عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵ - خون دل
ای که خواهان راحتی به جهان
دل خود را به دلبران مسپار
گر دل خود به دلبران دادی
بنشین، خون دل ز دیده ببار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۰ - آسمانی رنگ
سر و سیم اندام من، آن غیرت ماه تمام
آمد از کاشانه بیرون با دو زلفی پر زتاب
آسمانی رنگ دیدم در برش رنگین قبا
این سخن شد راست کاندر آسمان است آفتاب
گفتمش جانا! به وصلت می رسم ایا شبی؟
گفت وصل من نخواهی دید «ترکی» جز به خواب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱
اتی امرالله ای ساقی بیار آن راحت دل‌ها
به مشتاقان و مهجوران ادر کأسا و ناولها
بده زان راح ریحانی به منظوران روحانی
مگر زین آب رحمانی برویانی گُل از گِل‌ها
ببند ای ساربان محمل مکاهل ناقه را کامشب
نوید وصل آید از جرس‌ها وز جلاجل‌ها
ز محمل رخ چو بنماید نقاب از چهره بگشاید
صلای انظروا آید ز مرحل‌ها و محمل‌ها
به ظل خیمه جانان بباید رو نهاد از جان
که خورشید جهان‌آراست در ظل‌ها و بی‌ظل‌ها
به جز خون دل اندر عشق حاصل چیست عاشق را
فغان کامشب به دامن ریخت چشم این طرفه حاصل‌ها
نوید دنیوی باطل نعیم اخروی عاطل
چه دل دادی به عاطل‌ها چرا نازی به باطل‌ها
به کوی عشق چون پا می‌نهی از جان و سر بگذر
که خونخوار است وادی‌ها و خونریز است منزل‌ها
یکی بر، دار دست افشان یکی در نار پاکوبان
عجب شوری‌ست در سرها، عجب سوزی‌ست در دل‌ها
خدا را ناخدا کشتی مران در بحر طوفان‌زا
که کشتی‌هاست با موج در این دریا ز عاقل‌ها
روانند از پِیَت عشاق مشرق‌ها به مغرب‌ها
ز ساحل‌ها به دریاها، ز دریاها به ساحل‌ها
بباید همچو مجنون سر نهادن جانب صحرا
که شد محمل‌نشین لیلی‌وش آن خورشیدِ محفل‌ها
می از میخانه وحدت کند «حاجب» طلب امشب
اتی امرالله ای ساقی بیار آن راحت دل‌ها
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
شنیده ایم که خون کرده ای هدر مارا
شکایت از تو نبردیم پیش کس یارا
میان دایره عارض تو نقطه خال
نموده صورت معنی جمال زیبا را
نظر به سینه آئینه شکل خود می کن
عیان کن از رخ خود نور طور سینا را
به قاف تا نرسی قدر قرب نشناسی
محقق است نبینی جمال عنقا را
به مصر عکس رخت رفت یوسفان گفتند
نموده نسخ عجب یوسف و زلیخا را
بجستجوی تو ای گوهر مراد زدند
عقول غوطه چو غواص هفت دریا را
ولی به خلوت دل عشقشان هدایت کرد
که یافتند بسی آن نگار یکتا را
نه کعبه نی حجرالاسود است قبله دل
حقیقت همه سری بود سدا را
دو چشم داری و از راه چاه نشناسی
که قدر هیچ ندانی تو مرد دانا را
مسیح زنده اگر کرد عالمی چه عجب
تو زنده کرده ای از یک نفس مسیحا را
بیار ساقی از آن راح و روح ریحانی
که مرد صبح صلا داد شرب صهبا را
به جان بکوش تو در کار صلح کل «حاجب »
که کرده جنگ چو دوزخ بهشت علیا را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
در عدم آئینه بودم روی یار خویش را
دادمی در جان و دل منزل نگار خویش را
خویش را کردم بصورت چون گدا، زان رو فزود
بختم از شاهان بمعنی اعتبار خویش را
در حریم یار نپسندم شود محرم رقیب
کی دهد صیاد، بر دشمن شکار خویش را
ساقیا در آب بسته آتش سیال ریز
بشکنم تا از یکی ساغر خمار خویش را
شاهباز عالم قدسم نیم زین خاکدان
آشیان زین پس کنم دار و دیار خویش را
آستین از پیش اشک دیده بر گیرم اگر
رشک جیحون می کنم از خون کنار خویش را
در شعار جنگ می باشند مردم روز و شب
لیک من صلح و صفا کردم شعار خویش را
لوک مست سر قطارم باردار و خار خوار
زان نهادم د رکف جانان مهار خویش را
هر بهاری را خزانی هست «حاجب » در قفا
من به عالم بی خزان بینم بهار خویش را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کم شانه می زن ای صنم آن طره پرتاب را
از آشیان بیرون مکن مرغ دل بی تاب را
خاک وجود عاشقان برباد خودکامی مده
ای ترک آتش خوبگیر از تشنه کامان آب را
زنجیر شیران کرده ای هر تاری از گیسوی خود
پرداختن از جنس خود ای شیر شکر قاب را
محرابیان ابرویت اندر صلوة دایمند
بگذار بر اهل ریا این منبر و محراب را
دریاب عمر جاودان از جرعه پیرمغان
زین باده کن مست ابد یکباره شیخ و شاب را
بی آتش و بی دود، و دم گرمیم در سرمای دی
منعم بگو کمتر کشد منت خز و سنجاب را
ای عدل عالمگیر ما با صلح کل دمساز شو
برچین بساط ظلم و کین بر هم زن این اسباب را
خورشیدوش پنهان مشو مه خودنمائی می کند
باز آی تا رسوا کنی این کرمک شب تاب را
در خواب دیدم شمس را تابید از برج شرف
از خانقاهش یافتم تعبیر کردم خواب را
«حاجب »به می ار کرده رم از بیم گرگ و سگ چه غم
راعی چو شد خصم رمه خجلت دهد اکلاب را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سپیده دم بدم کشد اساس اعتبار شب
به آب صلح شوید او سیاهی عذار شب
غزال خوش خرام من فتاده شب بدام من
اگرچه ناروا بود، به راستی شکار شب
همای قدس آشیان فکنده، سایه بر جهان
به صبحدم گشود پر، پرید از دیار شب
به روز شمس در بغل به شب مهم در آستین
شبم به صبح همقدم به صبح رهسپار شب
شب سیاه عاشقان سپیدتر، ز صبح شد
چو آفتاب معدلت برون شد از حصار شب
فساد و فتنه بیشتر ز روز، شب عیان شود
مگر، به چشم و زلف تو بتا بود قرار شب
بدل به صبح وصل شد شب فراق عاشقان
به دست کیست غیر تو عنان و اختیار شب
سیاه بخت شد عدو چو روز ما سفید شد
شعار او سیه بود همیشه چون شعار شب
ببین حسود شوم را غراب بین و بوم را
ندیده روی صبحدم غنوده در کنار شب
بده صلای صلح کل به روز وصل «حاجبا»
به دست جنگجو مده زمام اقتدار شب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نظر از روت کی بردارم امشب
اگر دشمن کشد بردارم امشب
به دار، ار کشته شد هر کس عجب نیست
من از این دار، برخوردارم امشب
اگر کم شد کسان را قدر، از دار
فزون زین دار، شد مقدارم امشب
ز یمن عشق و فیض قرب جانان
به یک عالم سرو سردارم امشب
غم دل تا سحرگه گفت باید
بدان دل برده دلدارم امشب
منم ناسوتی لاهوت خرگاه
زناسوت ار قدم بردارم امشب
ببوسم پایه دار، از سردار
رهاند دار، اگر زین دارم امشب
ببازم جان به راهت «حاجب » آسا
از این سودا که بر سر دارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بود تا صبح مهمان یارم امشب
ز بخت و عمر برخوردارم امشب
بود روح القدس تا صبح ساقی
که هم پیمانه شد دلدارم امشب
بود در بر مرا آن آیت نور
مسلم گشت نور و نارم امشب
سر، دارم نویسد حق هوالله
اگر دستش کشد بر، دارم امشب
به دریای حقیقت غوطه زد، دل
برآمد گوهر شهوارم امشب
به شست صبح هر ماهی نهنگیست
چو شست انگشت خود بر دارم امشب
قمر شد چون سحاب از چشم بگذشت
ثوابت شد همه سیارم امشب
همه خفتند و بیداری نمانده است
زهی از طالع بیدارم امشب
تعالی الله بغیر از یار در، دار
نباشد تا سحر دیارم امشب
به من تسلیم شد آن شوخ دلدار
بحق بر یار خود مختارم امشب
شدم شیدای لیلی آفرینی
که هامون گرد مجنون وارم امشب
به همره در حیات و در مماتم
همین سودا که بر سر دارم امشب
دل و جان رفت از دستم ولیکن
چو «حاجب » بر سران سردارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
برفت آن مه بی مهر از کنار امشب
کنم ز جان و تن و عمر خود کنار امشب
بدین امید که گیرم عنان مرکب او
پیاده رفتم و آن ماهرو سوار امشب
برفت یار و من اندر قفاش رخت حیوة
برون کشیدم از این دارو این دیار امشب
چون گرد باد دویدم که گیرمش دامن
بغمزه گفت بمان خوش در انتظار امشب
قرار نیست مرا در دل و توان در تن
که رفت از کفم آن زلف بیقرار امشب
ستاره می شمرم تا که سرزند خورشید
که رفت ماه من از چشم اشبکار امشب
بغیر پیرمغان کس نگشت عقده گشا
که لطف او شکند بازوی خمار امشب
بریز ساقی از آن آب آتشین که مرا
فتد به خرمن صبر و سکون شرار امشب
فراق یار، به «حاجب » نصیب و قسمت نیست
که واصل است بدان یار گلعذار امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
پرد، در عرش مرغ جانم امشب
که آید در برم جانانم امشب
الا صیاد دنیا ای ستمگر
از این دام و قفس برهانم امشب
وصال یار را خواهانم امروز
بساط قدس را مهمانم امشب
بود روح الامین فراشم امروز
شود روح القدس دربانم امشب
به جنت حور و غلمان کرده زینت
که یک یک بگذرند از سانم امشب
فلک ثور و حمل را کرده حاضر
که آن دو را کند قربانم امشب
ملایک چون صف کروبیان باز
ستاده اند بر ایوانم امشب
زمن عمر ابد دارد طمع خضر
به ظلمت چشمه حیوانم امشب
بود بر کف پی تشریف اصحاب
کلید روضه رضوانم امشب
هزاران لیله اسری شب قدر
بود تا صبحگه حیرانم امشب
شب وصل است «حاجب » تا سحرگه
ز جانان کام دل بستانم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ای ز سر، تا به قدم ناز و عطیب
عضو عضو تو همه طیب طیب
این سخن با که توان گفت که ما
جز تو محبوب ندیدیم و حبیب
چند تازی فرس ای گرم عنان
خون عشاق گذشته ز، رکیب
کلک تو شافی و کافیست بلی
در حذاقت تو حکیمی و طبیب
شرف از علم بود یا ز ادب
بی ادب را نتوان خواند ادیب
تا، به ده علم معلم نشوی
نه ادیبی نه اریبی نه لبیب
روزوصل آمد و زد، بر شب هجر
پشت درماند به یک عمر رقیب
صدق و عصمت اگرت نیست درست
نه نبیلی نه اصیلی نه نجیب
«حاجب » از پرده پندار درآی
چند محجوبی و تنها و غریب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ناصح چو گذشت از سرم آب
ترسانیم از چه رو، ز غرقاب
چون آب ز سر گذشت غم نیست
گرداب بود و یا که گرد آب
امروز متاع کم بهائی است
چون حرف اضافه حب و احباب
ای آیت حب و رایت صدق
معنی جواد و عین وهاب
طبطاب ذقن به سولجان زلف
جنگی همه سولجان و طبطاب
پیچیده به پای دل به پیری
عشقت چو، به نخل خشک لبلاب
در آتش دل در آب دیده
خلقی چو، سمندرند و سرخاب
از، زلف سیاه تاب دارت
دلها همه با تب اندو، بی تاب
افسوس که هیچکس ندانست
قدر تو یگانه در نایاب
تو هیکل قدس و کعبه کویت
رو، قبله و ابروانت محراب
محبوب جهان توئی به تحقیق
حب تو بود ملاذ احباب
کوچک به بزرگ نازد از چه
رستم نخورد فسوس سهراب
نوشد به عدم روانت معدیت
«حاجب » ز زبان خامه جلاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
روی و موی تو، ای تو رب و رب
چون بیاض صبح در سواد شب
تاخت عشق تو، بر حصار دل
همچو برعجم لشگر عرب
بی سبب به عقل عاشقا مخند
زانکه عقل شد عشق را سبب
مدعی تو را، گر ستاره ایست
بینم آشکار شکل ذو ذنب
یکتن از رسل غیر تو نکرد
سحر از دو چشم معجز از دو لب
باش بنده پیر می فروش
چون نواکند بنده عنب
ای که طالبی علم و عشق را
نیمه شب به صدق از خدا طلب
خوانده خویش را قطب الخریف
کو نداندی اقطب از قطب
نی فصاحت است خصم را نه صدق
کس نچیده است از حطب رطب
هست چون عروس علم من عریس
با عروس بکر چون کند عزب
علم راست فخر و زادب شرف
حبذا، ز علم بخ بخ از ادب
ضد صلح شد آنکه را بود
جهل بوالحکم عذر بولهب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ز روی، تا مه من زلف پر زتاب گرفت
هزار نکته روشن بر آفتاب گرفت
غراب شب بر زلف وی آشیان دارد
که صبح ناز سپید آن سیه غراب گرفت
شراب بیغش ساقی فزود مستی من
بدان مثال که هستی من شراب گرفت
خوی از جبین به زمین ریخت یار گلرخ من
همه بساط زمین در گل و گلاب گرفت
جهان چو، سینه سینا شد از تجلی نور
مگر، ز رخ مه من نیمه شب نقاب گرفت
الست ربکم اول سئوال جانان بود
ز مهر و ماه بلی ربنا جواب گرفت
خراب مردم چشم مراست خانه ز آب
دو چشمه را نتوان بست و راه آب گرفت
بیا، به کوی خرابات از طریق ادب
که عقل کل به ادب جا در آن جناب گرفت
تو راست بر سر چشم جهان مکان «حاجب »
که یار پیش تو ناگه ز رخ حجاب گرفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنجا که هست بود تو باد بهار چیست؟
وآنجا که هست موی تو مشک تتار چیست؟
زلف و رخ تو معنی لیل و نهار ماست
با بودن تو گردش لیل و نهار چیست؟
باز آ و پا به دیده خونبار ما گذار
تا گویمت که سرو، چه و جویبار چیست؟
ما اختیار در کف جانان نهاده ایم
مختار چونکه یار بود اختیار چیست؟
شد بی حجاب شاهد ما روبرو بما
باز این بلای هجر و غم انتظار چیست؟
خواهی اگر ز حال دل ما شوی خبر
از لاله پرس کاین جگر داغدار چیست؟
ما روزگار را به غم یار طی کنیم
تا در دل این غم است غم روزگار چیست؟
ما در وصال بی خبریم از غم فراق
تا باده در سبوست بلای خمار چیست؟
«حاجب » چو وصل یار میسر بود ترا
این آه و ناله و فزع انکسار چیست؟
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا که دل حرم خاص جاودانه تست
مکن خراب خدا را که خانه خانه تست
مرا ز خویش چو بیگانگان مران ای دوست
که این گهر به خدا قابل خزانه تست
کسی که پای سر فرقدان نهاد از فخر
به راستان که سر او بر آستانه تست
به حق راست روان و به صدق پاکدلان
که پاکتر، ز همه گوهر یگانه تست
بخلق سایه فکن ای همای فرخ بال
که بر، زوهم وز اندیشه آشیانه تست
ز مژه تیر بر ابروی چون کمان داری
بیا که سینه ما بهترین نشانه تست
سخن بوصف لب لعل او بگو «حاجب »
چرا که این سبب عمر جاودانه تست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر جهان دشمن جانند مرا جانان دوست
همه مغز است نصیب من و از آنان پوست
تاکه چوگان سر زلف فکندی بر دوش
ای بسا سر، که به میدان تو برگشته چو، گوست
سرب ار ریزد، و مس جیوه نگردد، زر و سیم
ای چدن پاره مگر روی تو از آهن و روست
صحبت ما و تو دانی به چه ماند ای خصم
صحبت بلبل و زاع و صفت سنگ و سبوست
عزت و عزلت و توقیر و قناعت چه کند
آنکه یک عمرپی نان چو سگان در تک و پوست
مرد حق جو بجز از حق نتواند دیدن
به حقیقت چو رود راه، ببیند همه اوست
لب به خون بینمت آلوده ندانم ز چه رو
مگر ای ترک تو را خوردن خون عادت و خوست
عقده از موی تو کس باز نکرده است هنوز
نکته ای گفتم و باریکتر این نکته ز موست
خوبی از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت
همچنان نیست بدی در گهر آنکه نکوست
هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست
زین سبب دست من و باد صبا غالیه بوست
پای بگذار، به چشمم که رقیبان گویند
ای خوش آن سرو که آزاد چنین بر لب جوست
کهنه شد خرقه ما در گرو باده چنان
که مبری ز غم وصله و فارغ ز رفوست
عقل کل را کدوی فقر بپا خواهم بست
تا مرا، پر زمی عشق تو کشکول و کدوست
«حاجب » از تیغ تو ابرو نکند خم ای خصم
که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دوش در برداشتم خورشید، ماه آمد گذشت
ماه را تصویر می کردم که شاه آمد گذشت
من جهاد و جنگ را تغییر می دادم به صلح
کز من آن ترک سپاهی با سپاه آمد گذشت
پیش تیغش جان سپر کردم ولیک آن جنگجو
با کمان ابرو و تیر نگاه آمد گذشت
دیده با دل گفت روز وصل یار آمد پدید
دل به جان می گفت شام هجر آه آمد گذشت
دوش دیدار مه نو، مشتبه شد بر همه
و آن هلال ابرو، به دفع اشتباه آمد گذشت
هر گنه غیر ازجفا و ظلم و کین بخشیدنی است
آنکه از یک آه بخشد صد گناه آمد گذشت
من پناه و پشت خوبانم به معنی در جهان
تا نپندارد کسی پشت و پناه آمد گذشت
با حریف عشق نر دیدم سر بر تافت عقل
دعوی جان باختن کردم گواه آمد گذشت
رفت صبح روشن وصل و شب تاریک هجر
آن سپیداندام با زلف سیاه آمد گذشت
یوسفان مصر معنی را بشیر، از ما بگو
آنکه بخشد جاه و عزت قعر چاه آمد گذشت
داد مظلومان بخواهد «حاجب » از ظالم بحکم
تا بگویند اهل صورت دادخواه آمد گذشت