عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۰ - داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گریزان از تخت و افسر و مقالات ایشان با یکدگر
مغنی چو بندد در آهنگ فقر
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۳ - ظاهر شدن علامات وفات بر اسکندر و مکتوب نوشتن وی به سوی مادر
چنین داد داننده داد سخن
ز مشکل گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگردد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود
زمین آهن و آسمان زر بود
بود زیر پا آهنین بسترش
به بالای سر سایبان زرش
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
همی راند شکر به هر کوه و دشت
به هر روز از کشوری می گذشت
نبودی در آن جنبش کوه گاه
به جز خانه زینش آرامگاه
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل های مذاب
نشان سم بادپایان پر آب
سمندر اگر کردی آنجا گذر
چو پروانه اش سوختی بال و پر
چو تابه زمین آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
اگر پر درم مشت بستی لئیم
فرو ریختی همچو سیماب سیم
سکندر در آن دشت پر تاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد در تنش موج خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختش بر سر زین زر
ز ماشوره عاج مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله ساز
ولی خون نیستاد ازان حیله باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانه پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجش آورد ازان زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بی خبر
چو بگشاد ازان بی خودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت کرد بیم
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلی ده جان غم پرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز
به نام خداوند پست و بلند
حکیم خرد بخش بخرد پسند
ازو عقل را رو در آوارگی
وزو عشق را چاره بیچارگی
هراسندگان را بدو صد امید
شناسندگان را ازو صد نوید
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داده رخت
یکی زان قبل بنده اسکندر است
که اکنون به گرداب مرگ اندر است
سفر کرد گرد جهان سال ها
ز فتح و ظفر یافت اقبال ها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره در اثنای راه
دو صد تحفه شوق ازان ناتوان
نثار ره بانوی بانوان
چراغ دل و دیده فیلقوس
فروزنده کشور روم و روس
نمی گویم او مهربان مادر است
که از مادری پایه اش برتر است
ازو دیده ام کار خود را رواج
و زو گشته ام صاحب تخت و تاج
دریغا که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
دریغا که خفتم به دل داغ مرگ
نه از باغ او شاخ دیده نه برگ
بسی بهر آسانیم رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
جهاندیده دهقان درختی نشاند
به پایش ز جوی جگر آب راند
پس از سال ها داد چون میوه بار
به آن میوه دهقان شد امیدوار
ز ناگه برآمد یکی باد سخت
هم آن میوه بر باد شد هم درخت
درخت نوم من که اسکندرم
جهاندیده دهقان من مادرم
اگر من فتادم ز پای از نخست
قبای بقا هم بر او نیست چست
چه از جنس حیوان چه نوع بشر
که زاد اندرین کهنه دیر دو در
که آخر به صد نامرادی نمرد
ازین ورطه کس جان به شادی نبرد
چو از من برد قاصد نامه بر
به آن مادر مهربان این خبر
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او
همان به که حکمت شناسی کند
نه چون سفلگان ناسپاسی کند
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نکوشد چو خور در گریبان دری
نپوشد چو مه جامه نیلوفری
اگر شعله دل کند اخگرش
نبیند زمین فرش خاکسترش
نه از پنجه گیسوی سنبل کند
نه از ناخنان چشمه در گل کند
ننالد ز رنج و نموید ز درد
نمالد به خاک سیه روی زرد
وگر بس نیاید به اندوه خویش
شود پست از اندوه چون کوه خویش
بکش گو چو شاهان یکی خوان عام
بخوان سوی آن مرد و زن را تمام
طعامی بنه پیش هر یک چنان
که برباید از دست رغبت عنان
وزآن پس بر آن جمع سوگند ده
ز سوگند بر دستشان بند نه
که هر کس درین تنگنای سپنج
ز مرگ عزیزی کشیده ست رنج
نیارد بدین طعمه ها دست آز
کند چشم امید از اینها فراز
اگر یک تن آرد سوی طعمه دست
به یک لقمه بر خوانش آرد شکست
سزد گر خورد غم ز خوان فراق
که با طعمه خواران خوش است اتفاق
وگر نی نشاید ز صاحب خرد
که در مجلس جمع تنها خورد
چرا غم خورد زیرک هوشیار
چو ز آغاز می داند انجام کار
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون خفتن است
کسی را که انجام کار این بود
پی دیگران از چه غمگین بود
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
چو آخر درین مهد باید غنود
ازین چند روزه تفاوت چه سود
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل ازان هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
نیم من جز آن مرغ شیرین نفس
که ملک جهان بود بر من قفس
تنم در قفس بود با درد و داغ
ولی دل به جان آرزومند باغ
خوش آن کز قفس ره به باغم نمود
جدا کرد نور چراغم ز دود
رخ آوردم اینک به باغ و بهار
نهادم به ره دیده انتظار
بود کان ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامه ام والسلام
چو نامه ز مضمون به عنوان رسید
چو منشور عمرش به پایان رسید
به عنوانش از خون دل رنگ داد
ز داغ جگر سوز مهرش نهاد
ببوسید و مقصود را نام برد
پی بردن آنجا به قاصد سپرد
بیا ساقیا تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا کز صدای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر
زنیم آتش از آه هنگامه را
بسوزیم هم خامه هم نامه را
ز مشکل گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگردد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود
زمین آهن و آسمان زر بود
بود زیر پا آهنین بسترش
به بالای سر سایبان زرش
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
همی راند شکر به هر کوه و دشت
به هر روز از کشوری می گذشت
نبودی در آن جنبش کوه گاه
به جز خانه زینش آرامگاه
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل های مذاب
نشان سم بادپایان پر آب
سمندر اگر کردی آنجا گذر
چو پروانه اش سوختی بال و پر
چو تابه زمین آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
اگر پر درم مشت بستی لئیم
فرو ریختی همچو سیماب سیم
سکندر در آن دشت پر تاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد در تنش موج خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختش بر سر زین زر
ز ماشوره عاج مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله ساز
ولی خون نیستاد ازان حیله باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانه پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجش آورد ازان زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بی خبر
چو بگشاد ازان بی خودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت کرد بیم
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلی ده جان غم پرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز
به نام خداوند پست و بلند
حکیم خرد بخش بخرد پسند
ازو عقل را رو در آوارگی
وزو عشق را چاره بیچارگی
هراسندگان را بدو صد امید
شناسندگان را ازو صد نوید
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داده رخت
یکی زان قبل بنده اسکندر است
که اکنون به گرداب مرگ اندر است
سفر کرد گرد جهان سال ها
ز فتح و ظفر یافت اقبال ها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره در اثنای راه
دو صد تحفه شوق ازان ناتوان
نثار ره بانوی بانوان
چراغ دل و دیده فیلقوس
فروزنده کشور روم و روس
نمی گویم او مهربان مادر است
که از مادری پایه اش برتر است
ازو دیده ام کار خود را رواج
و زو گشته ام صاحب تخت و تاج
دریغا که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
دریغا که خفتم به دل داغ مرگ
نه از باغ او شاخ دیده نه برگ
بسی بهر آسانیم رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
جهاندیده دهقان درختی نشاند
به پایش ز جوی جگر آب راند
پس از سال ها داد چون میوه بار
به آن میوه دهقان شد امیدوار
ز ناگه برآمد یکی باد سخت
هم آن میوه بر باد شد هم درخت
درخت نوم من که اسکندرم
جهاندیده دهقان من مادرم
اگر من فتادم ز پای از نخست
قبای بقا هم بر او نیست چست
چه از جنس حیوان چه نوع بشر
که زاد اندرین کهنه دیر دو در
که آخر به صد نامرادی نمرد
ازین ورطه کس جان به شادی نبرد
چو از من برد قاصد نامه بر
به آن مادر مهربان این خبر
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او
همان به که حکمت شناسی کند
نه چون سفلگان ناسپاسی کند
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نکوشد چو خور در گریبان دری
نپوشد چو مه جامه نیلوفری
اگر شعله دل کند اخگرش
نبیند زمین فرش خاکسترش
نه از پنجه گیسوی سنبل کند
نه از ناخنان چشمه در گل کند
ننالد ز رنج و نموید ز درد
نمالد به خاک سیه روی زرد
وگر بس نیاید به اندوه خویش
شود پست از اندوه چون کوه خویش
بکش گو چو شاهان یکی خوان عام
بخوان سوی آن مرد و زن را تمام
طعامی بنه پیش هر یک چنان
که برباید از دست رغبت عنان
وزآن پس بر آن جمع سوگند ده
ز سوگند بر دستشان بند نه
که هر کس درین تنگنای سپنج
ز مرگ عزیزی کشیده ست رنج
نیارد بدین طعمه ها دست آز
کند چشم امید از اینها فراز
اگر یک تن آرد سوی طعمه دست
به یک لقمه بر خوانش آرد شکست
سزد گر خورد غم ز خوان فراق
که با طعمه خواران خوش است اتفاق
وگر نی نشاید ز صاحب خرد
که در مجلس جمع تنها خورد
چرا غم خورد زیرک هوشیار
چو ز آغاز می داند انجام کار
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون خفتن است
کسی را که انجام کار این بود
پی دیگران از چه غمگین بود
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
چو آخر درین مهد باید غنود
ازین چند روزه تفاوت چه سود
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل ازان هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
نیم من جز آن مرغ شیرین نفس
که ملک جهان بود بر من قفس
تنم در قفس بود با درد و داغ
ولی دل به جان آرزومند باغ
خوش آن کز قفس ره به باغم نمود
جدا کرد نور چراغم ز دود
رخ آوردم اینک به باغ و بهار
نهادم به ره دیده انتظار
بود کان ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامه ام والسلام
چو نامه ز مضمون به عنوان رسید
چو منشور عمرش به پایان رسید
به عنوانش از خون دل رنگ داد
ز داغ جگر سوز مهرش نهاد
ببوسید و مقصود را نام برد
پی بردن آنجا به قاصد سپرد
بیا ساقیا تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا کز صدای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر
زنیم آتش از آه هنگامه را
بسوزیم هم خامه هم نامه را
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۷ - ندبه حکیم اول
یکی گفت وقت است ای هوشیار
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۵ - جواب نوشتن مادر اسکندر نامه ارسطو را
چو سرچشمه فیض اسکندری
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
رباطیست گیتی دو در ساخته
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۷ - حکایت عمر گذرانیدن دیوانه بلخی از گریه بسیار به شوری و تلخی
سراسیمه ای خانه در بلخ داشت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایهبانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویاش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردیای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایهبانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویاش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردیای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۴ - حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی!
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خردهدان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
میکنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
للهالحمد والعلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خردهدان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
میکنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
للهالحمد والعلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۸ - رسیدن سلامان پیش پدر و اظهار شعف کردن وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید،
بوسههای رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک!
چشم انسان را جمالت مردمک!
روضهٔ جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تاج و تخت را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
دست ازین شاهد پرستی باز کش!
شاهی و شاهدپرستی نیست خوش
دور کن حنای این شاهد ز دست!
شاه باید بود یا شاهدپرست
وز فراق عمر کاه او رهید،
بوسههای رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک!
چشم انسان را جمالت مردمک!
روضهٔ جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تاج و تخت را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
دست ازین شاهد پرستی باز کش!
شاهی و شاهدپرستی نیست خوش
دور کن حنای این شاهد ز دست!
شاه باید بود یا شاهدپرست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴ - در تنبیه سخنوران
قافیهسنجان چو در دل زنند
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۷ - در اشارت به عشق
رونق ایام جوانیست عشق
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۹ - در عشق
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۷ - در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته
جامی این پردهسرایی تا چند؟
چون جرس هرزهدرایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم میشودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیهجوی
تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی سادهدلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزلپردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشدهنامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شقشده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنجها داده ز کف مفلس رفت
گرچه میرفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبهاش
بیصدا شد چو دبه دبدبهاش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقصپذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثهزای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شباش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادرهحرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟
چون جرس هرزهدرایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم میشودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیهجوی
تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی سادهدلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزلپردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشدهنامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شقشده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنجها داده ز کف مفلس رفت
گرچه میرفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبهاش
بیصدا شد چو دبه دبدبهاش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقصپذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثهزای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شباش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادرهحرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۷ - ظاهر شدن نشانهٔ مرگ بر اسکندر و نامه نوشتن او به مادر
چنین داد داننده، داد سخن
ز مشکلگشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود،
زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعلهای مذاب
نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختاش بر سر زین زر
ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجاش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن، به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بیخبر
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که: «اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلیده جان غمپرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
«به نام خداوند پست و بلند!
حکیم خردبخش بخردپسند!
هراسندگان را بدو صد امید!
شناسندگان را از او صد نوید!
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داد رخت
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
سفر کرد گرد جهان سالها
ز فتح و ظفر یافت اقبالها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان
نثار ره بانوی بانوان!
چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس
فروزندهٔ کشور روم و روس
نمیگویم او مهربان مادر است،
که از مادری پایهاش برتر است
از او دیدهام کار خود را رواج
وز او گشتهام صاحب تخت و تاج
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
بسی بهر آسانیام رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامهبر
به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریباندری!
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
ز مشکلگشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود،
زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعلهای مذاب
نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختاش بر سر زین زر
ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجاش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن، به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بیخبر
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که: «اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلیده جان غمپرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
«به نام خداوند پست و بلند!
حکیم خردبخش بخردپسند!
هراسندگان را بدو صد امید!
شناسندگان را از او صد نوید!
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داد رخت
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
سفر کرد گرد جهان سالها
ز فتح و ظفر یافت اقبالها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان
نثار ره بانوی بانوان!
چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس
فروزندهٔ کشور روم و روس
نمیگویم او مهربان مادر است،
که از مادری پایهاش برتر است
از او دیدهام کار خود را رواج
وز او گشتهام صاحب تخت و تاج
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
بسی بهر آسانیام رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامهبر
به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریباندری!
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الاولی
قوله تعالى إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی اللَّه تعالى شرم نکند أَنْ یَضْرِبَ که زند مَثَلًا ما مثلى هر چه بود بَعُوضَةً به پشه فَما فَوْقَها یا چیزى که فزون از آن بود فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا اما ایشان که گرویدگانند فَیَعْلَمُونَ میدانند أَنَّهُ الْحَقُّ که آن مثل راست است و نیکو و بر عیار حکمت مِنْ رَبِّهِمْ از خداوند ایشان. وَ أَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا و اما ایشان که کافرانند فَیَقُولُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ چه خواست اللَّه؟ بِهذا مَثَلًا باین مثل که زد یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً بآن مثل که میزند فراوانى را بى راه میکند از رسیدن بمعنى حکمت آن وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً و فراوانى را بآن راه مینماید. وَ ما یُضِلُّ بِهِ و بى راه نکند بآن إِلَّا الْفاسِقِینَ مگر ایشان را که از فرمانبردارى بیرون شدهاند.
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ ایشان که مىشکنند عَهْدَ اللَّهِ پیمان خدا که و ریشان گرفت، مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ از پس محکم بستن پیمان او وَ یَقْطَعُونَ و مىبرند ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ آنچه اللَّه فرمود که آن را به پیوندند وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ و در زمین تباهى میکنند أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ ایشانند که زیان کارانند.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ چونست که کافر میمانید بخداى. وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً و شما نطفههاى مرده بودید فَأَحْیاکُمْ پس شما را مردمان زنده کرد، ثُمَّ یُمِیتُکُمْ آن گه بمیراند شما را ثُمَّ یُحْیِیکُمْ پس زنده میگرداند شما را ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ آن گه شما را فا او خواهند گردانید.
هُوَ الَّذِی او آن خداوندست خَلَقَ لَکُمْ که بیافرید شما را ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً هر چه در زمین چیز است همه، ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ آن گه آهنگ بالا کرد فَسَوَّاهُنَّ راست کرد و راغ آن آسمانها را سَبْعَ سَماواتٍ هر هفت آسمان وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، و او خداوند بهر چیز داناست.
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ ایشان که مىشکنند عَهْدَ اللَّهِ پیمان خدا که و ریشان گرفت، مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ از پس محکم بستن پیمان او وَ یَقْطَعُونَ و مىبرند ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ آنچه اللَّه فرمود که آن را به پیوندند وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ و در زمین تباهى میکنند أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ ایشانند که زیان کارانند.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ چونست که کافر میمانید بخداى. وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً و شما نطفههاى مرده بودید فَأَحْیاکُمْ پس شما را مردمان زنده کرد، ثُمَّ یُمِیتُکُمْ آن گه بمیراند شما را ثُمَّ یُحْیِیکُمْ پس زنده میگرداند شما را ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ آن گه شما را فا او خواهند گردانید.
هُوَ الَّذِی او آن خداوندست خَلَقَ لَکُمْ که بیافرید شما را ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً هر چه در زمین چیز است همه، ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ آن گه آهنگ بالا کرد فَسَوَّاهُنَّ راست کرد و راغ آن آسمانها را سَبْعَ سَماواتٍ هر هفت آسمان وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، و او خداوند بهر چیز داناست.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ إِذا سَأَلَکَ و چون پرسند ترا عِبادِی عَنِّی رهیکان من از من فَإِنِّی قَرِیبٌ من نزدیک ام، أُجِیبُ پاسخ میکنم دَعْوَةَ الدَّاعِ خواندن خواننده را. «اذا دعانی» هر گه که مرا خواند، فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی ایدون بادا که پاسخ کنند رهیکان من چون ایشان را فرمایم، وَ لْیُؤْمِنُوا بِی و بمن بگروند چون ایشان را خوانم. لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ (۱۸۶) تا بر راستى و راه راست بمانند.
أُحِلَّ لَکُمْ... حلال کرده آمد شما را لَیْلَةَ الصِّیامِ در آن شب که دیگر روز آن روزه خواهید داشت الرَّفَثُ إِلى نِسائِکُمْ رسیدن بزنان خویش هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ ایشان آرام شمااند وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ و شما آرام ایشانید عَلِمَ اللَّهُ بدید خدا و بدانست و خود دانسته بود أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَکُمْ که شما کژ رفتید در خویشتن فَتابَ عَلَیْکُمْ توبه داد شما را بر آنچ کردید وَ عَفا عَنْکُمْ و عفو کرد شما را، فَالْآنَ از اکنون بَاشِرُوهُنَّ مىرسید بایشان، وَ ابْتَغُوا و مىجوئید ما کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ آنچ خداى شما را روزى نبشت، وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا و میخورید و مىآشامید حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ تا آن گه که پیدا شود شما را الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ تیغ روز مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ از دامن شب مِنَ الْفَجْرِ از بام که شکافد از شب، ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّیامَ إِلَى اللَّیْلِ پس آن گه روزه خویش تمام کنید تا شب، وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ و بزنان خود مىرسید وَ أَنْتُمْ عاکِفُونَ فِی الْمَساجِدِ تا معتکف باشید در مسجدها، تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ این اندازهاست که خداى نهاد در دین خویش فَلا تَقْرَبُوها گرد آن مگردید بدر گذاشتن کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ چنین پیدا میکند اللَّه آیاتِهِ لِلنَّاسِ نشانهاى پسند خویش مردمان را لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ (۱۸۷) تا از خشم و ناپسندى وى باز پرهیزند.
أُحِلَّ لَکُمْ... حلال کرده آمد شما را لَیْلَةَ الصِّیامِ در آن شب که دیگر روز آن روزه خواهید داشت الرَّفَثُ إِلى نِسائِکُمْ رسیدن بزنان خویش هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ ایشان آرام شمااند وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ و شما آرام ایشانید عَلِمَ اللَّهُ بدید خدا و بدانست و خود دانسته بود أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَکُمْ که شما کژ رفتید در خویشتن فَتابَ عَلَیْکُمْ توبه داد شما را بر آنچ کردید وَ عَفا عَنْکُمْ و عفو کرد شما را، فَالْآنَ از اکنون بَاشِرُوهُنَّ مىرسید بایشان، وَ ابْتَغُوا و مىجوئید ما کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ آنچ خداى شما را روزى نبشت، وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا و میخورید و مىآشامید حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ تا آن گه که پیدا شود شما را الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ تیغ روز مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ از دامن شب مِنَ الْفَجْرِ از بام که شکافد از شب، ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّیامَ إِلَى اللَّیْلِ پس آن گه روزه خویش تمام کنید تا شب، وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ و بزنان خود مىرسید وَ أَنْتُمْ عاکِفُونَ فِی الْمَساجِدِ تا معتکف باشید در مسجدها، تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ این اندازهاست که خداى نهاد در دین خویش فَلا تَقْرَبُوها گرد آن مگردید بدر گذاشتن کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ چنین پیدا میکند اللَّه آیاتِهِ لِلنَّاسِ نشانهاى پسند خویش مردمان را لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ (۱۸۷) تا از خشم و ناپسندى وى باز پرهیزند.