عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
یارب تو مرا دولت بینایی ده
واندر ره طاعتم توانایی ده
آن دم که رسد مرا به لب جان عزیز
بر یاد توأم زبان گویایی ده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۶
از کلبه احزان چو برون فرمایی
وآنگه غم از این دلم مگر بزدایی
افتاده گره به کار من از سر لطف
باشد که گره ز کار من بگشایی
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
هرگز دل من به عیش فیروز مباد
بی ناله زار و آه جانسوز مباد
گر روز خوش اینست که یاران دارند
یارب شب محنت مرا روز مباد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - فی المدیحه
ملکا تنت ز جان آمده جانت از خرد است
اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست
شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان
باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست
وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است
وعده ملک تو از باری ده بار صداست
بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف
بخت خصمان تو چون آب میان سبد است
در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا
بخوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست
دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو
آن کجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست
بزمی بر تو چنانی که بگردون بر مهر
بجهان در تو چنانی که بجان در خرد است
هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان
که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست
بهمه کاری توقیع همی زن که فلک
بهمه کار تو تا محشر توقیع زد است
هرکه او دست بکین تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست
باد چندانت به پیروزی در ملک بقا
که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - فی المدیحه
خداوندا ترا زیبد خداوندی جهان کردن
که تو دانی ز بدخواهان جهان جان جهان کردن
تو دانی بدسگالان را نشان تیر کردن دل
تو دانی دشمنان را تن بکردار کمان کردن
ندانم هیچ بندی را که نتوانی گشادن تو
ندانم هیچ کاری را که نتوانی تو آن کردن
ترا چندین توانائی است از مردی و دانائی
که شاهان را همه یکسر توانی ناتوان کردن
توانی کرد هر کاری بزودی در زمان لیکن
بیک ساعت توانستی چنین سیصد چنان کردن
تو بگذاری معادی را بکام خویش یک چندی
که پندارد که نتوانی بر او دل کامران کردن
کنی زیر و زبر کاهش که داند هر که دانی تو
گرانها را سبک کردن سبکها را گران کردن
امیری از تو عاصی گشت اندر قلعه محکم
که نتواند فراز آن گذر باد وزان کردن
بزیر او بود دائم فلکها را روشن کردن
فرود او بود دائم کواکب را قران کردن
نگاه از بام بر بومش بنتوان جز بشب کردن؟
نگاه از بوم بر بامش نشاید جز ستان کردن
ز بالاش اندرون شاید نگه کردن سوی اختر
چه آسانست از بالاش حکم اختران کردن
نه در دیوار او بتوان بقوت رخنه افکندن
که بر چرخ برین نتوان بحیلت ره روان کردن
بسالی مرغ نتواند شدن بر بام او از زیر
بماهی ماه نتواند میانش را کران کردن
کشیده گرد او کنده چسان دریای موج آور
که از هر یک توان بر دشت جیحونی روان کردن
میانش نیستان گشته در او شیران نهان گشته
که شیران را نباشد جای جز در نیستان کردن
در افتادند چون شیران در آن لشگر سپاه تو
که شیران را بشیران چاره در صحرا توان کردن
بتیر و نیزه آن کردند با ایشان ببخت تو
که نتواند خزانی باد با برگ رزان کردن
بزوبین دیلم آن کردند با ایشان کجا زین پس
نیارد هیچ دشمن یاد جنگ دیلمان کردن
ز خونشان نوبهار سیل کردی در خزان آنجا
که داند نوبهار و سیل هرگز در خزان کردن
ز خونشان ریگ صحراها برنگ ناردان کردی
که داند ریگ صحراها برنگ ناردان کردن
چو گشتندی از او عاجز تو بگرفتی بقهر آن دز
که داند جز تو این هرگز چنین فتح عیان کردن
همیشه میر و مهترشان همی گفتی حدیث ما
نباشد بر شما الا بشمشیر و سنان کردن
ز شمشیر و سنان کردی همه کار و تو آوردی
ز شمشیر و سنان کارش بانگشت و زبان کردن
زبان فریاد خوان کرد از پی فریاد هر ساعت
که داند جز تو میران را زبان فریاد خوان کردن
بخان و مان محکم خصم غره گشت و عاصی شد
ندانست او که بتواند کسش بی خانمان کردن
همیش بی خانمان کردی همش بی خیل و بی نعمت
اگر خواهی تو بتوانیش بی جان و روان کردن
زیان کردند خصمانت بطمع سود بسیاری
بطمع سود در طبع است نادانرا زیان کردن
ترا هست ای ملک زین دژ گشادن فخر هر چندان
که مر محمود غازی را ز فتح هندوان کردن
خداوندا تو سر تا پا همه تایید یزدانی
نشاید جز بتاییدی چنین کاری چنان کردن
اگر نوشیروانرا از عدالت وصف کردندی
خطا باشد قیاس تو بصد نوشیروان کردن
خلاف تو کند بی هوش و بی جان شهریارنرا
رضای تو بسنگ اندر تواند هوش و جان کردن
فراوان دوستانرا رخ برنگ ارغوان کردی
توانی دوستانرا رخ برنگ ارغوان کردن
فراوان پرنیان کردی بسان خار بر خصمان
تو دانی خار بر یاران بسان پرنیان کردن
هرآنکس کو کند کاری نکرده بر گمان باشد
تو بتوانی هر آن کاری که خواهی بی گمان کردن
خدای آسمان کردت خداوند زمین یکسر
خلاف تو بود ضد خدای آسمان کردن
همیشه زائران تو برامش کردن و شادی
همیشه زرت اندر کف بفریاد و فغان کردن
مکان خواستارانست روز و شب سرای تو
نتاند خواسته یک شب بنزد تو مکان کردن
فلک همداستان کردن نداند آز را هرگز
ببخشش آز را تاند کفت همداستان کردن
خدای جاودان ملک و بقای جاودان دادت
ترا باید خداوندی و میری جاودان کردن
چنانی مهربان چندان که قدرت داد یزدانت
که بر میشان پلنگان را توانی مهربان کردن
الا تا شادمان گردد میان گلستان دلها
الا تا گلستان داند دلش را شامان کردن
جهانرا شادمان کردی همیشه شادمان باشی
که نتواند بجز تو کس جهان را شادمان کردن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
تا جهان باشد بکام و نام شاهنشاه باد
آفتابش تاج باد و آسمانش گاه باد
دست بیدادی بداد از مردمان کوتاه کرد
باد عمر او دراز و رنج او کوتاه باد
مشتری دمساز او را سال و مه دمساز باد
واسمان بدخواه او را روز و شب بدخواه باد
خوان او و ملک او پاینده همچون کوه باد
دشمن او زرد و ناپاینده همچون کاه باد
دوستانش را همیشه جایگه بر تخت باد
دشمنانش را همیشه مسکن اندر چاه باد
پیشگاهش چرخ باد و همنشینش بخت باد
غمگسارش دهر باد و می گسارش ماه باد
تا بود شاهی و شادی تا بود رادی و داد
راد باد و داد باد و شاد باد و شاه باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۷
شاه شدادی همیشه تندرست و شاد باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
باد یزدان جاودانه چاره و فریاد او
دائم او بیچارگان را چاره و فریاد باد
عادت او هست نیکی چرخ با او نیک باد
پیشه او هست رادی بخت با او راد باد
هرکه آزاد است بادا بنده درگاه او
جان او دائم ز بند درد و رنج آزاد باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
جان بدخواهان تاج خسروی رنجور باد
گنج شادی را همیشه جان او گنجور باد
در سرای دوشمنان او همیشه شیونست
از حدیث او جهان پر لؤلؤ منثور باد
دیده ها روشن شود از طلعت پر نور او
جاودان اندر جهان آن طلعت پرنور باد
سر بسر داد است و دانش سر بسر فضلست وجود
دست غم زو بسته باد و چشم بد زو دور باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
آنچه ایزد خواست کرد و آنچه مردم خواست داد
شاه را بالنده کرد و تن درستش کرد شاد
شاه را تابنده کرد آن تندرستی در بزه
شد تنش پالوده چون از باده آسوده لاد
هست پنجاه و سه سالش داد پنجاه و سه تب
همچنین آمد ز عدل و همچنین آمد ز داد
تا ز هر تب گشت ازو پالوده یکساله بزه
اینچنین فر ایزد از پیغمبران کس را نداد
شاه باشد بی گمان صد سال دیگر شادمان
تندرست و جان جوان کز مادر او امروز زاد
باد سرد و نار گرم او را نیازارد به تیر
تا بود بر چرخ نار و تا بود بر دشت باد
دوست دارد ایزدش بر عذر آن دادش چو درد
باز دادش تندرستی و وری و بر نهاد
ایزدی هست ابتدای دولت تو کش بود
اینچنین باشد کسی کش بسته در خواهد گشاد
عمرش افزون باد بادش ملکت او بیشتر
دولتش پاینده باد آرامش افزاینده باد
عمر و ملک دولتش یزدان ز سر خواهد گرفت
شادمان خواهد که باشد ناورد از درد یاد
بهتر است از نوح و جم و کیقباد اندر هنر
عمر نوحش باد و جان جم و ملک کیقباد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
جایگاه شاه یا برگاه یا بر تخت باد
وز بداندیشان او روی زمین پردخت باد
روز کوشیدن زمینش زیر گرد خیل باد
روز آسودن زمانش زیر بار رخت باد
بر هواخواهان او آهن چو وشی نرم باد
بر بداندیشان او وشی چون آهن سخت باد
از پس و پیشش همیشه گاه باد و ماه باد
زیر و بالایش همیشه تاج باد و تخت باد
یارمند و دستگیر خسروان عالمست
یارمندش چرخ با دو دستگیرش بخت باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
خسروا طبع تو روز و شب نشاط آلود باد
دشمنانت را ز دیده روی خون پالود باد
از تو خشنود است یزدان وز تو خشنود است خلق
جاودان از بخت و دولت جان تو خشنود باد
پیش جان دوستانت دود همچون نور باد
پیش چشم دشمنانت نور همچون دود باد
یار جانت ناز باد و جفت طبعت کام باد
یار نامت مدح باد و جفت شغلت سود باد
این جهان آن تو خواهد بود من دانم درست
گوش آن دارم همی من کانچه باشد زود باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
خسروا گر دون بتاج و تخت تو محتاج باد
کار تو با ناز جفت تخت و جام و تاج باد
روز بدخواهان تو چون روز رستاخیز باد
نیک خواهان ترا شب چون شب معراج باد
خنجر تو شیر باد و دشمن تو گور باد
نیزه تو باز باد و خصم تو دراج باد
تا جهان باشد ترا هرگز بکس حاجت مباد
وین جهان دائم بکهتر چاکرت محتاج باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۱
خدایگان جهان را ز بخت یاری باد
عدیل دولت و اقبال و بختیاری باد
بمردمان زمین برش کامرانی هست
باختران فلک برش کامگاری باد
بگاه حزم نگه دار تنش یزدان باد
بگاه رزم نگه دار جانش یاری باد
شود بدیدن او چشم دوستان روشن
جهان بجان و دل دشمنانش تاری باد
همیشه هست بتیغ و سنان حصار گشای
عدو همیشه بنزدیک او حصاری باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۳
دولت شاه جهان پاینده چون خورشید باد
ملک وعمر او چو عمر و ملکت جمشید باد
ناصحش را رخ چو پیش مهر لاله برگ باد
حاسدش را تن چو پیش باد برگ بید باد
جز بیزدانش مباد امید ازین گیتی بکس
شهریاران را بدست و تیغ او امید باد
روز او فرخنده باد و تخت او پاینده باد
کام او پیوسته باد و عمر او جاوید باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۲
ملکا کار تو بسامان باد
کار اعدای تو پریشان باد
رنجها را بقات فرمان ده
دردها را لقات درمان باد
راحت جان صد هزار تنی
صد هزار آفرین برین جان باد
چشم رایت همیشه روشن باد
دل و جانت و همیشه خندان باد
روز و شب خلق را نگهبانی
ایزدت روز و شب نگهبان باد
فر فرهنگ تو فراوانست
دولت و عمر تو فراوان باد
راحت بندگان یزدانی
جانت در زینهار یزدان باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
خداوندا بپیروزی همه گیتی گشادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر بپیروزی بزادی تو
بهر جائی که می باشی بپیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
بدیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آن که بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ای شاه نخستین سفرت میمون باد
هر روز یکی حصن حصینت افزون باد
خصمان ترا دیده و دل پر خون باد
وز باده همیشه روی تو گلگون باد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح احمد عمر گفته از غزنین فرستاد
ای باد سپیده دم سفر کن
یک چند رفیقی قمر کن
با نغمت زهره همنفس باش
درصورت مشتری نظر کن
از خاک بهشت بوی بردار
وز پر همای بال و پر کن
از طایر یمن پای و سرساز
وز آب حیات روی ترکن
از طره مشکبار خوبان
خود را چو بهار بهره ور کن
بر مجمر سینهای عشاق
رو جلوه کنان یکی گذر کن
پیکان زمردین غنچه
از دیده بسدین سپر کن
هر دیده بخت را که بینی
همچون شکفه ز خواب بر کن
آنگه خوش و تازه و همایون
منزل بر احمد عمر کن
آن مسند را که جای تخت است
از عطر چو گلشن دگر کن
خاک قدمش چو بار دادت
خدمت چو قلم همه به سر کن
هر چند که نظم کردم این عقد
نثری که کنی از این گهر کن
نازک طبع و عزیز وقت است
گوئی چو حدیث مختصر کن
از بنده بگو که ای خداوند
کار حسن از کرم چو زر کن
از خوی خوش و حدیث شیرین
بهر دل خلق گل شکر کن
نیکی کردی و نیکت آمد
چون دیدی سود بیشتر کن
یارب تو حسود جاه او را
خسته دل و سوخته جگر کن
چون روی بروی شد به حاجت
چون محتاجانش دربدر کن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
دارم ملکا چو ریگ و باران دشمن
بر من شده جمله دوستاران دشمن
در خانه تو بزینهار آمده ام
یک دوست توئی و صد هزاران دشمن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای بسته دانش تو زبان سوآل ما
ناکرده شرح پیش تو معلوم مآل ما
شام و سحر تصور آثار صنع تست
نقش نگار خانه خواب و خیال ما
درک حقیقت تو محالست بر خیال
این آرزو کجا و خیال محال ما
داریم حال بد ز مآل فعال بد
ما را بحال ما نگذارد فعال ما
روزی که از تو هر عملی را جزا رسد
تعذیر ما بس است ز تو انفعال ما
ما را مجال ده که ز ذکر تو دم زنیم
بهر سخن دمی که نماید مجال ما
اظهار عذر ماست فضولی ز معصیت
بر روی زرد ما رقم اشک آل ما