عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ما بت نه زاندیشه معبود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعله‌فروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله بی‌دود شکستیم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین‌خان شاملو و عذرخواهی از او
خنده زد گلهای رنگارنگ شرمم بر عذار
گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار
هر سر مویم کلید قفل محنت خانه‌ایست
غم مرا بهر گشاد خویش دارد بی‌قرار
از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد
کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار
سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق
بی‌وفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار
یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست
کرد در طبعم سرایت بی‌وفاییهای یار
تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست
رشته جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار
صیقل غم زنگ از آن ز آیینه رویم زدود
تا نماید صورت نامردی من آشکار
حیض مردانست بدعهدی و من چون حایضم
هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار
بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجده‌ای
آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار
موجه دریای احسان خان دریا دل حسین
آنکه بر دریای دولت موج‌سان بادا سوار
آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول
کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار
آنکه ز انفاس مسیحا و دم روح‌القدس
ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار
آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی
خلعتی هر دم لعاب قدسیانش بود و تار
آنکه همچون نقطه موهوم بودم بی‌نسب
چون سویدای دلم کرد از کرم عالی‌تبار
آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا
زاشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار
هر رگ جان مرا دادی نوای تازه‌ای
کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار
آنکه گر آشفته دیدی طره بخت مرا
شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار
آنکه گر از ضعف ماندی ناله‌ای بر لب مرا
می‌رساند از پایمردی تا حریم گوش یار
آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش
زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار
عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او
هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حضار
آنکه بخت تیره‌روزم بود زو بر اوج قدر
سالها هم خوابه خورشید چون زلف نگار
آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ
طوطیم در شکرستانها چو شد دستان سپار
کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود
کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار
آنکه هر طفل رقم کز خامه‌ام زاینده شد
در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار
آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب
کردمش از تیره‌روزی منکسف خورشیدوار
خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش
آنکه بر من مهربان‌تر بود از باد بهار
رفت آن کز دولتش بی‌منت چشم نیاز
از تماشای بهشت ناز بودم کامگار
وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی
جمله خونبار از نهیب چشم‌زخم روزگار
گلشنی راکش درم روح‌القدس یک غنچه بود
دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار
در درختستان طبعم زآفت بی‌میوگی
می‌طپد در آرزوی سنگ طفلان شاخسار
می‌چکید آب حیات از شعرم اکنون می‌چکد
آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار
نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را
فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار
دولتش عمری به نامم خطبه اقبال خواند
بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار
در حضیض دوزخ بی‌اعتباری این زمان
منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار
نام من کز فر او زیب نگین قدس بود
خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار
در گلستان خیالم گر سمومی می‌وزید
حسن طبعم بوی پیراهن بر آن می‌کرد بار
وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است
یاد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار
چون شمارم قطره قطره بحر احسان ترا
کشتی اعداد طوفانی شود ز آغاز کار
هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب
ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار
داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن
می طپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار
می‌زند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس
سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار
بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق
بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بی‌قرار
گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست
ناله‌های تلخ کامان را در آن حضرت چه کار
با توام یارای گویایی نماند اما بگو
چارکت راکز فصیحی قصه او گوش دار
گر چه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو
کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار
رشحه‌ای کم‌گیر از آن شاداب ابری کو کند
از متاع قطره‌ای ترتیب سامان بهار
لمعه‌ای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد
یک فروغش ظلم را چون ظلمت شبهای تار
نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست
نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار
رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را
تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار
من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا
لیک شهدی می‌تراود از لبم بی‌اختیار
شب که می‌رفت از حریمت عذر می‌گفت آفتاب
کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار
ور مرا هیچ اختیار ستی مجاور بودمی
اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار
خود همین عنوان عذر نابسامان منست
گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار
تا که پیش گرم‌رویان شبستان چمن
عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار
عذر سردیهای من در گلستان عفو تو
گرم‌روتر باد هر دم چون گل روی نگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاه‌پوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشه‌ام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شده‌ست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن می‌برد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیم‌نگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بی‌خردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بی‌گناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمی‌گنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمه‌کش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بی‌گه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ماده تاریخ وفات ابراهیم
داد از این چرخ حشوپرور دون
آه ازین دهر سفله‌طبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو«حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز ازین چمن چو نسیم
بود شایسته حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹
در جام شکایت زبانم خون ریخت
دیدم که ز طره تو تابی انگیخت
گفتم برمش زود در آتش فکنم
آگه شد و در به [در] به نام تو گریخت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
صد شکر که حرف دوست شد بی‌کم و کاست
گنجینه عمر کو بدانم آراست
از کیسه دوست صرف کردیم و هنوز
ز آنجا که حیای اوست شرمنده ماست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
با آن که به جانم از تو جز تب نرسد
یک روز نشاط از پی صد شب نرسد
از پاره دل خسک به راه افشانم
تا قاصد شکوه زود بر لب نرسد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای چرخ بر آتشم نهی همچو سپند
کز سفله طبیعتان کنی دفع گزند
ای سفله به ما مضایفه تا کی و چند
کز تست چراغ ما به بادی خرسند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
در روز ازل بخت زبونم دادند
این جرعه ازین جام نگونم دادند
چون تشنه به خون خویش دیدند مرا
از هر بن مو دجله خونم دادند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
تا کی ز تو وعده ارمغانی گیرم
وز وعده برات دو زبانی گیرم
رفتم که برای انتظار از عقبی
سرمایه عمر جاودانی گیرم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
یک چند درین رسته پریشان گشتیم
گفتیم گران شویم ارزان گشتیم
در طالع ما کساد بازاری بود
آیینه‌فروش شهر کوران گشتیم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
از عهد شکستن چو هوس نشکیبی
یک دم ز شکست عهد کس نشکیبی
عهد تو دل منست گویی کز ناز
گر نشکنیش نیم نفس نشکیبی
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۰
ما بت نه ز اندیشه معبود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۸
ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
ز ینسان که باز گرم جگر شد مزاج ما
گردون که صبح صحبت ما شام هجر کرد
گو روغن وجود مکن در سراج ما
اشراق ما و درد که دکان روزگار
زان نسخه مفلس است که دارد علاج ما
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هنوز از ناله‌ام بنیادِ جان نابود می‌گردد
هنوز از آه من شب‌ها جهان پُر دود می‌گردد
هنوز از بس هجوم درد و غم در سینه تنگم
همه شب تا سحر راه نفس مسدود می‌گردد
بلای عشق طرح دوستی افکند و می‌دانم
که آخر دشمن این جانِ غم‌فرسود می‌گردد
ز غمزه چند بر هستی ما ناوک زنی؟ رحمی!
که این صحرا پُر از پیکانِ زهرآلود می‌گردد
نگویم دل در این ویرانه تن دشمنی دارم
که هر روزم از آن بنیاد جان نابود می‌گردد
به دردی سر به سر کردی دو عالم شادباش ای دل
که در سودای عشق آخر زیان‌ها سود می‌گردد
ز زلف خویش زنجیری بیا بر گردن شب نِهْ
که باز امشب به رغم من فلک خوشرود می‌گردد
به طنز اشراق را گویی که خوشنودی ز ما یا نه
بلی از چون تو خونخواری کسی خشنود می‌گردد؟
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
چه ریزد شعله ی غم جای می در جام من
ساقی آتش مزاج از بخت بد فرجام من
گل مچین ای بوالهوس از گلشن آغاز عشق
پند گیر ای ساده دل از آتش انجام من
خون دل با خاکم آمیزند تا بشناسد ار
بگذرد روزی به خاکم یار خون آشام من
بوالهوس در بزم عشرت با تو کی داند که شب
بر چه سان آید غم عشق از در و از بام من
ای که در جامم به جای باده آتش ریختی
دور بادت صبح عیش از تیرگی شام من
یک سر مو از تو سر تا پایم آسایش ندید
گر چه مویی نیست بی مهر تو بر اندام من
دل چو بستم در تو دانستم که این صباغ عشق
خام بست از روز اول رنگ کار خام من
عنکبوت بختم آخر هرزه تاری می تند
تو به رخ خورشید حسنی نائی اندر دام من
راه اقلیم قبول خاطرت طی کردمی
سیر اگر چون مهر و مه بودی نصیب کام من
گفتی اشراق از غمش خواهم صبوری پیشه کرد
آری آری بر امید جان بی آرام من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
اندر صدوبیست دوره چرخش‌ها
کز درگه جدت شه اقلیم رضا
دورم نکشیدم آن ستم کز دو سه روز
از دوری خدمت تو دیدم ز قضا
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶
خالی ز می وفاست پیمانه ما
عاری ز صفا و مهر میخانه ما
جز خال لب و زلف نداریم هوس
هرچند که آن دام بود دانه ما
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
جانم در سینه بر رخ غم بسته ست
در زاویه تن چو بلا بنشسته ست
گوئی که ز سنگ عشق پای دل من
چون پشت مراد از فلک بشکسته ست