عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
در عهد کفت کزوسخا می بارد
بر بوم و برم از چه بلا می بارد
گیتی همه ابر عافیت شد زکفت
بر کشت من آتش از کجا می بارد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
دی چرخ که از بقا مبادش امید
تا بر دل من زخم زند تیغ کشید
در دست تو بود دل بدان واسطه شد
کاول اثر زخم به دست تو رسید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
چون خواست مرا دور جهان شعبده باز
تاریک چو شب خانه بخت ناساز
آیا ز چه رو به مفت شماع فلک
شمع هنرم داد همی از آغاز
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
ای دست شکوه تو قوی از اقبال
بر فرق فلک نهاده پای اجلال
در عهد تو دری چو من از بحر هنر
حیف است به زیر پای دوران پامال
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
در دیده چو خار گشته خوابم چه کنم؟
در جوی جگر نمانده آبم چه کنم؟
با اینهمه آشنائی این ساقی عشق
از خون جگر دهد شرابم چه کنم؟
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۸
دلدار نشد به وصل یارم چکنم
نگشوده یکی گره ز کارم چکنم
من دیده برای دیدنش خواستم او
در دیده جان شکست خارم چکنم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
نه در خور داغ تو جبینی دارم
نه لایق حسنت آفرینی دارم
نه نیز به بخت بد قرینی دارم
برحال تباه خود انینی دارم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
شاها ز زمانه گم شد آسایش من
انبار فلک مباش در مالش من
خود ناصیه روان ارسطوی خرد
آراست به داغ بیعت دانش من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای راحت سینه سینه رنجور از تو
وی قبله دیده دیده مهجور از تو
با دشمن من ساخته ای دوراز من
وزدروی تو سوخته ام دور از تو
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۹ - : الهی و کم کنت فی نعمه لک
الهی و کم کنت فی نعمه لک
فما استطعت فی الحمد ما کان حقه
و لا کنت اهلا لها یا الهی
لک الحمد حمدا کما تستحقه
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
می‌بود امیدم که مرا نیست جز او یار
می‌دیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
می‌گفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشه‌نشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تو اگر کناره از ما ز ره مجاز کردی
برصا کشیم نازت چو تو خوبه ناز کردی
سوی عاشقان مفتون نبرد شهی شبیخون
تو به ما ز چشم میگون همه ترکتاز کردی
تو بس ار چه خوب رویی همه دم بهانه جویی
نگذشت گفتگویی که بهانه ساز کردی
به جهان و روزگاران زبتان گلعذاران
نکند کس این بیاران که تو دلنواز کردی
تو انامل بلورین نزدی به زلف مشکین
مگر آنکه ز اهل آئین همه کشف راز کردی
ز رهت چو گشتم آگه تو بطره بستیم ره
سفری که بود کوته بر ما دراز کردی
چو زدی به طره دستی دل عاشقان شکستی
بشکسته باز بستی گرهی که باز کردی
ره موت گیرم از سر شنوم اگر به محشر
به جنازه‌ام تو دلبر زکرم نماز کردی
به خدا صفی علائق ببر از خود و خلائق
سر و جان کجاست لائق که بر او نیاز کردی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
کس خاطر من بیارئی شد نکرد
وز بند غمم زمانی آزاد نکرد
اظهار شکستگی نکردم بکسی
کود داد اگر نکرد بیداد نکرد
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۰
وعده کردی که به من یک دل و یکرو باشی
نه ستمکار و دل آزار و جفا جو باشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۴ - الروح
شنو از روح کآن ربانی آمد
لطیفه جوهر انسانی آمد
بود در اصطلاح قوم اشارت
باصل سر انسان در عبارت
و لیکن هست در نزد اطبا
بخاری بس لطیف و صاف و زیبا
بود از قلب هر آنش تولد
بملک تن کند سیر از تجرد
ز دل تولیدش اسباب حیات است
نفس زان موجب تفریح ذاتست
بخاراتی که از دل زاید آید
نفس آن را ز دل بیرون نماید
کند داخل هوای صاف سالم
بدل از بهر تفریح ملایم
رسد چون بر دماغ آنروح از دل
معین جنبش و حس راست شامل
زند چون دور در تن ز اختصاصی
بهر جا باشدش تأثیر خاصی
نبودم قصد تحقیقات طبی
نه عاشق را بود حمای غبی
تبش هر لحظه از آهی فزونست
دلش مستغرق دریای خون است
نباشد درد عاشق را علاجی
کجا آید بدست از وی مزاجی
بود تحقیق جالینوس و بقراط
بنزدیک طبیبان حق اسقاط
بیان ما ز حال اهل درد است
کشد آن بار دردش را که مرد است
طبیبان الهی صوفیانند
که اسرار ازل را ترجمانند
بما از روح مطلق راز گفتند
ز هر جا اصطلاحی باز گفتند
که هر جا نام آن دلدار چبود
تجلیهای آن رخسار چبود
بهر جا زو دری مفتوح گردد
بجائی عقل و جایی روح گردد
حکیم آن روح را تفسیر کرده
بنفس ناطقه تعبیر کرده
همان معنی که عقل منتخب بود
در اینجا نفس گشت و این عجب بود
خود آن در نزد صوفی جان جانست
نتیجه و جوهر کون و مکانست
غرض هر جا که بینی او هویداست
بوصفی و بنامی آشکار است
دگر در اصطلاح آمد مدلل
که باشد روح اعظم عقل اول
دگر جیریل باشد روح‌الالقا
هم او ملقی القلوب از غیب اعلا
ز «یلقی الروح من امره» یقین است
که ملقی الروح جبریل امین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۷ - السمسمه
عباراتی که ذکرش بس ادق است
بعرفان سمسمه گویند و حق است
در انگشتان ترا باشد عظامی
که از خوردی نیاید در نظامی
بود آن سمسمه نزد اطبا
که چون کنجد بود در چشم بینا
از آنرو سمسمه اندر معارف
عبارات ادق را خواند عارف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۱ - عبدالشکور
بود عبدالشکور آنکس که دایم
بود کارش سپاس و شکر منعم
نداند نعمتی را جز ز حضرت
نه بیند هیچ از وی غیر نعمت
بصورت گر چه آن رنج است و نقمت
نبیند نقمت آنرا در حقیقت
شدید النقمه آمد حق بر اعدا
نباشد نقمتی زان گر چه پیدا
بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت
خلاف اولیا و اهل طاعت
وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار
نماید گر چه آن نقمات و آزار
بسا نعمت که منعم داد و غم بود
بسا نقمت که آن لطف وکرم بود
دهد نعمت بمشرک تا شود دور
دهد نقمت بعارف تا شود نور
بود عبدالشکور آنکس که در رنج
نبیند غیر ناز و نعمت و گنج
بر او زیبا نماید شادی و غم
دگر درد و دوا و عیش و ماتم
معانی ریزد از حق در دلم باز
کنم زان جمله بابی ب تو هم باز
هر آن فردی ز افراد خلایق
که دارد نعمتی از حق بلایق
بود عبدالشکور اندر سپاسش
که فرمودست حق نعمت شناسش
چو بیند نعمت منعم در اشیاء
هم اشیاء جمله او را همچو اعضا
شود پس شاکر او زین جمله نعمت
که حق بنهاده زان برجانش منت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ایا حکیم مسیحا دم ستوده خصال
عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد
به هر مریض که چشم عنایت تو فتد
درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد
مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن
که از تردد او دیده خون همی ریزد
مثانه سرد و ازین غم جگر مرا شده گرم
که هیچ مرغ بدن شهوتی نه انگیزد
تکبری به دماغش چنان شدست پدید
که گر سلام کند فرج، بر نمی خیزد
مثال خسته یکساله سر نهاده به جای
چو...بنده همین آب دیده می ریزد
به حیله جانب خلوت سراش چون ببرم
مثال خر فکند سر به پیش و بستیزد
چو بخت کرد فراموش یار ازین جهتم
دل شکسته بگوئید با که آمیزد
ایا حکیم ز لطف و کرم دوایی کن
وگر نه صوفی مسکین ز شهر بگریزد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ماه من رنجیده شد یا رب گناه من چه بود
من ندانم در ره بخت سیاه من چه بود
گر نمی سوزد دلم در آتش سودای او
هر شبی سوی فلک این دود آه من چه بود
دعوی عشق تو کردم لا نسلم داشتی
این لب خشک و دو چشم تر گواه من چه بود
من نه خود گشتم اسیر عشق آن شوخ این زمان
ای مسلمانان نمی دانم به راه من چه بود
گر سر محبوبی من نیست آن خورشید را
در رخم خندیدن پنهان ماه من چه بود
خلق در کویش بسی بود و من بیچاره هم
گر نه مقصودم بد او هر دم نگاه من چه بود
خلق می پرسند صوفی از چه برگردید یار
چون کنم یاران، نمی دانم گناه من چه بود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم