عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱۴
شیر پرسید که: کدام موضع است که ازان مدخل توان؟ گفت: گویند «در دل بنده تو وحشتی حادث شده است بدانچه در حق او فرمودی و امروز مستزید و آزرده ست، »، و این جایگاه بدگمانی است خاصه ملک را در باب کسانی که عقوبت و جفا دیده باشند یا از منزلت خویش بیفتاده یا بعزلی مبتلا گشته یا خصمی را که در رتبت کم ازو بوده باشد برو تقدمی افتاده، هرچند این خود هرگز نتواند بود، و بر خردمند پوشیده نماند که پس چنین حوادث اعتقادها از جانبین صافی تر گردد، چه اگر در ضمیر مخدوم بسبب تقصیری و اهمالی که از جهت خدمتگار رسانند کراهیتی باشد چون خشم خود براند و تعریکی فراخور حال آن کس بفرماید لاشک اثر آن زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند، و مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد و بیش میل بترهات اصحاب اغواض ننماید و فرط اخلاص ومناصحت و کمال هنر و کفایت این کس بهتر مقرر گردد، که تابنده ای کافی مخلص نباشد در معرض حسد و عداوت نیفتد و یاران در حق او بتزویر نگرایند. و راست گفتهاند که:
دارنده مباش وز بلاها رستی.
وا گر در دل خدمتگار خوفی و هراسی باشد چون مالش یافت هم ایمن گردد و از انتظار بلا فارغ آید. و استزادت چاکر از سه روی بیرون نتوان بود: جاهی که دارد باهمال مخدوم نقصانی پذیرد، یا خصمان بر وی بیرون آیند، یا نعمتی که الفغده باشد از دست بشود. و هرگاه رضای مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وی تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند، که جز جان همه چیز را عوض ممکن است. خاصه در خدمت ملوک و اعیان روزگار، و چون این معانی را تدارک بود آزار از چه وجه باقی تواند بود؟ و قدر این نعمتها اول و آخر که بهم پیوندد کسانی توانند شناخت که بصلاح اسلاف مذکور باشند و بنزاهت جانب و عفت ذات مشهور.
و با این همه امید دارم که ملک معذور فرمایند و بار دیگر در دام آفت نکشد، و بگذارد تا در این بیابان ایمن ومرفه میگردم. شیر گفت: این فصل معلوم شد، الحق آراسته و معقول بود، دل قوی دار و بر سر خدمت خویش باش، که تو از آن بندگان نیستی که چنین تهمتها را در حق مجال تواند بود؛ اگر چیزی رسانند آن را قبولی و رواجی صورت نبندد. ما ترا شناخته ایم و بحقیقت بدانسته که در جفا صبور باشی و در نعمت شاکر، و این هر دوسیرت را در احکام خرد و شرایع اخلاص فرضی متعین شمری، و عدول نمودن ازان در مذهب عبودیت و دین حفاظ و فتوت محظور مطلق دانی، و هرچه بخلاف مروت و دیانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسی. بی موجبی خویشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و بعنایت و رعاطت ماثقت افزای، که ظن ما در راستی و امانت تو امرز بتحقیق پیوست و گمان که در خرد و حصافت تو میداشتیم پس از این حادثه بیقین کشید، و بهیچ وجه از وجوه بیش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود، و هر رنگ که آمیزند برقصد صریح حمل خواهد افتاد.
در جمله، دل او گرم کرد و بر سرکار فرستاد و هرروز در اکرام او میافزود، و به وفور صلاح و سداد او واثق تر میگشت.
اینست داستان ملوک در آنچه میان ایشان و اتباع حادث شود پس از اظهار سخط و کراهیت. و برعاقل مشتبه نگردد که غرض از وضع این حکایات و مراد از بیان و ایراد این مثال چه بوده ست، و هرکه بتایید آسمانی مخصوص باشدو بسعادت این سری مقید گشته همت برتفهیم این اشارات مقصور گرداند و نهمت بر استشکاف رموز علما مصروف.
والله اعلم و هو الهادی الی سواء السبیل.
دارنده مباش وز بلاها رستی.
وا گر در دل خدمتگار خوفی و هراسی باشد چون مالش یافت هم ایمن گردد و از انتظار بلا فارغ آید. و استزادت چاکر از سه روی بیرون نتوان بود: جاهی که دارد باهمال مخدوم نقصانی پذیرد، یا خصمان بر وی بیرون آیند، یا نعمتی که الفغده باشد از دست بشود. و هرگاه رضای مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وی تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند، که جز جان همه چیز را عوض ممکن است. خاصه در خدمت ملوک و اعیان روزگار، و چون این معانی را تدارک بود آزار از چه وجه باقی تواند بود؟ و قدر این نعمتها اول و آخر که بهم پیوندد کسانی توانند شناخت که بصلاح اسلاف مذکور باشند و بنزاهت جانب و عفت ذات مشهور.
و با این همه امید دارم که ملک معذور فرمایند و بار دیگر در دام آفت نکشد، و بگذارد تا در این بیابان ایمن ومرفه میگردم. شیر گفت: این فصل معلوم شد، الحق آراسته و معقول بود، دل قوی دار و بر سر خدمت خویش باش، که تو از آن بندگان نیستی که چنین تهمتها را در حق مجال تواند بود؛ اگر چیزی رسانند آن را قبولی و رواجی صورت نبندد. ما ترا شناخته ایم و بحقیقت بدانسته که در جفا صبور باشی و در نعمت شاکر، و این هر دوسیرت را در احکام خرد و شرایع اخلاص فرضی متعین شمری، و عدول نمودن ازان در مذهب عبودیت و دین حفاظ و فتوت محظور مطلق دانی، و هرچه بخلاف مروت و دیانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسی. بی موجبی خویشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و بعنایت و رعاطت ماثقت افزای، که ظن ما در راستی و امانت تو امرز بتحقیق پیوست و گمان که در خرد و حصافت تو میداشتیم پس از این حادثه بیقین کشید، و بهیچ وجه از وجوه بیش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود، و هر رنگ که آمیزند برقصد صریح حمل خواهد افتاد.
در جمله، دل او گرم کرد و بر سرکار فرستاد و هرروز در اکرام او میافزود، و به وفور صلاح و سداد او واثق تر میگشت.
اینست داستان ملوک در آنچه میان ایشان و اتباع حادث شود پس از اظهار سخط و کراهیت. و برعاقل مشتبه نگردد که غرض از وضع این حکایات و مراد از بیان و ایراد این مثال چه بوده ست، و هرکه بتایید آسمانی مخصوص باشدو بسعادت این سری مقید گشته همت برتفهیم این اشارات مقصور گرداند و نهمت بر استشکاف رموز علما مصروف.
والله اعلم و هو الهادی الی سواء السبیل.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۹
چندانکه ملک این کلمه بشنود شادی و نشاط بر وی غالب گشت، و دلایل فرح و ابتهاج و مخایل مسرت و ارتیاح در ناصیه مبارک او ظاهر گشت.
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت، خویش؟
و پس فرمود که: مانع سخط و حایل سیاست آن بود که صدق اخلاص و مناصحت تو میشناختم و میدانستم که در امضای آن مثال، توقفی کنی و پس از مراجعت و استطاع دران شرعی بپیوندی، که سهو ایران دخت اگرچه بزرگ بود عذاب آن تااین حد هم نشایست، و بر تو ای بلار، در این مفاوضت تاوان نیست چه میخواستی که قرار عزیمت ما در تقدیم و تاخیر آن عرض بشناسی و باتقانی تمام قدم در کار نهی، بدین حزم خرد و حصافت تو آزموده تر گشت و اعتماد بر نیک بندگی و طاعت تو بیفزود و خدمت تو دران موقعی هرچه پسندیده تر یافت و ثمرت آن هرچه مهناتر ارزانی داریم، و خدمتگار باید که بزیور وقار و حزم متحلی باشد تا استخدام او متضمن فایده گردد، و راست گفتهاند که: زاحم بعود او دع.
پیش حصار حزم تو کان حصن دولتست
بحر محیط سنگ نیارد بخندقی
این ساعت بباید رفت و پرسش ما با فراوان آرزومندی و معذرت بایران دخت رسانید و گفت:
بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون
بی قامت تو میدان، بی سرو بود بستان
و تعجیل باید نمود تا زودتر بباید و بهجت و اعتداد ما که بحیات او تازه گشته است تمام گرداند، و مانیز از حجره مفارقت بحجله مواصلت خرامیم و مثال دهیم تا مجلس خرم بیارایند و بیارند.
زان میکه چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
بلار گفت: صواب همینست و در امضای این عزیمت تردد نیست.
می کش که غمها میکشد، اندوه مردان وی کشد،
در راه رستم کی کشد جز رخش بار روستم؟
پس بیرون آمد و بنزدیک ایران دخت رفت و گفت:
روز مبارک، شد و مراد برآمد
باز چو اقبال روزگار درآمد
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت، خویش؟
و پس فرمود که: مانع سخط و حایل سیاست آن بود که صدق اخلاص و مناصحت تو میشناختم و میدانستم که در امضای آن مثال، توقفی کنی و پس از مراجعت و استطاع دران شرعی بپیوندی، که سهو ایران دخت اگرچه بزرگ بود عذاب آن تااین حد هم نشایست، و بر تو ای بلار، در این مفاوضت تاوان نیست چه میخواستی که قرار عزیمت ما در تقدیم و تاخیر آن عرض بشناسی و باتقانی تمام قدم در کار نهی، بدین حزم خرد و حصافت تو آزموده تر گشت و اعتماد بر نیک بندگی و طاعت تو بیفزود و خدمت تو دران موقعی هرچه پسندیده تر یافت و ثمرت آن هرچه مهناتر ارزانی داریم، و خدمتگار باید که بزیور وقار و حزم متحلی باشد تا استخدام او متضمن فایده گردد، و راست گفتهاند که: زاحم بعود او دع.
پیش حصار حزم تو کان حصن دولتست
بحر محیط سنگ نیارد بخندقی
این ساعت بباید رفت و پرسش ما با فراوان آرزومندی و معذرت بایران دخت رسانید و گفت:
بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون
بی قامت تو میدان، بی سرو بود بستان
و تعجیل باید نمود تا زودتر بباید و بهجت و اعتداد ما که بحیات او تازه گشته است تمام گرداند، و مانیز از حجره مفارقت بحجله مواصلت خرامیم و مثال دهیم تا مجلس خرم بیارایند و بیارند.
زان میکه چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
بلار گفت: صواب همینست و در امضای این عزیمت تردد نیست.
می کش که غمها میکشد، اندوه مردان وی کشد،
در راه رستم کی کشد جز رخش بار روستم؟
پس بیرون آمد و بنزدیک ایران دخت رفت و گفت:
روز مبارک، شد و مراد برآمد
باز چو اقبال روزگار درآمد
نصرالله منشی : باب الصائغ و السیاح
بخش ۱ - باب زرگر و سیاح
رای گفت: شنودم مثل حلم و تفضیل آن بر دیگر محاسن اخلاق ملوک و مناقب عادات جهان داران. اکنون بازگوید داستان ملوک در معنی اصطناع بخدمتگاران و ترجیح جانب صواب در استخدام ایشان، تا مقرر گردد که کدام طایفه قدر تربیت نیکوتر شناسند و شکر آن بسزاتر گزارند. برهمن جواب داد که:
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قوی تر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند، که مایه خدمت ملوک سداد است، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت، و آدمی را هیچ فضیلت ازان قوی تر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم: کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی.
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصیانت و تقشف مشهور؛ و هرگاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت، و هنر ذات و محاسن صفات، این مفاخر را بیار است. استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود. و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد، که ازان خللها زاید و اثر آن بمدت پیدا آمد، و مضرت بسیار بهروقت در راه باشد و بهیچ تاویل منفعتی صورت نبندد.
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقیق پیوندد، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فریضه باشد. و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بیند پوستین بگرداند، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستر دارد.
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسیار. چه تجمل خدمتگذار بنزدیک پادشاه عقل و کیاست واستظهار علم و کفایت؛ والذین العلم درجات. و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد.
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص باید گردانید و مرد ا زخاندانهای قدیم طلبید ونهمت باختیار اشراف و مهتران مصروف داشت. این همه گفتند، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهیزگاری. و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند. قال بعض اللموک الاکابر: نحن الزمان، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع. و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل، معهود است، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد، و هرگاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد.
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند، و آن هم از فایده ای خالی نیست، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازم تر شناسد، زیرا که در یافتن آن تربیت، خود را دالتی صورت نتواند کرد. اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حق گزاری چست.
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت، و بآهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب برمی کشید، تا در چشمها دراید و حرمت او بمدت، در دلها جای گیرد، و بیک تگ بطوس نرود، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند.
و پوشیده نماند که اگر طبیب بنظر اول بیمای را علاج فرماید زود کالبد بپردازد، و همانا که بشریت دوم حاجت نیفتد؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد، و پس از وقوف برکلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد، و دران ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید.
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است، تا بربدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود، که موجب حسرت و ندامت گردد. و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است، رای گفت: چگونه است آن؟
گفت:
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قوی تر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند، که مایه خدمت ملوک سداد است، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت، و آدمی را هیچ فضیلت ازان قوی تر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم: کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی.
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصیانت و تقشف مشهور؛ و هرگاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت، و هنر ذات و محاسن صفات، این مفاخر را بیار است. استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود. و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد، که ازان خللها زاید و اثر آن بمدت پیدا آمد، و مضرت بسیار بهروقت در راه باشد و بهیچ تاویل منفعتی صورت نبندد.
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقیق پیوندد، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فریضه باشد. و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بیند پوستین بگرداند، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستر دارد.
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسیار. چه تجمل خدمتگذار بنزدیک پادشاه عقل و کیاست واستظهار علم و کفایت؛ والذین العلم درجات. و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد.
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص باید گردانید و مرد ا زخاندانهای قدیم طلبید ونهمت باختیار اشراف و مهتران مصروف داشت. این همه گفتند، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهیزگاری. و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند. قال بعض اللموک الاکابر: نحن الزمان، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع. و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل، معهود است، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد، و هرگاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد.
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند، و آن هم از فایده ای خالی نیست، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازم تر شناسد، زیرا که در یافتن آن تربیت، خود را دالتی صورت نتواند کرد. اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حق گزاری چست.
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت، و بآهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب برمی کشید، تا در چشمها دراید و حرمت او بمدت، در دلها جای گیرد، و بیک تگ بطوس نرود، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند.
و پوشیده نماند که اگر طبیب بنظر اول بیمای را علاج فرماید زود کالبد بپردازد، و همانا که بشریت دوم حاجت نیفتد؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد، و پس از وقوف برکلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد، و دران ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید.
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است، تا بربدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود، که موجب حسرت و ندامت گردد. و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است، رای گفت: چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۱ - باب شاهزاده و یاران او
رای گفت: شنودم مثل اصطناع ملوک و احتیاط واجب دیدن در آنچه تا بدگوهر نادان را استیلا نیفتد، که قدر تربیت نداند و شکر اصطناع نگزارد. اکنون بازگوید که چون کریم عاقل و زیرک واقف بسته بند بلا و خسته زخم عنا میباشد. و لئیم غافل و ابله جاهل در ظل نعمت و پناه غبطت روزگار میگذارد، نه این را عقل و کیاست دست گیرد و نه آن را حماقت و جهل درآرد.
زنحسش منزوی مانده دو صد دانا بیک منزل
ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله بیک برزن
پس وجه حیلت در جذب منفعت و دفع مضرت چیست؟
برهمن جواب داد که: عقل عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هرکه بدان فضیلت متحلی بود و جمال حلم و ثبات بدان پیوست سزاوار دولت و شایان عز و رفعت گشت. اما ثمرات آن بتقدیر ازلی متعلق است. و پادشاه زاده ای بر در منظور نبشته بود که «اصل سعادت قضای آسمانی است و کلی اسباب و وسایل ضایع و باطل است »؛ و آن سخن را داستانی گویند. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
زنحسش منزوی مانده دو صد دانا بیک منزل
ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله بیک برزن
پس وجه حیلت در جذب منفعت و دفع مضرت چیست؟
برهمن جواب داد که: عقل عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هرکه بدان فضیلت متحلی بود و جمال حلم و ثبات بدان پیوست سزاوار دولت و شایان عز و رفعت گشت. اما ثمرات آن بتقدیر ازلی متعلق است. و پادشاه زاده ای بر در منظور نبشته بود که «اصل سعادت قضای آسمانی است و کلی اسباب و وسایل ضایع و باطل است »؛ و آن سخن را داستانی گویند. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
مثنوی
الا ای نیوشندهٔ هوشیار
یکی نغز گفت آرمت گوش دار
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
سخنهای بیهوده راند بسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همی رهنمون
گرش از خرد راه بیرون بدی
شناساییش لختی افزون بدی
نبینی مگرکودک شیرخوار
که بادام و جوزش نهی در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداندکه مغزش بود در میان
همی خاید آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کندکام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
که لختی شود دانشش بیشتر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنیهای نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
مگر فیض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کسی پا گذارد درین دایره
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بیپرده جان برفشاند نخست
تنی گردد آگه ز سرّ خدای
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تیر درشت
شود تنش بر گونهٔ خارپشت
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نگوید به جز شکر پروردگار
نموید بر آن بستگان زار زار
و گر تیر بارند بر پیکرش
همان شور یزدان بود بر سرش
و گر اسب تازند بر پیکرش
بجنبد ز شادی دل اندر برش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
ندیدی که در عرصهٔ کربلا
چسان بود صابر به چندین بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حیات
ز یکسو تنش گشته آماج تیر
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
زنان سیهپوش از خیمه گاه
سیه کرده آفاق از دود آه
ز یکسو بهشتی رخان دستگیر
درون دوزخ و آهشان زمهریر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارین چو کفّ عروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی را سر نیزه بالای پشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی خسته عناب را از تگرگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولی این همه زجر بیاجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قویتر بیار
وگر جز به عاشق نماید ستم
دو چشمش شود خیره و دل دژم
به معشوق زیبا درشتی کند
بدان خوبرو ساز زشتی کند
پس ایدون ز آیین عشق مجاز
ز عشق حقیقی توان جست راز
که مشتاق یزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولا هست بر
به اندازهٔ تخم خیزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش در بلا خوش بود
بلاکش زرست و بلا آتشست
زر پاک بیغش در آتش خوشست
حیات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
نیارد در آخر ثمرهای پاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندشا به سر بتکهای گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
شود روشن آیینهٔ دلنواز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانهای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطرهای در صدف دُر شود
نه هرگز ریاحی بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بود در قیامت ز اهل ولا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
بود در قیامت سرانجام نیک
بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهرفلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتاب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پردهنشینتر ز عروسان فکر
پردگیان فلکی بردهاش
پردهنشینان همه پروردهاش
لعلش در پرده ره جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
درکنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هواگم شد
روهینا موم صفت نرم شد
خاطرش از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکر خواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را برهای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرمتر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدری چربتر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بیخبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشید شد
ثور به سر منزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی برهروی
لیک ندیدم بره خورشید جوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیر دست
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا میکنی
جلوه درین طرفه سرا میکنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا کهام
خفته به سرداب ز بهر چهام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوهکنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک دو سه عسطه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نیی خرسک بازی چرا
خصم نیی دوست گدازی چرا
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسهئی مغز مکرّر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
بره نیی لاشک بوزینهای
عطسهزنان چند ز جا میجهی
گه به زمین گه به هوا میجهی
بس کن ازین گرگ دلی ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومیات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ بسرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصهای
کوش که باری ببری حصهای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
یکی نغز گفت آرمت گوش دار
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
سخنهای بیهوده راند بسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همی رهنمون
گرش از خرد راه بیرون بدی
شناساییش لختی افزون بدی
نبینی مگرکودک شیرخوار
که بادام و جوزش نهی در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداندکه مغزش بود در میان
همی خاید آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کندکام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
که لختی شود دانشش بیشتر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنیهای نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
مگر فیض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کسی پا گذارد درین دایره
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بیپرده جان برفشاند نخست
تنی گردد آگه ز سرّ خدای
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تیر درشت
شود تنش بر گونهٔ خارپشت
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نگوید به جز شکر پروردگار
نموید بر آن بستگان زار زار
و گر تیر بارند بر پیکرش
همان شور یزدان بود بر سرش
و گر اسب تازند بر پیکرش
بجنبد ز شادی دل اندر برش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
ندیدی که در عرصهٔ کربلا
چسان بود صابر به چندین بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حیات
ز یکسو تنش گشته آماج تیر
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
زنان سیهپوش از خیمه گاه
سیه کرده آفاق از دود آه
ز یکسو بهشتی رخان دستگیر
درون دوزخ و آهشان زمهریر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارین چو کفّ عروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی را سر نیزه بالای پشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی خسته عناب را از تگرگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولی این همه زجر بیاجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قویتر بیار
وگر جز به عاشق نماید ستم
دو چشمش شود خیره و دل دژم
به معشوق زیبا درشتی کند
بدان خوبرو ساز زشتی کند
پس ایدون ز آیین عشق مجاز
ز عشق حقیقی توان جست راز
که مشتاق یزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولا هست بر
به اندازهٔ تخم خیزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش در بلا خوش بود
بلاکش زرست و بلا آتشست
زر پاک بیغش در آتش خوشست
حیات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
نیارد در آخر ثمرهای پاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندشا به سر بتکهای گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
شود روشن آیینهٔ دلنواز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانهای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطرهای در صدف دُر شود
نه هرگز ریاحی بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بود در قیامت ز اهل ولا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
بود در قیامت سرانجام نیک
بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهرفلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتاب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پردهنشینتر ز عروسان فکر
پردگیان فلکی بردهاش
پردهنشینان همه پروردهاش
لعلش در پرده ره جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
درکنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هواگم شد
روهینا موم صفت نرم شد
خاطرش از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکر خواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را برهای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرمتر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدری چربتر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بیخبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشید شد
ثور به سر منزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی برهروی
لیک ندیدم بره خورشید جوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیر دست
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا میکنی
جلوه درین طرفه سرا میکنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا کهام
خفته به سرداب ز بهر چهام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوهکنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک دو سه عسطه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نیی خرسک بازی چرا
خصم نیی دوست گدازی چرا
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسهئی مغز مکرّر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
بره نیی لاشک بوزینهای
عطسهزنان چند ز جا میجهی
گه به زمین گه به هوا میجهی
بس کن ازین گرگ دلی ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومیات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ بسرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصهای
کوش که باری ببری حصهای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
ای دل ار نور جان طمع داری
یک زمان لب ببند از گفتار
خواهی ار صحن خانه نورانی
پیش خورشید برمکش دیوار
نه تو را گفتم آفتاب منیر
کم شود فیض نورش از آثار
کم نگردد، تو کم کنیش به عمد
چون که بر دیده برنهی استار
دست خود چون حجاب شمع کنی
کی به چشمت قدم نهد انوار
هرچه افزونترست ستر و حجاب
پرتو مهر کم کند دیدار
ای خداوند هست و نیست همه
که به تحقیق واقفی ز اسرار
عمر و توفیق ده مرا چندان
که کنم زانچه گفتم استغفار
یک زمان لب ببند از گفتار
خواهی ار صحن خانه نورانی
پیش خورشید برمکش دیوار
نه تو را گفتم آفتاب منیر
کم شود فیض نورش از آثار
کم نگردد، تو کم کنیش به عمد
چون که بر دیده برنهی استار
دست خود چون حجاب شمع کنی
کی به چشمت قدم نهد انوار
هرچه افزونترست ستر و حجاب
پرتو مهر کم کند دیدار
ای خداوند هست و نیست همه
که به تحقیق واقفی ز اسرار
عمر و توفیق ده مرا چندان
که کنم زانچه گفتم استغفار
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
همت از درویش صاحب دل طلب
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جویی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
قابل کامل اگر آری به دست
نعمت الله را از آن قابل طلب
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جویی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
قابل کامل اگر آری به دست
نعمت الله را از آن قابل طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
بندگی کن که کار نیک آن است
این چنین کار کار نیکان است
دل ما دلبری که می بیند
جان به او می دهد که جانان است
آفتابی به مه شده پیدا
گرچه او هم به ماه پنهان است
موج و بحر و حباب و قطرهٔ آب
نزد ما هر چهار یکسان است
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
خانه بی گنج کُنج ویران است
زاهدان را مجال کی باشد
در مقامی که جای رندان است
بندهٔ سید خرابات است
نعمت الله که میر مستان است
این چنین کار کار نیکان است
دل ما دلبری که می بیند
جان به او می دهد که جانان است
آفتابی به مه شده پیدا
گرچه او هم به ماه پنهان است
موج و بحر و حباب و قطرهٔ آب
نزد ما هر چهار یکسان است
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
خانه بی گنج کُنج ویران است
زاهدان را مجال کی باشد
در مقامی که جای رندان است
بندهٔ سید خرابات است
نعمت الله که میر مستان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
نطق حیوان جمع کن تا آدمی حاصل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
جان تو از عالم علوی تنت سفلی بود
عاقبت هر یک به اصل خویشتن واصل شود
منبع هر دو یکی و مرجع هر دو یکی
لاجرم هر یک از این دو با یکی مایل شود
آفتاب روی او در مه چو بنماید جمال
ماه ما بر آفتاب روی او حایل شود
ما ز دریائیم و عین ما بود آب زلال
خوش حیاتی یابد از ما هر که او سائل شود
عالم ما در ازل او بود و باشد تا ابد
این چنین معلوم کی از علم او زائل شود
بلبل و گل چون که بنوازند ساز عاشقی
نعمت الله در گلستان این چنین قابل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
جان تو از عالم علوی تنت سفلی بود
عاقبت هر یک به اصل خویشتن واصل شود
منبع هر دو یکی و مرجع هر دو یکی
لاجرم هر یک از این دو با یکی مایل شود
آفتاب روی او در مه چو بنماید جمال
ماه ما بر آفتاب روی او حایل شود
ما ز دریائیم و عین ما بود آب زلال
خوش حیاتی یابد از ما هر که او سائل شود
عالم ما در ازل او بود و باشد تا ابد
این چنین معلوم کی از علم او زائل شود
بلبل و گل چون که بنوازند ساز عاشقی
نعمت الله در گلستان این چنین قابل شود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
دامن از تردامنان جان پدر باید کشید
دست خود از دست هر بی پا و سر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم ببر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه سود
چون که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدهٔ ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور بقدر همتش سازی سرائی مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید
دست خود از دست هر بی پا و سر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم ببر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه سود
چون که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدهٔ ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور بقدر همتش سازی سرائی مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دُرد دردش دردخواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حزنی آمد به نزدم صبحگاه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه
سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه
سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
در پی عشق روان شو که به جائی برسی
دُردی درد بخور تا به دوائی برسی
به سر کوی محبت به صفا باید رفت
باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی
می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است
خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی
نرسی در حرم کعبهٔ مقصود به خود
همرهی جو که در این راه به جائی برسی
بینوائی چه کنی برگ و نوائی به کف آر
نعمت الله بطلب تا به نوائی برسی
دُردی درد بخور تا به دوائی برسی
به سر کوی محبت به صفا باید رفت
باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی
می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است
خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی
نرسی در حرم کعبهٔ مقصود به خود
همرهی جو که در این راه به جائی برسی
بینوائی چه کنی برگ و نوائی به کف آر
نعمت الله بطلب تا به نوائی برسی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
به حق آل محمد به نور پاک علی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی
لطیفه ایست بگویم اگر تو فهم کنی
که دید صورت و معنی حادث ازلی
اگر تو صیرفی چهارسوی معرفتی
چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی
قبا بپوش و کمر بند و باش درویشی
چه حاصلست از آن تاج خرقهٔ عملی
ببین در آینهٔ ما به دیدهٔ سید
که تا عیان بنماید به تو خفی و جلی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی
لطیفه ایست بگویم اگر تو فهم کنی
که دید صورت و معنی حادث ازلی
اگر تو صیرفی چهارسوی معرفتی
چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی
قبا بپوش و کمر بند و باش درویشی
چه حاصلست از آن تاج خرقهٔ عملی
ببین در آینهٔ ما به دیدهٔ سید
که تا عیان بنماید به تو خفی و جلی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۶
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۷
چو پادشاه در عالم گدای حضرت اوست
گدای حضرت او باش و پادشاهی کن
چو در طریق مروت موافقت شرط است
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
به نزد اهل ارادت ، توئی مناهی تو است
رضای او طلب و توبه از مناهی کن
اگر امید نداری به صبح روز وصال
می شبانه خورد و خواب صبحگاهی کن
در آ به خلوت دیده چه نور خوش می بین
وطن چو مردمک دیده در سیاهی کن
به چشم ما نظری کن که نور او بینی
نظر به دیدهٔ این مظهر الهی کن
مباش بندهٔ دنیا بیا و چون سید
بکوش و سلطنت از ماه تا به ماهی کن
گدای حضرت او باش و پادشاهی کن
چو در طریق مروت موافقت شرط است
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
به نزد اهل ارادت ، توئی مناهی تو است
رضای او طلب و توبه از مناهی کن
اگر امید نداری به صبح روز وصال
می شبانه خورد و خواب صبحگاهی کن
در آ به خلوت دیده چه نور خوش می بین
وطن چو مردمک دیده در سیاهی کن
به چشم ما نظری کن که نور او بینی
نظر به دیدهٔ این مظهر الهی کن
مباش بندهٔ دنیا بیا و چون سید
بکوش و سلطنت از ماه تا به ماهی کن