عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
روز و شب
روز آفاق ِ عاج خواند سرودی
شب اقالیم ِ آبنوش شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم، چو نقش و آینه خفتند
سِحر شب را به راز روی بسی من
در توی طاق، دیده‌ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد آینه رُفتند
باز اقالیم عاج خواند از آن دست
که در آفاق آبنوس شِنفتند
مهدی اخوان ثالث : زمستان
یاد
هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شب‌های شهریور صفا داشت
آن شب که بود از اولین شب‌های مرداد
بودیم ما بر تپه‌ای کوتاه و خاکی
در خلوتی از باغ‌های احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
پیراهنی سربی که از آن دستمالی
دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بیشه‌های سبز گیلان حرف می‌زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری
گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنه‌کار
در شهر زلفی شب روی می‌کرد، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح
آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند، لیکن
بیش از حریفان زهره می‌پایید ما را
وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما
بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت
او در کناری خفت، من هم در کناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
مهدی اخوان ثالث : زمستان
نغمهٔ همدرد
آینهٔ خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده
شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه‌ام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه‌ای شیرین است
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغایی من
می‌رسد نغمه‌ای از دور به گوشم، ای خواب
مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان‌ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ای ست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجهٔ غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید
نغمه‌اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمهٔ همدرد فتوحی‌ست عظیم
مهدی اخوان ثالث : زمستان
هر کجا دلم بخواهد
چون میهمانان به سفرهٔ پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خودی پری
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
دیگر مگو: ببین به کجا دست می‌بری
با میهمان مگوی: بنوش این، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد، آری، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
گه می‌چرم چو آهوی مستی، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می‌پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون به بنم آن دو گونهٔ گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنهٔ پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو، بی رحم، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار
مهدی اخوان ثالث : زمستان
جرقه
به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریک شب، با این خمار و خسته جانی‌ها
خوشید نقش او در چشم من، خواب است پنداری
مهدی اخوان ثالث : زمستان
گرگ هار
گرگ هاری شده‌ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زدهٔ بی همه چیز
می‌دوم، برده ز هر باد گرو
چشم‌هایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه، می‌ترسم، آه
آه، می‌ترسم از آن لحظهٔ پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی
پس ازین درهٔ ژرف
جای خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه
پشت آن قلهٔ پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم
منشین با من، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کارایم من
بی تو؟ چون مردهٔ چشم سیهت
منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر
که شراری شده‌ام
پوپکم! آهوکم
گرگ هاری شده‌ام
مهدی اخوان ثالث : زمستان
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
می‌خواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود
از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود
خندید با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می‌کنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می‌کند نفس پیر من تو را
حق داشتی، برو
احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی
می بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق
می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه
شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام
من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمهٔ جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
مهدی اخوان ثالث : زمستان
لحظه ی دیدار
لحظهٔ دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام، مستم
باز می‌لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهٔ دیدار نزدیک است
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
خداحافظ گلِ سوری
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می‌خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
سرِ سر درّه‌های بهمن وسیلاب دارد دل
بساطِ تنگ این خاموشی
این‌باغِ خیالی
سازِ رویای مرا بی‌رنگ می‌سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گلِ سوری!
هیولای گلیمِ بددعایی‌های ما بر دوش
چراغِ آخرِ این‌کوچه را
در چشم‌های اضطراب‌آلودهٔ من سنگ می‌سازد
هوایی تازه‌تر دارم
از این‌شوراب، از این‌شوری!
خداحافظ گلِ سوری!
نشستن
استخوانِ مادری را آتش افکندن
به این‌معنی که گندمزارِ خود را
بسترِ بوس و کنارِ هرزه‌برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی‌آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سَرزوری
خداحافظ گلِ سوری!
ز هولِ خاربستِ رخنه و دیوار نه،
از بی‌بهاری‌های پایان‌ناپذیرِ سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشهٔ خود را
جگر زیرِ جگر دارم
ز جنسِ داغ
ناسوری
خداحافظ گلِ سوری!
جنونِ ناتمامی در رگانم رَخش می‌رانَد
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمی‌گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بی‌بالانه می‌رانم
قیامت بال و پر دارم
به گاهِ وصل
منظوری
خداحافظ گلِ سوری!
نشد
بسیار فالِ بازگشتِ عشق را از سَعد و نَحسِ ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل‌آساهای من باشد
مبادا اشترانِ بادیه‌ش را
زخمه‌های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن‌جا
عشق را با غسلِ تعمید از تغزُّل‌های من اقبال آراید
من و یک بار دیدارِ بلند‌آوازگانِ ارتفاعاتِ کبود و سرد
تماشایی اگر هم می‌نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چَوکاتی ، نه دستوری
خداحافظ گلِ سوری!
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
به باغ می‌برمت
اگر ترانهٔ از یاد رفتهٔ عاصی
دوباره زنده شد از خاطراتِ در خونش
به باغ می‌برمت.
اگر درختِ لبِ رودخانه بازشکفت
وگر تبسّمِ سیمینِ نسترن‌زاران
از آن‌بلندیِ در انتظار جاری شد
به باغ می‌برمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
اگر که داسِ بلندِ دروگرانِ غریب
میانِ سنبله‌هایِ سه‌ماهه در قنداق
برایِ فصلِ نکویی
به رقص باز آمد،
به باغ می‌برمت.
به باغِ آزادی
به باغِ سبز و پرآوازهٔ همیشه‌بهار.
اگر که قافلهٔ عشق
شهد و ابریشم
ز شرِّ نکبتِ چاقوکشان به خیر گذشت
اگر بهار رسید
به باغ می‌برمت.
به باغ‌هایِ «سلام و علیک»
به باغِ«مانده نباشی»
به باغِ بنفشِ آسودن.
اگر که آه و دعایی به نامِ نیلوفر
از این‌خرابهٔ فریاد و اشک
ریشه گرفت
و نسبتی به بر و دوشِ یار پیدا کرد
به باغ می‌برمت.
کنون هوایِ درختانِ سروِ سرمایی است
کبوترانه به گلدسته‌ها
پناه باید برد.
کبوترانه
به جنگل مقام باید کرد.
و پَر
به بامِ معبدِ اردیبهشت باید ریخت.
به باغ می‌برمت.
به باغِ خوابِ سحرگاهیِ کبوترها
در انتظار بمان.
از انتظار به بیرونِ باغ
خیمه بزن.
دمی که جوی به جایِ سراب سیب آورد
و آبشار ز گلبرگِ سرخ دامن بست،
دمی که کاکلِ دوشیزه‌بید را
باران
به پیچ و تاب کشید
به سایه‌سایهٔ باغ
آشنات می‌سازم.
به باغ می‌برمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
۱۶ جوزا ۱۳۶۶ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
انتظار
شکوفه ریخت،‌چمن پیر شد، بهار گذشت
نیامدیّ و بهارم به انتظار گذشت
به حیرتی نشدم کشتهٔ تبسّمِ گل
ببین که فصلِ نشاطم چه ناگوار گذشت
نسیمِ هرزه بسی جلوه کرد و ناز نمود
کسش به هیچ نپرسید،‌خوار و زار گذشت
ز تنگ‌چشمیِ هر خار و خس در این‌گلشن
نیامدی که ببینی چه روزگار گذشت
خدا به دشمنت ای آشنا نشان ندهد
از آن‌چه بر سرِ‌من بی تو بار‌بار گذشت
بهار ۱۳۶۲ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
تو
تو در حضورِ چه هنگامه‌ای جوان شده‌ای؟
که نازنین‌تر از آن‌حد که می‌توان شده‌ای
تو زادهٔ شب و روزِ کدام موهبتی؟
که آبِ رویِ گلِ سرخ و ارغوان شده‌ای
تمامِ معجزه‌ها در تو جمع آمده‌اند
مگر که از طرفِ عرش ارمغان شده‌ای
طراوتِ سحری،‌لطفِ شامگاهانی
قیامتی ز طلسماتِ آسمان شده‌ای
شکوفهٔ چه درختی؟ پرندهٔ چه بهار؟
که بی‌صداییِ ما را ترانه‌خوان شده‌ای
هزار بار به پیشِِ تو می‌توان مردن
خجسته باد چه نیکونفس،‌چه جان شده‌ای!
کابل - ثور ۱۳۶۷
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
نازنین
سر تا به پا تغزل شیواست نازنین
آواز خوان ساز غم ماست نازنین
گویی خدا به خاطر باغش سروده‌است
مجموعهٔ ترنم دریاست نازنین
رمزی است ناتمام و خیالی است پایدار
شهکار دست عالم بالاست نازنین
بسیار در تلألو و بسیار تابناک
بسیار آفتابی و زیباست نازنین
آیینهٔ جمال و جوانیّ و وسوسه‌ست
تصویر آرزوی دل ماست نازنین
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
تو
درد پایان‌ناپذیر عشق در جانم تویی
لذت و لطف غزل‌های پریشانم تویی
من کهستان زادهٔ آب و هوای ‌عاشقی
سرزمین کوچک خورشید و بارانم تویی
من صدایی بیشتر در گریه‌هایم نیستم
رمز پنهان سرور آتشستانم تویی
درخموشی، در سخن، در تابناکی، در سقوط
معنی بیتابی و مفهوم عرفانم تویی
ای که چون آیینه خود را از تو می‌خوانم همیش
دستگاه دین و دست‌آویز ایمانم تویی
پاییز ١٣٧٩ _ کابل
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱
هر تن که ز جمعِ انجمن می‌شکند
والله کمر و بازویِ‌من می‌شکند
سر تا قدم از هزار جا می‌شکنم
هر شاخه گلی که زین‌چمن می‌شکند
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶
دل تنگ شود، به ناله‌اش درشکنم
خاموشیِ لب به دیدهٔ تر شکنم
دستم نرسد به دامنِ هیچ‌کسی
بنشینم و در سکوتِ خود وَرشکنم
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷
زین‌پیش دلم کشتهٔ دیدارِ تو بود
جانم به هزار سر هوادارِ تو بود
زآن‌پیش که زخمِ بی‌وفایی بزنی
سر کوفتنم به پایِ‌دیوارِ‌تو بود
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰
آمیخته با بویِ توأش می‌کردم
آموختهٔ خویِ توأش می‌کردم
گر زندگی‌ام برگِ گلِ سرخی بود
آویزهٔ گیسویِ توأش می‌کردم
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴
بی‌گریه و سوز و ساز محزون خفته
چون عاشقِ یار‌مرده در خون خفته
آهسته قدم گذار از پهلویش
کابل به هزار زخم در خون خفته