عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : بهار را باورکن
ای بازگشته
تنها نگاه بود و تبسم، میان ما
تنها نگاه بود و تبسم.

اما... نه:
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلبهامان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره میگداخت
دست تو بود و دست من
ــ این دوستان پاک ــ
کز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
ــ پیوند دست ها ــ
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!

یک بار نیز
ــ یادت اگر باشد ــ
وقتی تو، راهی سفری بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم...
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم!
*

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو، آفتاب بودی
بخشنده، پاک، گرم
من، مرغ صبح بودم
ــ مست و ترانه گو ــ
اما در آن غروب کهاز هم جدا شدیم
شب را شناختیم

در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سُمِ سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ها
غمگین گداختیم.

جز یاد آن نگاه تبسم،
مانند موج ذیخت بهم هرچه ساختیم.

ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
*
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته ای خطا رفته!
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت

اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه،
آن دست های گرم،
آن قلبهای پاک،
وان رازهای مِهر که بین من و تو بود

ماگرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چهرهء همچشم بسته ایم
دوریم هر دو،دور...!
با آتش نهفته به دلهای بیگناه
تا جاودان صبور.
*
ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت
در سینهء کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته، بگو دور از آن نگاه
در چشمه، کدام تبسم بشویمت؟
فریدون مشیری : بهار را باورکن
تاک
پای دیوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوی چشمان او در سبزه زار چشم من می گشت
سبزه زاری بود و رازی داشت
تا دیاری چشم انداز بازی داشت
برگ برگش قصه عشق و نیازی داشت
تاک خشک تشنه بودم
سر نهاده روی خاک
جان گرفتم زیر باران نوازش های او
خوشه های بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سیم سازی شد
با طنین خوشترین آوازها
از شراب عطر شیرین تنش
نبض من میگفت با من رازها
ذره ذره هستی من چون عبار
در زلال آسمان میگشت مست
سر خویش از بالاترین پروازها
معبد متروک جانم را
بار دیگر شبچراغ دیدگانی روشنایی داد
دست پر مهری در آنجا شمع روشن کرد
نوری از روزن فرو تابید
بوی عود آرزویی شکفته در فضا پیچید
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبریایی داد
این به محراب نیاز افتاده را از نو خدایی داد
از لب دیوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودی های صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تیر شد در قلب من تا پر نشست
در هوای سبزه زار بوی اوست
برگ برگ
این چمن جادوی اوست 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
ای همیشه خوب
ماهیِ همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکرانِ تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک

جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پُر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
آخرین جرعه این جام
همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد
اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که
لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم

من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها
تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر تو ببند تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش 
فریدون مشیری : از خاموشی
ساقی
کاش می دیدم، چیست
آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست!
*
آه، وقتی که تو، لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه، وقتی که تو چشمانت،
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنهء جان سوخته، می گردانی
موج موسیقیِ عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم میکند، ای غنچه رنگین!پر پر!
*
من، در آن لحظه، که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیدهء ایمان را
در پنجه باد
رقصشیطانیخواهشرا
درآتش سبز!
نورپنهانیبخششرا
درچشمهءمهر!
اهتزاز ابدیت رامی بینم
بیش ازاین،سوی نگاهت،نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاریست.  
فریدون مشیری : از خاموشی
تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
*
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
*
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
تو را به نام صدا می کنند!
هنوز نقش تو را از فرازِ گنبدِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت ها،
لب حوض
درونِ آینه پاک آب می نگرند
*
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعرِ تو، نگاه تو در ترانه من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغِ بی جوانه من.
*
چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها ــ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته ام!
*
به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
*
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه درین خانه ست
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیده من
به جز یاد تو، همه چیز را رها کرده است.
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!
فریدون مشیری : از خاموشی
در زلال شب
شب آنچنان زلال، که میشد ستاره چید!
دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام،
که از پای بوته ها
می شد ترا در آینهء هرستاره دید!
*
در بی کرانِ دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو
می گشتم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب!
تنها ستاره بود که می سوخت.
تنها نسیم بود که می گشت.
فریدون مشیری : از خاموشی
دور
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب، چه کوتاه!
تنها دو روز راه
میان زمین و ماه
اما، من و تو دور...
آن گونه دورِ دور،
که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدگر نرساند
ز هیچ راه،
آه!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
امیرکبیر
رمیده از عطشِ سرخ آفتابِ کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.

هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آیینه اشک...
بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.

کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردی‌ست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.

شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!

آن سیه‌دستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک به‌هم‌ریخته، هموار، هنوز!

ساقه‌ای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیه‌گاهم افتاد،
برگ‌هایم پژمرد...

بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟

روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم می‌آمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!

تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمان‌ها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
می‌نشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز می‌گشتم تنها، هیهات!
چشم‌ها دوخته‌ام بر در و دیوار هنوز!

بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خون‌آلود.
که به دنبال تو پرپر می‌زد،
از نفس می‌افتاد.
در فقس می‌فرسود،
ناله‌ها می کند این مرغ گرفتار هنوز!


رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، می‌دمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو می‌آیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
فریدون مشیری : مروارید مهر
برآمدن آفتاب
لبخند او، برآمدن آفتاب را
در پهنهء طلایی دریا
از مهر، می ستود.
در چشم من، ولیکن...
لبخند او برآمدن آفتاب بود! 
فریدون مشیری : مروارید مهر
جزر و مد
ماه، دریا را به خود می خواند و،
آب
با کمندی، در فضاها ناپدید،
دم به دم خود را به بالا می کشید.
جا به جا در راه این دلدادگان
اختران آویخته فانوس ها.
*
گفتم این دریا و این یک ذره راه!
می رساند عاقبت خود را به ماه!
من، چه می گویم، جدا از ماهِ خویش
بین ماه،
افسوس:
اقیانوس ها ... 
فریدون مشیری : مروارید مهر
دلاویزترین
از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
*

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
*

در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
*
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ــ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام :
« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
*

این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
«دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
فریدون مشیری : آه، باران
همیشه با تو
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!
مفهوم مرگِ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است.

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.
فریدون مشیری : آه، باران
یاد یار مهربان
جویبار نغمه می غلتید، گفتی برحریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود»
«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بی گمان
چلچراغی بود هر آواز او
برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل»
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حُسن خوبان ، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی موی جولیان» را ارمغان آورده بود
تا که می گرداند راه « کاروان » از « دیلمان»
کاروانِ جانِ ما می گشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن» بود و بس
با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه ، سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند
جمع «مشتاقان» او اینک «پریشان » مانده اند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوشتر هیچ کار از «یاد یار مهربان ۱»
فریدون مشیری : آه، باران
چراغ چشم تو ...
تو کیستی ، که من اینگونه ، بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته، روی گردابم!
*
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
*
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
*
کدام نشأه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!
*
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟

تو را به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.

که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.

همه وجود تو مهر است و جانِ من محروم
چراغِ چشم تو سبزست و راه من بسته است.
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
حافظ
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!

پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
می‌چکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*

چشم جان‌بین به کف آورده‌ام، از چهره‌ء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟

من در این آینه‌ء غیب‌نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم»

نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*

ای خوشا دولت پاینده‌ء این بنده‌ء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»

بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»

بنده‌ء عشق چه دانی که چه ها می‌بیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند»

بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!

باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!

بنده‌ء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*

آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،

که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامه‌ء» آغشته به خونش در بر،
تشنه‌ء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!

همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می‌دارد:

ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»

«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»

«نه من از پرده‌ء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*

یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان! »
*

گُل، به یک هفته، فرو می‌ریزد،
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
می‌پوشاند.

شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد!
*
لحظه‌هایی است، که انسان، خسته‌ست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!

نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،

نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟

باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.

ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آورِ عشق،
چه هنرها کرده‌ست.

به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آورده‌ست »۱
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
همراه آفتاب
همراه آفتاب جوانی٬
وقتی جوانه می زد در من نهال عشق٬
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.

میخانهٴ غزل !
شعری که عشق٬
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب٬
از مشرق طلایی آن سرکشیده بود.
شعری که آن زمان و، همیشه
در چشم من «ز رحمت محض آفریده» بود.
*
پر می کشید روح پر التهاب من
از تشنگی به سوی غزل های او، نخست
در مکتب محبّت او٬ حرف عشق را
تا درس پاک سوختن٬ آموختم درست.

در دفتر ستایش نیکویی٬
در نامه پرستش زیبایی٬
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم بر نیارم !

آموختم چگونه بر اندام واژه ها
از سوز آرزو آتش
در افکنم
آموختم که
شور درون را
شیرین بیان کنم
*

همراه آفتاب جوانی٬
ان عاشقانه های دلاویز،
آرام ، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.
*

زان پس که هرچه قول و غزل داشت٬ همچو جان٬
در پرده های حافظه در خاطرم نشست؛
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک٬ مست مست٬
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.

دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.
*
اما٬ تمام عمر٬
من بودم و هوای خوش «بوستان» او
روشنترین ستاره
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
در نغمه های بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، دین جهان٬
گلبانگ آدمیت٬
قانون مردمی٬
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی٬
در شأن آدمی٬
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود
*
او پادشاه ملک سخن بود٬
بی گمان.
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو٬ بنشیند به داوری.
*
حیران بی نیازی اویم
که با نیاز
«وجه کفاف»بود اگر نامعین انش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
می گفت با غرور:
«اگر گویی ام که سوزنی از سفله ای بخواه،
چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است !
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر٬
منت برآنکه می دهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ ٬در تن او٬ آرمیده بود
*
طبعی بلند، پاک
آزاده،
همتای آفتاب ٬و لیکن
افتاده٬ همچو خاک!

هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
می گفت شاه را
در پردهء نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند٬ که هم عصر با منی ۱
آن شاعر رونده ی بیدار ره شناس
تنها همین نه راهبر نوجوانی ام.
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار٬ در سفر زندگانی ام.

*

بانگ بلند اوست٬
از پشت قرن ها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»

بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند٬ که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود٬
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هدیه دوست
گُلی را که دیروز،
به دیدار من، هدیه آوردی ای دوست
ــ دور از رخ نازنین تو ــ
امروز پژمرد!
همه لطف و زیبایی‌اش را
ــ که حسرت به روی تو می‌خورد و
هوش از سر ما به تاراج می‌بُرد؛ ــ
گرمای شب بُرد!
*

صفای تو امّا، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است.
گل مهر تو، در دل و جان
گل بی خزان،
گُلِ تا که من زنده‌ام ماندگار است.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای وای شهریار
در نیمه‌های قرنِ بشر سوزان ۱ !
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
می خواند !
*

می خواند با صدای حزینش؛
می خواست تا «صدای خدا ۲ » را
در جان ِ مردم بنشانَد
نامردم ِ سیه دل ِ بدکار را مگر
در راه ِ مردمی بکشانَد …

می رفت و با صدای حزین ا ش می خواند :
ــ در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهن دشت ِکشت !
ما شاخهٴ درخت خداییم.
چون برگ و بارِ ماست زیک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
*

ای آتش،ای شگفت،
در مردم ِزمانهٴ او در نمی گرفت !
آزرده و شکسته،
گریان و ناامید
می رفت و با نوای حزینش
می خواند :
ــ «گوشِ زمین به نالهٴ من نیست آشنا،
من طایرشکسته پر آسمانی ام.
گیرم که آب و دانه درغم نداشتند؛
چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام ۳ !»
*
دنبال همزبان،
می گشت...
اما نه با «چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بارِ اندوه،
با کوه حرف می زد!
با کوه :
ــ حیدر بابا سلام ۴ !
فرزند ِ شاعر ِ تو به سوی تو آمده ست.
با چشم ِ اشکبار
ــ غم روی غم گذاشته ــ عمری ست، شهریار
من با تو درد ِخویش بیان می کنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلّهء بلند
پرواز ده !
که در همه آفاق بشنوند :
ــ «ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیری ست دردمند،
افتاده در کمند !
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام ،
وز خلق ِ بی مروّت ِ بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب می کند مدام !
*

می رفت و با صدای حزین اش،
می خواند
ــ «دیگر مزن دم از «وطن من»،
وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، «محبت:مذهب»
«جهان : وطن » ۵
*

در کوچه باغ «عشق»
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند :
ــ « گاهی گر از ملال ِ محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند ِ جان جداشدنی نیست ماه من ،
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»۶
*

زین پیش، گشته اند به گرد ِغزل , بسی
این مایه سوز ِ عشق، نبوده ست در کسی !

می رفت …
تا مرگ ِنابکار، سر ِراه او را گرفت !
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران،در گلو گرفت !
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک ِ مجسمّی بود،
در چشم ِ روزگاران.
جان مایهٴ محبّت و رقّت...

ای وای ! شهریار !