عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۱ - شفیع کردن بلبل تاک را نزد گل
به آه و فغان گفت بلبل به تاک
مشوازمن وکارم اندوهناک
به دردمن از لطف شو چاره جو
خود از غم هلاکم ملامت مگو
بر احوال من زار باید گریست
که دردمرا چاره جز مرگ نیست
مگو از چه گفتی چنین و چنان
کنون بین که می باشم آتش به جان
به تن گشته نشتر پرو بال من
دل سنگ سوزد براحوال من
چومی نی کس امروز برگشته بخت
به من کار گردیده بسیار سخت
بزرگی تو امروز در بوستان
بپرداز برحالت دوستان
بکن درد من را دوا از کرم
بکن حاجتم را روا از کرم
من ازجهل اگر کرده ام ابلهی
به اصلاح کارم مکن کوتهی
توباید شفیع گناهم شوی
به عفو گنه عذرخواهم شوی
گنه باشد از بنده عفو از اله
الهی بیامرز ازما گناه
مشوازمن وکارم اندوهناک
به دردمن از لطف شو چاره جو
خود از غم هلاکم ملامت مگو
بر احوال من زار باید گریست
که دردمرا چاره جز مرگ نیست
مگو از چه گفتی چنین و چنان
کنون بین که می باشم آتش به جان
به تن گشته نشتر پرو بال من
دل سنگ سوزد براحوال من
چومی نی کس امروز برگشته بخت
به من کار گردیده بسیار سخت
بزرگی تو امروز در بوستان
بپرداز برحالت دوستان
بکن درد من را دوا از کرم
بکن حاجتم را روا از کرم
من ازجهل اگر کرده ام ابلهی
به اصلاح کارم مکن کوتهی
توباید شفیع گناهم شوی
به عفو گنه عذرخواهم شوی
گنه باشد از بنده عفو از اله
الهی بیامرز ازما گناه
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۸
گیرم نبود نای سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در حسب حال خود گوید
چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا
چو تیر کان زکمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت و شست تیر مرا
ز شست زلف کمان ابروان و تیر قدان
نماند بهره و حظ و نصیب و تیر مرا
چو تیر محترقم ز آفتاب و با پیری
فتاده کار چو با آفتاب و تیر مرا
تحیر است چو از دیدن ستاره بروز
ز دیدن قمر اندر شبان تیر مرا
چنان بنور دو چشمم رسیده نقصانی
که جز سها ننماید مه منیر مرا
کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است
چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا
بفحش و هزل جوانی به پیری آوردم
که هیچ شرم نبود از جوان و پیر مرا
یکی به دو نه برآمد شمار طاعت من
برآمد از گنهان مبلغ خطیر مرا
بفسق و عصیان اندر تف سعیر شدم
که دم نشد زندامت چو زمهریر مرا
بسی گناه صغیر و کبیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا
بهر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا
ز پادشاه و دبیر است شر و خیر نویس
که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا
دبیر خیر ز من فارغ و نوشته شده است
هزار نامه شر از دگر دبیر مرا
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیر خیر خیر مرا
بیک ندم بپذیرد حق ار بود یکدم
زبان و سینه حق گول حق پذیر مرا
بهر گناه مشار الیه خلق شدم
از آنکه وسوسه دیو بد مشیر مرا
نماند در همه عالم ره بدی الاک
هماره بود در آن راه بد مسیر مرا
پیاز نیکی من هیچگونه تن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا
چو مصر جامعم از هر بدی و میترسم
از آنکه سوی جهنم بود مسیر مرا
بآب فسق و فساد و خطا و جرم و زلل
نیافریده خداوند من نظیر مرا
ورا از آنکه نگویم نظیر و نشناسم
ز جور این تن جابر بود مجیر مرا
ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا
ز رفتن در سلطان بکسب کردن زر
نگاه دارد سلطان بی وزیر مرا
چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل
دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد ز بدی مایه خمیر مرا
تنور عفو تو گرم آمد ای خدای ودود
بدست توبه شود بسته یک فطیر مرا
گمان من بتو است آنکه عاقبت نکنی
نه از قلیل عقوبت نه از کثیر مرا
نقیر و قطمیر از من گناه اگر بودی
مکن خطاب ز قطمیر و از نقیر مرا
ز نفس خود بنفیر آمدم تو رس فریاد
ز نفس من که نفس آمد از نفیر مرا
من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد
که چشم دل بود از نور او قریر مرا
ز بحر جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا
اگر بظاهر در ظلمتم ز جرم و زلل
ز نور دین تو شعله است در ضمیر مرا
بوقت مرگ چو با دیو کارزار کنم
تو باش تا نبرد دیو دین نصیر مرا
دم از ندم چو برارم ز قعر سینه بلب
مران بسوی دو لب دوزخ قعیر مرا
بمن فرست بتسلیم و قبض جان ملکی
که از سلامت ایمان بود بشیر مرا
بزیر خاک ملقن تو باش وقت سوآل
که تا صواب رود پاسخ نکیر مرا
رسول گفت امیر سخن بود شاعر
بدین قصیده سزد خوانی ار امیر مرا
امیر اگر بود از اهل تیغ و تاج و سریر
ز فضل تاج ده و از خرد سریر مرا
تو دار تیغ زبان مرا چنان جاری
که گاه نظم نداند کس از جریر مرا
چو سوزنی لقب آمد ز حر نار سفر
برون جهان چو سر سوزن از صریر مرا
ز من بجد شبیر و شبر سلام رسان
بحشر با شبرانگیز و با شبیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا
چو تیر کان زکمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت و شست تیر مرا
ز شست زلف کمان ابروان و تیر قدان
نماند بهره و حظ و نصیب و تیر مرا
چو تیر محترقم ز آفتاب و با پیری
فتاده کار چو با آفتاب و تیر مرا
تحیر است چو از دیدن ستاره بروز
ز دیدن قمر اندر شبان تیر مرا
چنان بنور دو چشمم رسیده نقصانی
که جز سها ننماید مه منیر مرا
کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است
چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا
بفحش و هزل جوانی به پیری آوردم
که هیچ شرم نبود از جوان و پیر مرا
یکی به دو نه برآمد شمار طاعت من
برآمد از گنهان مبلغ خطیر مرا
بفسق و عصیان اندر تف سعیر شدم
که دم نشد زندامت چو زمهریر مرا
بسی گناه صغیر و کبیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا
بهر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا
ز پادشاه و دبیر است شر و خیر نویس
که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا
دبیر خیر ز من فارغ و نوشته شده است
هزار نامه شر از دگر دبیر مرا
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیر خیر خیر مرا
بیک ندم بپذیرد حق ار بود یکدم
زبان و سینه حق گول حق پذیر مرا
بهر گناه مشار الیه خلق شدم
از آنکه وسوسه دیو بد مشیر مرا
نماند در همه عالم ره بدی الاک
هماره بود در آن راه بد مسیر مرا
پیاز نیکی من هیچگونه تن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا
چو مصر جامعم از هر بدی و میترسم
از آنکه سوی جهنم بود مسیر مرا
بآب فسق و فساد و خطا و جرم و زلل
نیافریده خداوند من نظیر مرا
ورا از آنکه نگویم نظیر و نشناسم
ز جور این تن جابر بود مجیر مرا
ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا
ز رفتن در سلطان بکسب کردن زر
نگاه دارد سلطان بی وزیر مرا
چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل
دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد ز بدی مایه خمیر مرا
تنور عفو تو گرم آمد ای خدای ودود
بدست توبه شود بسته یک فطیر مرا
گمان من بتو است آنکه عاقبت نکنی
نه از قلیل عقوبت نه از کثیر مرا
نقیر و قطمیر از من گناه اگر بودی
مکن خطاب ز قطمیر و از نقیر مرا
ز نفس خود بنفیر آمدم تو رس فریاد
ز نفس من که نفس آمد از نفیر مرا
من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد
که چشم دل بود از نور او قریر مرا
ز بحر جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا
اگر بظاهر در ظلمتم ز جرم و زلل
ز نور دین تو شعله است در ضمیر مرا
بوقت مرگ چو با دیو کارزار کنم
تو باش تا نبرد دیو دین نصیر مرا
دم از ندم چو برارم ز قعر سینه بلب
مران بسوی دو لب دوزخ قعیر مرا
بمن فرست بتسلیم و قبض جان ملکی
که از سلامت ایمان بود بشیر مرا
بزیر خاک ملقن تو باش وقت سوآل
که تا صواب رود پاسخ نکیر مرا
رسول گفت امیر سخن بود شاعر
بدین قصیده سزد خوانی ار امیر مرا
امیر اگر بود از اهل تیغ و تاج و سریر
ز فضل تاج ده و از خرد سریر مرا
تو دار تیغ زبان مرا چنان جاری
که گاه نظم نداند کس از جریر مرا
چو سوزنی لقب آمد ز حر نار سفر
برون جهان چو سر سوزن از صریر مرا
ز من بجد شبیر و شبر سلام رسان
بحشر با شبرانگیز و با شبیر مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در توبه و انابه
در هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیرو دیو پیرو چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گو بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیرمه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود زملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فروان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی ز مهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن ز نگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیرو دیو پیرو چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گو بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیرمه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود زملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فروان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی ز مهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن ز نگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - چیم کیم
ز هر بدی که تو دانی هزار چندانم
مرا نداند از آنگونه کس که من دانم
بآشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم
تن منست چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام و مطیع سلطانم
غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این بهرزه تن خویشرا بفرمانم
بیک صغیره مرا رهنمای شیطان بود
بصد کبیره کنون رهنمای شیطانم
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بیگناه براید سر از گریبانم
هواست دانه و من دانه چین و هاویه وام
اگر بدانه نماند بدام درمانم
هوا نماند تا ساعتی بحضرت هود
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم
هوا بمن بر دلال مظلمت شده است
از آنکه خواجه بازار و سوق و عصیانم
هوا نماند تا بر رسم ز عقل که من
چیم کیم چه کسم بر چیم که رامانم
گنه بمن بر دلال وار عرضه دهد
بدانسبب که خریدار آب دندانم
بدی فروشد و نیکی عوض ستاند و من
بدین تجارت ازو شادمان و خندانم
اگر بسنجم خود ز بنیک و بد امروز
برون نهم که دران روز حشر میزانم
نیم ز پله نیکی ز یک سپندان کم
پیله بدی اندر هزار سندانم
چه مایه بنده سندان دلم ترا ملکا
که در ترازوی نیکی کم از سپندانم
بترک شر و بایتان خیر دارم امر
همه مخالف امر است ترک و ایتام
بشرح و تبیان حاجت نیایدم ببدی
از آنکه من ببدی شرح شرح و تبیانم
گنه ز نسیان آرند بندگان عزیز
من از گناه نیارم بود ز نسیانم
نشانه کردم خود را بگونه گونه گناه
نشانه چه که بر جاست تیر خذلانم
سیاه کردم دییوان عمر خود بگناه
از آنکه بر ره دیوی سیاه دیوانم
ز بس گناه که کردم بروزگار بسی
خجالتا که بنزد کریم برخوانم
زبان بریزدم آنروز دوستر دارم
کز آنچه کرده بوم بر زبان بگردانم
کسی بود که مراو را ازین نمد کلهی است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم
بحق دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون بخود نگرم ننگ هر مسلمانم
بفضل حق نگرم تا بدی شود نیکی
بدانکه گر چه بدم نیکتر پشیمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
بدین حدیث کس ار تایبست من آنم
فلان و بهمان گویند توبه یافته اند
چه مانعست مرا بین فلان و بهمانم
بدین تنی که گنه کردم و ندانستم
چو باب توبه نشد بسته توبه بتوانم
بر اسب توبه سواره شوم مبارز وار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم
ز بعد توبه درآیم بخدمت علما
بدان که از دل و جان دوستدار ایشانم
بزهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
از آنکه از دل و جان دوستدار سلمانم
بفضل خویش مسلمان زیان مرا یارب
بری مکن زمسلمانی ار بری جانم
بحق اشهد ان لا اله الا الله
چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم
مرا نداند از آنگونه کس که من دانم
بآشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم
تن منست چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام و مطیع سلطانم
غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این بهرزه تن خویشرا بفرمانم
بیک صغیره مرا رهنمای شیطان بود
بصد کبیره کنون رهنمای شیطانم
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بیگناه براید سر از گریبانم
هواست دانه و من دانه چین و هاویه وام
اگر بدانه نماند بدام درمانم
هوا نماند تا ساعتی بحضرت هود
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم
هوا بمن بر دلال مظلمت شده است
از آنکه خواجه بازار و سوق و عصیانم
هوا نماند تا بر رسم ز عقل که من
چیم کیم چه کسم بر چیم که رامانم
گنه بمن بر دلال وار عرضه دهد
بدانسبب که خریدار آب دندانم
بدی فروشد و نیکی عوض ستاند و من
بدین تجارت ازو شادمان و خندانم
اگر بسنجم خود ز بنیک و بد امروز
برون نهم که دران روز حشر میزانم
نیم ز پله نیکی ز یک سپندان کم
پیله بدی اندر هزار سندانم
چه مایه بنده سندان دلم ترا ملکا
که در ترازوی نیکی کم از سپندانم
بترک شر و بایتان خیر دارم امر
همه مخالف امر است ترک و ایتام
بشرح و تبیان حاجت نیایدم ببدی
از آنکه من ببدی شرح شرح و تبیانم
گنه ز نسیان آرند بندگان عزیز
من از گناه نیارم بود ز نسیانم
نشانه کردم خود را بگونه گونه گناه
نشانه چه که بر جاست تیر خذلانم
سیاه کردم دییوان عمر خود بگناه
از آنکه بر ره دیوی سیاه دیوانم
ز بس گناه که کردم بروزگار بسی
خجالتا که بنزد کریم برخوانم
زبان بریزدم آنروز دوستر دارم
کز آنچه کرده بوم بر زبان بگردانم
کسی بود که مراو را ازین نمد کلهی است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم
بحق دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون بخود نگرم ننگ هر مسلمانم
بفضل حق نگرم تا بدی شود نیکی
بدانکه گر چه بدم نیکتر پشیمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
بدین حدیث کس ار تایبست من آنم
فلان و بهمان گویند توبه یافته اند
چه مانعست مرا بین فلان و بهمانم
بدین تنی که گنه کردم و ندانستم
چو باب توبه نشد بسته توبه بتوانم
بر اسب توبه سواره شوم مبارز وار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم
ز بعد توبه درآیم بخدمت علما
بدان که از دل و جان دوستدار ایشانم
بزهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
از آنکه از دل و جان دوستدار سلمانم
بفضل خویش مسلمان زیان مرا یارب
بری مکن زمسلمانی ار بری جانم
بحق اشهد ان لا اله الا الله
چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در توبه از گناهان
چون در هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه من از سفه سپاه
لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو
من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه
دیو سیه گلیم بران بود تا کند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه
آن خیل را بچشم من آرایشی دهد
زان نوع دانه سازد و دام افکند براه
رفتم براه دیو و فتادم بدام او
وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش
گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
هرگونه گناه ز اعضای من برست
چون از زمین نم زده هرگونه گیاه
فردا بروز حشر گر امروز منکرند
اعضای من بوند بر اعمال من گواه
ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل
هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه
در قدرت اله نگه کن بچشم عقل
تا عجز خویش بینی در قدرت الله
قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش
همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپید روی سیه موی را مخواه
زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی
کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی و جاه
یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر
بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه
نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود
گر از ندم نباری از دیدگان میاه
گر از عذاب نار بترسی بجو پناه
تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه
ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست
در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه
در پیش چشم عقل جهان فراخ بین
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه
ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم
با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه
ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی
تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه
عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع
بسیار کله هاست بسودای این کلاه
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه
با چهره چو زر شو و با اشک همچو در
بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه
دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی
ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه
از روی بی نیازی بخشای و فضل کن
بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه
کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی
نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه
حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل
ما را مران بصدر قضاة و در کفاه
از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود
ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه
ایمان ما و قوت اسلام و دین ما
از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه
بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن
تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه
ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین
کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه
آمد به پیش سینه من از سفه سپاه
لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو
من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه
دیو سیه گلیم بران بود تا کند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه
آن خیل را بچشم من آرایشی دهد
زان نوع دانه سازد و دام افکند براه
رفتم براه دیو و فتادم بدام او
وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش
گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
هرگونه گناه ز اعضای من برست
چون از زمین نم زده هرگونه گیاه
فردا بروز حشر گر امروز منکرند
اعضای من بوند بر اعمال من گواه
ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل
هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه
در قدرت اله نگه کن بچشم عقل
تا عجز خویش بینی در قدرت الله
قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش
همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپید روی سیه موی را مخواه
زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی
کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی و جاه
یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر
بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه
نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود
گر از ندم نباری از دیدگان میاه
گر از عذاب نار بترسی بجو پناه
تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه
ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست
در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه
در پیش چشم عقل جهان فراخ بین
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه
ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم
با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه
ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی
تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه
عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع
بسیار کله هاست بسودای این کلاه
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه
با چهره چو زر شو و با اشک همچو در
بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه
دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی
ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه
از روی بی نیازی بخشای و فضل کن
بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه
کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی
نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه
حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل
ما را مران بصدر قضاة و در کفاه
از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود
ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه
ایمان ما و قوت اسلام و دین ما
از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه
بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن
تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه
ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین
کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
میزند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بیتابیم عمری گذشت
میرمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون میبری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد میزند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من میکند
زهر چشمش میدهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیدهام
جامة دنیا نمیافتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خندهها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه میداند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت میکُشد زاهد به ابرامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
میزند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بیتابیم عمری گذشت
میرمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون میبری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد میزند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من میکند
زهر چشمش میدهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیدهام
جامة دنیا نمیافتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خندهها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه میداند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت میکُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
هم حریف زندانم هم رفیق چاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناهکارم من طرفه بیگناهم من
جرم اگر نمیباشد بخششی نمیپاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمیدانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا که بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوهگاهم من
عزّتم نمیداری، قیمتم نمیدانی
سرمة سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه میارزد، طاعتم چه میباشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم وز کنار محرومم
همّتی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیّاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمیخواهم، طرفه پادشاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناهکارم من طرفه بیگناهم من
جرم اگر نمیباشد بخششی نمیپاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمیدانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا که بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوهگاهم من
عزّتم نمیداری، قیمتم نمیدانی
سرمة سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه میارزد، طاعتم چه میباشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم وز کنار محرومم
همّتی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیّاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمیخواهم، طرفه پادشاهم من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
یارب از پیمانه صحت مرا سرشار کن
از شراب درد مستم کرده ای هشیار کن
خانه ام دارالشفا گردان ز روی مرحمت
آشیانم را لبالب از گل بیخار کن
از اجابت آبرو ده ناله گرم مرا
صندل دردسرم از آه آتشبار کن
کشور بی رنج من با من ده در اقلیم وجود
دیده و دانسته حکمی با من بیمار کن
از زبان من مکن کوتاه ذکر توبه را
سبز برگ سوسنم از آب استغفار کن
خامه ام را ده چو تیر روی ترکش امتیاز
نامه ام مد نظر چون طره دستار کن
خواب غفلت را مده یار به چشم سیدا
روزیی او همچو شبنم دیده بیدار کن
از شراب درد مستم کرده ای هشیار کن
خانه ام دارالشفا گردان ز روی مرحمت
آشیانم را لبالب از گل بیخار کن
از اجابت آبرو ده ناله گرم مرا
صندل دردسرم از آه آتشبار کن
کشور بی رنج من با من ده در اقلیم وجود
دیده و دانسته حکمی با من بیمار کن
از زبان من مکن کوتاه ذکر توبه را
سبز برگ سوسنم از آب استغفار کن
خامه ام را ده چو تیر روی ترکش امتیاز
نامه ام مد نظر چون طره دستار کن
خواب غفلت را مده یار به چشم سیدا
روزیی او همچو شبنم دیده بیدار کن
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مثنویات به طرز مناجات
خداوندا بکن روشن دلم را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۶
نسازد توبه از کردار خود جانی که من دارم
نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم
نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد
برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد
یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد
ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد
هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد
به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران
به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
نباشد در دل من آرزوی میوه بستان
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد
به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد
به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب
نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب
به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب
ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم
نمی آید به خود تا حشر نسیانی که من دارم
نمی گنجد به عالم جرم پنهانی که من دارم
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد
برای دستگیری رهبری بیرون نمی گردد
یقینم شد که لیلی همدمم اکنون نمی گردد
ز وحشت سایه یی بر گرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
درین ایام گردون حاجتم بیرون نمیارد
هوس دیگر ز کنج عزلتم بیرون نمیارد
به تکلیف آفتاب از صحبتم بیرون نمیارد
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیارد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران
به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
نباشد در دل من آرزوی میوه بستان
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
کمانداری که از بیمش سر خورشید می لرزد
به دامنگیریی او بازوی امید می لرزد
به خود از غیرت او رستم و جمشید می لرزد
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
مرا چون سیدا برد آن نگار خرگهی صایب
نباشد هیچ کس را آن پری رو آگهی صایب
به زلفش می توان چون خضر کردن همرهی صایب
ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صایب
ز دست تیغ او زخم نمایانی که من دارم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در نعت حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی «صلیاله علیه و آله»
چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۲ - تضمین غزل شیخ سعدی رحمهالله علیه
نه تابع دیریم و نه قائل بکنشتیم
نه سالک راه حرم پاک سرشتیم
ما دوزخیان بین که طلبکار بهشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
افسوس که ما نامه عصیان ندریدیم
بر تن بجز از جامه حسرت نبریدیم
با گوش عمل حکم خدا را نشنیدیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما را بهوا نفس همی خیره نماید
هی کم کند از عمر و بعصیان بفزاید
ای بس در افسوس که بر ما بگشاید
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم
این زال جهان خط امانی ننوشته است
شوهر نگرفته است که ناکام نکشته است
بس خیرهدل ما که از آن در نگذشته است
دنیا که در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
کایشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پی سرگین شقاوت
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مامور میان بسته دوان بر در و دشتیم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس که در خواب گران عمر سرآمد
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
عبرت نگرفتیم ز همسایه که بگذشت
وز خواجه فلان با همه پیرایه که بگذشت
وز ساکن آن کاخ فلک پایه که بگذشت
افسون بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
از جوع به زاری فقرا ما نعم اندوز
ایشان به فنا توام و ما سرخوش و فیروز
سوزیم دل اما به کسی ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
از بار گنه خم چو کمان آمده قامت
گشتیم دریغا هدف تیر ملامت
آه ار به شفاعت نکند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
امید صغیر است به اعمال بزرگان
کانجا که بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ریزش غربال بزرگان
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
نه سالک راه حرم پاک سرشتیم
ما دوزخیان بین که طلبکار بهشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
افسوس که ما نامه عصیان ندریدیم
بر تن بجز از جامه حسرت نبریدیم
با گوش عمل حکم خدا را نشنیدیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما را بهوا نفس همی خیره نماید
هی کم کند از عمر و بعصیان بفزاید
ای بس در افسوس که بر ما بگشاید
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم
این زال جهان خط امانی ننوشته است
شوهر نگرفته است که ناکام نکشته است
بس خیرهدل ما که از آن در نگذشته است
دنیا که در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
کایشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پی سرگین شقاوت
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
مامور میان بسته دوان بر در و دشتیم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس که در خواب گران عمر سرآمد
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
عبرت نگرفتیم ز همسایه که بگذشت
وز خواجه فلان با همه پیرایه که بگذشت
وز ساکن آن کاخ فلک پایه که بگذشت
افسون بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
از جوع به زاری فقرا ما نعم اندوز
ایشان به فنا توام و ما سرخوش و فیروز
سوزیم دل اما به کسی ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
از بار گنه خم چو کمان آمده قامت
گشتیم دریغا هدف تیر ملامت
آه ار به شفاعت نکند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
امید صغیر است به اعمال بزرگان
کانجا که بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ریزش غربال بزرگان
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شرمندهام که روی دلی چون نمود و رفت
صد سرزنیش ز ناکسی من شنود و رفت
بهر فریب ساده دلان، مست ناز من
از بزم غیر آمد و خود را نمود و رفت
شد قحط آرزو به دل زود قانعم
با آنکه دیر آمد و یک دم نبود و رفت
تا بار دیگرش نتواند فریب داد
او را گذاشت غیر که برخاست زود و رفت
میلی خیال یار به دل ناگهان گذشت
بازم به دل محبّت دیگر فزود و رفت
صد سرزنیش ز ناکسی من شنود و رفت
بهر فریب ساده دلان، مست ناز من
از بزم غیر آمد و خود را نمود و رفت
شد قحط آرزو به دل زود قانعم
با آنکه دیر آمد و یک دم نبود و رفت
تا بار دیگرش نتواند فریب داد
او را گذاشت غیر که برخاست زود و رفت
میلی خیال یار به دل ناگهان گذشت
بازم به دل محبّت دیگر فزود و رفت
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۴ - مناجات
ای کرمت مایه امید من
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۶۷