عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۷۴
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتشی در خرمن
عشق آمد و امن جانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۴
سالها گرد زمین چون آسمان گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دوش مرا حالتی روی نمودی عجب
در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب
نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب
من شده در پیش او ذره صفت مضطرب
بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن
جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب
چشم من از نور خور حیران خفاش وار
روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب
از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من
وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب
آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما
واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب
رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق
تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب
این همه در باختم خانه برانداختم
قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب
هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام
پیش نزاری مگو از گهر و از نسب
هیبت آن شب چنان برد دل من که شد
بود من و حال من زار چو باد قصب
خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز
طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب
بار ملامتگران می کشم و می برم
می گذرانم خوشی دور عنا و تعب
یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص
عشق عطیت بود نه هنر مکتسب
حمداً لله که من یافته ام نقد وقت
منتظر نسیه را هست خیالی عجب
ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار
زآینه ی روح ما صیقل آب عنب
در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب
نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب
من شده در پیش او ذره صفت مضطرب
بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن
جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب
چشم من از نور خور حیران خفاش وار
روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب
از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من
وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب
آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما
واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب
رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق
تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب
این همه در باختم خانه برانداختم
قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب
هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام
پیش نزاری مگو از گهر و از نسب
هیبت آن شب چنان برد دل من که شد
بود من و حال من زار چو باد قصب
خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز
طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب
بار ملامتگران می کشم و می برم
می گذرانم خوشی دور عنا و تعب
یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص
عشق عطیت بود نه هنر مکتسب
حمداً لله که من یافته ام نقد وقت
منتظر نسیه را هست خیالی عجب
ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار
زآینه ی روح ما صیقل آب عنب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم
که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم
چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش
مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم
یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند
وگر بیند نمی داند که چون گوید که چون دیدم
ز بس نورِ تجلّی شد جهان بر چشمِ من روشن
ز جان امیّد ببریدم که دل را غرقِ خون دیدم
علاماتِ قیامت ظاهرا بنمود در محشر
بحمدالله اَعلامِ ملامت سرنگون دیدم
عجب نبود که چون فرهاد در شورم که با شیرین
مکانِ خود برون زین بارگاهِ بی ستون دیدم
نه من دیدم که من دانم که دید این حالتِ مشکل
نزاری را ز بس حیرت قوی باری زبون دیدم
ز خود در غصّه می افتم که من آن راز چون گویم
ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم
که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم
چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش
مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم
یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند
وگر بیند نمی داند که چون گوید که چون دیدم
ز بس نورِ تجلّی شد جهان بر چشمِ من روشن
ز جان امیّد ببریدم که دل را غرقِ خون دیدم
علاماتِ قیامت ظاهرا بنمود در محشر
بحمدالله اَعلامِ ملامت سرنگون دیدم
عجب نبود که چون فرهاد در شورم که با شیرین
مکانِ خود برون زین بارگاهِ بی ستون دیدم
نه من دیدم که من دانم که دید این حالتِ مشکل
نزاری را ز بس حیرت قوی باری زبون دیدم
ز خود در غصّه می افتم که من آن راز چون گویم
ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۸
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۴
ازخواجه امام ظهیر الدین اسعد قشیری شنیدم، کی نبیرۀ استاد امام بود، کی گفت مرادر نشابور از جهت صوفیان هفتصد دینار نشابوری قرض افتاده بود، عزم لشکرگاه کردم و لشکر بمرو بود، چون بمیهنه رسیدم فرزندان شیخ بوسعید مرا بازگرفتند چند روزها، و بسیاری مراعات کردند چون مدتی مقام کردم و کارها ساختم تا بمرو روم و پای افزار بپوشیده بودم و برین اندیشه در مشهد شدم، چون چشمم بر تربت شیخ افتاد سر در پیش افکندم و چشم بر هم نهادم،گفتی جملۀ حجابها از پیش چشم من برخاست، شیخ رادیدم معاینه کی مرا میگفت این که تو میکنی پدرت کرد یا جدت کرد؟ برو، بازگرد و بنشین کی هم آنجا مقصود حاصل آید. من بیرون آمدم و گفتم ستور بازدهید و کری بازستانید، کری تا بنشابور گیرید. من بازگشتم و بنشابور آمدم و در خانقاه بنشستم، حقّ سبحانه و تعالی چنان ساخت که هم در آن ماه هفتصد دینار نشابوری وام گزارده شد و آن سال چندان فتوح بود کی بیرون خرج خانقاه چند مستغل نکو از جهت خانقاه راست شد و هیچ سال مرا معیشت بدان فراخی و خوشی نبود به برکت همت و اشارت شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۹۹ - الحقیقة
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۹۰- تاریخ ولادت عبدالکریم یکی از پسران شاعر
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
من اندر خرقه دوش از سوز می غرق عرق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصلتر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح میکردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالقالنور آمدم ربالفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصلتر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح میکردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالقالنور آمدم ربالفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم