عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن
صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن
دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت
ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن
آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین
شهباز عشقی پر گشوده‌ای مرغ جان‌پرواز کن
عشق اینک از ره می‌رسد ای جان به استقبال رو
غم حلقه بر در می‌زند ای دل برو در باز کن
شد زنده از یک پرسشت تا زنده‌ام مانند من
داری گواهی این چنین رو دعوی اعجاز کن
نوعی که هستی خویش را بنما و بر هم زن جهان
از عهد دیگر دلبران این عهد را ممتاز کن
چون بر مراد محتشم غمگین نواز است آن صنم
ای دل تو نازان شو به غم ای غم تو بر دل ناز کن
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
آنان که شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنان که در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۴
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم
وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم
با بیداران ز خویش در خواب شدیم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵۳
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم
بر جملهٔ عاشقان به انکار بدم
دیوانه و مست و لاابالی گشتم
گوئیکه همه عمر در این کار بدم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۵۹
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می‌ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۲۴
مسلمان می‌شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه‌ام چون شمع صد زنّار پیدا شد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۱۳
من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۸
در عشق دل من چو پریشانی گشت
در پای آمد بیسر و سامانی گشت
هرچند برونِ پرده حیرانی بود
چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن
دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم
و امروز به میخانه شدم بی سر و بن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سفالم را می او جام جم کرد
سفالم را می او جام جم کرد
درون قطره ام پوشیده یم کرد
خرد اندر سرم بتخانه ئی ریخت
خلیل عشق دیرم را حرم کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر
رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر
بر سر بام آ ، نقاب از چهره بیباکانه کش
نیست در کوی تو چون من آرزومندی دگر
بسکه غیرت میبرم از دیدهٔ بینای خویش
از نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگر
یک نگه یک خندهٔ دزدیده یک تابنده اشک
بهر پیمان محبت نیست سوگندی دگر
عشق را نازم که از بیتابی روز فراق
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
چنگ تیموری شکست آهنگ تیموری بجاست
سر برون می آرد از ساز سمرقندی دگر
ره مده در کعبه ای پیر حرم اقبال را
هر زمان در آستین دارد خداوندی دگر
کسایی مروزی : دیوان اشعار
سرخ رویی و زرد رویی
نورد بودم ، تا ورد من مُورَّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دل‌گهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع‌ کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد
ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد
محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم
اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد
بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد
مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمی‌دانم چه شد
سیر حسنی دآشتم در حیوت‌آباد خفال
تا شکست آیینه‌ام دلر نمی‌دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم‌کم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست
آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
جز در عشق بهر در که شدم خوار شدم
خار بودم همه از عشق تو گلزار شدم
داشتم تا خبر از خویش نبودم خبری
تا شدم مست می عشق تو هشیار شدم
حرف ما گوش نمیکرد چه گفتیم رضی
کو همه گوش شد و من همه گفتار شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم
خون‌ گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم
بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت
زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم
دل دانه‌ای نبودکه‌گردد به جهد نرم
سودم‌ کف ندامت و دست آسیا شدم
مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی
آماجگاه ناوک تیر قضا شدم
پیغام بوی‌ گل به دماغم نمی رسد
آیینه‌دار عالم رنگ ازکجا شدم
حرفی به جز کریم ندارد زبان من
سلطان کشور طربم تا گدا شدم
یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی
شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم
زین حیرتی‌ که چید نفس فرق و اتحاد
او ساغر غنا زد و من بینوا شدم
نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد
بعد از وداع‌ گل به بهار آشنا شدم
بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌گداخت
زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
نفس را بعد ازین در سوختن افسانه می‌سازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه می‌سازم
به فکر گوهر افتاده‌ست موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بی‌دندانه می‌سازم
خیال مصرع یکتایی‌اش بی‌پرده می‌گردد
به مضمونی‌ که خود را معنی بیگانه می‌سازم
نی‌ام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر می‌کشم بتخانه می‌سازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم
به جسمم استخوان تا صبح‌ گردد شانه می‌سازم
محبت در عدم بی‌نشئه نپسندد غبارم را
همان‌گرد سرت می‌گردم و پیمانه می‌سازم
رم لیلی نگاهان ‌گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه می‌سازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندان‌که تنگی می‌نماید دانه می‌سازم
دما‌غ طاقتی ‌کو تا توان ‌گامی ز خود رفتن
سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه‌ می‌سازم
سر و برگ تسلی دیده‌ام وضع‌ عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه می‌سازم
به‌کام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم می‌دهم برباد و یک دیوانه می‌سازم
مبادا بیدل آن‌گنجی‌که می‌گویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با وبرانه می‌سازم
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
تا داروی دردم سبب درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان و دل و تن هر سه حجابم بودند
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۷
عشق آمد و از مژدهٔ غم شادم کرد
وز بندگی عافیت آزادم کرد
هر موی مرا به یک جهان درد آراست
چندان که خراب بودم آبادم کرد