عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۹
گر آسمان دو سه روزی بمدعا گردد
بود که گوشه چشمی بسوی ما گردد
نشستهام برهت روز و شب بامیدی
که خاک راه توام بلکه توتیا گردد
اگر تو زهر چشانی مرا بود تریاق
وگر تو درد رسانی مرا دوا گردد
ز غنچه لبش ار عقده دلم نگشاد
کیم نسیم بهاری گره گشاه گردد
همین نه بلبل دستانسرایت اسرار است
که بر سراغ تو در هر چمن صبا گردد
بود که گوشه چشمی بسوی ما گردد
نشستهام برهت روز و شب بامیدی
که خاک راه توام بلکه توتیا گردد
اگر تو زهر چشانی مرا بود تریاق
وگر تو درد رسانی مرا دوا گردد
ز غنچه لبش ار عقده دلم نگشاد
کیم نسیم بهاری گره گشاه گردد
همین نه بلبل دستانسرایت اسرار است
که بر سراغ تو در هر چمن صبا گردد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۱
هر آنگو دیده بگشاید براو چشم از جهان بندد
ز جان یکسر برید آنکس که دل بر جان جان بندد
مخوانم زان قد و طلعت بسوی طوبی و جنت
بلی جائی که او باشد که دل بر این و آن بندد
مه من سر بسر مهر است نبندد در بروی کس
اگر بندد همان آتش بجان آن پاسبان بندد
در میخانه خواهد محتسب بندد بفصل گل
بپای داوری میرم که دست این عوان بندد
گره افکنده در کارم بتی کز اشک گلنارم
گره ها ساحر چشمانش بر آب روان بندد
فغان عالم آشوبم نماید رستخیز حشر
اگر سیل دو چشمم ره نه بر خیل فغان بندد
همین نی چشم بد از یار کند عقدالنظر اسرار
که از سر دهان او رقیبان رازبان بندد
ز جان یکسر برید آنکس که دل بر جان جان بندد
مخوانم زان قد و طلعت بسوی طوبی و جنت
بلی جائی که او باشد که دل بر این و آن بندد
مه من سر بسر مهر است نبندد در بروی کس
اگر بندد همان آتش بجان آن پاسبان بندد
در میخانه خواهد محتسب بندد بفصل گل
بپای داوری میرم که دست این عوان بندد
گره افکنده در کارم بتی کز اشک گلنارم
گره ها ساحر چشمانش بر آب روان بندد
فغان عالم آشوبم نماید رستخیز حشر
اگر سیل دو چشمم ره نه بر خیل فغان بندد
همین نی چشم بد از یار کند عقدالنظر اسرار
که از سر دهان او رقیبان رازبان بندد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۳
بر دلم قهر و رضای تو لذیذ
بر تنم رنج و شفای تو لذیذ
همه اطوار تو زیبا و پسند
فرق سر تا کف پای تو لذیذ
خواه مهر از تو رسد خواه جفا
مهر تو نغز و جفای تو لذیذ
چه بسازی چه بسوزی سازیم
چه ولا و چه بلای تو لذیذ
نسبتم را بسگ در گاهت
خواه لاخواه بلای تو لذیذ
گر برانی ز درت ور خوانی
خود تو دانی همه رای تو لذیذ
چه گذاری چه نوازی حکمی
مانی و جمله نوای تو لذیذ
زهر از دست توام نوش بود
درد یعنی که دوای تو لذیذ
از تناسب بر اسرار اسرار
زان لب نکته سرای تو لذیذ
بر تنم رنج و شفای تو لذیذ
همه اطوار تو زیبا و پسند
فرق سر تا کف پای تو لذیذ
خواه مهر از تو رسد خواه جفا
مهر تو نغز و جفای تو لذیذ
چه بسازی چه بسوزی سازیم
چه ولا و چه بلای تو لذیذ
نسبتم را بسگ در گاهت
خواه لاخواه بلای تو لذیذ
گر برانی ز درت ور خوانی
خود تو دانی همه رای تو لذیذ
چه گذاری چه نوازی حکمی
مانی و جمله نوای تو لذیذ
زهر از دست توام نوش بود
درد یعنی که دوای تو لذیذ
از تناسب بر اسرار اسرار
زان لب نکته سرای تو لذیذ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۵
جاء الصبا بعطر ریاحین و الزهر
از زلف یار میرسد این باد مشک اثر
پیک خجستهٔ مقدم فرخنده مرحبا
اهلا حمام کعبة لیلای ما الخبر
در آرزوی سر و قد خوش خرام او
القلب طول عمری فی دربها انتظر
آدم باین جمال نیامد باین جهان
حوراء جنة هی ماهذه بشر
ساقی بیاد روی صبیحی صبوحی آر
قد شوشت نسیم صبا طرة السحر
تا کی نهان بمشرق خم آفتاب می
گاه الصباح یسفر و الدیک قد نعر
آن می که آب خضر هوادار درد اوست
آن می که نور موسی از آن یافت یک شرر
مشکوة دل فروغ ز مصباح باده یافت
ان او مضت ز جاجتها یخطف البصر
می سدفکر فاسد یاجوج مفسد است
اشرار ارض قلبک اسرار لاتذر
از زلف یار میرسد این باد مشک اثر
پیک خجستهٔ مقدم فرخنده مرحبا
اهلا حمام کعبة لیلای ما الخبر
در آرزوی سر و قد خوش خرام او
القلب طول عمری فی دربها انتظر
آدم باین جمال نیامد باین جهان
حوراء جنة هی ماهذه بشر
ساقی بیاد روی صبیحی صبوحی آر
قد شوشت نسیم صبا طرة السحر
تا کی نهان بمشرق خم آفتاب می
گاه الصباح یسفر و الدیک قد نعر
آن می که آب خضر هوادار درد اوست
آن می که نور موسی از آن یافت یک شرر
مشکوة دل فروغ ز مصباح باده یافت
ان او مضت ز جاجتها یخطف البصر
می سدفکر فاسد یاجوج مفسد است
اشرار ارض قلبک اسرار لاتذر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۶
روردهٔ میناکشی چشم سیه مستش نگر
واندر فن عاشق کشی حسن زبردستش نگر
از بهر قتل عاشقان مژگان او ناوک زنان
از قامتش تیر و کمان ز ابروی پیوستش نگر
شد خونخوری آئین او کس جان نبرداز کین او
تا ساعد سیمین او رنگین بخون دستش نگر
چون ماهی در خون طپان هردم هزاران دل وجان
زین بحر عشق بیکران افتاده در شستش نگر
در پیش آن بالابلند سروچمن برخود بخند
ای باغبان اغماض چند سرو و قد پستش نگر
تنها نه از من برده دل آن رشک خوبان چگل
هر مرغ دل زان نغز گل لغزیده پابستش نگر
جلداست و چابک در جفا پس سرگران اندر وفا
در قتل ارباب صفا چالاک و تر دستش نگر
ابرو و زلف مه جبین محراب و زناری قرین
تقریب کفر از دین ببین توحید و سربستش نگر
ای خیر مطلق ذات تو نفی از توهم اثبات تو
با آنکه صد ره مات تو اسرار شد هستش نگر
واندر فن عاشق کشی حسن زبردستش نگر
از بهر قتل عاشقان مژگان او ناوک زنان
از قامتش تیر و کمان ز ابروی پیوستش نگر
شد خونخوری آئین او کس جان نبرداز کین او
تا ساعد سیمین او رنگین بخون دستش نگر
چون ماهی در خون طپان هردم هزاران دل وجان
زین بحر عشق بیکران افتاده در شستش نگر
در پیش آن بالابلند سروچمن برخود بخند
ای باغبان اغماض چند سرو و قد پستش نگر
تنها نه از من برده دل آن رشک خوبان چگل
هر مرغ دل زان نغز گل لغزیده پابستش نگر
جلداست و چابک در جفا پس سرگران اندر وفا
در قتل ارباب صفا چالاک و تر دستش نگر
ابرو و زلف مه جبین محراب و زناری قرین
تقریب کفر از دین ببین توحید و سربستش نگر
ای خیر مطلق ذات تو نفی از توهم اثبات تو
با آنکه صد ره مات تو اسرار شد هستش نگر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۷
رخ است این یا قمر یا آتش طور
چه روی است این تعالی خالق النور
بیاض چهرهات چون صبح روشن
سواد طرهات چون شام دیجور
نمکندانی است یاقوتی دهانت
نمکپاش دلم بر زخم ناسور
اگر زلفت نبودی پای بندم
بعالم میفکندم از لبت شور
فرأدی طاعت و القلب قاطن
جبینی سائر و القلب مأسور
ز صاف می نصیبی هست دردی
اذالمیسور لم یسقط بمعسور
خراب لعل میگونی است اسرار
مپندارش خراب آب انگور
چه روی است این تعالی خالق النور
بیاض چهرهات چون صبح روشن
سواد طرهات چون شام دیجور
نمکندانی است یاقوتی دهانت
نمکپاش دلم بر زخم ناسور
اگر زلفت نبودی پای بندم
بعالم میفکندم از لبت شور
فرأدی طاعت و القلب قاطن
جبینی سائر و القلب مأسور
ز صاف می نصیبی هست دردی
اذالمیسور لم یسقط بمعسور
خراب لعل میگونی است اسرار
مپندارش خراب آب انگور
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۸
گل می دمد ز شاخ و وزد باد نوبهار
ساقی تفقدی کن و جامی ز می بیار
در کشتزار حسن رخش سبزه میدمد
رخش نظر بر آن بتفرج بسبزه زار
یک صفحه از صحیفهٔ حسنت بود بهشت
در باب شرح وصل تو فصلی است نوبهار
دریای خون بسینهٔ ما موج میزند
منعم مکن ز گریه که نبود باختیار
محرم نبود مردم چشمم به روز وصل
شد دیده دجله ها که رود غیر برکنار
از سرّ آن دهان همه اسرار شد و جود
زان سبزه زار خط بشد این خطه سبزوار
ساقی تفقدی کن و جامی ز می بیار
در کشتزار حسن رخش سبزه میدمد
رخش نظر بر آن بتفرج بسبزه زار
یک صفحه از صحیفهٔ حسنت بود بهشت
در باب شرح وصل تو فصلی است نوبهار
دریای خون بسینهٔ ما موج میزند
منعم مکن ز گریه که نبود باختیار
محرم نبود مردم چشمم به روز وصل
شد دیده دجله ها که رود غیر برکنار
از سرّ آن دهان همه اسرار شد و جود
زان سبزه زار خط بشد این خطه سبزوار
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۹
ریزد عرق ز روی تو یادانه گهر
ام حل فیک عقد ثریا علی قمر
نور الجبین ام هو بالطور مضئة
زلف است بر عذار تو یا عود بر جمر
سرو قباپوش خطائی کند خرام
در الدموع حیث خطا طرفنا نثر
طاق است ابروی تو در آفاق بس بلند
وتر قسیکم فاصابت بلا و تر
ای آنکه تیر چشم تو از سر خطا نرفت
فی شرعکم بای خطآء دمی هدر
بر حال من بسوخت دل دشمنان من
مالان من حوی کبدی قلبک الحجر
درویش بینوایم و تو پادشاه حسن
کلم فما یضرک لوفزت بالدرر
زین آستان مخوان به پناه دگر مرا
ذر نی علی ذراه فمادونه و ذر
محمل مبند بر شتر ای ساربان دوست
یارکب اسبلت عبرانی فما عبر
اسرار عشق هرچه نهفتم نداد سود
آخر ز هفت پرده بشد اشک پرده در
ام حل فیک عقد ثریا علی قمر
نور الجبین ام هو بالطور مضئة
زلف است بر عذار تو یا عود بر جمر
سرو قباپوش خطائی کند خرام
در الدموع حیث خطا طرفنا نثر
طاق است ابروی تو در آفاق بس بلند
وتر قسیکم فاصابت بلا و تر
ای آنکه تیر چشم تو از سر خطا نرفت
فی شرعکم بای خطآء دمی هدر
بر حال من بسوخت دل دشمنان من
مالان من حوی کبدی قلبک الحجر
درویش بینوایم و تو پادشاه حسن
کلم فما یضرک لوفزت بالدرر
زین آستان مخوان به پناه دگر مرا
ذر نی علی ذراه فمادونه و ذر
محمل مبند بر شتر ای ساربان دوست
یارکب اسبلت عبرانی فما عبر
اسرار عشق هرچه نهفتم نداد سود
آخر ز هفت پرده بشد اشک پرده در
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۰
ای شعله رخ آتش بدلم در زدهٔ باز
یاقوت لب از خون که ساغر زدهٔ باز
زینسان که تو طرف کله از ناز شکستی
بر افسر خورشید فلک برد زدهٔ باز
دیگر چه خطا دیدهٔ ای آهوی چین چون
وحشی صفت از سرزدهٔ سرزدهٔ باز
تر کردهٔ از خون شهیدان لب لعلت
داغی بدل لالهٔ احمر زدهٔ باز
زان آتش رخسار و زان غالیهٔ زلف
آتش بدل و عود بمجمر زدهٔ باز
ای آنکه تو بر تارک اخترزدهٔ گام
بر لطف تو است دیدهٔ اختر زدهٔ باز
بر همزدهٔ رشتهٔ جمعیت دلها
چون شانه بر آن زلف معنبر زدهٔ باز
شیرین ز شکرخنده کنی کام جهانی
ای غنچه دهان خنده بشکر زدهٔ باز
اسرار ز نظم تو چکد آب لطافت
گویا که در آن آب و هوا پر زدهٔ باز
یاقوت لب از خون که ساغر زدهٔ باز
زینسان که تو طرف کله از ناز شکستی
بر افسر خورشید فلک برد زدهٔ باز
دیگر چه خطا دیدهٔ ای آهوی چین چون
وحشی صفت از سرزدهٔ سرزدهٔ باز
تر کردهٔ از خون شهیدان لب لعلت
داغی بدل لالهٔ احمر زدهٔ باز
زان آتش رخسار و زان غالیهٔ زلف
آتش بدل و عود بمجمر زدهٔ باز
ای آنکه تو بر تارک اخترزدهٔ گام
بر لطف تو است دیدهٔ اختر زدهٔ باز
بر همزدهٔ رشتهٔ جمعیت دلها
چون شانه بر آن زلف معنبر زدهٔ باز
شیرین ز شکرخنده کنی کام جهانی
ای غنچه دهان خنده بشکر زدهٔ باز
اسرار ز نظم تو چکد آب لطافت
گویا که در آن آب و هوا پر زدهٔ باز
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۲
در دام خود کی افکند صیاد عشق اهل هوس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشه هانی حاصلی ز اندیشهها
عشقی بروی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بی مهر من بیمهر رویت ذره سان
سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ
صدرخنه دردل هست ونیست یگرخنهٔ دراین قفس
رسمی است میگیرد عسس درهردیاری مست را
لیکن بملک عاشقی این مست میگیرد عسس
نبود عجب کاید نفس با آن که کشتی صدرهم
تا سوی دل بویت برد از سینه میآید نفس
ای باغبان چون ساختی گل را جدااز عندلیب
باری نسازد همنشین بانوگلم هر خار و خش
سر در گریبان کردهام با خویش باشد سرمن
تار از دل افشا کنم کو محرم اسرار کس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشه هانی حاصلی ز اندیشهها
عشقی بروی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بی مهر من بیمهر رویت ذره سان
سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ
صدرخنه دردل هست ونیست یگرخنهٔ دراین قفس
رسمی است میگیرد عسس درهردیاری مست را
لیکن بملک عاشقی این مست میگیرد عسس
نبود عجب کاید نفس با آن که کشتی صدرهم
تا سوی دل بویت برد از سینه میآید نفس
ای باغبان چون ساختی گل را جدااز عندلیب
باری نسازد همنشین بانوگلم هر خار و خش
سر در گریبان کردهام با خویش باشد سرمن
تار از دل افشا کنم کو محرم اسرار کس
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۴
بدیدم آنچه در هجر جمالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۵
مدتی شد دل گمگشته نیامد خبرش
یا رب از چرخ جفا پیشه چه آمد بسرش
عهد کردم که بروبم بمژه میکدهها
گر غریبم بسلامت برسد از سفرش
ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش
پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش
حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان
تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش
بامیدی که سفر کردهام آید روزی
دمبدم آب زند چشم ترم رهگذرش
تا که اسرار بیابد دل گمگشتهٔ خویش
کرده نذر سگ گوئی همه لخت جگرش
یا رب از چرخ جفا پیشه چه آمد بسرش
عهد کردم که بروبم بمژه میکدهها
گر غریبم بسلامت برسد از سفرش
ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش
پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش
حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان
تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش
بامیدی که سفر کردهام آید روزی
دمبدم آب زند چشم ترم رهگذرش
تا که اسرار بیابد دل گمگشتهٔ خویش
کرده نذر سگ گوئی همه لخت جگرش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۷
مه آیینه داری است از طلعتش
قیامت نموداری از قامتش
صفای ارم نزهت باغ خلد
همه مستعار است از صفوتش
ملیحان و کان ملاحت تمام
بود زیر بار حق نعمتش
بقد سر و آزاد در بندگیش
یکی خانه زادیست در ساحتش
همانا که یعقوب در پیرهن
شنیده است یک شمه از نکهتش
ببزمش دلاشمع نامحرم است
کجا باریابی تو در حضرتش
ز بس داغش اسرار دارد بدل
نروید بجز لاله از تربتش
قیامت نموداری از قامتش
صفای ارم نزهت باغ خلد
همه مستعار است از صفوتش
ملیحان و کان ملاحت تمام
بود زیر بار حق نعمتش
بقد سر و آزاد در بندگیش
یکی خانه زادیست در ساحتش
همانا که یعقوب در پیرهن
شنیده است یک شمه از نکهتش
ببزمش دلاشمع نامحرم است
کجا باریابی تو در حضرتش
ز بس داغش اسرار دارد بدل
نروید بجز لاله از تربتش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۰
دمیده بر رخ آن نازنین خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۰
به تیغم گرنمائی سینه صد چاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۱
ای که ریزی بدل ریشم از آن حقه نمک
حقه بازی ز دهان تو بیاموخت فلک
جلوه گر چون بخرامی تو بود ذکر ملک
بهر پاس تو زهر چشم یداللّه معک
یک طرف ریخته از بی گنهان خون و ز مکر
یکسو آویختهٔ از طره چو زهاد حنک
من دریغ آیدم آلوده شود دامن تو
زاهدا از در میخانه برو دور ترک
گر تو با سرو قدان رخش ملاحت تازی
چرخ بهر تو زند کوس که السبعة لک
دل ز من برده شه کشور حسنی که برش
نام خوبان همه از دفتر خوبی شده حک
شعله خوئی بمن خاک نشین آبی داد
که بدیدم می و ساقی و صراحی همه یک
خال بر صفحهٔ رخسار تو مانندس سماک
دل اسرار طپدزان چوشب است و توسمک
حقه بازی ز دهان تو بیاموخت فلک
جلوه گر چون بخرامی تو بود ذکر ملک
بهر پاس تو زهر چشم یداللّه معک
یک طرف ریخته از بی گنهان خون و ز مکر
یکسو آویختهٔ از طره چو زهاد حنک
من دریغ آیدم آلوده شود دامن تو
زاهدا از در میخانه برو دور ترک
گر تو با سرو قدان رخش ملاحت تازی
چرخ بهر تو زند کوس که السبعة لک
دل ز من برده شه کشور حسنی که برش
نام خوبان همه از دفتر خوبی شده حک
شعله خوئی بمن خاک نشین آبی داد
که بدیدم می و ساقی و صراحی همه یک
خال بر صفحهٔ رخسار تو مانندس سماک
دل اسرار طپدزان چوشب است و توسمک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۲
زدی مشاطهات شانه به سنبل
که میآرد صبا بوی قرنفل
ببین از ناب می بر عارضش خوی
چو شبنم صبحدم بنشسته بر گل
چه سازم با دلی کورا نباشد
نه تاب التفات و نی تغافل
زدندی خوشه چینان تو آتش
مرا در خرمن صبر و تحمل
چو گلشن را کند تاراج کلچین
چه باشد حالت بیچاره بلبل
حکیما ای محال اندیش بنگر
بدور عارضش ز اشگم تسلسل
به پاداش دعایم ناسزا گفت
تذللنا له زاد التذلل
چو میدانی دعای درد اسرار
چرا در چاره اش داری تعلّل
که میآرد صبا بوی قرنفل
ببین از ناب می بر عارضش خوی
چو شبنم صبحدم بنشسته بر گل
چه سازم با دلی کورا نباشد
نه تاب التفات و نی تغافل
زدندی خوشه چینان تو آتش
مرا در خرمن صبر و تحمل
چو گلشن را کند تاراج کلچین
چه باشد حالت بیچاره بلبل
حکیما ای محال اندیش بنگر
بدور عارضش ز اشگم تسلسل
به پاداش دعایم ناسزا گفت
تذللنا له زاد التذلل
چو میدانی دعای درد اسرار
چرا در چاره اش داری تعلّل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۵
ای قامت تو سرو لب جویبار دل
وی طلعت تو صورت باغ و بهار دل
افکنده عقد زلف تو در کار جان گره
در طرهٔ تو تیره شده روزگار دل
گو نگهتی ز گیسوی مشکین او صبا
کز حد گذشت بر سر ره انتظار دل
نی از وصال خرم و نی از فراق خوش
افتادهام بورطهٔ حیرت ز کار دل
دنیا و دین و جان و خرد میدهد بباد
بیچاره آن فلک زده کوشد دچار دل
دیدم برت چو خواری دل عزت رقیب
گشتم ز بیوفائی تو شرمسار دل
خون می خورد دل و همه سرخوش ز جام تو
نبود روا بدور تو اینسان مدار دل
رفت از برو قرار ببزم رقیب کرد
با زلف بی قرار تو این شد قرار دل
این لخت دل به پیش سگش هم نیفکند
دیدی چقدر بود برش اعتبار دل
گفتی که دل بطرهٔ خوبان مده چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
اسرار موج بحر محبت بیفکند
آخر در نگار دل اندر کنار دل
وی طلعت تو صورت باغ و بهار دل
افکنده عقد زلف تو در کار جان گره
در طرهٔ تو تیره شده روزگار دل
گو نگهتی ز گیسوی مشکین او صبا
کز حد گذشت بر سر ره انتظار دل
نی از وصال خرم و نی از فراق خوش
افتادهام بورطهٔ حیرت ز کار دل
دنیا و دین و جان و خرد میدهد بباد
بیچاره آن فلک زده کوشد دچار دل
دیدم برت چو خواری دل عزت رقیب
گشتم ز بیوفائی تو شرمسار دل
خون می خورد دل و همه سرخوش ز جام تو
نبود روا بدور تو اینسان مدار دل
رفت از برو قرار ببزم رقیب کرد
با زلف بی قرار تو این شد قرار دل
این لخت دل به پیش سگش هم نیفکند
دیدی چقدر بود برش اعتبار دل
گفتی که دل بطرهٔ خوبان مده چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
اسرار موج بحر محبت بیفکند
آخر در نگار دل اندر کنار دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۸
ترا چون مهر با غیر است و اسرار نهانی هم
برو ارزانی او باد این لطف زبانی هم
مرایکجرعه می از دستت ای ساقی بسی خوشتر
ز شهد شکر مصری ز آب زندگانی هم
چونقش صورت زیبندهات ای رشک مهرویان
نبسته خامه نقاش چین و کلک مانی هم
رخت را جام جم گفتند و هم آیینهٔ حق بین
خطت تعویذ جان خواندند خط سبع المثالی هم
مرا از آتش هجران خود در اینجهان سوزی
اگردلبر توئی فردا بسوزی آن جهانی هم
گدائی درت ما را بسی بهتر بود یا را
ز سلطانی عالم و زبهشت جاودانی هم
همه آیینه اعیان ز پیدائی تو پنهان
چو حسنت هست بی پایان توئی عین نهانی هم
چه میپرسید از اسرار نماندش دفتر و دستار
نظر باز است و می نوشد شراب ارغوانی هم
برو ارزانی او باد این لطف زبانی هم
مرایکجرعه می از دستت ای ساقی بسی خوشتر
ز شهد شکر مصری ز آب زندگانی هم
چونقش صورت زیبندهات ای رشک مهرویان
نبسته خامه نقاش چین و کلک مانی هم
رخت را جام جم گفتند و هم آیینهٔ حق بین
خطت تعویذ جان خواندند خط سبع المثالی هم
مرا از آتش هجران خود در اینجهان سوزی
اگردلبر توئی فردا بسوزی آن جهانی هم
گدائی درت ما را بسی بهتر بود یا را
ز سلطانی عالم و زبهشت جاودانی هم
همه آیینه اعیان ز پیدائی تو پنهان
چو حسنت هست بی پایان توئی عین نهانی هم
چه میپرسید از اسرار نماندش دفتر و دستار
نظر باز است و می نوشد شراب ارغوانی هم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۹
علی صدغ لیلی تهب النسیم
از این غصه دل اوفتاده دو نیم
هر آنکس که چشم ترا دید و گفت
الا ان هذا لسحر عظیم
رقیبش بما بر سر خشم بود
قنا ربنا ذالعذاب الالیم
بهاران شد و میدمد گل ز شاخ
فدعنی و کاساً رحیقاً ندیم
چو مردم بخاکم فشانید می
لیحیی المرام العظام الرمیم
فتاده است اسرار شورم بسر
بذکری لسملی و عهد قدیم
از این غصه دل اوفتاده دو نیم
هر آنکس که چشم ترا دید و گفت
الا ان هذا لسحر عظیم
رقیبش بما بر سر خشم بود
قنا ربنا ذالعذاب الالیم
بهاران شد و میدمد گل ز شاخ
فدعنی و کاساً رحیقاً ندیم
چو مردم بخاکم فشانید می
لیحیی المرام العظام الرمیم
فتاده است اسرار شورم بسر
بذکری لسملی و عهد قدیم