عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتادهیی به دهانها، همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نهیی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتادهیی به دهانها، همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نهیی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشیها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشیها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
بار من است او به چه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شدهیی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شدهیی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیث عشق در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب میآیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
که عود عشق در مجمر نگنجد
درین ره پاک دامن بایدت بود
که اینجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق
درو اندیشهٔ دیگر نگنجد
برون نه پای جان از پیکر خاک
که جان پاک در پیکر نگنجد
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشینند
سر مویی میانشان درنگنجد
رهی کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلی رهبر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب میآیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
که عود عشق در مجمر نگنجد
درین ره پاک دامن بایدت بود
که اینجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق
درو اندیشهٔ دیگر نگنجد
برون نه پای جان از پیکر خاک
که جان پاک در پیکر نگنجد
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشینند
سر مویی میانشان درنگنجد
رهی کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلی رهبر نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
تو بلندی عظیم و من پستم
چکنم تا به تو رسد دستم
تا که سر زیر پای تو ننهم
نرسم بر چنان که خود هستم
تا چنین هستیی حجابم بود
آن ز من بود رخت بربستم
چون ز هستی خویش نیست شدم
لاجرم یا نه نیست یا هستم
گرچه وصل تو نیست یک نفسم
اشتیاق تو هست پیوستم
خود تو دانی کز اشتیاق تو بود
در دو عالم به هرچه پیوستم
دوش عشقت درآمد از در دل
من ز غیرت ز پای ننشستم
گفت بنشین و جام و جم در ده
تا ز جام جمت کنی مستم
گفتمش جام جام به دستم بود
طفل بودم ز جهل بشکستم
گفت اگر جام جم شکست تورا
دیگری به از آنت بفرستم
سخت درمانده بودم و عاجز
چون شنیدم من این سخن رستم
آفتابی برآمد از جانم
من ز هر دو جهان برون جستم
از بلندی که جان من بر شد
عرش و کرسی به جمله شد پستم
چون شوم من ورای هر دو جهان
ماه و ماهی فتاد در شستم
عمر عطار شد هزاران قرن
چند گویی ز پنجه و شستم
چکنم تا به تو رسد دستم
تا که سر زیر پای تو ننهم
نرسم بر چنان که خود هستم
تا چنین هستیی حجابم بود
آن ز من بود رخت بربستم
چون ز هستی خویش نیست شدم
لاجرم یا نه نیست یا هستم
گرچه وصل تو نیست یک نفسم
اشتیاق تو هست پیوستم
خود تو دانی کز اشتیاق تو بود
در دو عالم به هرچه پیوستم
دوش عشقت درآمد از در دل
من ز غیرت ز پای ننشستم
گفت بنشین و جام و جم در ده
تا ز جام جمت کنی مستم
گفتمش جام جام به دستم بود
طفل بودم ز جهل بشکستم
گفت اگر جام جم شکست تورا
دیگری به از آنت بفرستم
سخت درمانده بودم و عاجز
چون شنیدم من این سخن رستم
آفتابی برآمد از جانم
من ز هر دو جهان برون جستم
از بلندی که جان من بر شد
عرش و کرسی به جمله شد پستم
چون شوم من ورای هر دو جهان
ماه و ماهی فتاد در شستم
عمر عطار شد هزاران قرن
چند گویی ز پنجه و شستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ای ذرهای از نور تو بر عرش اعظم تافته
از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته
آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده
سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته
اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده
پس بیمحابا آمده بر بیش و بر کم تافته
یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم
مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته
بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو
در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته
عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک
بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته
گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را
گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته
از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته
آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده
سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته
اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده
پس بیمحابا آمده بر بیش و بر کم تافته
یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم
مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته
بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو
در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته
عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک
بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته
گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را
گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در پند و اندرز و معراج حضرت ختمی مرتبت
ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا
بیحاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهٔ حدوث عماری کبریا
از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست
روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
میدان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا
دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای
پس پایمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا
از عافیت مپرس که کس را ندادهاند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی
با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا
بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی
آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس
وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
روح القدس خریطهکش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشیهدارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
آورده روزنامهٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک
پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا
ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا
بیحاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهٔ حدوث عماری کبریا
از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست
روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
میدان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا
دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای
پس پایمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا
از عافیت مپرس که کس را ندادهاند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی
با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا
بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی
آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس
وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
روح القدس خریطهکش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشیهدارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
آورده روزنامهٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک
پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا
ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده به از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کمپوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب میکن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا، گردی مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده به از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کمپوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب میکن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا، گردی مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی
انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرمآباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرمآباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
اوحدی مراغهای : جام جم
در تصدیق کرامات اولیا
قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند
از ره میکده بر بام سماوات آیند
تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند
گر کرامت نشمارند می و مستی را
از چه در معرض ارباب کرامات آیند
بر سر کوی خرابات خراب اولیتر
زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند
پارسایان که می و میکده را نفی کنند
گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند
ور چو من محرم اسرار خرابات شوند
فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند
بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم
دردمندان تمنای مداوات آیند
تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند
فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند
اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش
آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند
از ره میکده بر بام سماوات آیند
تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند
گر کرامت نشمارند می و مستی را
از چه در معرض ارباب کرامات آیند
بر سر کوی خرابات خراب اولیتر
زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند
پارسایان که می و میکده را نفی کنند
گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند
ور چو من محرم اسرار خرابات شوند
فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند
بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم
دردمندان تمنای مداوات آیند
تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند
فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند
اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش
آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
پیش عاقل نیاز چیست نماز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
مرا که راه نماید کنون به خانهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال میشود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال میشود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو برکشی علم قربت از حریم حرم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
هندوی آن کاکل ترکانه میباید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمیباید شدن
ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه میباید شدن
تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه میباید شدن
ملک جانرا منزل جانانه میباید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه میباید شدن
از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه میباید شدن
تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبهات
با هوای کعبه در بتخانه میباید شدن
هر چه میبینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه میباید شدن
بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه میباید شدن
گفتم ار شکرانه میخواهی به جان استادهام
گفت خواجو از پی شکرانه میباید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمیباید شدن
ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه میباید شدن
تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه میباید شدن
ملک جانرا منزل جانانه میباید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه میباید شدن
از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه میباید شدن
تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبهات
با هوای کعبه در بتخانه میباید شدن
هر چه میبینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه میباید شدن
بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه میباید شدن
گفتم ار شکرانه میخواهی به جان استادهام
گفت خواجو از پی شکرانه میباید شدن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
اندرین ره هر که او یکتا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود
جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود
قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود
گر صفات خود کند یکباره محو
در مقامات بقا یکتا شود
هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی، او تنها شود
از مسما هر که یابد بهرهای
فارغ و آسوده از اسما شود
ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود
ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زندهٔ جاوید در الا شود
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود
گر از این منزل برون رفتی، یقین
دانکه منزلگاهت او ادنی شود
ما به جانان زندهایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟
هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود
هر که را دل رازدار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟
هم به بالا در رسد بیعقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود
جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود
قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود
گر صفات خود کند یکباره محو
در مقامات بقا یکتا شود
هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی، او تنها شود
از مسما هر که یابد بهرهای
فارغ و آسوده از اسما شود
ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود
ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زندهٔ جاوید در الا شود
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود
گر از این منزل برون رفتی، یقین
دانکه منزلگاهت او ادنی شود
ما به جانان زندهایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟
هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود
هر که را دل رازدار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟
هم به بالا در رسد بیعقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود