عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر
که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بی روان
طمع کردن رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ظلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بی‌دانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست
سلامت به تسلیم و لین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر
ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب
بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعه‌ای
نصیحتگر شاه این بقعه‌ای
چه معنی است در صورت این صنم
که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل
به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از این جا که هست
برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همین جا بباش
که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پیر
چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز
مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا
یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای در زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از اینها برآمد خروش
تو گفتی که دریا برآمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
چو بینی زبر دست را زور دست
نه مردی بود پنجهٔ خود شکست
زمانی به سالوس گریان شدم
که من زانچه گفتم پشیمان شدم
به گریه دل کافران کرد میل
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
دویدند خدمت کنان سوی من
به عزت گرفتند بازوی من
شدم عذر گویان بر شخص عاج
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند
چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی در زمین
در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست
به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود کاهن بر او موم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان
بر آرد صنم دست، فریاد خوان
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید ومن در پیش تاختم
نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر
نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
مکش بچهٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی
به چاپک‌تر از خود مینداز تیر
چو افتاد، دامن به دندان بگیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وزان جا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت
در اقبال و تأیید بوبکر سعد
که مادر نزاید چنو قبل و بعد
ز جور فلک دادخواه آمدم
در این سایه گسترپناه آمدم
دعاگوی این دولتم بنده‌وار
خدایا تو این سایه پاینده دار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش
کی این شکر نعمت به جای آورم
وگر پای گردد به خدمت سرم؟
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها
یکی آن که هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم
بدانم که دستی که برداشتم
به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست برمی‌کشند
که سر رشته از غیب درمی‌کشند
در خیر بازست و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک
همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست
تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت
نیاید ز خوی تو کردار زشت
ز زنبور کرد این حلاوت پدید
همان کس که در مار زهر آفرید
چو خواهد که ملک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی
رساند به خلق از تو آسایشی
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
سخن سودمندست اگر بشنوی
به مردان رسی گر طریقت روی
مقامی بیابی گرت ره دهند
که بر خوان عزت سماطت نهند
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمنده یاد آوری
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهٔ خویش واثق نیم
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
سر آغاز
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند
بضاعت به چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری
که بازار چندان که آگنده‌تر
تهیدست را دل پراگنده‌تر
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجهٔ غم شود
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست
اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت در معنی ادراک پیش از فوت
شبی خوابم اندر بیابان فید
فرو بست پای دویدن به قید
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز
مگر دل نهادی به مردن ز پس
که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
نخیزی، دگر کی رسی در سبیل
فرو کوفت طبل شتر ساروان
به منزل رسید اول کاروان
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن بسازند رخت
به ره خفتگان تا بر آرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود؟
کنون باید ای خفته بیدار بود
چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟
چو شیبت درآمد به روی شباب
شبت روز شد دیده برکن ز خواب
من آن روز برکندم از عمر امید
که افتادم اندر سیاهی سپید
دریغا که بگذشت عمر عزیز
بخواهد گذشت این دمی چند نیز
گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت
ور این نیز هم در نیابی گذشت
کنون وقت تخم است اگر پروری
گر امیدواری که خرمن بری
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست
گرت چشم عقل است تدبیر گور
کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟
کنون کوش کآب از کمر در گذشت
نه وقتی که سیلابت از سر گذشت
کنونت که چشم است اشکی ببار
زبان در دهان است عذری بیار
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن
ز دانندگان بشنو امروز قول
که فردا نکیرت بپرسد به هول
غنیمت شمار این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیزست و الوقت سیف
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
قضا زنده‌ای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید
چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست
نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفته‌ست در ریگ گور
منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی پارسا سیرت حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست
سر هوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال
در او تا زیم ره نیابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست
نباید بر کس دوتا کرد و راست
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زیر دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش
بسختی بکشت این نمد بسترم
روم زین سپس عبقری گسترم
خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست
که جایی نبودش قرار نشست
یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت
به اندیشه لختی فرو رفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر
چه بندی در این خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشیند به یک لقمه آز
بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید به یک خشت بست
تو غافل در اندیشهٔ سود مال
که سرمایهٔ عمر شد پایمال
غبار هوی چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت
بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
موعظه و تنبیه
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
میسر نبودش کز او عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند به جز نام نیکو و زشت
چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از موی گرد
نه چون خواهی آمد به شیراز در
سر و تن بشویی ز گرد سفر
پس ای خاکسار گنه عن قریب
سفر کرد خواهی به شهری غریب
بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی
ور آلایشی داری از خود بشوی
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری
نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!
شنید این سخن پیر روشن روان
بر او بربشورید و گفت ای جوان
نیاید همی شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من؟
نیاسایی از جانب هیچ کس
برو جانب حق نگه دار و بس
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
شب از بی قراری نیارست خفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت
به شب گر ببردی بر شحنه، سوز
گناه آبرویش نبردی به روز
کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم
ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه
کریمی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست
اگر بنده‌ای دست حاجت برآر
و گر شرمسار آب حسرت ببار
نیامد بر این در کسی عذر خواه
که سیل ندامت نشستش گناه
نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی
سعدی : غزلیات
غزل ۲
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست
نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیک‌اندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
سعدی : غزلیات
غزل ۳
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر
زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را
عاشقی سوخته‌ای بیسر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
سعدی : غزلیات
غزل ۴
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کانچه عقلت می‌برد شرست و آب
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
جامگی خواهی سر از خدمت متاب
خفته در وادی و رفته کاروان
ترسمش منزل نبیند جز به خواب
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش
برنگیری، رنج بین و گنج یاب
چشمهٔ حیوان به تاریکی درست
لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب
هر که دایم حلقه بر سندان زند
ناگهش روزی بباشد فتح باب
رفت باید تا به کام دل رسند
شب نشستن تا برآید آفتاب
سعدیا گر مزد خواهی بی‌عمل
تشنه خسبد کاروانی در سراب
سعدی : غزلیات
غزل ۶
ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای تست
گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو
ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست
گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی
زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست
گر در کمند کافر و گر در دهان شیر
شادی به روزگار کسی کاشنای تست
هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست
تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر
کز هر طرف شکسته‌دلی مبتلای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقی و، ما را هوای تست
قوت روان شیفتگان التفات تو
آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست
گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی
عذری که می‌رود به امید وفای تست
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست
کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست
جاوید پادشاهی و دایم بقای تست
هر جا که پادشاهی و صدر ی و سروری
موقوف آستان در کبریای تست
سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست
سعدی : غزلیات
غزل ۷
مقصود عاشقان دو عالم لقای تست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست
هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست
محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست
بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک
شهری تمام غلغله و ماجرای تست
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای تست
هر جا سریست خستهٔ شمشیر عشق تو
هر جا دلیست بستهٔ مهر و هوای تست
کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای تست
گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر
ما راضییم هرچه بود رای رای تست
امید هر کسی به نیازی و حاجتی است
امید ما به رحمت بی‌منتهای تست
هر کس امیدوار به اعمال خویشتن
سعدی امیدوار به لطف و عطای تست
سعدی : غزلیات
غزل ۸
درد عشق از تندرستی خوشترست
ملک درویشی ز هستی خوشترست
عقل بهتر می‌نهد از کاینات
عارفان گویند مستی خوشترست
خود پرستی خییزد از دنیا و جاه
نیستی و حق‌پرستی خوشترست
چون گرانباران به سختی می‌روند
هم سبکباری و چستی خوشترست
سعدیا چون دولت و فرماندهی
می‌نماند، تنگدستی خوشترست
سعدی : غزلیات
غزل ۹
منزل عشق از جهانی دیگرست
مرد عاشق را نشانی دیگرست
بر سر بازار سربازان عشق
زیر هر داری جوانی دیگرست
عقل می‌گوید که این رمز از کجاست
کاین جماعت را نشانی دیگرست
بر دل مسکین هر بیچاره‌ای
شاه را گنج نهانی دیگرست
این گدایانی که این دم می‌زنند
هر یکی صاحبقرانی دیگرست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲
آن به که چون منی نرسد در وصال دوست
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود
در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ایستاده‌ایم
یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار
اقبال در سری که شود پایمال دوست
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم
تا می‌نمایدش همه عالم خیال دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
کام هر جوینده‌ای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست
از هزاران در یکی گیرد سماع
زانکه هر کس محرم پیغام نیست
آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
می‌برد، معشوق ما را نام نیست
سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست
مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست
خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست