش نبود منظورم
گرچه بی رزقی ام افکند ز پا در کشمیر
قرص خبازی اگر میده گوهر باشد
نستانم ز کفش همچو گدا در کشمیر
لب من چون لب جو، نان کسی را نچشد
موج آب از چه شود سفره گشا در کشمیر؟
موی سر، گشته چو طاووس، کلاهم در فقر
چه رباید ز سرم باد صبا در کشمیر
گرد غربت زدگی خرقه من گشته چو کوه
لیک از نیش خسان، بخیه نما در کشمیر
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل وارون چه زند کفش ربا در کشمیر
شانه تابم ز مقید شدن لاله چو باد
گر به دوشم کند از برگ، ردا در کشمیر
سوی نرگس نکنم باز، کف همت خویش
چون به دستم دهد از شاخ، عصا در کشمیر
پا به خس خانه بلبل نگذارم از ننگ
موسم گرم شدنهای هوا در کشمیر
پنجه بر آتش گل، باز نخواهم کردن
سردی ام گر بکشد فصل شتا در کشمیر
شکوه را چون ندهم رنگ ز نقاش بهار؟
که به نامم شده طراح جفا در کشمیر
نشود یک درمش رایج بازار چمن
چون خزان گر بودم کان طلا در کشمیر
همچو گل گر به دکان لعل بدخشان آرم
کس نیاید به سرش غیر هوا در کشمیر
گر بود سبزه صفت، معدن فیروزه مرا
به تعدی بردش باد فنا در کشمیر
سوسن از تیرگی انگشت نما گردیده
چه رساند به دلم برگ صفا در کشمیر
جام نرگس که تهی بودن او مشهور است
گشته لبریز دغایم همه جا در کشمیر
رو به من طعن دمیدی ز لب نافرمان
گر نمی بود زبانش به قفا در کشمیر
گل خیری ز شرارت به سرم چون ندود؟
که ز خیریت خود کرده ابا در کشمیر
بوی کلفت نشنیدم ز گل تاج خروس
تا نگردید قزلباش نما در کشمیر
قد کشیده ست بنفشه ز سر دیوارم
که نگونسار کند کاخ مرا در کشمیر
کف نیلوفر اگر نایب مصقل گردد
نشود از دل من زنگ زدا در کشمیر
تا نماید خفه از دود خودم غنچه صفت
مشعل لاله نینگیخت ضیا در کشمیر
گل ز سرپنجه گریبان مرا نگذارد
دامنم را چو کند خار رها در کشمیر
غیر سوزش نرسد نفع به چشم تر من
گر زر جعفری افتد به جلا در کشمیر
مغز ما چشمه سودا شده از سنبل تر
که دهد روغن بادام به ما در کشمیر؟
کس نفهمید که ریحان چه کدورت دارد
ز من عاجز بی برگ و نوا در کشمیر
طفل شبنم همه جا بنگی مادرزاد است
کار ازو چون طلبم همچو صبا در کشمیر
تردماغی ز گل کوزه چه سان خواهم یافت
که ز خشکی نکند نشو و نما در کشمیر
گل عباسی ازان رو که به شه منسوب است
می کند از من درویش ابا در کشمیر
دل من لاله صفت چون نشود داغ فریب؟
که شقایق دمد از تخم دغا در کشمیر
پیش ازان دم که رسد آتش گلنار به دود
شعله افکند به مشت خس ما در کشمیر
خارج آهنگ به گوش دلم آید صوتش
چون شود مرغ سحر، نغمه سرا در کشمیر
گربه بید، ره سگ صفتی پیش گرفت
پاچه ام را نکند زخم چرا در کشمیر؟
ز سفیدار، سیاه است تنم چون سوسن
بس که انداخت به من، برگ جفا در کشمیر
تا ربوده ست چنار از دل من سوز درون
گرم نفرین شومش صبح و مسا در کشمیر
گوش من چون نشود کر، که به تحریک نسیم
عرعر افکند به هر سو عللا در کشمیر
همچو ریحان ندهد شام مرا یک جو نور
ز ارغوان گر شفق افتد به هوا در کشمیر
تاک را شیوه بدمستی ازان خرم ساخت
که پی لت شودم دست گشا در کشمیر
چشم من چون نخورد ترس، که هر نارونی
کفچه ماری ست قوی ساخته پا در کشمیر
افکند پنجه شمشاد به کار دل من
عقده ای گر کند از طره جدا در کشمیر
دست جراح بهاری نبرد پی به رفو
تیغ بید ار زندم زخم رسا در کشمیر
به صنوبر چه کنم یکدلی خویش اظهار؟
که دو سویم کشد از شاخ بلا در کشمیر
بال مرغ نگهم زخم بود همچو تذرو
نیزه سرو شده تا به هوا درکشمیر
تا توانم ز شط گریه خود بیرون شد
می کنم بر لب «دل» مشق شنا در کشمیر
سبزه «باغ نشاطم» به کدورت افکند
سوی نخلش چه روم همچو صبا در کشمیر
«فیض بخش» از اثر پست و بلند چمنش
هر قدم گشت مرا رنج فزا در کشمیر
«شاله مار» از دم عقرب خس و خار انگیزد
تا کنندم ز گل نیش، فنا در کشمیر
تخم ابلیس، زمین دار «الهی باغ» است
سیرگاهش نکنم چون صلحا در کشمیر
«حسن آباد» قبیح از چه نباشد بر من؟
که شد این غمکده از ظلم بنا در کشمیر
«نور باغ» از ره ظلمت شده تاریک نشین
گل او چون دهدم بوی ضیا در کشمیر؟
«ظفرآباد» که از فوج خزان دید شکست
چه گل قدر برآرد بر ما در کشمیر؟
هر که گردید دلیلم به ره «باغ نسیم»
کرد سرگشته مرا همچو صبا در کشمیر
«زعفران زار» که یک سیرگه مشهور است
سیر او ریخت به من رنج و عنا در کشمیر
تا شود رهزن عقلم شجر «کاکاپور»
ریشه بنگ دواند همه جا در کشمیر
کلفت از چشمه «اچول» نه چنان گشت روان
که به سویم ندود جوی فنا در کشمیر
شتر عرعری آب که در «ورناک» است
بهر ترسم فکند کف به هوا در کشمیر
ز «صفاپور» دلم چون به کدورت نرسد؟
که شط او نزند موج صفا در کشمیر
بخت برگشته، ز هر کوه به من کرد نصیب
عوض مهرگیا، کینه گیا در کشمیر
«پیر پنجال» که شد صومعه دار خنکی
به مریدی چه کند گرم، مرا در کشمیر
«کوه ماران» زخس دامن زهرآلودش
ریخت افعی به من بی سر و پا در کشمیر
پشته «تخت سلیمان» که ز گل یافت پری
سایه اش دیو بود بر سر ما در کشمیر
«کوه لار» از کمر خویش برافراخته تیغ
چون نتازد به سرم بهر وغا در کشمیر؟
خاک کشمیر برانداخته تخم گل ذوق
زان سبب قحط شده برگ حنا در کشمیر
همچو نرگس نبود رنج مرا درمانی
گر ببارد ز رگ ابر، دوا در کشمیر
چون بنفشه ز نگونساری کاشانه تن
نکنم فرق عروسی ز عزا در کشمیر
شبنم از چشم ترم آب در آرد به تغار
گر بشویند گل و لاله، قبا در کشمیر
شهر و ده، کوه و بیابان، همه جا خار غم است
گل شادی طلبم تا به کجا در کشمیر
دختر رز که نپوشیده رخ از بی برگان
خواهد از من زر گل، روی نما در کشمیر
اشتها نیست که یک آب خورم تا «دهلی»
بس که خوردم جگر تشنه، دغا در کشمیر
به نگهبانی چندال که دزد چمن است
خضر را گم شده نعلین و عصا در کشمیر
باد کز روی ادب، تخت سلیمان می برد
زده بر «تخت سلیمان» سرپا در کشمیر
عرق شرم توان یافت ز رخسار گلی
اگر از هند بود تخم حیا در کشمیر
چه عجب گر گل بی عصمتی افتد به سرش
مرغ حقگو چو کند پا به هوا در کشمیر
صوفیان را نبود باب سر دوش صلاح
صافی باده اگر نیست ردا در کشمیر
باد از گل نتواند زر بی سود گرفت
بس که رایج شده سود از علما در کشمیر
مفتی از شیخ، گواهی به چه سان گیرد وام
وام شرعی نبود گر به ربا در کشمیر
رو به بتخانه کند هیات محرابی را
حاجی آرد چو به کف قبله نما در کشمیر
بوریایی که بود معبد زاهد را فرش
می دهد بوی ریا تا همه جا در کشمیر
سخن از طوطی و مینای دکن می دزدد
نظم خوانی که کند نشو و نما در کشمیر
چون تنک مایه مضمون نشوم، کز غارت
نقد و جنس سخنم گشت فنا در کشمیر
جای آن هست که دستان زن نطقم زهراس
همچو بلبل نکند صوت و صدا در کشمیر
مزد این شیوه که آیینه صفت یکرویم
پشتم از بار ستم گشت دو تا در کشمیر
دل بخت سیه از راحت من می ترکید
گر نمی برد ز لاهور مرا در کشمیر
گشته پیدا ز نم چشم ترم عمانی
چون جزیره نکند کار مخا(؟) در کشمیر؟
گر شهید است کسی کو به جفا می میرد
می توان خواند مرا از شهدا در کشمیر
زان جماعت که سر خویش دهم در رهشان
نشنیده احدی نام وفا در کشمیر
اختلاط که دهد برگ نشاطم، که مرا
دشمنی چند بود دوست نما در کشمیر
عکسشان تا زده بر جوی چمن، تیره دلی
نیست با آینه آب، صفا در کشمیر
تخم این فرقه برافتد، که شد از کثرتشان
باغ بر من چو قفس تنگ فضا در کشمیر
کم نگشتند ز همسایگی ام اهل نفاق
مگر آن سال که افتاد وبا در کشمیر
طعنه مشک ختایی، شده مادر به ختن
بس که پیدا شده مادر بخطا در کشمیر
عیب طغرا نکنی بر سر این تندمقال
گر بدانی که کشیده ست چها در کشمیر
به چنین رزق، کنم شکر خدا در کشمیر
یاسمین بهر چه آرد طبق خویش برم
که نیم شیر طلب، صبح و مسا در کشمیر
لاله پیشم چو نهد کاسه آش جشی
چمچه ای زان نخورم همچو صبا در کشمیر
گل زرد آوردم گر ز مزعفر طبقی
به مشامم ندهد بوی غذا در کشمیر
غنچه داند که کبابش نبود منظورم
گرچه بی رزقی ام افکند ز پا در کشمیر
قرص خبازی اگر میده گوهر باشد
نستانم ز کفش همچو گدا در کشمیر
لب من چون لب جو، نان کسی را نچشد
موج آب از چه شود سفره گشا در کشمیر؟
موی سر، گشته چو طاووس، کلاهم در فقر
چه رباید ز سرم باد صبا در کشمیر
گرد غربت زدگی خرقه من گشته چو کوه
لیک از نیش خسان، بخیه نما در کشمیر
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل وارون چه زند کفش ربا در کشمیر
شانه تابم ز مقید شدن لاله چو باد
گر به دوشم کند از برگ، ردا در کشمیر
سوی نرگس نکنم باز، کف همت خویش
چون به دستم دهد از شاخ، عصا در کشمیر
پا به خس خانه بلبل نگذارم از ننگ
موسم گرم شدنهای هوا در کشمیر
پنجه بر آتش گل، باز نخواهم کردن
سردی ام گر بکشد فصل شتا در کشمیر
شکوه را چون ندهم رنگ ز نقاش بهار؟
که به نامم شده طراح جفا در کشمیر
نشود یک درمش رایج بازار چمن
چون خزان گر بودم کان طلا در کشمیر
همچو گل گر به دکان لعل بدخشان آرم
کس نیاید به سرش غیر هوا در کشمیر
گر بود سبزه صفت، معدن فیروزه مرا
به تعدی بردش باد فنا در کشمیر
سوسن از تیرگی انگشت نما گردیده
چه رساند به دلم برگ صفا در کشمیر
جام نرگس که تهی بودن او مشهور است
گشته لبریز دغایم همه جا در کشمیر
رو به من طعن دمیدی ز لب نافرمان
گر نمی بود زبانش به قفا در کشمیر
گل خیری ز شرارت به سرم چون ندود؟
که ز خیریت خود کرده ابا در کشمیر
بوی کلفت نشنیدم ز گل تاج خروس
تا نگردید قزلباش نما در کشمیر
قد کشیده ست بنفشه ز سر دیوارم
که نگونسار کند کاخ مرا در کشمیر
کف نیلوفر اگر نایب مصقل گردد
نشود از دل من زنگ زدا در کشمیر
تا نماید خفه از دود خودم غنچه صفت
مشعل لاله نینگیخت ضیا در کشمیر
گل ز سرپنجه گریبان مرا نگذارد
دامنم را چو کند خار رها در کشمیر
غیر سوزش نرسد نفع به چشم تر من
گر زر جعفری افتد به جلا در کشمیر
مغز ما چشمه سودا شده از سنبل تر
که دهد روغن بادام به ما در کشمیر؟
کس نفهمید که ریحان چه کدورت دارد
ز من عاجز بی برگ و نوا در کشمیر
طفل شبنم همه جا بنگی مادرزاد است
کار ازو چون طلبم همچو صبا در کشمیر
تردماغی ز گل کوزه چه سان خواهم یافت
که ز خشکی نکند نشو و نما در کشمیر
گل عباسی ازان رو که به شه منسوب است
می کند از من درویش ابا در کشمیر
دل من لاله صفت چون نشود داغ فریب؟
که شقایق دمد از تخم دغا در کشمیر
پیش ازان دم که رسد آتش گلنار به دود
شعله افکند به مشت خس ما در کشمیر
خارج آهنگ به گوش دلم آید صوتش
چون شود مرغ سحر، نغمه سرا در کشمیر
گربه بید، ره سگ صفتی پیش گرفت
پاچه ام را نکند زخم چرا در کشمیر؟
ز سفیدار، سیاه است تنم چون سوسن
بس که انداخت به من، برگ جفا در کشمیر
تا ربوده ست چنار از دل من سوز درون
گرم نفرین شومش صبح و مسا در کشمیر
گوش من چون نشود کر، که به تحریک نسیم
عرعر افکند به هر سو عللا در کشمیر
همچو ریحان ندهد شام مرا یک جو نور
ز ارغوان گر شفق افتد به هوا در کشمیر
تاک را شیوه بدمستی ازان خرم ساخت
که پی لت شودم دست گشا در کشمیر
چشم من چون نخورد ترس، که هر نارونی
کفچه ماری ست قوی ساخته پا در کشمیر
افکند پنجه شمشاد به کار دل من
عقده ای گر کند از طره جدا در کشمیر
دست جراح بهاری نبرد پی به رفو
تیغ بید ار زندم زخم رسا در کشمیر
به صنوبر چه کنم یکدلی خویش اظهار؟
که دو سویم کشد از شاخ بلا در کشمیر
بال مرغ نگهم زخم بود همچو تذرو
نیزه سرو شده تا به هوا درکشمیر
تا توانم ز شط گریه خود بیرون شد
می کنم بر لب «دل» مشق شنا در کشمیر
سبزه «باغ نشاطم» به کدورت افکند
سوی نخلش چه روم همچو صبا در کشمیر
«فیض بخش» از اثر پست و بلند چمنش
هر قدم گشت مرا رنج فزا در کشمیر
«شاله مار» از دم عقرب خس و خار انگیزد
تا کنندم ز گل نیش، فنا در کشمیر
تخم ابلیس، زمین دار «الهی باغ» است
سیرگاهش نکنم چون صلحا در کشمیر
«حسن آباد» قبیح از چه نباشد بر من؟
که شد این غمکده از ظلم بنا در کشمیر
«نور باغ» از ره ظلمت شده تاریک نشین
گل او چون دهدم بوی ضیا در کشمیر؟
«ظفرآباد» که از فوج خزان دید شکست
چه گل قدر برآرد بر ما در کشمیر؟
هر که گردید دلیلم به ره «باغ نسیم»
کرد سرگشته مرا همچو صبا در کشمیر
«زعفران زار» که یک سیرگه مشهور است
سیر او ریخت به من رنج و عنا در کشمیر
تا شود رهزن عقلم شجر «کاکاپور»
ریشه بنگ دواند همه جا در کشمیر
کلفت از چشمه «اچول» نه چنان گشت روان
که به سویم ندود جوی فنا در کشمیر
شتر عرعری آب که در «ورناک» است
بهر ترسم فکند کف به هوا در کشمیر
ز «صفاپور» دلم چون به کدورت نرسد؟
که شط او نزند موج صفا در کشمیر
بخت برگشته، ز هر کوه به من کرد نصیب
عوض مهرگیا، کینه گیا در کشمیر
«پیر پنجال» که شد صومعه دار خنکی
به مریدی چه کند گرم، مرا در کشمیر
«کوه ماران» زخس دامن زهرآلودش
ریخت افعی به من بی سر و پا در کشمیر
پشته «تخت سلیمان» که ز گل یافت پری
سایه اش دیو بود بر سر ما در کشمیر
«کوه لار» از کمر خویش برافراخته تیغ
چون نتازد به سرم بهر وغا در کشمیر؟
خاک کشمیر برانداخته تخم گل ذوق
زان سبب قحط شده برگ حنا در کشمیر
همچو نرگس نبود رنج مرا درمانی
گر ببارد ز رگ ابر، دوا در کشمیر
چون بنفشه ز نگونساری کاشانه تن
نکنم فرق عروسی ز عزا در کشمیر
شبنم از چشم ترم آب در آرد به تغار
گر بشویند گل و لاله، قبا در کشمیر
شهر و ده، کوه و بیابان، همه جا خار غم است
گل شادی طلبم تا به کجا در کشمیر
دختر رز که نپوشیده رخ از بی برگان
خواهد از من زر گل، روی نما در کشمیر
اشتها نیست که یک آب خورم تا «دهلی»
بس که خوردم جگر تشنه، دغا در کشمیر
به نگهبانی چندال که دزد چمن است
خضر را گم شده نعلین و عصا در کشمیر
باد کز روی ادب، تخت سلیمان می برد
زده بر «تخت سلیمان» سرپا در کشمیر
عرق شرم توان یافت ز رخسار گلی
اگر از هند بود تخم حیا در کشمیر
چه عجب گر گل بی عصمتی افتد به سرش
مرغ حقگو چو کند پا به هوا در کشمیر
صوفیان را نبود باب سر دوش صلاح
صافی باده اگر نیست ردا در کشمیر
باد از گل نتواند زر بی سود گرفت
بس که رایج شده سود از علما در کشمیر
مفتی از شیخ، گواهی به چه سان گیرد وام
وام شرعی نبود گر به ربا در کشمیر
رو به بتخانه کند هیات محرابی را
حاجی آرد چو به کف قبله نما در کشمیر
بوریایی که بود معبد زاهد را فرش
می دهد بوی ریا تا همه جا در کشمیر
سخن از طوطی و مینای دکن می دزدد
نظم خوانی که کند نشو و نما در کشمیر
چون تنک مایه مضمون نشوم، کز غارت
نقد و جنس سخنم گشت فنا در کشمیر
جای آن هست که دستان زن نطقم زهراس
همچو بلبل نکند صوت و صدا در کشمیر
مزد این شیوه که آیینه صفت یکرویم
پشتم از بار ستم گشت دو تا در کشمیر
دل بخت سیه از راحت من می ترکید
گر نمی برد ز لاهور مرا در کشمیر
گشته پیدا ز نم چشم ترم عمانی
چون جزیره نکند کار مخا(؟) در کشمیر؟
گر شهید است کسی کو به جفا می میرد
می توان خواند مرا از شهدا در کشمیر
زان جماعت که سر خویش دهم در رهشان
نشنیده احدی نام وفا در کشمیر
اختلاط که دهد برگ نشاطم، که مرا
دشمنی چند بود دوست نما در کشمیر
عکسشان تا زده بر جوی چمن، تیره دلی
نیست با آینه آب، صفا در کشمیر
تخم این فرقه برافتد، که شد از کثرتشان
باغ بر من چو قفس تنگ فضا در کشمیر
کم نگشتند ز همسایگی ام اهل نفاق
مگر آن سال که افتاد وبا در کشمیر
طعنه مشک ختایی، شده مادر به ختن
بس که پیدا شده مادر بخطا در کشمیر
عیب طغرا نکنی بر سر این تندمقال
گر بدانی که کشیده ست چها در کشمیر
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۴
بخت باید مرد را در هند پر دیو و پری
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۸ - مخالف انگیزی سخن
درین عصر کز نطق جز رنج نیست
سخن فهم هست و سخن سنج نیست
چو فیض سخن قسمت من شده
به من دوست از رشک، دشمن شده
خیال سخن بهتر از وصل اوست
که باب حسد، معنی فصل اوست
سخن چون درآید به کاخ ورق
ره حرف گیران پذیرد نسق
یکی گوید این قافیه گشته لنگ
چه سان همرهی کرده با نظم شنگ؟
یکی از ردیفش بود نکته گیر
که این لفظ اولی چرا شد اخیر؟
سخن را ازین شعر نافهم چند
تو گویی که معنی فتاده به بند
اگر بخت یار است با نکته دان
کلامش بخوبی دود بر زبان
چو گردیده بخت سیه، دشمنم
چه سان رو دهد فیض خوش گفتنم؟
مرا از سخن حل نشد مشکلی
چو خامه ندیدم ازو حاصلی
درین شغل کز وی مراکام نیست
سرانجام باید، سرانجام نیست
شود چون رقم کاری شعر، فرض
دوات و قلم می ستانم به قرض ...
چه یاری که از من ندیده سخن
ولیکن نکرده تلافی به من
نیفشرده پایی به همراهی ام
نبرده به سر منزل شاهی ام
سخن عزت شهریارم نداد
به گفتار خود اعتبارم نداد ...
سخن مایه درد سر بوده است
ز سوداش چندین ضرر بوده است
اگر از توارد شود عیب دار
به دزدی دهد عیبجویش قرار
وگر بی توارد درآید به فرد
ازو بیسوادان برآرند گرد
سخن گر چو مصحف بود در نظام
برون ناید از دست کاتب تمام
قلم چون به تحریر او سر کند
به خاک سیاهش برابر کند
به لب از نسیم دل آزردگی
بیانم بود گرم افسردگی
سخن نیست کآورده ام تازه پیش
تراشیده ام دشمنی بهر خویش
کنم عمر خود گر به تصحیح صرف
نگردد دلم ایمن از سهو حرف
شب و روز درمانده ام چون قلم
به دست سیه کافران رقم
چه نظم و چه نثر، آنچه آید به لب
بود وقت تحریر، محنت طلب ...
مقرر چنین است در وقت فکر
که ناظم شود خوش ز مضمون بکر
چو مضمون بکری به من رو نمود
خورم غصه کاین را که خواهد ربود؟
گل باغ طبعم ز بیم درو
بود پیش فصل خموشی گرو
سخن فهم هست و سخن سنج نیست
چو فیض سخن قسمت من شده
به من دوست از رشک، دشمن شده
خیال سخن بهتر از وصل اوست
که باب حسد، معنی فصل اوست
سخن چون درآید به کاخ ورق
ره حرف گیران پذیرد نسق
یکی گوید این قافیه گشته لنگ
چه سان همرهی کرده با نظم شنگ؟
یکی از ردیفش بود نکته گیر
که این لفظ اولی چرا شد اخیر؟
سخن را ازین شعر نافهم چند
تو گویی که معنی فتاده به بند
اگر بخت یار است با نکته دان
کلامش بخوبی دود بر زبان
چو گردیده بخت سیه، دشمنم
چه سان رو دهد فیض خوش گفتنم؟
مرا از سخن حل نشد مشکلی
چو خامه ندیدم ازو حاصلی
درین شغل کز وی مراکام نیست
سرانجام باید، سرانجام نیست
شود چون رقم کاری شعر، فرض
دوات و قلم می ستانم به قرض ...
چه یاری که از من ندیده سخن
ولیکن نکرده تلافی به من
نیفشرده پایی به همراهی ام
نبرده به سر منزل شاهی ام
سخن عزت شهریارم نداد
به گفتار خود اعتبارم نداد ...
سخن مایه درد سر بوده است
ز سوداش چندین ضرر بوده است
اگر از توارد شود عیب دار
به دزدی دهد عیبجویش قرار
وگر بی توارد درآید به فرد
ازو بیسوادان برآرند گرد
سخن گر چو مصحف بود در نظام
برون ناید از دست کاتب تمام
قلم چون به تحریر او سر کند
به خاک سیاهش برابر کند
به لب از نسیم دل آزردگی
بیانم بود گرم افسردگی
سخن نیست کآورده ام تازه پیش
تراشیده ام دشمنی بهر خویش
کنم عمر خود گر به تصحیح صرف
نگردد دلم ایمن از سهو حرف
شب و روز درمانده ام چون قلم
به دست سیه کافران رقم
چه نظم و چه نثر، آنچه آید به لب
بود وقت تحریر، محنت طلب ...
مقرر چنین است در وقت فکر
که ناظم شود خوش ز مضمون بکر
چو مضمون بکری به من رو نمود
خورم غصه کاین را که خواهد ربود؟
گل باغ طبعم ز بیم درو
بود پیش فصل خموشی گرو
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۹ - ساز سفر
به تکلیف آن هندوی چاپلوس
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
خدایا روزی این خودپرستان ساز جنت را
که دوزخ جنت است آتشپرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
که دوزخ جنت است آتشپرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
سرمه کوری کشیدم دیده تحقیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنهتر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را
عشق را نازم که چون با بینیازی میکشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنهتر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را
عشق را نازم که چون با بینیازی میکشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گستاخی نظاره ما جرم جنونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تا کی چو طفل عقل دم از مهر و کین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
سوزیم تا دمی نفسی آتشین زنیم
گریند شام ماتم ما دوستان ما
چون صبح خنده در نفس واپسین زنیم
خاکیم و بردبار نه آن نازنین زلال
کز جنبش نسیم گره بر جبین زنیم
ز آن شعلهای که سینه آتش کباب اوست
کو یک شرر که در جگر کفر و دین زنیم
دستم نماند بس که فصیحی به سر زدیم
زین پس به جای دست مگر آستین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
سوزیم تا دمی نفسی آتشین زنیم
گریند شام ماتم ما دوستان ما
چون صبح خنده در نفس واپسین زنیم
خاکیم و بردبار نه آن نازنین زلال
کز جنبش نسیم گره بر جبین زنیم
ز آن شعلهای که سینه آتش کباب اوست
کو یک شرر که در جگر کفر و دین زنیم
دستم نماند بس که فصیحی به سر زدیم
زین پس به جای دست مگر آستین زنیم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳ - هجویه
ای آصف صبا به سلیمان غور گوی
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۳
در مزبله کرمکی سحرگاه
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهنکاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضلهای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
میدید مراد در بر خویش
میکرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بینور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خسپوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوههای معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیرهآمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بیباک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوتهاندیش
احول گشت و ندید یک بیش
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهنکاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضلهای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
میدید مراد در بر خویش
میکرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بینور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خسپوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوههای معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیرهآمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بیباک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوتهاندیش
احول گشت و ندید یک بیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۹
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای که گویی ما به زهد از خود حجاب افکندهایم
رو که ما سجاده تقوی بر آب افکندهایم
مردمان دیده را ما در شب آسودگی
بسترِ خارِ مغیلان وقت خواب افکندهایم
بهر خونِ ما خدا را دل مرنجان غمزه را
ما کتان زندگی در ماهتاب افکندهایم
ساغر تو باد پر می ما به جام آفتاب
جای می از شیشه دل خون ناب افکندهایم
ز آتش دوزخ نگردد خشک و ما از سادگی
رخت خونآلود خود در آفتاب افکندهایم
این خسیسان محرم عشاق صافیدل نیند
درپذیر اشراق اگر بر رخ نقاب افکندهایم
رو که ما سجاده تقوی بر آب افکندهایم
مردمان دیده را ما در شب آسودگی
بسترِ خارِ مغیلان وقت خواب افکندهایم
بهر خونِ ما خدا را دل مرنجان غمزه را
ما کتان زندگی در ماهتاب افکندهایم
ساغر تو باد پر می ما به جام آفتاب
جای می از شیشه دل خون ناب افکندهایم
ز آتش دوزخ نگردد خشک و ما از سادگی
رخت خونآلود خود در آفتاب افکندهایم
این خسیسان محرم عشاق صافیدل نیند
درپذیر اشراق اگر بر رخ نقاب افکندهایم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۷۵