عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۰ - گریختن کوش به خاوران
سراسیمه لشکر همی تاخت کوش
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
ز گرز گران استخوان کوفته
دل و روزگارش بر آشوفته
دل اندیشه ناک از منوچهر شاه
به درگاه خواند آن دلاور سپاه
سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد
زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
همه مهتران را به فرمانبری
برآورد و کوتاه شد داوری
چو آگاه شد قارن از کار او
سپه کرد و شد سوی پیگار او
به دشتی دو لشکر برابر شدند
سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
چو رزم آزمودند یکچند گاه
شکن بود بر قارن رزمخواه
گریزان به روم آمد از دست کوش
نه با مرد زور و نه با اسب توش
وزآن پس ز شاهان با دسترس
چخیدن نیارست با کوش کس
نه قارن دگر شد سوی جنگ او
که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۲ - تصرف باختر به دست سیاهان مازنداران
پس از بجّه و نوبه مردی درشت
پدید آمد و بختش آمد به مشت
دلیری چو آشفته پیل دژم
همه کار او سرکشی و ستم
جوانی پسندیده و رهنمای
به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای
مگر نام آن نامور سنجه بود
که دیو دلاورش در پنجه بود
سپاهی دلاور پدیدار کرد
بدیشان تنی چند سالار کرد
یکی پهلوان بود ارندو به نام
نیا نوح پیغمبر و باب حام
تنی چون هیون داشت و چرمی سپید
ز نیروی او بوده بیم و امید
به گفتار نوبی چنان راندند
که دیو سپیدش همی خواندند
به نیروی او اندر آن مرز، مرد
ندیدند هنگام ننگ و نبرد
چو شاخ درختان یکی بال اوی
چو پیل ژیان گردان و یال اوی
دگر دیو دستان و دیو سپید
چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید
همه پهلوان و همه نامدار
برآشفت نوبی بدان روزگار
سپاهی فراز آمد از کوه و دشت
که گردون از ایشان همی خیره گشت
سپاهی دوباره هزاران هزار
فراز آمدند از درِ کارزار
به بالا یکایک درخت بلند
همه نامدار و همه زورمند
به پیش اندرون سنجه و باربید
چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید
ز نوبه به راه سوان آمدند
چو سیل سپاه روان آمدند
گرفتند سر تا بسر باختر
بپرداختند آن همه بوم و بر
همه مرزداران کشیدند رخت
به جایی که بود استواریش سخت
سیاهان همه مرز بگذاشتند
همه هرچه دیدند برداشتند
به تاراج و خون دست کرده دراز
چنین تا به رقه رسیدند باز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۳ - پیروزی سیاهان و گریختن کوش
چو آگاهی آمد به کوش سترگ
که آمد سپاهی بدان سان بزرگ
نیامد به دلش اندر اندیشه هیچ
بفرمود تا کرد لشکر بسیچ
گمانی چنان برد کآن سروران
زبونند مانند آن دیگران
گذر کرد بر آب ششصد هزار
بیاورد رزم آزموده سوار
از آن بیرکان لشکر آگه نبود
کران در زمین همچو دودی نمود
بنزدیکی شاه مازندران
سراپرده زد کوش با سروران
چو سنجه چنان دید شد کار خام
سپاهی فرستاد نزدیک سام
بدان تا بدیشان بگیرند راه
وز آن دشت برداشت یکسر سپاه
چو حلقه به گردش در آمد به شب
نه آواز کوس و نه شور و جلب
همه راه بگرفت بر لشکرش
گزند آمد از آسمان بر سرش
چو گردون ز رنگ سیه پاک شد
جهان را سیه پیرهن چاک شد
برآویختند و برانگیختند
ز خون خاک با گِل برآمیختند
چپ و راست، پیش و پس سروران
گرفته سیاهان مازندران
همی گفت کوش ای دلیران من
ستوده سواران و شیران من
نه هنگام سستی ست، کوشش کنید
بر این دشمنان خاک پوشش کنید
دلیران به کف برنهادند جان
بببستند یکسر عنان در عنان
سیاهان مازندران با فرسب
به یک چوب گردان فگندند از اسب
ز بس های و هوی وز بس چاک چاک
همی گشت مریخ را زهره چاک
برآویخت با کوش، دیو سفید
پسِ پشت پولاد و غندی و بید
گرفته به دو دست چوب فرسب
پیاده همی کوفت بر مرد و اسب
کس از چنگ آن تیز چنگ اژدها
نیامد به جان، ای شگفت، رها
رجاموس کرده ست گفتی مگر
که آهن نیامد بدو کارگر
بکوشید با او سپهدار کوش
نه با اسب پا و نه با کوش توش
سپاهش همه روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
بریده ز سالار لشکر امید
که جان کی رهاند ز دیو سپید
چو هنگام شب گشت، برگشت کوش
همی تا نماندش در اندام توش
برون رفت با لشکری زآن میان
مر آن دیگران را سرآمد زمان
به مصر آمد و لشکر آن جا بماند
تنی چند با خویشتن برنشاند
ز بیم سیاهان نیارست بود
بسی رنج برخویشتن برفزود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
از تغافل یا تو را با خویش مایل می کنم
یا برون مهر تو را یک باره از دل می کنم
گر بجا خوی برآرد خون ز چشمم دور نیست
زر تیغ از بسکه شرم از روی قاتل می کنم
هر زمان بر سینه از ناخن گشایم رخنه ها
چاره ها بنگر که بهر تنگی دل می کنم
می کنم یا دل به آسانی ز مهر روی تو
یا که بر خود کار را یک باره مشکل می کنم
ایمنند از گمرهی واماندگان کاروان
چون جرس تا ناله در دنبال محمل می کنم
اینکه ترک عاشقی کردم نه از وارستگی است
امتثال حکم شاهنشاه عادل می کنم
شه نشان فتحعلی شاه آنکه شرم آرد (سحاب)
چون بدریا ابر دستش را مقابل می کنم
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۷ - جنگ با آلیات درلیدیا
چو از کار نینویه پرداخت شاه
به لیدی کشانید یکسر سپاه
ابا آلیاد آن شه ساردیز
گرفتند راه نبرد و ستیز
به شهنامه اولاد می خواندش
سپهدار مازنداران داندش
به ساری شده ساردی مشتبهه
همان رود ایرماغ و آب زره
برین رزمه بگذشت سالی چهار
که یک تن نشد چیره در کارزار
در اثنای آورد بگرفت شهید
سیه گشت رخسار روز سپید
بدان سان که فردوسی پاک زاد
زدیو و ز مازندران کرد یاد
شب آمد یکی ابر، بر شد سیاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو دریای قار است گفتی جهان
همه روشنایی ش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد جهان چشم ها گشت تار
چو کاوس شد از جهان ناامید
سیه گشت چشمش زدیو سپید
سپه از دو سو روی برکاشتند
که از جادویی ها بپنداشتند
دو شاه سرافراز با دستگاه
ابر آشتی باز جستند راه
ولی تا به ایرماغ از لیدیا
بر ایران بیفزود شاه کیا
از آن پس به بستند عهدی درست
کزیشان کسی جنگ نارد نخست
رگ خون گشادند از بازوان
مزیدند از خون هم هردوان
گرفتند دخت دو شاه گزین
دو پور سرافراز با آفرین
گرازه بدی پور اولاد نیو
که خواندش کرازوس، هیرداد نیو
همان اژدها پور آرش بدی
که تند و بی آرام و سرکش بدی
به پهلو زبان نام او استیاج
که از بابل و تور بگرفت باج
چو بر پهلوی نام راندندیش
همان اسپدان نیز خواندندیش
مگر دخت اولاد بد ارنواز
که آریانسش خواند هرودت باز
خوشا گاه کی آرش نامور
که او بود مر اژدها را پدر
در ایام این شاه با داد و دین
شکست اندر آمد به ترکان چین
اگرچه نخست آمد آن شه ستوه
به هیمالیا شد برافراز کوه
که فردوسی آن را سراید همی
به کوه هماون ستاید همی
چو ترکان گرفتند گردش همه
چو گرگ اندر آمد میان رمه
نه کاموس ماند و نه خاقان چین
نه چنگش نه گردان توران زمین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۸ - جنگ های اردشیر در خاک یونان
پس از کار سیروس در لیدیا
تژاو گزین گشت فرمانروا
ازونتاس داماد شاه اردشیر
به همراه بد با تژاو دلیر
چو تیسافرن سوی لیدی رسید
بسی سرکشی ها زیونان شنید
به همراهی رشنواد گزین
کمر بست بر جنگ یونان زمین
گهی در فریژی و گه در تراس
همی جنگ ها را نهادند اساس
بهر سو کشیدند ایشان سپاه
چنان تا که یونان زمین شد تباه
سترتاز آمد به لاسادمون
به جنگ اندرون کشته شد تمبرون
به دریا شکستند کشتی هزار
بکشتند پیزاندر نامدار
سپهدار تب بود اپامینوداس
که بر شاه ایران گرفتی سپاس
همه ملک یونان زمین شهریار
بدو داد کش بود همدست و یار
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۴ - جنگ پیروز با افتالیت ها و کشته شدنش
سوی جنگ هیتالیان کرد روی
جهانی شد از وی پر از گفتگوی
که شه تازه خواهد کند جنگ و شور
همی بشکند عهد بهرام گور
به ویژه که این قوم با شهریار
به هر کار بودند هم دست و یار
به هیتال بد پادشه خوش نواز
بر شه یکی نامه بنوشت باز
چنین گفت کز عهد شاهان راد
بپیچی نخوانیمت خسرونژاد
ندانی که شاهان پیمان شکن
ستوده نباشند در انجمن
از آن نامه در خشم شد شاه نو
فرستاده را گفت برخیز و رو
بگویش که تا پیش رود ترک
شما را فرستاد بهرام چک
گر از چاچ پارانهی پیش رود
زنوک سنانت فرستم درود
چو آگاه شد زین سخن خوشنواز
یکی چاره ی تازه افکند باز
پراکند لشکر به کوه و دره
همی راند در بیشه یکسره
پسش در همی تاخت پیروز شاه
پراکنده گشتند ایران سپاه
به جایی که آن شاه بنشسته بود
گذرها و در بندها بسته بود
چو پیروز آمد سوی خویش باز
همه راه کوتاه گشتش دراز
بدانست کش رفته از دست کار
به جان خواست از هون ها زینهار
بگفتند اگر زینهارت هواست
امان یابی از ما و کامت رواست
ببایست که آیی بر خوشنواز
بری چون پرستندگانش نماز
پس آنگه به سوگند پیمان کنی
دل از جنگ جویی پشیمان کنی
چنین کرد شاه جهان ناگزیر
چو دانست روزش درآمد به زیر
ولیکن سپیده دمان شد برش
بدان تا پرستش کند در خورش
دگر ره به ایران چو شد شهریار
سوی جنگ هیتالیان کامکار
ازین آگهی شد بر شهنواز
گزین کرد یک لشکر رزم ساز
به پیش سپه بر یکی کنده کرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
چو نزدیک آن کنده شد خوش نواز
عنان را بپیچید و گردید باز
گریزان همی رفت و بنمود پشت
پسش راند پیروز تیغی به مشت
درافتاد با چند تن در مغاک
در آن جای گشتند یک سر هلاک
چو هرمز برادرش و بهرام گرد
بزرگان و آزادگان نبرد
از آن نامداران دگر کس نزیست
همی تخت بر بخت ایشان گریست
به ایران چو آمد خبر زین نبرد
زن و مرد و کودک همه مویه کرد
زشاهان نبد زنده کس جز قباد
که او بود فرزند پیروز راد
به شاهی ندیدند او را همال
ازیرا که بد کودکی خردسال
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۹ - خواستن میرزایحیی آقاخان بیک را از آدشته
و زان پس روان شد یکی تند مرد
به آدشته نزد آقاخان چو گرد
که ای سالها آب رخ ریخته
به یاری ما فتنه انگیخته
تو بودی که بودی هوادار ما
گه سختی اندر شدی یار ما
کنون گر جوان مرد و خون خواریا
همی چشم نیکی ز ما داریا
بباید که گر آب داری بدست
بریزی و جوشی چو پیلان مست
بیائی در این کشور از راه مهر
بپوشی ز جان گرانمایه چهر
بیاری جوانان آدشته را
بگیرید این بخت برگشته را
چو آخان بیک این داستان گوش کرد
رگ از خون غیرت پر از جوش کرد
بر آمد شتابنده مانند میغ
پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ
ز آدشته آمد برون صبح گاه
به سختی فزون رفت در خانقاه
فرود آمد آنجا به صد آب و تاب
تهی کرد از پای سیمین رکاب
ز دیدار او شاد شد جانشان
بجوشید خونها به شریانشان
سپهبد باو داد فرماندهی
که بودش در این کارزار آگهی
به سرهنگی لشگر زورمند
سرافراز شد آن یل ارجمند
همه رایشان متفق شد برین
که چون خور بر آید ز چرخ برین
به فیروزی گنبد لاجورد
بپوشند گردان سلیح نبرد
بگردون بر آرند رایات را
بکوبند صحن خرابات را
بر آیند از خانقاه نخست
سوی خانقاه دوم تن درست
به نیرو نبرد دلیران کنند
بمردانگی جنگ شیران کنند
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۷ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی
رسیدند گردان خونخوار یل
نشان شد تنت پیش تیر اجل
کنون حکم و مأمور سلطان رسید
فراوان سپاه از فراهان رسید
برون آمدستند از خانقاه
شود روز روشن بچشمت سیاه
بکوبند بالا و پست تو را
ببرند زین خانه دست ترا
کسی از تو ننیوشد این گفتگو
که دست بریده نشاید رفو
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۱ - درآمدن سپاه نصرت پناه و ورود آنها بجانب خانقاه
در این گفتگو بود آن خوبچهر
که آواز غم شد بلند از سپهر
تبیره زن خیل جنگ آوران
درافکند آوازه بر اختران
همه دشت پر نیزه و تیغ شد
زنای عدو ناله بر میغ شد
بجوش اندر آمد سپاهی گران
که گیتی سیه شد کران تا کران
دل کوه سنگین پر از درد شد
زمین تیره از باد و از گرد شد
ز بس گرد و طوفان برانگیخته
بفرق فلک گرد غم بیخته
میان زمین آسمان تنگ شد
از این گرد گردون سیه رنگ شد
از این تیره رخ تا بدان نیلگون
تو گفتی دو انگشت نبود فزون
ز یکسو شتابان یل ارجمند
سپهدار یحیی گو زورمند
ز سوی دیگر خان اکبر عیان
یکی برق تک باره اش زیر ران
دو هم پشت داده بهم پشت را
دو ساعد مساعد ده انگشت را
براندند آن برق تک بارگی
که برخصم تازند یک بارگی
ز سوی دگر گشت گردی بلند
در آن گرد پیدا یلی بر سمند
خردمند اسپهبد تفرشی
شتابنده چون برق با سرکشی
تفنگی بدوشش چنان اژدها
یکی تیغ تیز از میانش رها
زدیگر طرف شد یلی تندخو
ببدخواه خان حسن ترش رو
بزیر اندرش توسن تندگام
یکی باره تند گیتی خرام
دگر تفرشی زاده معصوم زار
ببالای اسبی چنان کوهسار
محمد یکی باره، در زیر داشت
که جوش پلنگ و دل شیر داشت
ابا آن سپاهی که بودش بدست
خروشید مانند پیلان مست
ایاز از دگر سوی باخیل خویش
شتابنده چون گرگ در جنگ میش
ز دیگر طرف مشهدی رزمجوی
سپاهی فراوان بهمراه اوی
یل نامور شامراد جوان
سرش راستی رفت بر آسمان
ز سوی دیگر مردمان بسته صف
گزان لب بانگشت از هر طرف
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - و له قطعه
چهل هندوانه، چو گوی ز برجد
که کردیش غلطان ز چوگان سیمین
نه هر یک سپهری و، از دانه هایش
سعود کواکب از آن همچو پروین
چو پستان شیرین، پرویز شترش
چو خون دل کوهکن صاف و رنگین
گمان سر دشمنان تو کردم
بسر گشتگان بسکه بودند سنگین
سراسر گرفتم بکف هر یکی را
دو نیم از ره کینه کردم بسکین
زهر یک، دو فیروزه گون جام پرخون
کشیدم بسر، تا شدم کام شیرین
الهی بود تا بود شادی و غم
محب تو شاد و، عدوی تو غمگین
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۸
حصاری چیست سنگین و مدور
شبه رنگ و کمرش الماس پیکر
کمرزاده ازو در گوهر و اصل
ولیکن بوده بر مادر ستمگر
به بالای حصار ابری دخان رنگ
به زیر آن حصار انبوه لشکر
همه رومی رخ و غران و سرکش
همه سرشان سنان و حربه یکسر
یکایک ناوک اندازان بی چرخ
ز ناوکشان هوا پر پشته زر
همی گردند باز از سقف نیلی
نبیندشان کسی بر فرش اغبر
چو تاب حربشان در قلعه گیرد
بنالد اهل حصن از شور و از شر
برآیند از سر کین تا به باره
خروشان یکسر و جوشان چو تندر
فرود آیند گرم از باره حصن
بدان لشکر فروریزند بی مر
بمیرند و رخان لاله گونشان
ز روی زنگیان گردد سیه تر
درآید جبرئیلی وز سر دژ
بگیرد زان دلیران چند صفدر
چو زیشان کم شود چندی دلیران
شود کم جوش و غوغاشان به دژ در
سرافیلی در آید دردمد صور
شود آن کشتگان تیره جانور
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۲ - تنگ شدن کار بر محمد بن اشعث و کمک خواستنش از ابن زیاد
فرستاد وزان تیره دل یار خواست
به پیکار مسلم مددکار خواست
چنین داد سالار خود را پیام
که شد شرزه شیری برون از کنام
که پولاد جان است و خارا تن است
به کین چنگ و دندانش از آهن است
نجوید گریز و نترسد ز جنگ
به ما کرده او یک تنه کارتنگ
اگر لخت دیگر نبرد آورد
تهی مرز ما را زمرد آورد
فرستاده راگفت نا پاکخوی
که با پور اشعث زمن باز گوی
فزون از شمر کرده گردان تباه
نماند ه جز اندک به جای ازسپاه
که مسلم اگر کوهی از آهن است
شما بی شمارید واو یک تن است
همه پهلوانان با خود و تیغ
زیکین چو پویید راه گریغ
نه این است آیین مردان کار
ازین گفته بر دوده آزرم دار
نوند آنچه زان کینه گستر شنفت
دمان رفت و با پور اشعث بگفت
به گوینده گفتا چنین زشت نام
به فرمانده ازمن بگو این پیام
گمان تو اینست این جنگ و جوش
بود با یکی مرد خرما فروش
دلیری که با ما نبرد آزماست
یکی دشنه از دشنه های خداست
همان تند سیل است کاندر شتاب
دهد خانه ی زندگانی برآب
چو آتش کجا بر فروزد همی
به هر کشت کافتد بسوزد همی
جهان تا جهان گر شود پر سپاه
ز شمشیر او گشت خواهد تباه
دراین جنگ بیچاره گشتیم از وی
یکی بهر یاران خود چاره جوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۴ - فرستادن ابی زیاد
به ناوردگه چون فرازآمدند
زهر گوشه درترکتاز آمدند
نیاورد فرزانه یزدان شناس
زانبوه لشکر به دل برهراس
چو شیری ز زنجیر گشته رها
ویا همچو بگشاده کام اژدها
بدان بد سگالان پرخاشگر
ابا سرفشان تیغ شد حمله ور
به هر سو که افکند رخشان پرند
دونیمه بیفکند مرد و سمند
به ناگاه آن لشگر بد گمان
گشادند پیکان بدوی ازکمان
زبس تیر کامد به پیکر درش
چو مرغان پدید آمد از تن پرش
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
تن نامدارش ز پیکان بخست
زن و مرد کوفی به بام آمدند
ابر دسته های نی آتش زدند
فرو ریختند آنهمه نی زکین
ابر فرق شیر نیستان دین
گشادند ازهر طرف چنگ ها
زدندش به پیکر همی سنگ ها
سپهبد به دل درنیاورم بیم
همی کرد با تیغ مردان دونیم
یکی دون بکربن حمران به نام
به ناگه برآورد تیغ ازنیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۶ - ذکر آب خواستن جناب مسلم و آب آوردن طوعه و ریختن دندانهای آن حضرت درجام آب
زبس خسته بدآن ستوده نژاد
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۲ - در ذکر مبارزت وشهادت برادر حر مصعب و غلامش قره علیه السلام
چو دید این چنین مصعب نامدار
که شد کشته فرخ برادرش زار
زشه خواست دستور و شد بر به زین
خروشان در آمد به میدان کین
به خون برادر براهیخت تیغ
بغرید مانند غرنده میغ
بسی تن بخست وبسی سرفشاند
بسی تیغ برترک دونان براند
درانجام شهد شهادت چشید
چنان رخت سوی برادر کشید
پس از خواجه گان قره یکران براند
همی خاک میدان به کیهان فشاند
از آن بدسگالان فراوان بکشت
به لشگر پس آنگاه بنمود پشت
سوی پور پیغمبر آورد روی
پیاده شد از باره ی گرمپوی
به خاک زمین روی مشکین نهاد
سم اسب شه را همی بوسه داد
که شاها ببخشا گناه مرا
مهل تیره روی سیاه مرا
دلم سوخت از مرگ آن خواجه گان
که شد تیغم از دشمنان خونچکان
ندانستم آیین که درکارزار
بباید دهد رخصتم شهریار
مرا این دم ای شاه دنیا و دین
ببخشای دستوری رزم وکین
شهنشه فراوان چو بنواختش
روان سوی میدان کین ساختش
چو آن نیک از شاه دستور یافت
بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
زبس کشت مردان به شمشیر کین
زخون شد زمین همچو دریای چین
هم آخر سرآمد مر او را زمان
پی خواجه گان شد به مینو چمان
برآن بنده و خواجگان از خدای
رساد آفرین ها به دیگر سرای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۳ - فرستادن عمرسعد سامر ازوی را به میدان
زمیدان چو برگشت دارای دین
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۴ - گفتار در بیان فرستادن عمر سعد حجر احجار با سیصد سوار به جنگ
عمر چون چنین دید بیچاره ماند
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین