عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۴
ای نقش چکل چوگل محدث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۵
دل را به تمنّا ز تو دیدار و دگر هیچ
قانع بتماشاست ز گلزار و دگر هیچ
دارم ز تو امید که از بعد وفاتم
آئی بمزارم همه یک بار و دگر هیچ
بس ناوک دلدوز تو آمد بمن ای گل
خواهد دمد از تربت من خار و دگر هیچ
ای مرغ چگویم که بگوئیش غرض فهم
حسرت زده بنشین لب دیوار و دگر هیچ
در لوح وجود از همه نقشی که نگارند
بینم الف قامت دلدار و دگر هیچ
بلبل بچمن خوش دل و قمری بسر سرو
در هر دو جهان ما و غم یار و دگر هیچ
بیجاست مداوای طبیبان بچشانم
یک شربت از آن لعل شکر بار و دگر هیچ
مهر تو کجا وین دل چون ذره به تمثیل
تو یوسف و ما زال خریدار و دگر هیچ
پندی شنو از بنده و بر خور ز خداوند
هرگز دلی از خویش میازار و دگر هیچ
گر هست هوایت که خوری آب حیاتی
بر باد ده این پردهٔ پندار و دگر هیچ
اسرار اگر محرم اسرار نهانی
در کون و مکان یار ببین یار و دگر هیچ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۶
جستهام شیرین سخن یاری فصیح
شور شهری خسروی شوخی ملیح
پیش آن بالا بلند شمشاد پست
نزد آن وجه حسن خوبان قبیح
لعل میگونش بگفتار بلیغ
زنده سازد مرده را همچون مسیح
حسن صدغ موثق قلبی الضعیف
فیه ما یروی من العلیا صحیح
تا بکی در پرده باشم نغمه سنج
عشق خوبان دین من باشد صریح
من بظلمی یافتی اقبالکم
مِمَّ قی شرع الهوی قتلی تبسیح
یک نظر کن ای که مغروری بحسن
فی شواطی خطوکم قلبی الطریح
می بجامم گر نباشد گو مباش
راح روحی روح ذوالوجه الصبیح
نه همین اسرار قربانی او است
هست در هر گوشه او را صد ذبیح
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۷
دل و دین می کنی یغما بدین رخ
جهان گشتم ندیدم اینچنین رخ
چه آتش پارهٔ بگرفته مأوا
بکانون دلم ز آن آتشین رخ
بشکر خنده زد آن انگبین لب
بنسرین طعنه زد آن یاسمین رخ
نیاز آرند خیل نازنینان
بر آن سرو ناز نازنین رخ
نهند بر آستان سر منکرانت
ید و بیضا چو آرد ز آستین رخ
ز خط خضر بود آب بقانوش
ز لب عیسی دم گردون نشین رخ
از آن زلف و جبین در مجمع حسن
نموده کفر و دین باهم قرین رخ
سوی صورتگر چین گر خرامی
بگوید مرحبا حسن آفرین رخ
چو اسرار الهی پرده پوش است
مگر مرآت حق بینی است این رخ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۸
تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد
ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
آغوش و کنار از تو نداریم توقع
از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
رخش ستم این قدر نباید که بتازی
گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش
نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
ای آن که بدست تو سررشتهٔ خلقی است
یک رشته به پا طایری آزاد توان کرد
ای نور خدا گویم اگر سوء ادب نیست
دیگر ز کجا مثل تو ایجاد توان کرد
جانی و دلی روح روانی همه آنی
از مشت گلی این همه بنیاد توان کرد
آورد هجومی بسرم خیل همومی
ساقی به یکی ساغرم امداد توان کرد
یک ره ننمودی نظر اسرار حزین را
گم کرده رهی رابره ارشاد توان کرد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۹
ترادوشینه بر لب جام و غیر اندر مقابل بود
مرا از رشک بر لب جان و می خونابهٔ دل بود
ز کنج بیضه تا رفتم پرم در دام افتادم
بعمرم گر پرافشاندم همان در وقت بسمل بود
بگشتم صفحهٔ روی زمین هر خطه پیمودم
بغیر از نقش زیبای تو یکسر نقش باطل بود
همانا از تو نوری تافت بر آدم که شد مسجود
وگرنه کی چنین تعظیم بهر قبضهٔ گل بود
من ارخارم ولی چون تو گلی دارم که گل دارم
من ار قلبم ولی اسرار قلب اکسیر کامل بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۰
تا بکی یار بکام دگران خواهد بود
چشم امید دل من نگران خواهد بود
زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند
ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم
شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار
شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
همه شب بر درت از آمد و رفتم تا کی
سگ کوی تو بفریاد و فغان خواهد بود
چند مرغ دلم اندر قفس سینهٔ تنگ
بهوای چمنت نوحه کنان خواهد بود
سرگرانی تو عمری نپذیرد انجام
کو شکیبابه چه تاب و چه توان خواهد بود
روز در بیم که آمد شب و چون خواهد رفت
شب در اندیشه که فردا بچه سان خواهد بود
صدقران گر گذرد بخت اگربخت من است
رو شکیب آر که در خواب گران خواهد بود
ای مه از دست تو در کوچه و بازار اسرار
بعد از این نعره زنان جامه دران خواهد بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۱
مستانه بیرون تاخته تا عقل و دین یغما کند
با چشم جادو ساخته تا عالمی شیدا کند
بربسته مژگان تو صف تا عالمی سازد تلف
دل میبرد از هر طرف چشم تو وحاشا کند
غارت کند از یک نگه دین و دل آن چشم سیه
قتل اسیران بی گنه آن شوخ بی پروا کند
گه کشته خواهد عالمی گه زنده میسازد همی
احیا چو عیسی هردمی زان لعل شکر خواکند
خواهی نمائی معجزت زان آستین بنما کفت
کان با کسان موسی صفت کار ید و بیضا کند
هرکو ز عشق گلرخان گیرد متاعی در جهان
دنیا و دین و نقد و جان در کار این کالا کند
یک جاغم و دردحبیب یکسوجفاهای رقیب
اسرار خوکن با شکیب تا غم چه هابا ماکند
دیده را آینهٔ روی شهی باید کرد
سینه را جلوه گه مهر و مهی باید کرد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۳
تشنهٔ نوش لبت چشمهٔ حیوان چکند
خفتهٔ خاک درت روضهٔ رضوان چه کند
آن که از خاک نشینانِ درِ اهل دل است
تخم جم کی نگرد ملک سلیمان چه کند
هرکه گردید بدور حرم اهل صفا
ننگرد صف صفا قطع بیابان چه کند
لذت چاشنی عشق تو هر کس که برد
عافیت میشودش درد تو درمان چه کند
گیرم ای شوخ دل سوخته با جور تو ساخت
با جفای فلک و طعن رقیبان چه کند
عندلیبان چمن گل بشما ارزانی
دل غمدیدهٔ ما سیر گلستان چه کند
قوت بازوی عشق و دل مسکین هیهات
صید پیداست که در پنجهٔ شیران چه کند
گیرم آن شه ز کرم داد مرا فیض حضور
دل باین تیرگی و موجب حرمان چه کند
پای رفتار نمانده است و زبان گفتار
دیگر اسرار بجز ناله و افغان چه کند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۵
گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
کی یار هست چون من رند گدای را
در درگهی که راه نسیم صبا نبود
عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
منصور وار تا که بدار فنا نبود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۶
به محفلی که تو ای چون منی که راه دهد
که عرض حال گدا پیش پادشاه دهد
ز خلق بر درت ای شه پناه آوردم
اگر تو نیز برانی که ام پناه دهد
فتاده باز بشوخی و شی سر و کارم
که ملک عقل بیغما ز یک نگاه دهد
که نزد قامت او دم زند ز سرو چمن
که پیش طلعت او شرح حسن ماه دهد
حدیث زلف و رخش پیشه کن که دولت وصل
دعای نیم شب و ورد صبحگاه دهد
ببارگاه جلالت که نیست باد صبا
که بر تو عرضهٔ اسرار داد خواه دهد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۷
زمین خوردازمیش دُردی چوچشمش پرخماری شد
بچرخ افتادازآن شوری چوزلفش بیقراری شد
ز عشقش دلفروزان مهرومه چون مجمر سوزان
هلال ازدرد شوق ابرویش زردو نزاری شد
به بستان صباحت سرگران اوراخرامی بود
ز شوق قداو ز اشک صنوبر جویباری شد
نمی یم دید از بحرغمش خون دردلش زدموج
زسوزش کوه را داغی رسید و لاله زاری شد
نمودندازمی لعلش مخمر طینت آدم
از آن می چون عجین شدخاک هرگل گلعذاری شد
چوبست از سبزهٔ خط بر رخش پیرایه آن نوگل
طراوت میچکید ازسبزهاش باغ وبهاری شد
زچوگانش که شدگوی خمش سرهای جانبازان
بروی گلرخان نقشی نشست ابروی یاری شد
چو زلفش شانه زد باد صبازان عنبر افشان باشد
وزید از تا مویش نفخهٔ مشک تتاری شد
ز بهرآنکه دست نارسایانرا کند کوته
عزازیلی شد از زلفش هویدا پرده داری شد
حقیقت چونکه پنهان مانداندر پردهٔ غیبی
دوبینان رامیان آمد سخنهاگیر وداری شد
بمیدان طلب چون دید جانبازی مشتاقان
سرخود زاهد مسکین گرفت و در کناری شد
کسی راکوشدی همدم دم جانبخش عیسی داد
بهر قلبی که زد خاک رهش کامل عیاری شد
مزن دم اردل و جان رهرواین وادی عشق است
کجا دل درحساب آمد کجا جان در شماری شد
عقاب ار پر زدی اینجا نمودی پشه لاغر
اگرشیر ژیان آمد در این صحرا شکاری شد
چوحسنش جلوه ای کرد ازلباس حسن معشوقان
فتادی یکطرف پروانه و یکسو هزاری شد
مدام از گردش چشم بتان ساغر زند اسرار
اگرچه پارسائی بودرند باده خواری شد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۸
که انداین کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد
که از روز ازل بانگ جرس میرفت و می آمد
زهی زان نور بی پایان خهی زانعشق بی انجام
شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و می آمد
شد از شرب نهان ما تو گوئی محتسب آگه
که بر دور سرای ما عسس میرفت و می آمد
ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز
بسوی آن شکرلب چون مگس میرفت و می آمد
مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن
زبهر دیدنت جان چون نفس میرفت و می آمد
نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پرندنها
چو مرغی کودر اطراف قفس میرفت و می آمد
به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو
خدنگ غمزهها ازپیش و پس میرفت و می آمد
همی می رفت و می آمد دلم دوش از طپیدنها
ز غوغای سگت کآیا چه کس میرفت و می آمد
ره کویش همی پیمود اسرار و درش نگشود
بشد شرمنده پیش خود ز بس میرفت و می آمد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۹
حسن رخی کان تراست ماه ندارد
گو بر رخش طره سیاه ندارد
این چه گیاه خط است وین چه گل روی
خلد چو این گل چو آن گیاه ندارد
دُرکه نهان کرده ای بحقّهٔ یاقوت
جوهرئی را نبوده شاه ندارد
دل که بیغما ربودی از کف او جان
غیر دو چشم خودت گواه ندارد
بوالعجبیهای عشق بین که مسخّر
کرده جهان آن شه و سپاه ندارد
صبر و خِرَد دین و دل قرار و توانم
برده به حدّیکه سینه آه ندارد
ای صنم اسرار را مران ز در خویش
زانکه بغیر از درت پناه ندارد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۰
به این لطافت و رو تازه ارغوان نشود
باعتدال قدت سرو در جنان نشود
فرو تنی بهمه تن شده است پیشهٔ من
که سجدهات چو کنم غیر بدگمان نشود
فشانم اشک چو باران ز دیده ای یاران
خبر کنید که تا کاروان روان نشود
بآن رسید که آهی کشم ز سینه خویش
که با رقیب خود آن ایار مهربان نشود
دمی نبود که خون در دل شکسته من
ز دست یار و ز کردار دشمنان نشود
مگر که میکده را باز فتح باب کنند
وگرنه کار گشائی ز آسمان نشود
بآه گرم خود آهن چو موم کرد اسرار
باو چسان دل سنگ تو مهربان نشود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۱
دل بشد از دست یاران فکر درمانش کنید
مرهم زخم عجین از آب پیکانش کنید
شهسوارم میرود ای اشک راهش را ببند
ای سپاه ناله زود آهنگ میدانش کنید
گر رود از اشک سیل انگیز و آه شعله خیز
شور محشر میشود یاران پشیمانش کنید
خسرو چابک سوارم عزم جولان کرده است
معشر عشاق سزها گوی چوگانش کنید
میستیزد فارس رد گون بما ای همدمان
از خدنگ آه دلها تیر بارانش کنید
آن دل نازک ندارد طاقت فریاد و داد
دادخواهان دست خود کوته ز دامانش کنید
وادی غم هر کف خاکیش جانی یا دلی است
رهروان ترک دل و جان در بیابانش کنید
طوطی گویای اسرار از فراقش تلخکام
زان لب شکر شکن در شکرستانش کنید
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۴
بمن گر یک نظر آن ماه زیبا منظر اندازد
به پای انداز نظاره تن زارم سراندازد
صبا آمد عبیر افشان تو گوئی آتشین رویم
ززلف عنبرینش عودی اندر مجمر اندازد
ندانم تا بکی گردون خلاف طبع ما گردد
خدا این چرخ کج رفتار از گردش دراندازد
بلندی چون دهند اجرام علوی از حضیض او را
کز اوج التفاتش چشم لطف دلبر اندازد
نه کام از گردش گردون نه رامم گردش چشمی
چه شد ساقی که باری گردشی در ساغر اندازد
چو ما را آتشین رویت گلستان ارم باشد
خلیل آسا دلم خود را بروی آذر اندازد
دهد جانرا بباد اسرار اگر باد سحرگاهی
ز روی شاهد اسرار آن برقع براندازد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۵
خورد چشم سیهت خون مسلمانی چند
کرد ویران نگهت خانهٔ ایمانی چند
مژه گان نیست چه آورده ز بهر قتلم
کافر چشم سیه مست تو پیکانی چند
آن نه دندان بودت درج بدرج گوهر
سفته حکاک ازل دُر درخشانی چند
گیسوی تست مسلسل شده یا بهر دلی است
پی تحریک جنون سلسله جنبانی چند
دُر گوش تو و از دُر عدن معدنها
لعل نوش تو و ار لعل و گهر کانی چند
کسوت ماتم حسنت چو بنفشه خط شد
شد چو پیراهن گل چاک گریبانی چند
بیمحابا مرو از زلف دلاراش نسیم
ترسم آزرده کنی زخم پریشانی چند
نیست دستوری آنم که ز دل داد زنم
ورنه بر هم زنم افلاک ز افغانی چند
بت پیمان شکن عهد گسل یادت باد
که بدل بست سر زلف تو پیمانی چند
تا که دادی تو سر زلف دلاویز بباد
رفت بر باد از این غصه دل و جانی چند
بر خیال رخ آنماه درخشان همه شب
دارد اسرار ز اشک اختر رخشانی چند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۷
یار با ما بیوفائی میکند
بی سبب از ما جدائی میکند
میکند با آشنا بیگانگی
با رقیبان آشنائی میکند
راه مردم میزند گیسوی او
شمع رویش رهنمائی میکند
کاسهٔ گردون بکف بگرفته مهر
وز فروغ او گدائی میکند
رهزن چشمش بمحراب ازفسون
عابد آسا پارسائی میکند
ذیل ظلش را مبادا کوتهی
طالع ما نارسائی میکند
زاهداردردی کشد از جام ما
ترک این زهد ریائی میکند
کی ز مفتاح خرد بابی گشود
عشق او مشکل گشائی میکند
بر امید اسرار رو کانجام کار
کار خود سرخدائی میکند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۸
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
زیباست چمن ولی صفائی
بی لاله عذار ما ندارد
در در صدف نگوئی این بحر
چون دُر کنار ما ندارد
نغز است ربیع و لیک آنی
چون تازه بهار ما ندارد
گل سر بکمند او نهاده
او میل شکار ما ندارد
عمری است که از برش پیامی
پیکی بدیار ما ندارد
اسرار ز دست شد دل و یار
فکر دل زار ما ندارد