عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته
کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته
آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
تا دهد از تو نشانی بی‌نشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟
کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟
هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته
ای خوش ار بینیم بی‌ما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته
غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته
ذره‌ای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته
تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته
یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مرده‌ای در خاکدان انداخته؟
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیر است، سلیمان دانست
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
آن چنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا
نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده‌ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه‌ام
گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می‌رساند نفس برق سواری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
می‌کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایهٔ مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد، فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است
می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است
مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد
گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد
خروش سیل حوادث بلند می‌گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد
به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد
به یک قرار بود آب، چون گهر گردد
بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایهٔ خود سرگران نمی‌باشد
مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش‌زبان نمی‌باشد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم
پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می‌کوشد؟
سنگ بر شیشهٔ پیمانه گساری نزدم
گشت خرج کف افسوس حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله ی خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصه ی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می
غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می
نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می
نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می
نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می
چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
نردیست جهان که بردنش باختنست
نرادی او به نقش کم ساختنست
دنیا بمثل چو کعبتین نردست
برداشتنش برای انداختنست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۵
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد
کس را ز درون خویش آگاه نکرد
چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۳
مردان تو دل به مهر گردون ننهند
لب بر لب این کاسهٔ پر خون ننهند
در دایرهٔ اهل وفا چون پرگار
گر سر بنهند پای بیرون ننهند
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۶
آن کس که زروی علم و دین اهل بود
داند که جواب شبهه بس سهل بود
علم ازلی علت عصیان بودن
پیش حکما ز غایت جهل بود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
گر دشمن مردان همگی حرق شود
هم برق صفت به خویشتن برق شود
گر سگ به مثل درون دریا برود
دریا نشود پلید و سگ غرق شود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۳
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور
یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر
وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور