عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۷
در دل اثر از تیغ کند زخم زبان بیش
صد پیرهن ازتن بود آزردن جان بیش
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از زلزله شد غفلت ابنای زمان بیش
با حرص محال است که اندازه شود جمع
پیوسته بود لقمه موران ز دهان بیش
از قامت خم رفت دل و دست من از کار
از حلقه شدن گرچه شود زورکمان بیش
چون دام در خاک سراپای بود چشم
گردد ز لحد چشم حریصان نگران بیش
مانع نشود طول امل خرده جان را
از موج شود بال و پر ریگ روان بیش
بیهوشی دولت شود از باده دو بالا
در جوش بهاران شود این خواب گران بیش
بی برگ نترسد ز شبیخون حوادث
لرزد دل برگ از نفس سرد خزان بیش
از بی گهری دست صدف شد کف سایل
از ریزش دندان شود اندیشه نان بیش
از پرورش دل همه مشغول به جسمند
از آینه دارند غم آینه دان بیش
در فصل خزان برگ به صد رنگ برآید
درپیر بود حسرت الوان ز جوان بیش
از مزد شود سختی هرکار گوارا
حمال ببالد به خود از بار گران بیش
از خصم برونی است بتر خصم درونی
ازخواب حذر می کند از گرگ شبان بیش
از دشمن بیگانه اگر خلق هراسند
صائب کند اندیشه ز اخوان زمان بیش
صد پیرهن ازتن بود آزردن جان بیش
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از زلزله شد غفلت ابنای زمان بیش
با حرص محال است که اندازه شود جمع
پیوسته بود لقمه موران ز دهان بیش
از قامت خم رفت دل و دست من از کار
از حلقه شدن گرچه شود زورکمان بیش
چون دام در خاک سراپای بود چشم
گردد ز لحد چشم حریصان نگران بیش
مانع نشود طول امل خرده جان را
از موج شود بال و پر ریگ روان بیش
بیهوشی دولت شود از باده دو بالا
در جوش بهاران شود این خواب گران بیش
بی برگ نترسد ز شبیخون حوادث
لرزد دل برگ از نفس سرد خزان بیش
از بی گهری دست صدف شد کف سایل
از ریزش دندان شود اندیشه نان بیش
از پرورش دل همه مشغول به جسمند
از آینه دارند غم آینه دان بیش
در فصل خزان برگ به صد رنگ برآید
درپیر بود حسرت الوان ز جوان بیش
از مزد شود سختی هرکار گوارا
حمال ببالد به خود از بار گران بیش
از خصم برونی است بتر خصم درونی
ازخواب حذر می کند از گرگ شبان بیش
از دشمن بیگانه اگر خلق هراسند
صائب کند اندیشه ز اخوان زمان بیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۵۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۳۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۰ - رباعی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
به هر وادی که آبادی است آن وادی جفا دارد
در آن صحرا که معموری نمی باشد صفا دارد
تهی چون شد ز خود نی زیر و بم را ساز می گردد
نوای عیش و عشرت را در این جا بینوا دارد
تسلی، ناشکیبایی، جفا، پیمان شکستن، عهد بربستن
چه گویم این جهان بی وفا با خود چها دارد
نه شادی دارد از بودن نه غم دارد ز نابودن
که در شهر تعلق پادشاهی را گدا دارد
تنی لاغر نه بردارد ز فرش هیچ کس منت
که از پهلوی خود با خویش، نقش بوریا دارد
ندیدم همچو دل کامل عیاری دوربین یاری
که از هر جا چو می پرسم جوابی آشنا دارد
سعیدا طبع وحشی سایهٔ دیوارکی خواهد
دل دیوانهٔ ما رم ز نقش بوریا دارد
در آن صحرا که معموری نمی باشد صفا دارد
تهی چون شد ز خود نی زیر و بم را ساز می گردد
نوای عیش و عشرت را در این جا بینوا دارد
تسلی، ناشکیبایی، جفا، پیمان شکستن، عهد بربستن
چه گویم این جهان بی وفا با خود چها دارد
نه شادی دارد از بودن نه غم دارد ز نابودن
که در شهر تعلق پادشاهی را گدا دارد
تنی لاغر نه بردارد ز فرش هیچ کس منت
که از پهلوی خود با خویش، نقش بوریا دارد
ندیدم همچو دل کامل عیاری دوربین یاری
که از هر جا چو می پرسم جوابی آشنا دارد
سعیدا طبع وحشی سایهٔ دیوارکی خواهد
دل دیوانهٔ ما رم ز نقش بوریا دارد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مرثیه
فغان ز گردش این چرخ کوژپشت کهن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا
کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟
بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا
با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد
آتش بلد نخواهد هرگز براه بالا
با کوچکان بیامیز تا روشناس گردی
گرچه جلی بود خط، بی نقطه نیست خوانا
ای نوجوان مکش سر، از پندهای واعظ
از اره زخمها خورد، تا شد نهال رعنا
کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟
بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا
با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد
آتش بلد نخواهد هرگز براه بالا
با کوچکان بیامیز تا روشناس گردی
گرچه جلی بود خط، بی نقطه نیست خوانا
ای نوجوان مکش سر، از پندهای واعظ
از اره زخمها خورد، تا شد نهال رعنا
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۳- تاریخ فوت نور جهان ملقب به «عارضه» یکی از همسران شاعر
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸