عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٨
گفتم دلا توئیکه همه عمر بوده ئی
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶٨
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٨ - وله مستزاد در مدح یمین الدوله عمده الملک حسن
یا رب از من که برد سوی خراسان خبری
ایصبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور ز من
عمده الملک یمین دول و دین که بود
اتفاق همه کور است خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر ز بار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محرومم و این شیوه فضل و هنر است
دور بادا ز من این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند ز اهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای ز لفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
ز آتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
ز انجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر بود از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
ایصبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور ز من
عمده الملک یمین دول و دین که بود
اتفاق همه کور است خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر ز بار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محرومم و این شیوه فضل و هنر است
دور بادا ز من این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند ز اهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای ز لفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
ز آتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
ز انجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر بود از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۳
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - شکایت از روزگار
درین مقرنس زنگار خورده ی دود اندود
مرا به کام بداندیش چند باید بود
به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد
به اشک از ین کره ی آتشین برآرم دود
به منجنیق بلاپشت عیش من بشکست
بداسغاله غم کشت عمر من بدرود
نماند تیری در ترکش قضا که فلک
سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود
چو خارپشتی گشتم زتیر آزارش
که موی برتن صبرم ز تیر او بشخود
همه بپیچم چون مار کرززخم درشت
زنیش کژدم کور از درون طاس کبود
رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود
نه پای همت من عرصه ی امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد بسود
بر غم حاسد و بد خواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود
چو نام و ننگ فزاید عنانه ام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود
چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود
زبس تراکم احداث در سرای وجود
به جز به کتم عدم در نمی توان آسود
ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود
به نزد من بخر شیر خوشتراست ازان
که خون آهو وسر گین گلو باید بود
به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم که ز گردنش درربایم زود
مرا زهر چه بود مردرا زبان و دلیست
کزین دولاف بزرگی همی توان پیمود
نه وقت حرمان آن هیچ راد و ابد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود
به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد
نمیتوانم از تیغ بخت زنگ زدود
زتیغ گوهر دار ارنیام فر ساید
مرا زتیغ زبان این نیام تن فرسود
سلامتست صدف را میان غوطه ی بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود
مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود
همی گریزم از ینقوم چون پری زاهن
که می گریزند از من چودیو از قل اعوذ
محمد ای سره مرد آب خواه و دست بشوی
که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود
چه بود با من اهل زمانه را که مرا
نه هیچ کس بخشید و نه هیچ کس بخشود
گهی ز دولت بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه ی این بی گنه شوم مأخوذ
چو کرم پیله زمن اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود
به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
که من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود
به آفتاب و عطارد چه التفات کنم
گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود
حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود
بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسه ی سر نمرود
که نزد همت من بس تفاوتی نکند
از آنچه به من داد یازمن بر بود
نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود
مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود
نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفاز دست جهود
اگر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده که در آن بود سالها مأخوذ
بچشم عقل نظر کن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
مرا به کام بداندیش چند باید بود
به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد
به اشک از ین کره ی آتشین برآرم دود
به منجنیق بلاپشت عیش من بشکست
بداسغاله غم کشت عمر من بدرود
نماند تیری در ترکش قضا که فلک
سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود
چو خارپشتی گشتم زتیر آزارش
که موی برتن صبرم ز تیر او بشخود
همه بپیچم چون مار کرززخم درشت
زنیش کژدم کور از درون طاس کبود
رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود
نه پای همت من عرصه ی امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد بسود
بر غم حاسد و بد خواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود
چو نام و ننگ فزاید عنانه ام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود
چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود
زبس تراکم احداث در سرای وجود
به جز به کتم عدم در نمی توان آسود
ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود
به نزد من بخر شیر خوشتراست ازان
که خون آهو وسر گین گلو باید بود
به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم که ز گردنش درربایم زود
مرا زهر چه بود مردرا زبان و دلیست
کزین دولاف بزرگی همی توان پیمود
نه وقت حرمان آن هیچ راد و ابد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود
به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد
نمیتوانم از تیغ بخت زنگ زدود
زتیغ گوهر دار ارنیام فر ساید
مرا زتیغ زبان این نیام تن فرسود
سلامتست صدف را میان غوطه ی بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود
مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود
همی گریزم از ینقوم چون پری زاهن
که می گریزند از من چودیو از قل اعوذ
محمد ای سره مرد آب خواه و دست بشوی
که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود
چه بود با من اهل زمانه را که مرا
نه هیچ کس بخشید و نه هیچ کس بخشود
گهی ز دولت بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه ی این بی گنه شوم مأخوذ
چو کرم پیله زمن اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود
به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
که من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود
به آفتاب و عطارد چه التفات کنم
گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود
حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود
بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسه ی سر نمرود
که نزد همت من بس تفاوتی نکند
از آنچه به من داد یازمن بر بود
نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود
مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود
نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفاز دست جهود
اگر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده که در آن بود سالها مأخوذ
بچشم عقل نظر کن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - درمدح صدرالدین
ای طالع نگون ز تو تا کی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم
وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم
از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم
از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم
از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم
د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم
گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم
صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم
انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم
از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم
در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم
کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم
در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم
در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم
نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم
عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم
خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم
ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم
پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم
کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم
دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم
وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم
از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم
از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم
از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم
د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم
گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم
صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم
انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم
از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم
در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم
کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم
در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم
در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم
نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم
عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم
خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم
ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم
پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم
کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم
دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ظهیرالدین و شکایت از روزگار
نالم همی و سود نبینم ز ناله ام
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
توبه که بعد ازین نبرم نام عاشقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیک پیمانه ام دیوانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۴ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
حالی دارم پریش و وضعی درهم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال
ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم
بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال
زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست
خمیده قامت زایند مادرم چو هلال
شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم
کناره گیر مرغی که بشکنندش بال
به هیچ سو ننهادم قدم که روز سیاه
مرا نیامد مانند سایه از دنبال
جهان به نوعی در چشم من شده تاری
که روز و شب را بینم همین به یک تمثال
زبس که سر به گریبان کشیده آه زدم
تنور تافته گردید بر تنم سربار
به خون ناب شود اندرو چو آب کنند
از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال
اگر دو گام روم بیست جای بنشینم
بسان پیران با آن که بیست دارم سال
بدین طریق سراسیمه داردم گردون
که می ندانم چون کودکان یمین ز شمال
کنون که لذت خونابه جگر دیدم
اگر بسوزم لب تر نمی کنم به زلال
قدم نیارم بیرون نهاد از خانه
زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال
بدان صفت که نیارد برون شد زایر
ز کثرت ملک از روضه ی سپهر جلال
امام ثالث کالبته ثانی او بودی
اگر محال نبودی دو ایزد متعال
ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم
بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال
زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست
خمیده قامت زایند مادرم چو هلال
شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم
کناره گیر مرغی که بشکنندش بال
به هیچ سو ننهادم قدم که روز سیاه
مرا نیامد مانند سایه از دنبال
جهان به نوعی در چشم من شده تاری
که روز و شب را بینم همین به یک تمثال
زبس که سر به گریبان کشیده آه زدم
تنور تافته گردید بر تنم سربار
به خون ناب شود اندرو چو آب کنند
از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال
اگر دو گام روم بیست جای بنشینم
بسان پیران با آن که بیست دارم سال
بدین طریق سراسیمه داردم گردون
که می ندانم چون کودکان یمین ز شمال
کنون که لذت خونابه جگر دیدم
اگر بسوزم لب تر نمی کنم به زلال
قدم نیارم بیرون نهاد از خانه
زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال
بدان صفت که نیارد برون شد زایر
ز کثرت ملک از روضه ی سپهر جلال
امام ثالث کالبته ثانی او بودی
اگر محال نبودی دو ایزد متعال
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه
طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمی به کام
چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکی
گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام
یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر
ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه
روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه
هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تیره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز ندیده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بی حد است و نیست کسی که آستان او
سازم گریزگاه و بسویش برم پناه
ای وای اگر نبودی نام خدایگان
در شعر هم نبودی ما را گریزگاه
شکر خدا که گشت رفیع آستان او
مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمین
هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه
ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من
بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ی عملم از برای چه
بر من نوشته کرد و از دیگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نیم جو
لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه
عیش موافقانت شیرین چو نظم من
روی مخالفانت چون بخت من سیاه
طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمی به کام
چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکی
گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام
یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر
ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه
روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه
هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تیره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز ندیده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بی حد است و نیست کسی که آستان او
سازم گریزگاه و بسویش برم پناه
ای وای اگر نبودی نام خدایگان
در شعر هم نبودی ما را گریزگاه
شکر خدا که گشت رفیع آستان او
مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمین
هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه
ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من
بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ی عملم از برای چه
بر من نوشته کرد و از دیگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نیم جو
لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه
عیش موافقانت شیرین چو نظم من
روی مخالفانت چون بخت من سیاه
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست