عبارات مورد جستجو در ۷۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته‌تر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیش‌کش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیده‌ای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس می‌زنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آب‌خور است
یا مگر راست می‌کند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینه‌ور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بی‌خبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم‌خطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهٔ شهربانو از عمر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخ‌سوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی‌سپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
می‌نگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه می‌خوری؟ گفتم
می‌خورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یک‌دلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیده‌ام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهٔ فلک است
زال دستان فکندهٔ پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه‌ای که زیب و فر است
درزیی صدرهٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهٔ عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهٔ فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطه‌ای سقر است
تا به غربت فتاده‌ام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بی‌ثمر است
صورت بخت من طویل‌الذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهٔ سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهره‌تر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - دربارهٔ بیماری خود
عارضهٔ تازه بین که رخ به من آورد
درد کهن بارگیر خویشتن آورد
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد
تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی
کز تف گریه گذار در لگن آورد
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد
طعنهٔ بیمار پرس صعب‌تر از تب
کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد
آتش تب در زمین گنجه همه شب
در دم من آه آسمان شکن آورد
صدمهٔ آهم شنید مؤذن شب گفت
زلزلهٔ گنجه باز تاختن آورد
چرخ بدی می‌کند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد
ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز
آبله بین کان نکال بر سفن آورد
در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست
آب حیاتش نگر که در سخن آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در ستایش اتابک اعظم مظفر الدین قزل ارسلان عثمان بن ایلدگز
صبح چون زلف شب براندازد
مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح
در زبان‌های مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدح‌های آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیده‌ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند
خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحه‌های بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
خاکی دل من به آتش آگنده مدار
آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار
چون کار من از بخت فراهم نکنی
در محنت و غم مرا پراکنده مدار
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چه‌گونه باشد احوال این جهانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهان‌باز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمی‌گویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور می‌گفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که می‌سازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود می‌برد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال
ظهور ماه معالی بر آسمان جلال
نتیجهٔ کرم و مردمی و فضل و هنر
طلیعهٔ اثر لطف ایزد متعال
خجسته باد و همایون مبارک و میمون
به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضا
ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده
با یک جهان شمامه به طوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین به نام تو
جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق
سر داده است زهر فنا را به جام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمی‌کند
آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه به دام تو
دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد
گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار به دیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بی‌غروب
تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰
گفتی که سپاس کس مبر بیش
کز دهر به بخت نیک زادی
آری منم از دعای پیران
خورده بر کشت‌زار شادی
باقی شدم از هدایت عم
کاموخت مرا ملک نهادی
عم کرد مرا دعا گه نزغ
گفت افضل شرق و غرب بادی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
سبحان‌الله من و تو ای در خوشاب
پیوسته مخالفیم اندر هر باب
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد
تو بخت منی که برنیائی از خواب
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴۹
مانندهٔ گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروی عجبی که از زمین آزادی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
باز آمد ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمده‌ای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بی‌فایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود
هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟
شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - د‌ر مدح محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی فرماید
ای‌دل اقبال ‌و سعادت نه به سعی ‌و طلب است
این‌چنین‌کامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکه‌دوران‌را گردش به‌خلاف‌حسب است
بختیاری نه به‌اصلست ونسب نی به‌حسب
کامگاری را چونان‌که ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بی‌هنریست
خردی‌نیست‌وگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست‌ کفافی به ‌کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی ‌گفتم و گفتی‌که در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان ‌کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص ‌بی‌چون ‌راچونی به‌ نیایش‌ غلط‌ است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر این‌گونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
این‌قدر بس به مدیحش ‌که ز ابنای زمان
حضرت‌شه را فردی به‌هنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعف‌بینی‌کاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت ‌که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطف‌جانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشم‌جانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت ‌از دَوحَه لطفش به ‌مثل یک ‌ورق است
دوزخ از آتش قهرش به‌اثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت‌ او خصمش از ان‌ در تعب‌ است
بخت جاوید وی و دولت جان‌پرور او
هست فردی ‌که ز دیوان‌ بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شه‌مواجب‌که ترا زین‌پس‌این مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچه‌ام‌محضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمت‌عاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قوی‌تر سبب است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بیا ای یار و بر اغیار می‌خند
بنوش این جام و با خمار می‌خند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار می‌خند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
تو با اقرار و با انکار می‌خند
چو دنیا نیست مأوای حکومت
دلا بر ریش دنیادار می‌خند
زبان بربند و خامش باش در عشق
مشو بی ‌زار و بر آزاد می‌خند
بیا چون نعمت‌الله ناظر حق
ببین دیدار و بر دیدار می‌خند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۹۱
با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
بخت بد ما همی کند سست پیی
ور نه تو چنین سخت گمان نیز نه‌ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۲
تا به کام است فلک، خار گل پیرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
یوسف از خواری اخوان سر کنعانش نیست
هر کجا بخت عزیزی دهد آنجا وطن است
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است