عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نهال دوستی را ریشه در خون پرورش دادم
بچش نوباوه باغم، ببین چون پرورش دادم
به غیر از پاره دل نیست دربار سرشک من
چه باشد بهره تخمی که در خون پرورش دادم
به اشک گرم من، در نوبت مجنون پر از گل بود
گلستان محبت را نه اکنون پرورش دادم
نشد چون بذل دونان، قابل نشو و نما هرگز
نهال بخت خود را از حد افزون پرورش دادم
پی تمهید رسوایی، نهال مهر خوبان را
به آب و خاک صد فرهاد و مجنون پرورش دادم
دماغم تا شود شایسته بوی بتان، قدسی
مشام خود چو گل ز اندازه بیرون پرورش دادم
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۶ - در توصیف شکارگاه شاه جهان در پالم
زهی صیدگاه شهنشاه دین
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیده‌ست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرت‌افزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۹۱
الهی از کُشتهٔ تو خون نیاید و از سوختهٔ تو درد، کُشتهٔ تو بکُشتن شاد است و سوختهٔ تو بسوختن خوشنود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس می‌گفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بی‌اقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بی‌نوایی بی‌یار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بی‌نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی‌فسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم
روی تو دیده می‌بود تا دیده می‌گشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی می‌ریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
سر که بر پای تو بنهادم از آن بردارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
وصلت ندهم ز دست اگر جان بدهم
کی وصل تو را به ملک خاقان بدهم
جانا دلم آتشکده غم بادا
گر خاک درت به آب حیوان بدهم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
با شمع چو گرم شد سر پروانه
با شمع بسوخت خویشتن مردانه
شد در سر شمع و شمع را شب همه شب
از سوختن خویش بدو پروا نه
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
آسان نه به پیمانهٔ سرشار شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را
هرکس گذاشت چون من، با دیده کار خود را
من آن نیم که چون شمع، آسودگی گزینم
درکارگریه کردم، لیل و نهار خود را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۳
این است که دل برده و خون کرده بسی را
بسم الله اگر تاب نفس هست کسی را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۹
آن قدر کرد تپیدن که به آرام رساند
فیض پرواز همین بود که تا دام رساند
خجل از فیض نسیمم که ز گلزار جهان
بوی یاسی به دماغ دل ناکام رساند
از تب عشق، به جان منت ساقی دارم
که ز تبخاله لبم را به لب جام رساند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۲
هما که بال و پر خویش سایبان تو دارد
اگر غلط نکنم پاس استخوان تو دارد
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵۱
گر چه در پای فکندی چو سرموی مرا
بدو عالم نفروشم سر موئی ز سرت
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب هجدهم: اندر شکار کردن
ای پسر بدانک بر اسب نشستن و شکار کردن و چوگان زدن کار محتشمان است، خاصه بجوانی.
اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد، دو روز بشکار و سه روز بشراب مشغول باش و دو روز بکدخدائی خویش.
اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین، که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین، تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز، که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطرهٔ جان هیچ حاصل نشود، چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند: یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرف‌المعالی، پس بگذار تا کهتران تو بتازند، تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ، نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد؛ پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش، تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد؛ گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را، پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند: پادشاهان خراسان باز بدست نپرانند، ملوک عراق را رسم آنست که بدست خویش برانند، هر دو گونه روا بود، تا اگر پادشاه نباشی چنانک می‌خواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست.
اما هیچ باز را بیش از یک‌بار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند، یک بار پران و نظاره همی‌کن، اگر صید گیرد یا نه، باز دیگر بستان تا بطلب آن برود، که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود، نه طلب طعمه و اگر پادشاه بسگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت، باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همی‎‌کند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر، که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن، خاصه پادشاه و ملوک را، اینست تمامی شکار کردن و شرط او.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۰
ز سودای غم عشقت چنانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
سر از دستم بخواهد رفت روزی
همان بهتر که در پایت فشانم
چنان افتاده ام پیش درت خوار
که پنداری که خاک آستانم
اگر هجران تو عمرم سرآرد
دهد وصلت حیات جاودانم
گل مهرت ز خاک من بروید
چو زیر گل بریزد استخوانم
ز من روز قیامت هر چه پرسند
به غیر از دوست ناید بر زبانم
مرا از بهر عشقت آفریدند
چه کار دیگر است اندر جهانم
دلت ای یار! بر حالم بسوزد
اگر درد دل خود بر تو خوانم
بده کام جلال خسته امروز
که تا فردا بمانم یا نمانم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به عشق تو گر سر نبازم چه سازم
به داغ غمت گر نسازم چه سازم
دل و دین و هستی شده سد راهم
گر این هر سه یکسر نبازم چه سازم
برآورده تیغی که خونم بریزد
بر آن دست و خنجر ننازم چه سازم
به من بسته ره خصم بی‌رحم اگر جان
در این کهنه شش‌در نبازم چه سازم
چو درمان قصاب درد تو باشد
به درد تو یکسر نسازم چه سازم