عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۵ - شمشیر کشیدن نوفل، از جهت جفت مجنون، و در سواد لیلی کوکبه آراستن، و در قتال مردان کوشیدن
خوانندهٔ حرف آشنایی
زین گونه کند سخن سرایی
کان پیر جگر کباب گشته
وز بادهٔ غم خراب گشته
چون زد در عروس نومید
شد ساختهٔ گزند جاوید
شد در پی آنکه تا چه سازد
کان عاشق خسته را نوازد
کرد آنچه ز چاره کردنی بود
نامد به کفش کلید مقصود
چون از طرفی نیافت یاری
برمیر قبیله شد به زاری
نوفل، ملکی بد، آدمی خوی
آزاده و مهربان و دل جوی
از کش و مکش دل ستم کار
در سلسلهٔ بتی گرفتار
هم زحمت عاشقی کشیده
هم شربت عاشقان چشیده
افسانهٔ قیس، کاتش افروخت
هر لحظه همی شنید و میسوخت
چون حالت پیر دید حالی
کرد از بد و نیک خانه خالی
بنواخت به لطف و راز پرسید
وان قصه که داشت باز پرسید
پیر از جگر شکایت اندود
دم بر زد و کرد خانه پر دود
چون کار فتادگان به زاری
جست از پی آن رمیده یاری
او خود غم او ز پیش دانست
وان مصلحت، آن خویش دانست
قاصد طلبید و داد پیغام
سوی پدر بت گل اندام:
کاندیشهٔ آن کند کی بی گفت
دیوانه به ماه نو شود جفت
گر گفت دگر بود درین زیر
گویم سخن از زبان شمشیر
شد پیک و پیام برد در حال
تا شد شنونده بر دگر حال
بگشاد زبان چو آتش تیز
پس گفت جوابی آتش انگیز:
کاندازه کرا بود، درین راز،
کز پردهٔ ما بر آرد آواز؟
کاری که ز نسبتش جداییست
کوشیدن آن نه نیک راییست
کرباس تو گر چه دلپذیرست
پیوند حریر با حریرست
گر مهتر ماست نوفل گرد
مهتر نکند ستیزه با خرد
زان گونه زبون نهایم ما نیز
کارزد گل ما به نرخ گشنیز
چندان غم جان و تن توان خورد
کز پرده برون سخن توان برد
فرمان ده، اگر بدین بهانه،
ما را به بدی کند نشانه
ما نیز به کوشش صوابش
معذور بودیم در جوابش!
پیک آمد و باز داد پاسخ
نوفل ز غضب شد آتشین رخ
لشکر طلبید و بارگی خواست
بیرون قبیله شد صف آراست
خویشان صنم، که آن شنیدند
شان نیز به کین برون دویدند
گشت از دو طرف روانه شمشیر
وآویخت به حمله شیر با شیر
هر تیغ زنی، به خنجر و خشت
سرها همه میدرود و میکشت
مرگ آمد و جان ز سینه میروفت
بر نغمهٔ تیر، پای میکوفت
بر رسم عرب به جهد و ناورد
میکرد ستیزه مرد با مرد
شمشیر کشیده هر دلیری
نوفل به میان چو تند شیری
هر سو که فکند تیغ پولاد
کرد از سر مرد، گردن آزاد
زان کینه که بی دریغ میرفت
یک هفته دو رویه تیغ میرفت
خلقی سوی لعبت حصاری
تنگ آمد از آن ستیزهکاری
گفتند به اتفاق پیران
در سوخته به که خانه ویران
چون فتنهٔ ما برون زد این تاب
آن به که کنیم فتنه در خواب
خیزیم و سبک ز خون لیلی
در خاک روان کنیم سیلی
آفت ز جهان چو گشت گم نام،
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام
هم رخنهٔ فتنه بسته گردد
هم دل ز گزند رسته گردد
مجنون که از آن خبر شد آگاه
بر زد ز درون دل یکی آه
بر میر سپه دوید جوشان
چون سیل که در رسید خروشان
بگرفت عنان مرکبش سخت
میسوخت زخام کاری بخت
گفت: ای همه مرهم از تو آزار
بازا دل ازین ستیزه بازار
گویند ز غصه مهترانش
کاهسته کنیم برکرانش
یعنی چو وی از جهان برافتد
این مشغله از میان برافتد
بر خصم مکش به کینه جویی
تیغی که به خون دوست شویی
آن نیزه مزن به دشمنان بیش
کزوی دل دوستان کنی ریش!
نوفل چو شنید گفت مجنون
از دیده گشاد در مکنون
لابد به نیام کرد شمشیر
در بیشهٔ خویش رفت چون شیر
در گوشهٔ غم نشست نالان
از حالت قیس دست مالان
زین گونه کند سخن سرایی
کان پیر جگر کباب گشته
وز بادهٔ غم خراب گشته
چون زد در عروس نومید
شد ساختهٔ گزند جاوید
شد در پی آنکه تا چه سازد
کان عاشق خسته را نوازد
کرد آنچه ز چاره کردنی بود
نامد به کفش کلید مقصود
چون از طرفی نیافت یاری
برمیر قبیله شد به زاری
نوفل، ملکی بد، آدمی خوی
آزاده و مهربان و دل جوی
از کش و مکش دل ستم کار
در سلسلهٔ بتی گرفتار
هم زحمت عاشقی کشیده
هم شربت عاشقان چشیده
افسانهٔ قیس، کاتش افروخت
هر لحظه همی شنید و میسوخت
چون حالت پیر دید حالی
کرد از بد و نیک خانه خالی
بنواخت به لطف و راز پرسید
وان قصه که داشت باز پرسید
پیر از جگر شکایت اندود
دم بر زد و کرد خانه پر دود
چون کار فتادگان به زاری
جست از پی آن رمیده یاری
او خود غم او ز پیش دانست
وان مصلحت، آن خویش دانست
قاصد طلبید و داد پیغام
سوی پدر بت گل اندام:
کاندیشهٔ آن کند کی بی گفت
دیوانه به ماه نو شود جفت
گر گفت دگر بود درین زیر
گویم سخن از زبان شمشیر
شد پیک و پیام برد در حال
تا شد شنونده بر دگر حال
بگشاد زبان چو آتش تیز
پس گفت جوابی آتش انگیز:
کاندازه کرا بود، درین راز،
کز پردهٔ ما بر آرد آواز؟
کاری که ز نسبتش جداییست
کوشیدن آن نه نیک راییست
کرباس تو گر چه دلپذیرست
پیوند حریر با حریرست
گر مهتر ماست نوفل گرد
مهتر نکند ستیزه با خرد
زان گونه زبون نهایم ما نیز
کارزد گل ما به نرخ گشنیز
چندان غم جان و تن توان خورد
کز پرده برون سخن توان برد
فرمان ده، اگر بدین بهانه،
ما را به بدی کند نشانه
ما نیز به کوشش صوابش
معذور بودیم در جوابش!
پیک آمد و باز داد پاسخ
نوفل ز غضب شد آتشین رخ
لشکر طلبید و بارگی خواست
بیرون قبیله شد صف آراست
خویشان صنم، که آن شنیدند
شان نیز به کین برون دویدند
گشت از دو طرف روانه شمشیر
وآویخت به حمله شیر با شیر
هر تیغ زنی، به خنجر و خشت
سرها همه میدرود و میکشت
مرگ آمد و جان ز سینه میروفت
بر نغمهٔ تیر، پای میکوفت
بر رسم عرب به جهد و ناورد
میکرد ستیزه مرد با مرد
شمشیر کشیده هر دلیری
نوفل به میان چو تند شیری
هر سو که فکند تیغ پولاد
کرد از سر مرد، گردن آزاد
زان کینه که بی دریغ میرفت
یک هفته دو رویه تیغ میرفت
خلقی سوی لعبت حصاری
تنگ آمد از آن ستیزهکاری
گفتند به اتفاق پیران
در سوخته به که خانه ویران
چون فتنهٔ ما برون زد این تاب
آن به که کنیم فتنه در خواب
خیزیم و سبک ز خون لیلی
در خاک روان کنیم سیلی
آفت ز جهان چو گشت گم نام،
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام
هم رخنهٔ فتنه بسته گردد
هم دل ز گزند رسته گردد
مجنون که از آن خبر شد آگاه
بر زد ز درون دل یکی آه
بر میر سپه دوید جوشان
چون سیل که در رسید خروشان
بگرفت عنان مرکبش سخت
میسوخت زخام کاری بخت
گفت: ای همه مرهم از تو آزار
بازا دل ازین ستیزه بازار
گویند ز غصه مهترانش
کاهسته کنیم برکرانش
یعنی چو وی از جهان برافتد
این مشغله از میان برافتد
بر خصم مکش به کینه جویی
تیغی که به خون دوست شویی
آن نیزه مزن به دشمنان بیش
کزوی دل دوستان کنی ریش!
نوفل چو شنید گفت مجنون
از دیده گشاد در مکنون
لابد به نیام کرد شمشیر
در بیشهٔ خویش رفت چون شیر
در گوشهٔ غم نشست نالان
از حالت قیس دست مالان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۶ - دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسهٔ نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستارهٔ مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن
توقیع کش مثال این حرف
در نامه، سخن چنین کند صرف
کان سوختهٔ خراب سینه
اورنگ نشین بی خزینه
از نوفلیان چو بی غرض ماند
لختی ز فراق در مرض ماند
چون پیکرش از نشان نستی
آمد قدری به تن درستی
باز از وطن خرد برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
میگشت به گرد و کوه و صحرا
چون خضر، به روضهای خضرا
نی دل خوش و نی خرد فراهم
دیوانه و دیو هر دو با هم
هجرش زده تیر بر نشانه
غم یافته مرگ را بهانه
یاران به تأسف از چنان یار
خویشان به تحیر از چنان کار
او دشت گرفته زار و دل ریش
دشمن به ملامت از پس و پیش
مسکین پدرش به چاره سازی
چون شمع به خویشتن گدازی
هر جا که نشست زار بگریست،
بی گریهٔ زار در جهان کیست؟
وآن مادر خستهٔ جگر سوز
شب رنگ شده، ز بخت بد روز
روزی طربش به شب رسیده
خون جگرش به لب رسیده
روزی ز زبان راست بازی
در گوش پدر رسید رازی
کز مهر و وفای آن یگانه
کاندر همه دهر شد فسانه
زان گونه شدست نوفلش دوست
کان دل شده مغز گشت واین پوست
گوید که: اگر دل آیدش باز
من دخت خودش دهم به صد ناز
پیر از خبری چنان دل انگیز
بر سوخته شد، چو آتش تیز
دیدش سر و تن ز سنگ خسته
چهره ورم و جبین شکسته
پیراهن پاره پاره چون گل
خونابه چکان ز دیده چون مل
از تف هوا چو دود گشته
پشتش ز زمین کبود گشته
اول ز دو دیده سیل خون ریخت
وانگه نمک از جگر برون ریخت:
کای چشم من و چراغ دیده
تو از من و من ز خود رمیده
دارم دل خسته درد پرورد
درمان دلم تویی برین درد
تو دشت گرفته را رو بی حال
مسکین دل مادرت به دنبال
زینگونه که از تو در بلائیم
دیوانه تو نیستی که مائیم
دریاب که عزم کوچ کردم
نزدیک شد آفتاب زردم
انگار گل تو را خزان برد
وآن هم نفسی که داشتی، مرد
یاری که نیایدت در آغوش
آن به که ز دل کنی فراموش
شاخی که برش نه زود باشد
هیزم بود ار چه عود باشد
بید، ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه
تو شاخ رسیده گشتی و تر
نی سایه به مادهی و نی بر
چون عشق بود به دل ، صوابست
مه در شب تیره آفتابست
نوفل که به مهر تست منسوب
دارد پس پرده دختری خوب
در گلشن حسن سرو چالاک
چون قطرهٔ آب آسمان پاک
خورشید رخی خدیجه نامش
پرورده به عصمتی تمامش
جویندش و نوفل، از تکبر،
در رشتهٔ کس، نه بندد آن در
زان رسم وفا که در تو دیدست
پیوند ترا به جان خریدست
در دل، همه صحبت تو جوید
وز شرم، بروی تو نگوید
پرسد خبر تو گاه و بی گاه
هم معتقدست و هم نکوخواه
گر سر به رضاء ما کنی راست
آن خواست از آن توست، بیخواست
هم مادر امید خاص یابد
هم جان پدر خلاص یابد
ور خود زنی از خلاف تیری،
بی جان شده گیر، زال و پیری
گفتیم به تو غم نهانی
از ما سخنی، دگر تو دانی!
دیوانه که این حدیث بشنید
دیوانگیش ز سر بجنبید
میخواست که از درون پر سوز
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز
لیکن، چو فسون پیر بد چست
کرد از دم سخت دیوار سست
در پای پدر فتاد فرزند
گفت ای دم تو مرا زبان بند
با آنکه خرد ز من عنان تافت،
از رای تو، روی چون توان یافت؟
اینست چو خواهش الهی
تن در دادم بهر چه خواهی!
مادر پدر از چنان جوابی
بر آتش دل زدند آبی
رفتند ز خانه بامدادان
پیش پدر عروس شادان
بستند کمر بجست و جویی
کردند سپرده گفت و گویی
نوفل که بخاطر آن هوس داشت
پیش آمد و پاس آن نفس داشت
گشتند، دو دل، مبده، بی غم
رفتند بسوی خانه خرم
بردند ظرایف عروسی
بغدادی و مغربی و روسی
اسباب نشاط و مایهٔ سور
شهد و شکر و گلاب و کافور
بنشست فقیه عیسوی دم
بنیاد نکاح کرد محکم
شد جلوه نما بت حصاری
چون گل ز نسیم نوبهاری
نازک بدنی چو در مکنون
مجنون کن صد هزار مجنون
هر کس به هوس نگاه میکرد
مجنون میدید و آه میکرد
هر کس صفت جمال میگفت
مجنون سخن از خیال میگفت
هر کس گهری خریده میریخت
مجنون ز سرشک دیده میریخت
هر کس ز طرب به کار خود بود
مجنون به هوای یار خود بود
هر کس شمعی بسوز برداشت
مجنون همه سوز در جگر داشت
او قصهٔ جان ریش میخواند
و افسون خلاص خویش میخواند
میکرد به سینه یاد دل خواه
میشست به گریه دست از آن ماه
بیرون خوش و از درونه دل تنگ
تن حاضر و دل هزار فرسنگ
مطرب ز طرب ترانه میزد
او نالهٔ عاشقانه میزد
چون کرد عروس جلوهٔ حور
در پردهٔ مهد گشت مستور
چون شد، گهٔ آنکه، خرم و شاد
هم خوابه شوند سرو و شمشاد
دیوانه به درد خود گرفتار
حیران شده ماه نو در آن کار
نی او همه شب غنود از سوز
نی لعبت تو، ز بخت بد روز
بر بویی گلی که بود یارش
دامن نگرفت هیچ خارش
بر نجد شد و طواف میکرد
با خاطر خود مصاف میکرد
سوزان غزلی که دل کند ریش
میخواند به حسب حالت خویش
مادر که شنید قصهٔ دوش
سوی پدرش دوید بیهوش
ناخن زد و چهره غرق خون کرد
دامن ز سرشک لالهگون کرد
بیچاره پدر ز پا در افتاد
هم شیشه شکست و هم خر افتاد
گشتند موافقان و خوشان
زین واقعه جمله دل پریشان
در نامه، سخن چنین کند صرف
کان سوختهٔ خراب سینه
اورنگ نشین بی خزینه
از نوفلیان چو بی غرض ماند
لختی ز فراق در مرض ماند
چون پیکرش از نشان نستی
آمد قدری به تن درستی
باز از وطن خرد برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
میگشت به گرد و کوه و صحرا
چون خضر، به روضهای خضرا
نی دل خوش و نی خرد فراهم
دیوانه و دیو هر دو با هم
هجرش زده تیر بر نشانه
غم یافته مرگ را بهانه
یاران به تأسف از چنان یار
خویشان به تحیر از چنان کار
او دشت گرفته زار و دل ریش
دشمن به ملامت از پس و پیش
مسکین پدرش به چاره سازی
چون شمع به خویشتن گدازی
هر جا که نشست زار بگریست،
بی گریهٔ زار در جهان کیست؟
وآن مادر خستهٔ جگر سوز
شب رنگ شده، ز بخت بد روز
روزی طربش به شب رسیده
خون جگرش به لب رسیده
روزی ز زبان راست بازی
در گوش پدر رسید رازی
کز مهر و وفای آن یگانه
کاندر همه دهر شد فسانه
زان گونه شدست نوفلش دوست
کان دل شده مغز گشت واین پوست
گوید که: اگر دل آیدش باز
من دخت خودش دهم به صد ناز
پیر از خبری چنان دل انگیز
بر سوخته شد، چو آتش تیز
دیدش سر و تن ز سنگ خسته
چهره ورم و جبین شکسته
پیراهن پاره پاره چون گل
خونابه چکان ز دیده چون مل
از تف هوا چو دود گشته
پشتش ز زمین کبود گشته
اول ز دو دیده سیل خون ریخت
وانگه نمک از جگر برون ریخت:
کای چشم من و چراغ دیده
تو از من و من ز خود رمیده
دارم دل خسته درد پرورد
درمان دلم تویی برین درد
تو دشت گرفته را رو بی حال
مسکین دل مادرت به دنبال
زینگونه که از تو در بلائیم
دیوانه تو نیستی که مائیم
دریاب که عزم کوچ کردم
نزدیک شد آفتاب زردم
انگار گل تو را خزان برد
وآن هم نفسی که داشتی، مرد
یاری که نیایدت در آغوش
آن به که ز دل کنی فراموش
شاخی که برش نه زود باشد
هیزم بود ار چه عود باشد
بید، ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه
تو شاخ رسیده گشتی و تر
نی سایه به مادهی و نی بر
چون عشق بود به دل ، صوابست
مه در شب تیره آفتابست
نوفل که به مهر تست منسوب
دارد پس پرده دختری خوب
در گلشن حسن سرو چالاک
چون قطرهٔ آب آسمان پاک
خورشید رخی خدیجه نامش
پرورده به عصمتی تمامش
جویندش و نوفل، از تکبر،
در رشتهٔ کس، نه بندد آن در
زان رسم وفا که در تو دیدست
پیوند ترا به جان خریدست
در دل، همه صحبت تو جوید
وز شرم، بروی تو نگوید
پرسد خبر تو گاه و بی گاه
هم معتقدست و هم نکوخواه
گر سر به رضاء ما کنی راست
آن خواست از آن توست، بیخواست
هم مادر امید خاص یابد
هم جان پدر خلاص یابد
ور خود زنی از خلاف تیری،
بی جان شده گیر، زال و پیری
گفتیم به تو غم نهانی
از ما سخنی، دگر تو دانی!
دیوانه که این حدیث بشنید
دیوانگیش ز سر بجنبید
میخواست که از درون پر سوز
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز
لیکن، چو فسون پیر بد چست
کرد از دم سخت دیوار سست
در پای پدر فتاد فرزند
گفت ای دم تو مرا زبان بند
با آنکه خرد ز من عنان تافت،
از رای تو، روی چون توان یافت؟
اینست چو خواهش الهی
تن در دادم بهر چه خواهی!
مادر پدر از چنان جوابی
بر آتش دل زدند آبی
رفتند ز خانه بامدادان
پیش پدر عروس شادان
بستند کمر بجست و جویی
کردند سپرده گفت و گویی
نوفل که بخاطر آن هوس داشت
پیش آمد و پاس آن نفس داشت
گشتند، دو دل، مبده، بی غم
رفتند بسوی خانه خرم
بردند ظرایف عروسی
بغدادی و مغربی و روسی
اسباب نشاط و مایهٔ سور
شهد و شکر و گلاب و کافور
بنشست فقیه عیسوی دم
بنیاد نکاح کرد محکم
شد جلوه نما بت حصاری
چون گل ز نسیم نوبهاری
نازک بدنی چو در مکنون
مجنون کن صد هزار مجنون
هر کس به هوس نگاه میکرد
مجنون میدید و آه میکرد
هر کس صفت جمال میگفت
مجنون سخن از خیال میگفت
هر کس گهری خریده میریخت
مجنون ز سرشک دیده میریخت
هر کس ز طرب به کار خود بود
مجنون به هوای یار خود بود
هر کس شمعی بسوز برداشت
مجنون همه سوز در جگر داشت
او قصهٔ جان ریش میخواند
و افسون خلاص خویش میخواند
میکرد به سینه یاد دل خواه
میشست به گریه دست از آن ماه
بیرون خوش و از درونه دل تنگ
تن حاضر و دل هزار فرسنگ
مطرب ز طرب ترانه میزد
او نالهٔ عاشقانه میزد
چون کرد عروس جلوهٔ حور
در پردهٔ مهد گشت مستور
چون شد، گهٔ آنکه، خرم و شاد
هم خوابه شوند سرو و شمشاد
دیوانه به درد خود گرفتار
حیران شده ماه نو در آن کار
نی او همه شب غنود از سوز
نی لعبت تو، ز بخت بد روز
بر بویی گلی که بود یارش
دامن نگرفت هیچ خارش
بر نجد شد و طواف میکرد
با خاطر خود مصاف میکرد
سوزان غزلی که دل کند ریش
میخواند به حسب حالت خویش
مادر که شنید قصهٔ دوش
سوی پدرش دوید بیهوش
ناخن زد و چهره غرق خون کرد
دامن ز سرشک لالهگون کرد
بیچاره پدر ز پا در افتاد
هم شیشه شکست و هم خر افتاد
گشتند موافقان و خوشان
زین واقعه جمله دل پریشان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۹ - خبر یافتن مجنون دردمند، از بیماری لیلی، و از حلقهٔ سگان بیابان زنجیر گسستن، و به حلقه زدن در لیلی آمدن، و از پیش جنازهٔ لیلی را در حلقهٔ رحیل دیدن، و نثار شاهانه از دیده ریختن، و به موافقت محفه عروس، سوی شبستان لحد، بر عزم خلوت صحیحه روان شدن
خوانندهٔ این خط کهنسال
زین گونه نمود صورت حال
کان بت چو ازین سرای غم رفت
با همرهٔ عشق در عدم رفت
مادر که بدید حال لیلی
برداشت به نوحه وای ویلی
آهی ز جگر چنان برآورد
کاختر زدمش فغان برآورد
خویشان بهم آمدند دل تنگ
رخساره، ز خون دیده گل رنگ
کردند، به درد، پیرهن چاک
دستار شرف زدند بر خاک
مجنون ز خبر کشی وفادار
آگه شده بود زحمت یار
آزرده دل و جگر دریده
بر در، به عیادتش رسیده
کامد ز درون در نفیری
وز خانه پدید شد سریری
لیلی گویان برادر و خویش
ایشان ز پس و جنازهٔ در پیش
بردند برون جنازهٔ ماه
برخاست فغان ز کوچه و راه
عاشق که نظارهای چنان دید
برداشت قدم که هم عنان دید
در پیش جنازه رفت خندان
نی درد، و نه داغ دردمندان
از دیده ره جنازه میروفت
میگفت سرود و پای میکوفت
نظم از سرو جد و حال میخواند
خوش خوش غزل وصال میخواند
کالمنه الله، از چنین روز
کز هجر برست، جان پر سوز
در بزم وصال، خوش نشستیم
وز ننگ فراق، باز رستیم
بی منت دیده روی بینیم
بی زحمت لعل بوسه چینیم
بی پردهٔ خلق، جلوه سازیم
بی طعنهٔ خصم، عشق بازیم
آن دست که از جهان بداریم
در گردن یکدگر در آریم
هم خانه شویم موی در موی
هم خوابه بویم روی بر روی
زین خواب دراز بی ملامت
سر بر نکنیم تا قیامت
باید لحدی به تنگی آراست
تا هر دو جسد یکی شود راست
نبود من خسته را درین شور
خلوت کدهای نکوتر از گور
نی بینش دیده بان بافسوس
نی دیده کشی ز چشم جاسوس
افتاده، دو یار داغ دیده
وز غم، به اجل فراغ دیده
ای کامدهای به طعن مجنون،
مردت خوانم، گر آیی اکنون
زین سان همه ره ترانه میزد
رقص خوش عاشقانه میزد
آنرا که درونه زنده وش بود
زین زمزمهٔ فراق خوش بود
وانکس که نداشت لذت درد
در گریهٔ زار خنده میکرد
خلقی به گمان که مرد بی هوش
از بی خودی آمده است در جوش
میرفت، بدان ترنم و تاب
تا خوابگهٔ نگار خوش خواب
چون شد که آنکه دور افلاک
در خاک نهد ودیعت خاک
گریان، جگر زمین گشادند
وان کان نمک درو نهادند
مجنون ز میان انجمن جست
وافتاد به دخمهٔ لحد پست
بگرفت عروس را در آغوش
رو داشت بر روی و دوش بر دوش
دو اختر سعد را به پاکی
افتاد قران به برج خاکی
خویشان صنم ز شرم آن کار
جستند به غیرت اندر ان غار
تاساز کنند، خشم و خون ریز
برکشته زنند خنجر تیز
چون دست به پنجه در زدندش
پیچاک غضب بسر زدندش
او از سر و پنجه بی خبر بود
پنجش به شکنجهٔ دگر بود
با هم شده بود پوست با پوست
پرواز نموده دوست با دوست
کردند به جنبش آزمونش
از جان رمقی نداشت خونش
بازو که حمایل صنم گشت
از هم نگشاد، بس که خم گشت
افتاد به مغزشان غباری
کز یار جدا کنند یاری
پیری دو سه از بزرگواران
گفتند به چشم سیل باران
کاین کار نه شهوت هواییست
سری ز خزینهٔ خداییست
ورنه به هوس، کس نجوید
کز جان عزیز دست شوید
خوش وقت کسی که از دل پاک
در راه وفا چنین شود خاک
وصل ار چه بر اهل دل وبالست
وصلی که چنین بود، حلالست
گر عاشقی این مقام دارد،
تقوای جهان چه نام دارد؟
تا هر دو، نه در مغاک بودند
ز آلایش نفس پاک بودند
و امروز که شهربند خاکند
پیداست که خود چگونه پاکند!
اولی بود از چنین نشانی
پاکیزه تنی به پاک جانی
در هم مکنید حال ایشان
در گردن ما وبال ایشان
از سوز دل، آن حکایت زار
کرد آن همه را، درون دل کار
کردند، به درد اشک ریزی
بر هر دو فتاده خاک بیزی
زان روضه که در گداز گشتند
گریان سوی خانه باز گشتند
زین گونه نمود صورت حال
کان بت چو ازین سرای غم رفت
با همرهٔ عشق در عدم رفت
مادر که بدید حال لیلی
برداشت به نوحه وای ویلی
آهی ز جگر چنان برآورد
کاختر زدمش فغان برآورد
خویشان بهم آمدند دل تنگ
رخساره، ز خون دیده گل رنگ
کردند، به درد، پیرهن چاک
دستار شرف زدند بر خاک
مجنون ز خبر کشی وفادار
آگه شده بود زحمت یار
آزرده دل و جگر دریده
بر در، به عیادتش رسیده
کامد ز درون در نفیری
وز خانه پدید شد سریری
لیلی گویان برادر و خویش
ایشان ز پس و جنازهٔ در پیش
بردند برون جنازهٔ ماه
برخاست فغان ز کوچه و راه
عاشق که نظارهای چنان دید
برداشت قدم که هم عنان دید
در پیش جنازه رفت خندان
نی درد، و نه داغ دردمندان
از دیده ره جنازه میروفت
میگفت سرود و پای میکوفت
نظم از سرو جد و حال میخواند
خوش خوش غزل وصال میخواند
کالمنه الله، از چنین روز
کز هجر برست، جان پر سوز
در بزم وصال، خوش نشستیم
وز ننگ فراق، باز رستیم
بی منت دیده روی بینیم
بی زحمت لعل بوسه چینیم
بی پردهٔ خلق، جلوه سازیم
بی طعنهٔ خصم، عشق بازیم
آن دست که از جهان بداریم
در گردن یکدگر در آریم
هم خانه شویم موی در موی
هم خوابه بویم روی بر روی
زین خواب دراز بی ملامت
سر بر نکنیم تا قیامت
باید لحدی به تنگی آراست
تا هر دو جسد یکی شود راست
نبود من خسته را درین شور
خلوت کدهای نکوتر از گور
نی بینش دیده بان بافسوس
نی دیده کشی ز چشم جاسوس
افتاده، دو یار داغ دیده
وز غم، به اجل فراغ دیده
ای کامدهای به طعن مجنون،
مردت خوانم، گر آیی اکنون
زین سان همه ره ترانه میزد
رقص خوش عاشقانه میزد
آنرا که درونه زنده وش بود
زین زمزمهٔ فراق خوش بود
وانکس که نداشت لذت درد
در گریهٔ زار خنده میکرد
خلقی به گمان که مرد بی هوش
از بی خودی آمده است در جوش
میرفت، بدان ترنم و تاب
تا خوابگهٔ نگار خوش خواب
چون شد که آنکه دور افلاک
در خاک نهد ودیعت خاک
گریان، جگر زمین گشادند
وان کان نمک درو نهادند
مجنون ز میان انجمن جست
وافتاد به دخمهٔ لحد پست
بگرفت عروس را در آغوش
رو داشت بر روی و دوش بر دوش
دو اختر سعد را به پاکی
افتاد قران به برج خاکی
خویشان صنم ز شرم آن کار
جستند به غیرت اندر ان غار
تاساز کنند، خشم و خون ریز
برکشته زنند خنجر تیز
چون دست به پنجه در زدندش
پیچاک غضب بسر زدندش
او از سر و پنجه بی خبر بود
پنجش به شکنجهٔ دگر بود
با هم شده بود پوست با پوست
پرواز نموده دوست با دوست
کردند به جنبش آزمونش
از جان رمقی نداشت خونش
بازو که حمایل صنم گشت
از هم نگشاد، بس که خم گشت
افتاد به مغزشان غباری
کز یار جدا کنند یاری
پیری دو سه از بزرگواران
گفتند به چشم سیل باران
کاین کار نه شهوت هواییست
سری ز خزینهٔ خداییست
ورنه به هوس، کس نجوید
کز جان عزیز دست شوید
خوش وقت کسی که از دل پاک
در راه وفا چنین شود خاک
وصل ار چه بر اهل دل وبالست
وصلی که چنین بود، حلالست
گر عاشقی این مقام دارد،
تقوای جهان چه نام دارد؟
تا هر دو، نه در مغاک بودند
ز آلایش نفس پاک بودند
و امروز که شهربند خاکند
پیداست که خود چگونه پاکند!
اولی بود از چنین نشانی
پاکیزه تنی به پاک جانی
در هم مکنید حال ایشان
در گردن ما وبال ایشان
از سوز دل، آن حکایت زار
کرد آن همه را، درون دل کار
کردند، به درد اشک ریزی
بر هر دو فتاده خاک بیزی
زان روضه که در گداز گشتند
گریان سوی خانه باز گشتند
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
شهی را سیمبر شهزادهای بود
ز زلفش مه به دام افتادهای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش میدویدی
دو گیسو چون دو چوگان میکشیدی
نگه میکردی از پس روی آن ماه
چو باران میفشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان مینمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان مینخواهم
زمانی نیز امان زان مینخواهم
نمیگویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم میدهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که میخواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم میکُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنیام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه میگویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
ز زلفش مه به دام افتادهای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش میدویدی
دو گیسو چون دو چوگان میکشیدی
نگه میکردی از پس روی آن ماه
چو باران میفشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان مینمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان مینخواهم
زمانی نیز امان زان مینخواهم
نمیگویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم میدهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که میخواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم میکُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنیام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه میگویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان
بگرگان پادشاهی پیش بین بود
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت
درآمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش میداشت
که آن شه نیز بس نیکوش میداشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه میگویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
زماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
چو ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار
دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار
لب شیرینش چندانی شکر داشت
که نی پیش لبش بسته کمر داشت
دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود
ازان چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
درآمد آن غلام عالم افروز
بخوبی ره زن هر جا که جانی
به شیرنی شکر ریز جهانی
هزاران دل به مژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک اوفکنده
چودیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش ازو و هوش میداشت
بمردی چشم خود را گوش میداشت
یقین دریافت حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن مست باده گشتند
در آن مستی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس زمَی وز روی دلدار
بفخر اندر دو مستی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که جانش در سر آن سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه میداشت خود را همچو شمعی
شه گرگان چو فخری را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخن ور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بُردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه مست بود آن فخر بیخویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز مَی نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلام از حضرت شاه
برم با خانهٔ خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
اگر باشد پشیمانیش ازین کار
وگر کرده بود بر دل فراموش
وگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش چون بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بیگناهم
به پیش سگ دراندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود مست را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او رانخواهم بُرد با خویش
که شه مستست و ما را کار در پیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
برو ده دست جامه جمله دیبا
غلام مست را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع میسوخت
در سردابه را پس فخر گرگان
ببست القصّه در پیش بزرگان
کلید آنگه بایشان داد و تا روز
بر آن دَر خفت از عشق دلفروز
بمَی چون شاه دیگر روز بنشست
درآمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لب برگشادند
کلید آنگه به پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد فزون کرد
بمستی چون که شه داد آن غلامش
نگه میداشت الحق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید ازین پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
ازان اوست خاصّه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش میزد ازان شادی زبانه
به آخر چون در سردابه بگشاد
زهر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماه رخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پری وش
بیک ره سوخته زارش سر و پای
نه جامه مانده و نه تخت برجای
ز مستی شراب و مستی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش را چنان دید
جهانی آتش آن دم نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بر وی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب درگشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را در آنجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
به صحرا روز و شب میگفت و میگشت
میان خاک و خون میخفت ومیگشت
تو کار افتادهٔ این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه میدانی که عاشق در چه کارست
که سجده گاه او بالای دارست
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت
درآمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش میداشت
که آن شه نیز بس نیکوش میداشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه میگویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
زماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
چو ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار
دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار
لب شیرینش چندانی شکر داشت
که نی پیش لبش بسته کمر داشت
دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود
ازان چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
درآمد آن غلام عالم افروز
بخوبی ره زن هر جا که جانی
به شیرنی شکر ریز جهانی
هزاران دل به مژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک اوفکنده
چودیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش ازو و هوش میداشت
بمردی چشم خود را گوش میداشت
یقین دریافت حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن مست باده گشتند
در آن مستی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس زمَی وز روی دلدار
بفخر اندر دو مستی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که جانش در سر آن سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه میداشت خود را همچو شمعی
شه گرگان چو فخری را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخن ور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بُردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه مست بود آن فخر بیخویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز مَی نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلام از حضرت شاه
برم با خانهٔ خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
اگر باشد پشیمانیش ازین کار
وگر کرده بود بر دل فراموش
وگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش چون بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بیگناهم
به پیش سگ دراندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود مست را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او رانخواهم بُرد با خویش
که شه مستست و ما را کار در پیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
برو ده دست جامه جمله دیبا
غلام مست را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع میسوخت
در سردابه را پس فخر گرگان
ببست القصّه در پیش بزرگان
کلید آنگه بایشان داد و تا روز
بر آن دَر خفت از عشق دلفروز
بمَی چون شاه دیگر روز بنشست
درآمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لب برگشادند
کلید آنگه به پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد فزون کرد
بمستی چون که شه داد آن غلامش
نگه میداشت الحق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید ازین پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
ازان اوست خاصّه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش میزد ازان شادی زبانه
به آخر چون در سردابه بگشاد
زهر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماه رخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پری وش
بیک ره سوخته زارش سر و پای
نه جامه مانده و نه تخت برجای
ز مستی شراب و مستی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش را چنان دید
جهانی آتش آن دم نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بر وی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب درگشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را در آنجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
به صحرا روز و شب میگفت و میگشت
میان خاک و خون میخفت ومیگشت
تو کار افتادهٔ این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه میدانی که عاشق در چه کارست
که سجده گاه او بالای دارست
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
عروسی خواست مردی چون نگاری
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
(۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او
امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بیشان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که میداند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان میداشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده میداشت
چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب مینخفت از عشق بلبل
طریق خارکش میگفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی میکرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزهزاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست میدادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که مینشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که میدانم که قدرش میندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان میکند او
سرم چون گوی گردان میکند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقهور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان مینهم من
سر از تو در بیابان مینهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه میروم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پردهام من
که بر روی تو عشق آوردهام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمیدانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو میداری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر میگفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی میخواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ میزد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان میشست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا میشد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینهور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بودهام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش
که از پس میندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او میفرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان میداشت این راز
ولی پیوسته میجوشید جانش
نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون میشد ازوی
جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون میزد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان میبشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی میجست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بیشان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که میداند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان میداشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده میداشت
چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب مینخفت از عشق بلبل
طریق خارکش میگفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی میکرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزهزاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست میدادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که مینشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که میدانم که قدرش میندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان میکند او
سرم چون گوی گردان میکند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقهور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان مینهم من
سر از تو در بیابان مینهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه میروم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پردهام من
که بر روی تو عشق آوردهام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمیدانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو میداری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر میگفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی میخواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ میزد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان میشست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا میشد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینهور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بودهام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش
که از پس میندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او میفرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان میداشت این راز
ولی پیوسته میجوشید جانش
نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون میشد ازوی
جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون میزد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان میبشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی میجست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تریک شد بردیدگانش
تو گفتی دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کاری
بجز موبد نبودش هیچ چاری
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
همی گفت ای دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جای تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانی داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هوای تو برست از هفت کضور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بی غدر هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بی دختر و بی چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بی دختر و بی خانه کردند
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
صترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردندص
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابی جان زندگانی چون توان کرس
مبادا در جهان از من نشانی
اگر بی تو بخواهم زندگانی
پس آنگه سی جمازه ساخت راهی
بریشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتی نزد چان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادی گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانی
بریده دل ز جان و زندگانی
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهی خاک زمین بر سر همی بیخت
گهی خون مژه بر بر همی ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وی را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی
چرا جان در تباهی میگدازی
چه پردازی تن از خونی که جانست
چه ریزی آنکه جان را زو زیانست
توی چشم سرم را روشنایی
توی با بخت نیکم آشنایی
ترا جز نیکی و شادی نخواهم
هم از تو بر تو بیدادی نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزی بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و تن را نزاری
رتا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانی
مرو را همبر و جان و جهانی
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگر چه شاه و شهزدست ریرو
به چاه و فادشاهی نیست چون او
در می گر چه از دستت فتادست
یکی گوهر خدایت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداریچنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جای آن ترنجی داد زرین
دری بست و دو در همبرش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد
نکرد آن بد به جای تو زمانه
که جویی گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسی کرد زین سان
که زود از از کار خودگردی پشیمان
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگینی و سو کواریست
اگار فرمانبری بر خیزی از خاک
بپوشی خسروانی جامهء پاک
نهی بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایی مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروی بر جهانی
به روی از کاخ باغی بشکفاکی
ز گلگون رخ گل خوبی بیاری
به میگون لب می نوشی گساری
به غمزه جان ستانی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دل گشایی
به شاب روزآوری از لاله گونروی
چو شب آری به روز از عنبرین موی
دهی خورشید را از چهره تضویر
نهی بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنی مقدار شکر
به گیسو بشکنی بازار عنبر
دل مردان کنی بر نیکوان سرد
رخ شیران کنی بر آهوان زرد
اگر بر تن کنی پیرایهء خویش
چنین باشی که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل زخوبی گوهر آری
تو در هر جان ز خوشی شکر آری
ز گوهر زیوری کن گوهرت را
ز پیکر جامه ای کن پیکرت را
کجا خوبی بیارایده به گوهر
همان خوشی بفزاید به زیور
جوانی داری و خوبی و شاهی
زون تر زین که تو داری چه خواهی
مکن بر هکم یزدان ناپسندی
مده بی درد ما را دردمندی
ز فریاد نترسد هکم یازدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بی معنی چه خوانی
ز چشم این اشک بیهوده چه رانی
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه بار
تو گفتی گوز بر گندی همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند
جوابش داد ویس ماه فیکر
که گفتار تو جون تخمی است بی بر
دل من سیر گشت از بوی و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به او رنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامی
نه من بینم ز موبد نیکنامی
چو با ویرو بدم خرمای بی خار
کنون خاری که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بی کام بودن بهتر آید
چو او را بود ناکامی بهفرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
بدو گفت ای چرغ و چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادی روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانی درد ایشان
چنان مردی که باشد خارو درویش
ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش
کند سستی و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جای
بماند جاودان با حسرت و واری
جکین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلی دو شه رخ
به نادانی مکن تندی و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز
به آب گل سر و گیسو فرو شوی
پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
کجا ایدر زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی
نخواهم کت بدین زاری ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آییند خرد دارّی و دانی
که تو امروز در شهر کسانی
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکی بهره ز رعنایی شمارند
دگر بهره ز بدرایی شمارند
گهی گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنگه نپسندید ما را
گهی گویاند او خود کیست باری
که ما را زو بیاید برد باری
صواب آنست اگر تو هوشمندی
که ایشان را زبان بر خود ببندی
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شدبه گشی
نباشد عیش او را هیچ خوشی
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختی آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزاد دایه
همانگاه از میان خاک بر خاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همی پیراست دایه روی و مویش
همی گسترد بروی رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همی گفت آه از بخت نگونسار
گه یکباره ز من گشتست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایی
دهد هر یک به درد من گوایی
ببخشانید هر دم بر غربیان
برند از بهر بیماران طابیان
ببخشانید بر چون من غریبی
بیاریدم چو من خواهم طبیبی
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قصا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودی به گیتی داد و داور
مرا بودی گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیری بپیراست
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
زر خسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
لبان چون مشتری فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهی بار
صدو گیسو در برافگنده کمندش
پری در زیر آن هر دو پرندشص
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغی او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتی تودهء گل
لبانش هست گفتی قطرهء مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو
بریشان شاخها از نقرهء ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهء گل نا شکفته
بدو در سی و دو لولو نهفته
به سان سی و دو گوهر در فشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهی با روان بود
چو بر می خاستی سرو روان بود
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
ندیدی هیچ بت چون او بی آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
به خوبی همچو بخت و کامرانی
ز خوشی همچو جان و زندگانی
ز بس زیور چو باغ نوبهاری
ز بس گوهر چو گنج شاهواری
اگر فرزانه آن بت را بدیدی
چو دیوانه به تن جانه دریدی
وگر رصوان بر آن بت بر گذشتی
به چشمش روی حوران زشت گشتی
ور آن بت مرده را آواز دادی
به خاک اندر جوابش باز دادی
و گر رخ را در آب شور شستی
ز پیرامنش نی شکر برستی
و گر بر کهربا لب را بسودی
به ساعت کهربا یاقوت بودی
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت حورشید سیما
بتان جین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
چو ماهی در چمن گاه بهران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یار
که شاهنشاه وی را چه فرستاد
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینی و ز رومی ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
یکایک چون گوزن رودباری
ندیده روی شیر مرغزاری
بخوبی همچو طاو و سان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگین
به گوشش آفرین مانند نفرین
یکی هفته به شادی شاه موبد
گهی می خورد و گه چوگان همی زد
وزان پس رفت یک هفته به نخچیر
نیامد از کمانش بر زمین تیر
نه روز باده خوردن سیم و زر ماند
نه روز صید کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پیروزی چنان زد
که گویش از زمین بر آسمان زد
کف دستش همی بوسید چوگان
سم اسپش همی بوسید میدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که دریک روز دخل یک جهان خورد
کف دستش چو ابری بود باران
به ابراندر قدح چون برق رخشان
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تریک شد بردیدگانش
تو گفتی دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کاری
بجز موبد نبودش هیچ چاری
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
همی گفت ای دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جای تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانی داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هوای تو برست از هفت کضور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بی غدر هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بی دختر و بی چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بی دختر و بی خانه کردند
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
صترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردندص
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابی جان زندگانی چون توان کرس
مبادا در جهان از من نشانی
اگر بی تو بخواهم زندگانی
پس آنگه سی جمازه ساخت راهی
بریشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتی نزد چان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادی گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانی
بریده دل ز جان و زندگانی
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهی خاک زمین بر سر همی بیخت
گهی خون مژه بر بر همی ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وی را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی
چرا جان در تباهی میگدازی
چه پردازی تن از خونی که جانست
چه ریزی آنکه جان را زو زیانست
توی چشم سرم را روشنایی
توی با بخت نیکم آشنایی
ترا جز نیکی و شادی نخواهم
هم از تو بر تو بیدادی نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزی بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و تن را نزاری
رتا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانی
مرو را همبر و جان و جهانی
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگر چه شاه و شهزدست ریرو
به چاه و فادشاهی نیست چون او
در می گر چه از دستت فتادست
یکی گوهر خدایت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداریچنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جای آن ترنجی داد زرین
دری بست و دو در همبرش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد
نکرد آن بد به جای تو زمانه
که جویی گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسی کرد زین سان
که زود از از کار خودگردی پشیمان
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگینی و سو کواریست
اگار فرمانبری بر خیزی از خاک
بپوشی خسروانی جامهء پاک
نهی بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایی مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروی بر جهانی
به روی از کاخ باغی بشکفاکی
ز گلگون رخ گل خوبی بیاری
به میگون لب می نوشی گساری
به غمزه جان ستانی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دل گشایی
به شاب روزآوری از لاله گونروی
چو شب آری به روز از عنبرین موی
دهی خورشید را از چهره تضویر
نهی بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنی مقدار شکر
به گیسو بشکنی بازار عنبر
دل مردان کنی بر نیکوان سرد
رخ شیران کنی بر آهوان زرد
اگر بر تن کنی پیرایهء خویش
چنین باشی که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل زخوبی گوهر آری
تو در هر جان ز خوشی شکر آری
ز گوهر زیوری کن گوهرت را
ز پیکر جامه ای کن پیکرت را
کجا خوبی بیارایده به گوهر
همان خوشی بفزاید به زیور
جوانی داری و خوبی و شاهی
زون تر زین که تو داری چه خواهی
مکن بر هکم یزدان ناپسندی
مده بی درد ما را دردمندی
ز فریاد نترسد هکم یازدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بی معنی چه خوانی
ز چشم این اشک بیهوده چه رانی
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه بار
تو گفتی گوز بر گندی همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند
جوابش داد ویس ماه فیکر
که گفتار تو جون تخمی است بی بر
دل من سیر گشت از بوی و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به او رنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامی
نه من بینم ز موبد نیکنامی
چو با ویرو بدم خرمای بی خار
کنون خاری که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بی کام بودن بهتر آید
چو او را بود ناکامی بهفرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
بدو گفت ای چرغ و چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادی روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانی درد ایشان
چنان مردی که باشد خارو درویش
ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش
کند سستی و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جای
بماند جاودان با حسرت و واری
جکین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلی دو شه رخ
به نادانی مکن تندی و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز
به آب گل سر و گیسو فرو شوی
پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
کجا ایدر زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی
نخواهم کت بدین زاری ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آییند خرد دارّی و دانی
که تو امروز در شهر کسانی
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکی بهره ز رعنایی شمارند
دگر بهره ز بدرایی شمارند
گهی گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنگه نپسندید ما را
گهی گویاند او خود کیست باری
که ما را زو بیاید برد باری
صواب آنست اگر تو هوشمندی
که ایشان را زبان بر خود ببندی
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شدبه گشی
نباشد عیش او را هیچ خوشی
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختی آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزاد دایه
همانگاه از میان خاک بر خاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همی پیراست دایه روی و مویش
همی گسترد بروی رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همی گفت آه از بخت نگونسار
گه یکباره ز من گشتست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایی
دهد هر یک به درد من گوایی
ببخشانید هر دم بر غربیان
برند از بهر بیماران طابیان
ببخشانید بر چون من غریبی
بیاریدم چو من خواهم طبیبی
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قصا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودی به گیتی داد و داور
مرا بودی گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیری بپیراست
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
زر خسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
لبان چون مشتری فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهی بار
صدو گیسو در برافگنده کمندش
پری در زیر آن هر دو پرندشص
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغی او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتی تودهء گل
لبانش هست گفتی قطرهء مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو
بریشان شاخها از نقرهء ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهء گل نا شکفته
بدو در سی و دو لولو نهفته
به سان سی و دو گوهر در فشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهی با روان بود
چو بر می خاستی سرو روان بود
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
ندیدی هیچ بت چون او بی آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
به خوبی همچو بخت و کامرانی
ز خوشی همچو جان و زندگانی
ز بس زیور چو باغ نوبهاری
ز بس گوهر چو گنج شاهواری
اگر فرزانه آن بت را بدیدی
چو دیوانه به تن جانه دریدی
وگر رصوان بر آن بت بر گذشتی
به چشمش روی حوران زشت گشتی
ور آن بت مرده را آواز دادی
به خاک اندر جوابش باز دادی
و گر رخ را در آب شور شستی
ز پیرامنش نی شکر برستی
و گر بر کهربا لب را بسودی
به ساعت کهربا یاقوت بودی
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت حورشید سیما
بتان جین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
چو ماهی در چمن گاه بهران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یار
که شاهنشاه وی را چه فرستاد
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینی و ز رومی ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
یکایک چون گوزن رودباری
ندیده روی شیر مرغزاری
بخوبی همچو طاو و سان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگین
به گوشش آفرین مانند نفرین
یکی هفته به شادی شاه موبد
گهی می خورد و گه چوگان همی زد
وزان پس رفت یک هفته به نخچیر
نیامد از کمانش بر زمین تیر
نه روز باده خوردن سیم و زر ماند
نه روز صید کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پیروزی چنان زد
که گویش از زمین بر آسمان زد
کف دستش همی بوسید چوگان
سم اسپش همی بوسید میدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که دریک روز دخل یک جهان خورد
کف دستش چو ابری بود باران
به ابراندر قدح چون برق رخشان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس
چو دایه ویس را چونان بیاراست
که خورشید از رخ او نور می خواست
دو چشم ویس از گریه نیاسود
تو گفتی هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسی مر دایه را گفت
که بخت شور من با من بر آشفت
دلم را سیر کرد از زندگانی
وزو بر کند بیخ شادمانی
اگر تو مر مرا چاره نجویی
وزین اندیشه جانم را نضویی
من این چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببینم
تو گویی بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موجه
که روزش بادهمچو روز من بد
اگر چه دل به آب صبر شستست
هوای دل هنوز از من نجستست
همی ترسم که روزی هم بجویی
نهفته راز دل روزی بگوید
ز پس آنکه او جوید ز من کام
ترا گسترد باید در رشت دام
که من یک سال نسپارم بدو تن
بپرهیزم ز پادفراه دشمن
نباشد سوک قران کم ز یک سال
مرا یک سال بینی هم بدین حال
ندارد موبدم یک سال آزرم
کجا او را ز من بیم و نه شرم
یکی نیزنگ سال از هوشمندی
مگر مردیش را بر من ببندی
چو سالی بگذرد پس بر گشایی
رهی گرددت چون یابد رهایی
صمگر چون زین سخن سالی بر آید
به من بر روز بدبختی سر آیدص
وگر این چاره کت گفتم نسازی
تو نیز از بخت من هرگز ننازی
شما را باد کام اینجهانی
تو با موبد همی کن شادمانی
که من نیکی به ناکامی نخواهم
همان شادی و بدنامی نخواهم
بهل تا کام موبد برنیاید
و گر جانم برآید نیز شاید
به بی کامی نگویی کام او ده
که بیجانی ز بیکامی مرا به
چو گفت این راز را با دایهء پیر
تو گفتی بردلش زد ناو کی تیر
دو چشم دایه بر وی ماند خیره
جهان بر هردو چشمش گشت تیره
بدو گفت ای چراغ و چشم دایه
نبینم با تو از داد ایچ مایه
سیه دل گشتی از رنج آی
سیاهی از شبه نتوان زدودی
سپاه دیو جادو بر تو ره یافت
ترا از راه داد و مهر بر تافت
ولیکن چون تو بی آرام گشتی
بیکباره خرد را در نوشتی
ندانم چاره جز کام تو جستی
بهافسون شاه را بر تو ببستی
کجا آنگه روی هر دو بیاورد
طلسم هر یکی را صروتی کرد
به آهن هر دوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همی تا بسته ماندی بند آهن
ز بندش بسته ماندی مرد بر زن
و گر بندش کسی بر هم شکستی
همان گه مردی بسته برستی
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ایشان را سحر گاه
زمینی بر لب رودی نشان کرد
مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد یکایک ویس را گفت
که آن افسون کدامین جای بنهفت
بدو گفت آنچه فرمودی بکردم
اگر چه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنودیت جستم
چنین آزاد مردی را ببستم
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخویی سر آید
به حکم ایزدی خرسند گردی
ستیز و کینه از دل در نوردی
نگویی همچنین باشد یکی سال
که نپسندد خرد بر تو چنین حال
چو تو دل خوش کنی با شهریارم
من آن افسون بنهفته بیارم
بر آتش بر نهم یکسر بسوزی
شما را دل به شادی برفروزی
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود هنواره بند شاه محکم
به گوهر آب دارد طبع سردی
به سردی بسته ماند زور مردی
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردی برفروزد
چو دایه ویس را دل کرد خرسند
که تا یک ماه نگشاید ز شه بند
قصای بد ستیز خویش بننود
نگر تا زهر چون بر شکر آلود
بر آمد نیلگون ابری ز دریا
به آب سیل دریا کرد صحرا
رسید آن آب در هر مرغزاری
پدید آمد چو جیحون رودباری
به رود مرو بفزود آب چندان
که نیمی مرو شد از آب ویران
تبه کرد آن نشان و زمین را
ببردی آن بند شاه بافرین را
قصا کرد آن زمین را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش دربماند آن دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر
چران در پیش او بیباک نخچیر
هنوز او زنده بود از بخت کام
فرو مرد از تنش گفتی یک اندام
به راه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمان در صلت دوست
چو زندان بود گفتی برتنش پوست
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتی دور بودی شصت فرسنگ
همان دو شوی کرده ویس بتروی
به مهر دختری مانده چو بی شوی
نه موبد کام ازو دیده نه ویرو
جهان بنگر چه بازی کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامی
بر آوردش به جاه و نیکنامی
چو قدش آفت سرو سهی شد
دو هفته ماه رویش را رهی شد
شکفته شد به رخ بر لالهزارش
به بار آمد زبر سیمثن دونارش
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهای او دگر گشت
بگویم با یک یک حال آن ماه
چه با دایه چه با رمین چه با شاه
بهگفتاری که چون عاشق بخواند
به درد دل ز دیده خون چکانه
بگویم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندین فسانه
که خورشید از رخ او نور می خواست
دو چشم ویس از گریه نیاسود
تو گفتی هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسی مر دایه را گفت
که بخت شور من با من بر آشفت
دلم را سیر کرد از زندگانی
وزو بر کند بیخ شادمانی
اگر تو مر مرا چاره نجویی
وزین اندیشه جانم را نضویی
من این چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببینم
تو گویی بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موجه
که روزش بادهمچو روز من بد
اگر چه دل به آب صبر شستست
هوای دل هنوز از من نجستست
همی ترسم که روزی هم بجویی
نهفته راز دل روزی بگوید
ز پس آنکه او جوید ز من کام
ترا گسترد باید در رشت دام
که من یک سال نسپارم بدو تن
بپرهیزم ز پادفراه دشمن
نباشد سوک قران کم ز یک سال
مرا یک سال بینی هم بدین حال
ندارد موبدم یک سال آزرم
کجا او را ز من بیم و نه شرم
یکی نیزنگ سال از هوشمندی
مگر مردیش را بر من ببندی
چو سالی بگذرد پس بر گشایی
رهی گرددت چون یابد رهایی
صمگر چون زین سخن سالی بر آید
به من بر روز بدبختی سر آیدص
وگر این چاره کت گفتم نسازی
تو نیز از بخت من هرگز ننازی
شما را باد کام اینجهانی
تو با موبد همی کن شادمانی
که من نیکی به ناکامی نخواهم
همان شادی و بدنامی نخواهم
بهل تا کام موبد برنیاید
و گر جانم برآید نیز شاید
به بی کامی نگویی کام او ده
که بیجانی ز بیکامی مرا به
چو گفت این راز را با دایهء پیر
تو گفتی بردلش زد ناو کی تیر
دو چشم دایه بر وی ماند خیره
جهان بر هردو چشمش گشت تیره
بدو گفت ای چراغ و چشم دایه
نبینم با تو از داد ایچ مایه
سیه دل گشتی از رنج آی
سیاهی از شبه نتوان زدودی
سپاه دیو جادو بر تو ره یافت
ترا از راه داد و مهر بر تافت
ولیکن چون تو بی آرام گشتی
بیکباره خرد را در نوشتی
ندانم چاره جز کام تو جستی
بهافسون شاه را بر تو ببستی
کجا آنگه روی هر دو بیاورد
طلسم هر یکی را صروتی کرد
به آهن هر دوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همی تا بسته ماندی بند آهن
ز بندش بسته ماندی مرد بر زن
و گر بندش کسی بر هم شکستی
همان گه مردی بسته برستی
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ایشان را سحر گاه
زمینی بر لب رودی نشان کرد
مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد یکایک ویس را گفت
که آن افسون کدامین جای بنهفت
بدو گفت آنچه فرمودی بکردم
اگر چه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنودیت جستم
چنین آزاد مردی را ببستم
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخویی سر آید
به حکم ایزدی خرسند گردی
ستیز و کینه از دل در نوردی
نگویی همچنین باشد یکی سال
که نپسندد خرد بر تو چنین حال
چو تو دل خوش کنی با شهریارم
من آن افسون بنهفته بیارم
بر آتش بر نهم یکسر بسوزی
شما را دل به شادی برفروزی
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود هنواره بند شاه محکم
به گوهر آب دارد طبع سردی
به سردی بسته ماند زور مردی
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردی برفروزد
چو دایه ویس را دل کرد خرسند
که تا یک ماه نگشاید ز شه بند
قصای بد ستیز خویش بننود
نگر تا زهر چون بر شکر آلود
بر آمد نیلگون ابری ز دریا
به آب سیل دریا کرد صحرا
رسید آن آب در هر مرغزاری
پدید آمد چو جیحون رودباری
به رود مرو بفزود آب چندان
که نیمی مرو شد از آب ویران
تبه کرد آن نشان و زمین را
ببردی آن بند شاه بافرین را
قصا کرد آن زمین را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش دربماند آن دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر
چران در پیش او بیباک نخچیر
هنوز او زنده بود از بخت کام
فرو مرد از تنش گفتی یک اندام
به راه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمان در صلت دوست
چو زندان بود گفتی برتنش پوست
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتی دور بودی شصت فرسنگ
همان دو شوی کرده ویس بتروی
به مهر دختری مانده چو بی شوی
نه موبد کام ازو دیده نه ویرو
جهان بنگر چه بازی کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامی
بر آوردش به جاه و نیکنامی
چو قدش آفت سرو سهی شد
دو هفته ماه رویش را رهی شد
شکفته شد به رخ بر لالهزارش
به بار آمد زبر سیمثن دونارش
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهای او دگر گشت
بگویم با یک یک حال آن ماه
چه با دایه چه با رمین چه با شاه
بهگفتاری که چون عاشق بخواند
به درد دل ز دیده خون چکانه
بگویم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندین فسانه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ
جهان را گوهرو آیین چنین است
که با هم گوهران خود به کین است
هر آن کس را که او خواند براند
هر آن چیزی که او بخشد ستاند
بود تلخش همیشه جفت شیرین
چنان چون آفرینش جفت نفرین
شبش با روز باشد ناز با رنج
بلا با خرمی بدخواه با گنج
نباسد شادمانی بی نژندی
نه پیروزی بود بی مستمندی
بخوان این داستان ویس و رامین
بدو در گونه گون کار جهان بین
گهی اندوه و گه شادی ننوده
گهی بدخواه و گاهی دوست بوده
چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس
دگر راه در میان افتاد ابلیس
فرود کشت آن چراغ مهربانی
بکند از بن درخت شادمانی
شهنشه موبد از قیصر خبر یافت
که قیشر دل ز راه مهر بر تافت
ز بدراهی نهادی دیگر آورد
به خود کامی سر از چنینبر آورد
همه پیمانهای کرده بشکست
بسی کسهای موبد را فرو بست
ز روم آمد سپاهی سوی ایران
بسی آباد را کردند واران
نفیر آمد به در گاه شهنشاه
به تارک بر فشانان خاک در گاه
خروشان سربسر فریاد خواهان
ز بیداد زمانه داد خواهان
شهنشه رای زد رفتن به پیگار
ز باغ ملک بر کندن همه خار
به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
ز هر شهری یکی لشکر بیاورد
سپه گرد آمد اندر مرو چندان
که دشت مرو تنگ آمد بریشان
ز در گاهی بر آمد نالهء نای
به راه افتاد شاه لشکر آرای
سفر باد خزان شد مرو گلزار
چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار
چو بیرون برد شاهنشاه لشکر
به یاد آمدش کار ویس دلبر
که رامین را چگونه دوستدارست
دلش با وی چگونه سازگارست
به نادانی ز من بگریشت یک بار
مرا بی صبر و بی دل کرد و بی یار
اگر یک ره دگر چونان گریزد
به تیغ هجر خون من بریزد
پس آن به کش نگه دارم بدین بار
کجا غم خوردم از جستنش بسیار
جدایی را نیارم دید ازین پس
همین یک ره که دیدستم مرا بس
هر آن گاهی که باشد مرد هشیار
ز سروخی دو بارش کی گزد مار
شتر را بی گمان زانو ببستن
بسی آسان تر از گم گشته جستن
چو زین اندیشان با دل همی راند
همان گه زرد فرخ حاده را خواند
بدو گفت ای گرانمایه برادر
مرا با جان و با دیده برابر
نگر تا تو چنین کردار دیدی
ویا از هیچ داننده شنیدی
که چندین بار با من کرد رامین
دلم را سیر کرد از جان شیرین
همه ساله همی سوزد بر آذر
ز دست دایه و ویس و برادر
بماندستم به دست این سه جادو
برین دردم نیفتد هیچ دارو
نه از بند و نه از زندان بترسند
نه از دوزخ نه از یزدان بترسند
چه شاید کرد با سه دیو دژحیم
که نز شرم آگهی دارند و نز بیم
کند بی شرم هر کاری که خواهد
نترسد زانکه آب او بکاهد
اگر چه شاه شاهان جهانم
ز خود بیچاره تر کس را ندانم
چه سودست این خداوندی و شاهی
که روزم همچو قیرست از سیاهی
همهکس را به گیتی من دهم داد
مرا از بخت خود صد گونه فریاد
ستم دیده ز من مردان صف در
کنون گشته زنی بر من ستمگر
همه بیداد من هست از دل من
که گشت از عاشقی همدست دشمن
جهان از بهر آن بد نام خواهد
که خون من همی در جام خواهد
سیه شد روی نام من به یک ننگ
نضوید آب صد دریا ازو زنگ
ز یک سو زن مرا دشمن گرفته
وزو خورشید نام من گرفته
ز دیگر سو کمین کرده بردار
ز کین بر جان من آهخته خنجر
نهاده چشم تا کی دست یابد
که چون دشمن به قتل من شتابد
ندانم چون بود فرجام کارم
چه خواهد کرد با من روزگارم
درین اندیشه روز و شب چنانم
که با من نیست پنداری روانم
جرا جویم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم در خانهء من
به در بستن چرا جویم بهانه
که آب من بر آمد هم ز خانه
به پیری در بلایی او فتادم
کجا با او بشد گیتی ز یادم
کنون باید همی رفتن به پیگار
بماندن ویس را ایدر بناچار
حصار آهین و بند رویین
بسنبد تا ببیند روی رامین
ندانم هیچ چاره جز یکی کار
که رامین را برم با خود به پیگار
بمانم ویس را ایدر غریوان
ببسته در دز اشکفت دیوان
چو باشد رام در ره ویس در بند
نیابند ایچ گونه روی پیوند
ولیکن دز به تو خواهم سپردن
ترا باید همی تیمار خوردن
دل من بر تو دارد استواری
که در هر کار داری هوشیاری
نباید مر ترا گفتن که چون کن
ز هر کاری تو هشیاری فزون کن
نگه دار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارهء رامین گربز
دو صد منزل زمین پینود خواهم
به نیکی نام خود بفزود خواهم
چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ
شود نامی که می جویم همه ننگ
اگر چه خانه کن باشد دوصد کس
مر ایشان را شکافنده یکی بس
مرا سه جادو اندر خانگاهند
که در نیرنگ جستن سه سپاهند
ز دیوان گر هزاران جشکر آیند
به دستان این سه جادو بر تر آیند
مرا چونان که تو دیدی ببستند
امید شادیم در دل شکستند
به تنبل جامهء صبرم بریدند
به زشتی پردهء نامم دریدند
نبیند غرقه از دریای جوشان
سه یک زان بد که من دیدم ازیشان
چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه
بدو گفت ای به دانش برتر از ماه
منه بر دل تو چندین بار تیمار
که از تیمار گردد مرد بیمار
زنی باری که باشد تا تو چندین
ازو افغان کنی با اشک خونین
گر او در جادوی جز اهرمن نیست
زبونتر زو کسی در دست من نیست
نیابد هیچ بادی نزد او راه
نتابد بر رخانش بر خور و ماه
نبیند تا تو باز آیی ز پیگار
در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار
نگه دارم من آن جادو صنم را
چو دارد مردم سفله درم را
گرامی دارمش هنواره چونان
که دارد مردم آزاده مهمان
شهنشه در زمان با هفتصد گرد
برفت و ویس بانو را به دز برد
که با هم گوهران خود به کین است
هر آن کس را که او خواند براند
هر آن چیزی که او بخشد ستاند
بود تلخش همیشه جفت شیرین
چنان چون آفرینش جفت نفرین
شبش با روز باشد ناز با رنج
بلا با خرمی بدخواه با گنج
نباسد شادمانی بی نژندی
نه پیروزی بود بی مستمندی
بخوان این داستان ویس و رامین
بدو در گونه گون کار جهان بین
گهی اندوه و گه شادی ننوده
گهی بدخواه و گاهی دوست بوده
چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس
دگر راه در میان افتاد ابلیس
فرود کشت آن چراغ مهربانی
بکند از بن درخت شادمانی
شهنشه موبد از قیصر خبر یافت
که قیشر دل ز راه مهر بر تافت
ز بدراهی نهادی دیگر آورد
به خود کامی سر از چنینبر آورد
همه پیمانهای کرده بشکست
بسی کسهای موبد را فرو بست
ز روم آمد سپاهی سوی ایران
بسی آباد را کردند واران
نفیر آمد به در گاه شهنشاه
به تارک بر فشانان خاک در گاه
خروشان سربسر فریاد خواهان
ز بیداد زمانه داد خواهان
شهنشه رای زد رفتن به پیگار
ز باغ ملک بر کندن همه خار
به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
ز هر شهری یکی لشکر بیاورد
سپه گرد آمد اندر مرو چندان
که دشت مرو تنگ آمد بریشان
ز در گاهی بر آمد نالهء نای
به راه افتاد شاه لشکر آرای
سفر باد خزان شد مرو گلزار
چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار
چو بیرون برد شاهنشاه لشکر
به یاد آمدش کار ویس دلبر
که رامین را چگونه دوستدارست
دلش با وی چگونه سازگارست
به نادانی ز من بگریشت یک بار
مرا بی صبر و بی دل کرد و بی یار
اگر یک ره دگر چونان گریزد
به تیغ هجر خون من بریزد
پس آن به کش نگه دارم بدین بار
کجا غم خوردم از جستنش بسیار
جدایی را نیارم دید ازین پس
همین یک ره که دیدستم مرا بس
هر آن گاهی که باشد مرد هشیار
ز سروخی دو بارش کی گزد مار
شتر را بی گمان زانو ببستن
بسی آسان تر از گم گشته جستن
چو زین اندیشان با دل همی راند
همان گه زرد فرخ حاده را خواند
بدو گفت ای گرانمایه برادر
مرا با جان و با دیده برابر
نگر تا تو چنین کردار دیدی
ویا از هیچ داننده شنیدی
که چندین بار با من کرد رامین
دلم را سیر کرد از جان شیرین
همه ساله همی سوزد بر آذر
ز دست دایه و ویس و برادر
بماندستم به دست این سه جادو
برین دردم نیفتد هیچ دارو
نه از بند و نه از زندان بترسند
نه از دوزخ نه از یزدان بترسند
چه شاید کرد با سه دیو دژحیم
که نز شرم آگهی دارند و نز بیم
کند بی شرم هر کاری که خواهد
نترسد زانکه آب او بکاهد
اگر چه شاه شاهان جهانم
ز خود بیچاره تر کس را ندانم
چه سودست این خداوندی و شاهی
که روزم همچو قیرست از سیاهی
همهکس را به گیتی من دهم داد
مرا از بخت خود صد گونه فریاد
ستم دیده ز من مردان صف در
کنون گشته زنی بر من ستمگر
همه بیداد من هست از دل من
که گشت از عاشقی همدست دشمن
جهان از بهر آن بد نام خواهد
که خون من همی در جام خواهد
سیه شد روی نام من به یک ننگ
نضوید آب صد دریا ازو زنگ
ز یک سو زن مرا دشمن گرفته
وزو خورشید نام من گرفته
ز دیگر سو کمین کرده بردار
ز کین بر جان من آهخته خنجر
نهاده چشم تا کی دست یابد
که چون دشمن به قتل من شتابد
ندانم چون بود فرجام کارم
چه خواهد کرد با من روزگارم
درین اندیشه روز و شب چنانم
که با من نیست پنداری روانم
جرا جویم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم در خانهء من
به در بستن چرا جویم بهانه
که آب من بر آمد هم ز خانه
به پیری در بلایی او فتادم
کجا با او بشد گیتی ز یادم
کنون باید همی رفتن به پیگار
بماندن ویس را ایدر بناچار
حصار آهین و بند رویین
بسنبد تا ببیند روی رامین
ندانم هیچ چاره جز یکی کار
که رامین را برم با خود به پیگار
بمانم ویس را ایدر غریوان
ببسته در دز اشکفت دیوان
چو باشد رام در ره ویس در بند
نیابند ایچ گونه روی پیوند
ولیکن دز به تو خواهم سپردن
ترا باید همی تیمار خوردن
دل من بر تو دارد استواری
که در هر کار داری هوشیاری
نباید مر ترا گفتن که چون کن
ز هر کاری تو هشیاری فزون کن
نگه دار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارهء رامین گربز
دو صد منزل زمین پینود خواهم
به نیکی نام خود بفزود خواهم
چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ
شود نامی که می جویم همه ننگ
اگر چه خانه کن باشد دوصد کس
مر ایشان را شکافنده یکی بس
مرا سه جادو اندر خانگاهند
که در نیرنگ جستن سه سپاهند
ز دیوان گر هزاران جشکر آیند
به دستان این سه جادو بر تر آیند
مرا چونان که تو دیدی ببستند
امید شادیم در دل شکستند
به تنبل جامهء صبرم بریدند
به زشتی پردهء نامم دریدند
نبیند غرقه از دریای جوشان
سه یک زان بد که من دیدم ازیشان
چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه
بدو گفت ای به دانش برتر از ماه
منه بر دل تو چندین بار تیمار
که از تیمار گردد مرد بیمار
زنی باری که باشد تا تو چندین
ازو افغان کنی با اشک خونین
گر او در جادوی جز اهرمن نیست
زبونتر زو کسی در دست من نیست
نیابد هیچ بادی نزد او راه
نتابد بر رخانش بر خور و ماه
نبیند تا تو باز آیی ز پیگار
در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار
نگه دارم من آن جادو صنم را
چو دارد مردم سفله درم را
گرامی دارمش هنواره چونان
که دارد مردم آزاده مهمان
شهنشه در زمان با هفتصد گرد
برفت و ویس بانو را به دز برد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس
دز اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهی بود بر جی زاسمان بود
ز سختی سنگ او مانند سندان
نکردی کار بر وی هیچ سوهان
ز بس پهنا یکی نیم جهان بود
ز بس بالا ستونی زاسمان بود
به شب بالاش بودی شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم ندیم ماه بودی
ز راز آسمان آگاه بودی
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهی دیگر بیفزود آسمان را
به پیکر دز چو سنگین مجمری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
حصار از روی آن ماه حصاری
شکفت همچو باغ نو بهاری
سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وی ببسته
همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوی مرو آمد و کام سفر ساخت
سپاهی بود همچون کوه آهن
بتر مردی درو بهتر ز بیژن
به رفتن هر یکی خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگی باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بی کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همی گفتی نهانی با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزی ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنایی
نبیند چشم بختم روشایی
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بی او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداری نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم
چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتی را همی بی او ببینم
اگر باشد تنم بی روی جانان
همان بهتر که باشم نیز بی جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانی
که مر گم خوشترست از زندگانی
اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بی یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز
به دل کردی سرودی دیگر آغاز
دلاگر عاشقی ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتی عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
اگر نالم همی بر داد نالم
که ببریدند شادی را نهالم
ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم
ببار ای چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را داری همی خون
مرا هر گز غمی چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودی به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو باری بدین بار
به باران تازه گردد روی گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روی زردش گرد هجران
همی گفتی سحنهای دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاری گشت یارم
که گویی بسته در رویین حصارم
ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکی خواب از دو چشمم من ستردست
یکی گیتی ز یاد من ببردست
درین سختی اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بی درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانی
که مرگم خوشترست از زندگانی
مرا زین درد کی باشم رهایی
که درمانم توی وز من جدایی
چو رامین را به روی آمد چنین حال
شد از مویه موی از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روی او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیماری چنان شد
که سیمین تیر وی زرین کمان شد
فتاده در عماری زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت
بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند ای خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایی در جهان چون او سواری
به هر فرهنگ چون او نامداری
همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانی به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
اگر روزی ازو آزرده بودی
عفو کردی و خشنودی ننودی
کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهی نماندست
ز کوهش باز جز کاهی نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشای
مرو را این سفر کردن مفرمای
سفر خود خوش نباشد با درستی
نگر تا چون بود با درد و سستی
نمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتی بر وی آسان
به دسرورت شود سوی خراسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی از اندامش بپالود
دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادی تخاره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بی تو یارا زندگانی
نه آسانی نه کام این جهانی
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانی دشمن من
و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد
همه آبش بود جای نهنگان
همه کوهش بود جای پلنگان
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامی راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
نه کوهی بود بر جی زاسمان بود
ز سختی سنگ او مانند سندان
نکردی کار بر وی هیچ سوهان
ز بس پهنا یکی نیم جهان بود
ز بس بالا ستونی زاسمان بود
به شب بالاش بودی شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم ندیم ماه بودی
ز راز آسمان آگاه بودی
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهی دیگر بیفزود آسمان را
به پیکر دز چو سنگین مجمری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
حصار از روی آن ماه حصاری
شکفت همچو باغ نو بهاری
سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وی ببسته
همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوی مرو آمد و کام سفر ساخت
سپاهی بود همچون کوه آهن
بتر مردی درو بهتر ز بیژن
به رفتن هر یکی خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگی باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بی کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همی گفتی نهانی با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزی ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنایی
نبیند چشم بختم روشایی
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بی او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداری نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم
چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتی را همی بی او ببینم
اگر باشد تنم بی روی جانان
همان بهتر که باشم نیز بی جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانی
که مر گم خوشترست از زندگانی
اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بی یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز
به دل کردی سرودی دیگر آغاز
دلاگر عاشقی ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتی عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
اگر نالم همی بر داد نالم
که ببریدند شادی را نهالم
ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم
ببار ای چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را داری همی خون
مرا هر گز غمی چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودی به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو باری بدین بار
به باران تازه گردد روی گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روی زردش گرد هجران
همی گفتی سحنهای دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاری گشت یارم
که گویی بسته در رویین حصارم
ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکی خواب از دو چشمم من ستردست
یکی گیتی ز یاد من ببردست
درین سختی اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بی درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانی
که مرگم خوشترست از زندگانی
مرا زین درد کی باشم رهایی
که درمانم توی وز من جدایی
چو رامین را به روی آمد چنین حال
شد از مویه موی از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روی او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیماری چنان شد
که سیمین تیر وی زرین کمان شد
فتاده در عماری زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت
بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند ای خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایی در جهان چون او سواری
به هر فرهنگ چون او نامداری
همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانی به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
اگر روزی ازو آزرده بودی
عفو کردی و خشنودی ننودی
کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهی نماندست
ز کوهش باز جز کاهی نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشای
مرو را این سفر کردن مفرمای
سفر خود خوش نباشد با درستی
نگر تا چون بود با درد و سستی
نمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتی بر وی آسان
به دسرورت شود سوی خراسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی از اندامش بپالود
دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادی تخاره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بی تو یارا زندگانی
نه آسانی نه کام این جهانی
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانی دشمن من
و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد
همه آبش بود جای نهنگان
همه کوهش بود جای پلنگان
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامی راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس
چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزی و کام خویش بر گشت
سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای تخت و جای لشکر
ز تاجش رخنه دیده روی گردون
ز رختش کوه گشته روی هامون
ز بخت خویش دیده روشنایی
ز شاهان برده گوی پادشایی
ز هر شاهی و هر کضور خدایی
به در غاهش سپاهی یا نوایی
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزی که من شاهم شهان را
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جای سور ماتم
کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
ز کین دل همی جوشید بر جای
زمانی دیر و آنگه جست برپای
نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهی داد
پس آنگه کوس گران شد به در گاه
کهو مه را ز رفتن کرد آگاه
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
همیدون نای روبین شد غریوان
بران دویار در اشکفت دیوان
همی دانست گفتی حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین
شه شاهان همی شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته
سپاهی نیمی از ره نارسیده
به سختی راه یکساله بریده
دگر نیمه کمرهاناگشاده
کلاه راه از سر نا نهاده
به ناکامی همه باوی برفتند
ره اشکفت دیوان بر گرفتند
یکی گفتی که ره مان ناتمامست
کنون این ره تمامی راه رامست
یکی گفتی همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه باز داریم
یکی گفتی که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
همی شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
به راه اندر چو دیوی گرد لشکر
کشیده از ژمین بر آسمان سر
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همی آید به پیروزی شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
پذیره نا شده او را سپهبد
به در گاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
چو بر در گاه روی زرد را دید
ز کین زرد روی اندر هم آورد
بدو گفت ای دلم را بدترین درد
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همی گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
یکی در جادوی با دیو همبر
یکی از ابلهی با خر برابر
یو با گاوان به گه پایی سزایی
چگونه ویس را از رام پایی
سزاوارم به هر دردی که بینم
چو گاوی را به دزداری گزینم
تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته
تو پنداری که کاری نیک کردی
به کار من بسی تیمار خوردی
ز نادانی که هستی می ندانی
که رامین بر تو می خندد نهانی
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
جهان آنگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ
به شادی آمدی زین راه فرخ
مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را
تو شاهی آنچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی
مثل شد در زبان هفت کضور
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
اگر چه آنچه تو گفتی یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
تو بر جانم همی بندی گناهی
مرا در وی نبوده هیچ راهی
تو رامین را ز پیش من ببردی
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی
نه مرغی بود کز پیشت بپرید
جهانی را به پروازی بدرید
نه تیریبد بدین دز چون بر آمد
بدین در های بسته چون در آمد
ببین مهرت بدین در های بسته
بدو بر گرد یکساله نشسته
دزی کش کوه سنگین باره روبین
دروبند آهنین و مهر زرین
به هر راهی نشسته دیدبانان
به هر بامی نشسته پاسبانان
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
کرا باور فند هر گز که رامین
گشاید بندهای بسته چونین
گر یان درهای بسته بر گشادند
دگر ره مهر تو چون بر نهادند
مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور
مگو چیزی که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد
شهنشه گفت زردا چند گویی
ز بند در بهانه چند جویی
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسی بهتر ز قفل و بند بسیار
اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
ببستی خانه را از بیش درگاه
سپرده جای خویشت را به بدخواه
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بی شلوار خود شلوار بندست
چه بندی مند شلوارت به کوشش
که بی شلوار ازو نایدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایی را سپردم
هر آن نامی که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردی بدین حال
سرایی بود نامم بوستان رنگ
سیه کردی در و دیوارش از ننگ
چو لشتی دل گرانی کرد با زرد
کلید در گه از موزه بر آورد
بدو افگند گفتا بند بگشای
که نه زین بند سود آمد نه زین جای
شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهی داد
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر بر آورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین در آمد سیل تیمار
هم اکنون اژدهایی تند بینی
که با وی جادوی را کند بینی
هم اکنون آتشی بینی جهان سوز
که بادودش جهان را شب بود روز
چو در ماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت
دوان در کوهها با دل همی گفت
چه خواهی ای قصا از من چه خواهی
که کارم را نیاری جز تباهی
همی خواهیکه با بختم ستیزی
به تیغ هجر خون من بریزی
گهی جان مرا سختی نمایی
گهی عیش مرا تلخی فزایی
چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کارواینست
روانم چون کآشفته دودمانیست
بدم بر گاه دی چون شهر یاران
کنون غرمی شدم بر کوهساران
صدو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوهص
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویی کبگ بم گشستست و من زیر
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا
صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبرص
صچنان کاری بدین خوبی چنین گشت
تو گویی آسمان من زمین گشتص
بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیس در گیتی قرارم
چو رامین رفت لختی بر سر کوه
دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه
غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویی هر دو پایش
نبودش هیچ چاره جز نشستن
زمانی بر دل و دلبر گرستن
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
نه بینی کابر پیوسته بر آید
چو باران زو ببارد بر گشاید
به هر جایی که بنشست آن و فاجوی
همی راند از سرشک دیدگان جوی
به تنهایی سخنهایی سرایان
که گویند آن سخن مهر آزمایان
همانا دلبرا حالم ندانی
که چون تلخست بی تو زندگانی
چنانم در فراقت ای دلارام
که بر من می بگرید کبگ در دام
که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهی ندارم
ندانم چه نهیب آمد به رویت
چو سختی دید جان مهر جویت
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
فدای روی خوبت باد جانم
فدای من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده ست چهرت
اگر خوبیت یک یک بر شمارم
سر آید زان شمردن روزگارم
اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب رو از من جدا شد
به صد لابه همی خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویم در دهان اژدها ماند
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
گه از روی نگارین گل همی کند
گه از زلف سیه سنبل همی کند
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
چو از دل بر کشیدی آذرین هو
روان از سر بکندی عنبرین مو
دز اشکفتش شدی مانند مجمر
در و اتش ز مشک و هم ز عنبر
همی زد مشت بر سینه بی آزرم
همی راند از مژه خونابهء گرم
دلش بد همچو تفند آهن و روی
که گاه کوفتن آتش جهد زوی
هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کو کبهای رخشان
ز تن بر کنده زربفت بهاری
سیه پوشید جامهء سو کواری
دلش پر درد گشته روی پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
همه تیمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روی چون گلستان
چهل تا جامهء وشی و بیرم
بسان رشته در هم بسته محکم
به پیش ویس بانو او فتاده
هنوز از وی گرهها نا گشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه
به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو
کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت ویسا دیو زادا
که نفرین دو گیتی بر تو بادا
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهی و زندان
فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم
نگویی تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد بر گو
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوی گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
ترا زین پیش بسیار آم
چه پاداش و چه پادافره ننودم
نه از پاداش من رامش پذیری
نه از پادافرهم پرهیز گیری
مگر گرگی همه کس را زیانکار
مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار
ز منظر همچو گوهر با کمالی
ز مخبر همچو بشکسته سفالی
بخوبی و لطیفی چون روانی
ز غدر و بی وفایی چون جهانی
دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو
بسی کردم به دل با تو مدارا
بسی گفتم نهان و آشکارا
مکن ویسا مرا چندین میازار
که آزارم هلاکت آورد بار
زندانی بکشتی تخم زشتی
به بار آمد کنون تخمی که کشتی
ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید
نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا
به چشمم ماه بودی مار گشتی
زبس خواری که جستی خوار گشتی
نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
چه آن روزی که من با تو گذارم
چه آن نفشی که بر آبی نگارم
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم
اگر هر گز ز گرگ آید شبانی
ز تو آید وفا و مهربانی
اگر تو نوشی از تو سیر گشتم
نهال صابری در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادی ندیدم
ز دیدارت همه تلخی چشیدم
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم ز نهار با تو چون تو خوردی
جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هر گز نیندیشی ز رامین
نه رامین هر گز از تو شاد باشد
نه هر گز دلت زو او یاد باشب
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینی مست و مخنور
نه او با تو نماید رود سازی
نه تو او را نمایی دل نوازی
به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هم دو بندالد سنگ خارا
شمانا دوستی با هم نمایید
مرا دشمنترین دشمن شمایید
هر آن گاهی که با هم عشق بازید
بجز تدییر جان من نسازید
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
اگر رای دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه
چه آن کش دشمنی باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گریبان
پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
ز تخت شیر پا اندر کشیدش
میان خاک و خاکستر کشیدش
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
ابر پشت و سرین و سینه و ران
که اندامش چو ناری شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده
همی شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین
ز کافوری تنش شنگرفت می زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد
تنش بسیار جای از زخم چون نیل
روان از نیل خون سرچشمهء نیل
کبودی اندر آن سرخی چنان بود
که گفتی لاله زار و عفران بود
پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
کجا زخمش همه بردوش و سر زد
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد
بیفتادند ویس و دایه بیهوش
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش
چو بیجاده به نقره بر نشانده
و یا خیری به سوسن بر فشانده
ندانست ایچ کس کایشان بمانند
دگر ره نامهء روزی بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند
در خانه بریشان سخت بسته
جهانی دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گردانش یکی او را بدل کرد
به یک هفته به مرو شایگان شد
ز غم خسته دل و خستهروان شد
پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانی روز و شب با دل همی گفت
چه دوداست این که از جانم بر آمد
ازو ناگه جهان بر من سر آمد
چه بود این خشم و این آزار چندین
به جنانی که چون جان بود شیرین
اگر چه شاه شاهان جهانم
درین شاهی به کام دشمانم
چرا با دلبری تندی ننودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم
چرا ای دل شدستی دشمن خویش
به دست خواش پیش سوزی خرمن خویش
همانا عاسقا با جان به کینی
که با امروز فردا را نبینی
به نادانی کنی امروز کاری
که فردا زو گزد بر دلت ماری
مبادا هیچ عاشق تند و سر کش
که تندی افگنده او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردباری
نبیند خرمی از مهر کاری
چرا تندی نماید مهربانی
که از دلدار نشکیبد زمانی
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو در گذارد
به پیروزی و کام خویش بر گشت
سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای تخت و جای لشکر
ز تاجش رخنه دیده روی گردون
ز رختش کوه گشته روی هامون
ز بخت خویش دیده روشنایی
ز شاهان برده گوی پادشایی
ز هر شاهی و هر کضور خدایی
به در غاهش سپاهی یا نوایی
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزی که من شاهم شهان را
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جای سور ماتم
کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
ز کین دل همی جوشید بر جای
زمانی دیر و آنگه جست برپای
نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهی داد
پس آنگه کوس گران شد به در گاه
کهو مه را ز رفتن کرد آگاه
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
همیدون نای روبین شد غریوان
بران دویار در اشکفت دیوان
همی دانست گفتی حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین
شه شاهان همی شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته
سپاهی نیمی از ره نارسیده
به سختی راه یکساله بریده
دگر نیمه کمرهاناگشاده
کلاه راه از سر نا نهاده
به ناکامی همه باوی برفتند
ره اشکفت دیوان بر گرفتند
یکی گفتی که ره مان ناتمامست
کنون این ره تمامی راه رامست
یکی گفتی همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه باز داریم
یکی گفتی که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
همی شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
به راه اندر چو دیوی گرد لشکر
کشیده از ژمین بر آسمان سر
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همی آید به پیروزی شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
پذیره نا شده او را سپهبد
به در گاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
چو بر در گاه روی زرد را دید
ز کین زرد روی اندر هم آورد
بدو گفت ای دلم را بدترین درد
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همی گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
یکی در جادوی با دیو همبر
یکی از ابلهی با خر برابر
یو با گاوان به گه پایی سزایی
چگونه ویس را از رام پایی
سزاوارم به هر دردی که بینم
چو گاوی را به دزداری گزینم
تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته
تو پنداری که کاری نیک کردی
به کار من بسی تیمار خوردی
ز نادانی که هستی می ندانی
که رامین بر تو می خندد نهانی
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
جهان آنگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
سپهبد زرد گفت ای شاه فرخ
به شادی آمدی زین راه فرخ
مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را
تو شاهی آنچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی
مثل شد در زبان هفت کضور
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
اگر چه آنچه تو گفتی یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
تو بر جانم همی بندی گناهی
مرا در وی نبوده هیچ راهی
تو رامین را ز پیش من ببردی
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی
نه مرغی بود کز پیشت بپرید
جهانی را به پروازی بدرید
نه تیریبد بدین دز چون بر آمد
بدین در های بسته چون در آمد
ببین مهرت بدین در های بسته
بدو بر گرد یکساله نشسته
دزی کش کوه سنگین باره روبین
دروبند آهنین و مهر زرین
به هر راهی نشسته دیدبانان
به هر بامی نشسته پاسبانان
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
کرا باور فند هر گز که رامین
گشاید بندهای بسته چونین
گر یان درهای بسته بر گشادند
دگر ره مهر تو چون بر نهادند
مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور
مگو چیزی که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد
شهنشه گفت زردا چند گویی
ز بند در بهانه چند جویی
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسی بهتر ز قفل و بند بسیار
اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
ببستی خانه را از بیش درگاه
سپرده جای خویشت را به بدخواه
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بی شلوار خود شلوار بندست
چه بندی مند شلوارت به کوشش
که بی شلوار ازو نایدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایی را سپردم
هر آن نامی که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردی بدین حال
سرایی بود نامم بوستان رنگ
سیه کردی در و دیوارش از ننگ
چو لشتی دل گرانی کرد با زرد
کلید در گه از موزه بر آورد
بدو افگند گفتا بند بگشای
که نه زین بند سود آمد نه زین جای
شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهی داد
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر بر آورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین در آمد سیل تیمار
هم اکنون اژدهایی تند بینی
که با وی جادوی را کند بینی
هم اکنون آتشی بینی جهان سوز
که بادودش جهان را شب بود روز
چو در ماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
خروشان بیدل و بی صبر و بی جفت
دوان در کوهها با دل همی گفت
چه خواهی ای قصا از من چه خواهی
که کارم را نیاری جز تباهی
همی خواهیکه با بختم ستیزی
به تیغ هجر خون من بریزی
گهی جان مرا سختی نمایی
گهی عیش مرا تلخی فزایی
چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کارواینست
روانم چون کآشفته دودمانیست
بدم بر گاه دی چون شهر یاران
کنون غرمی شدم بر کوهساران
صدو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوهص
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویی کبگ بم گشستست و من زیر
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا
صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبرص
صچنان کاری بدین خوبی چنین گشت
تو گویی آسمان من زمین گشتص
بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیس در گیتی قرارم
چو رامین رفت لختی بر سر کوه
دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه
غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویی هر دو پایش
نبودش هیچ چاره جز نشستن
زمانی بر دل و دلبر گرستن
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
نه بینی کابر پیوسته بر آید
چو باران زو ببارد بر گشاید
به هر جایی که بنشست آن و فاجوی
همی راند از سرشک دیدگان جوی
به تنهایی سخنهایی سرایان
که گویند آن سخن مهر آزمایان
همانا دلبرا حالم ندانی
که چون تلخست بی تو زندگانی
چنانم در فراقت ای دلارام
که بر من می بگرید کبگ در دام
که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهی ندارم
ندانم چه نهیب آمد به رویت
چو سختی دید جان مهر جویت
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
فدای روی خوبت باد جانم
فدای من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده ست چهرت
اگر خوبیت یک یک بر شمارم
سر آید زان شمردن روزگارم
اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب رو از من جدا شد
به صد لابه همی خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویم در دهان اژدها ماند
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
گه از روی نگارین گل همی کند
گه از زلف سیه سنبل همی کند
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
چو از دل بر کشیدی آذرین هو
روان از سر بکندی عنبرین مو
دز اشکفتش شدی مانند مجمر
در و اتش ز مشک و هم ز عنبر
همی زد مشت بر سینه بی آزرم
همی راند از مژه خونابهء گرم
دلش بد همچو تفند آهن و روی
که گاه کوفتن آتش جهد زوی
هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کو کبهای رخشان
ز تن بر کنده زربفت بهاری
سیه پوشید جامهء سو کواری
دلش پر درد گشته روی پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
همه تیمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روی چون گلستان
چهل تا جامهء وشی و بیرم
بسان رشته در هم بسته محکم
به پیش ویس بانو او فتاده
هنوز از وی گرهها نا گشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه
به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو
کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت ویسا دیو زادا
که نفرین دو گیتی بر تو بادا
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهی و زندان
فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم
نگویی تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد بر گو
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوی گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
ترا زین پیش بسیار آم
چه پاداش و چه پادافره ننودم
نه از پاداش من رامش پذیری
نه از پادافرهم پرهیز گیری
مگر گرگی همه کس را زیانکار
مگر دیوی ز نیکی گشته بیزار
ز منظر همچو گوهر با کمالی
ز مخبر همچو بشکسته سفالی
بخوبی و لطیفی چون روانی
ز غدر و بی وفایی چون جهانی
دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو
بسی کردم به دل با تو مدارا
بسی گفتم نهان و آشکارا
مکن ویسا مرا چندین میازار
که آزارم هلاکت آورد بار
زندانی بکشتی تخم زشتی
به بار آمد کنون تخمی که کشتی
ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیی جز ماه و خورشید
نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا
به چشمم ماه بودی مار گشتی
زبس خواری که جستی خوار گشتی
نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
چه آن روزی که من با تو گذارم
چه آن نفشی که بر آبی نگارم
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم
اگر هر گز ز گرگ آید شبانی
ز تو آید وفا و مهربانی
اگر تو نوشی از تو سیر گشتم
نهال صابری در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادی ندیدم
ز دیدارت همه تلخی چشیدم
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم ز نهار با تو چون تو خوردی
جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هر گز نیندیشی ز رامین
نه رامین هر گز از تو شاد باشد
نه هر گز دلت زو او یاد باشب
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینی مست و مخنور
نه او با تو نماید رود سازی
نه تو او را نمایی دل نوازی
به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هم دو بندالد سنگ خارا
شمانا دوستی با هم نمایید
مرا دشمنترین دشمن شمایید
هر آن گاهی که با هم عشق بازید
بجز تدییر جان من نسازید
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
اگر رای دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه
چه آن کش دشمنی باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گریبان
پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
ز تخت شیر پا اندر کشیدش
میان خاک و خاکستر کشیدش
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
ابر پشت و سرین و سینه و ران
که اندامش چو ناری شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده
همی شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین
ز کافوری تنش شنگرفت می زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد
تنش بسیار جای از زخم چون نیل
روان از نیل خون سرچشمهء نیل
کبودی اندر آن سرخی چنان بود
که گفتی لاله زار و عفران بود
پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
کجا زخمش همه بردوش و سر زد
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد
بیفتادند ویس و دایه بیهوش
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش
چو بیجاده به نقره بر نشانده
و یا خیری به سوسن بر فشانده
ندانست ایچ کس کایشان بمانند
دگر ره نامهء روزی بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند
در خانه بریشان سخت بسته
جهانی دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گردانش یکی او را بدل کرد
به یک هفته به مرو شایگان شد
ز غم خسته دل و خستهروان شد
پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانی روز و شب با دل همی گفت
چه دوداست این که از جانم بر آمد
ازو ناگه جهان بر من سر آمد
چه بود این خشم و این آزار چندین
به جنانی که چون جان بود شیرین
اگر چه شاه شاهان جهانم
درین شاهی به کام دشمانم
چرا با دلبری تندی ننودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم
چرا ای دل شدستی دشمن خویش
به دست خواش پیش سوزی خرمن خویش
همانا عاسقا با جان به کینی
که با امروز فردا را نبینی
به نادانی کنی امروز کاری
که فردا زو گزد بر دلت ماری
مبادا هیچ عاشق تند و سر کش
که تندی افگنده او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردباری
نبیند خرمی از مهر کاری
چرا تندی نماید مهربانی
که از دلدار نشکیبد زمانی
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو در گذارد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
مویه کردن شهرو پیش موبد
چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان
به پیش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان
همی گفت ای نیازی جان مادر
به هر دردی رخت در مان مادر
چرا موبد نیاوردت بدین بار
چه بد دیدی ازین دیو ستمگار
چه پیش امد ترا از بخت بد ساز
چه تیمار و چه سختی دیده ای باز
پس آنگه گفت موبد را به زاری
چه عذر آری که ویسم را نیاری
چه کردی آفتاب دلبران را
چرا بی ماه کردی اختران را
شبستانت بدو بودی شبستان
کنون چه این شبستان چه بیابان
سرایت را همی بی نور بینم
بهشتت را همی بی حور بینم
اگر دخت مرا با من سپاری
وگر نه خون کنم دریا به زاری
بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من
بگیریم تا بگیرد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
اگر ویس مرا با من نمایی
وگرنه زین شهنشاهی بر آیی
بگیرد خون ویس دلربایت
شود انگشت پایت بند پایت
چو شهرو پیش موبد زار بگریست
شهنشه نیز هم بسیار بگریست
بدو گفت ار بنالی ور ننالی
مرا زشتی و یا خوبی سگالی
بکردم آنچه پیش و پس نکردم
شکوه خویش و آب تو ببردم
اگر تو روی آن بت روی بینی
میان خاک بینی نقش چینی
یکی سرو سهی بینی بریده
میان خاک و خون در خوابنیده
جوانی بر تن سیمینش نالان
چه خوبی بر رخ گلگونش گریان
نهفته ابر گل خورشید رویش
بخورده زنگ خون زنجیر مویش
چو بشنید این سخن شهرو ز موبد
چو کوهی خویشتن را بر زمین زد
زمین ز اندام او شد خر من گل
سرای از اشک او شد ساغر مل
ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار
به خاک اندر همی پیچید چون مار
همی گفت ای فرو مایه زمانه
بدزدیدی ز من در یگانه
مگر گفتست با تو هوشیاری
که گر دزدی کنی در دزد باری
مگر چون من بدان در سخت شادی
که چون گنجش به خاکاندر نهادی
مگر چون دیدی آن سرو بهشتی
به باغ جاودانی در بکشتی
چرا بر کندی آن سرو بار
چو بر کندی چرا کردی نگونسار
نگون گشته صنوبر چون بروید
به زیر خاک عنبر چون ببوید
الا ای خاک مردم خوار تا کی
خوری ماه و نگار و خرو و کی
نه بس بود آنکه خوردی تا به امروز
کنون خوردی چنان ماه دل افروز
بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من
به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو
به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
مگر پروین به دردو شد نظاره
که گرد آمد بهم چندین ستاره
نگارا شرو قدا ماه رویا
بتا زنجیر مویا مشک بویا
تو بودی غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم
من این مُست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم
جهانی را بکشت آنکه ترا کشت
ولیکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرمز روم و هند و ایران
مگر درد مرا دانند درمان
نگارا در جهان بودی تو تنها
ندیدی هیچ کس را با تو همتا
دلت بگرفت از گیتی برفتی
به مینو در سزا جفتی گرفتی
بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ امید من با تو بمردست
کرا شاید کنون پیرایهء تو
کرا یابم به سنگ و سایهء تو
به که شاید پرند پر نگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که یارد بردن آگاهی به ویرو
که گریان شد به مرگ ویسه شهرو
بشد ویس آفتاب ماهرویان
بماندم ویس گویان ویس جویان
بشد ویس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
مه کوه غور بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم من کور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتی بهشتند
به کوه غور در اشکفت دیوان
همی شادی کنند امروز دیوان
همه دانند زین خون خود چه خیزی
چه مایه خون آزادان بریزد
به خون ویسه گر جیحون برانم
ز خون دشمان وز دیدگانم
نباشد قیمت یک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش
الا ای مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان
ز کوه غور گر آب تو زاید
بجای آب زین پس خون نماید
شود امسال خونین جویبارت
بلا روید ز کوه و مرغزارت
فزون از برگها بر شاخساران
سنان بینی و تیغ نامداران
نیارامد شه تو تا به شاهی
ببارد زی تو طوفان تباهی
کمر بندد به خون ویس دلبر
ز بوم با ختر تا بوم خاور
چو آیند از همه گیتی سواران
بسایندت به سم راهواران
جهان بر دست موبد گشت ویران
نیازی دخترم چون شد ز گیهان
شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین
که منده نیست آن یاقوت رنگین
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که منده نیست آن شمشاد آزاد
کنون خوشبوی باشد مشک و عنبر
که مانده نیست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که منده نیست آن رخسار گلگون
حسود ویس بودی روز نوروز
که نه چون روی او بودی دل افروز
کنون امسال گل زیبا بر آید
نبیند چون رخش رعناتر آید
بهار امسال نیکوتر بخندد
که شرم ویس بر وی ره نبندد
دریغا ویس من بانوی ایران
دریغا ویس من خاتون توران
دریغا ویس من مهر خراسان
دریغا ویس من ماه کهستان
دریغا ویس من ماه سخن گوی
دریغا ویس من سرو سمن بوی
دریغا ویس من خورشید کشور
دریغا ویس من امید مادر
کجایی ای نگار من کجایی
چرا جویی همی از من جدایی
کجا جویم ترا ای ماه تابان
به طارم یا به گلشن یا به ایوان
هر آن روزی بنشستی به طارم
به طارم در تو بودی باغ خرم
هر آن روزی که بنشستی به گلشن
به گلشن در نگشتی ماه روشن
هر آن روزی که بنشستی به ایوان
به ایوان در نبودی تاج کیوان
اگر بی تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله برین خسته دلم داغ
اگر بی تو ببینم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
اگر بی تو ببینم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک جاه
ندانم چون توانم زیست بی تو
که چشمم رودخون بگریست بی تو
ببایستم همی مرگ تو دیدن
به پیری زهر هجرانت چشیدن
اگر بر کوه خارا باشد این درد
به یک ساعت کند مر کوه را گرد
وگر بر ژرف دریا باشد این غم
به یک ساعت کند چون سنگ بی نم
چرا زادم چنین بدنخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند
نبایستم به پیری ماه زادن
بپروردن به دست دیو دادن
روم تا مرگ بنشینم غریوان
بنالم بر دز اشکفت دیوان
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم
دزی کان جای دیوان بود و گر بز
چرا بردند حورم را در آن دز
روم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگی به انبوه
نبینم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامی چنین زنده چرا ام
روم آنجا سپارم جان پاکم
بر آمیزم به خاک ویس خاکم
ولیکن جان خویش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه بر آرم
نشاید ویس من در خاک خفته
شهنشه دیگری در بر گرفته
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگ ریزان
شوم فتنه برانگیزم ز گیهان
بگویم با همه کس راز پنهان
شوم با باد گویم تو همانی
که بوی از ویس من بردی نهانی
به حق آنکه بو از وی گرفتی
هر آن گاهی که بر زلفش برفتی
مرا در خون آن بت باشد یاور
هلاک از دشمان او بر آور
شوم با ماه گویم تو همانی
که بر ویسم حسد بردی نهانی
به حق آنکه بودی آن دلارم
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
مرا یاری ده اندر خون آن ماه
که من خونش همی خواهم ز بدخواه
شوم با مهر گویم کامگارا
به نام خویش یاور باش مارا
کجا خود ویس را افسر تو بودی
و یا بر افسرش گوهر تو بودی
به حق آنکه تو مانند اویی
چو او خوبی چو او رخشنده رویی
به شهر دوستانش نور بفزای
به شهر دشمانش روی منمای
روم با ابر گویم تو همانی
که چون گفتار ویسم در فشانی
دو دست ویس با تو یار بودی
همیشه چون تو گوهر بار بودی
به حق آنکه او بود ابر رادی
بجای برق خنده ش بود و شادی
به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سیل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پیش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
خدایا تو حکیم و بردباری
که بر موبد همی آتش نباری
جهان دادی به دست این ستمگر
که هست اندر بدی هر روز بدتر
نبخشاید همی بر بندگانت
به بیدادی همی سوزد جهانت
چو تیغ آمد همه کارش بریدن
چو گرگ آمد همه رایش دریدن
خدایا داد من بستان ز جانش
تهی کن زو سرای و خان و مانش
چو دود از من بر آورد این ستمگر
تو دود از شادی و جانش برآور
چو موبد دید زریهای شهرو
هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو
بدو گفت ای گرامی تر ز دیده
ز من بسیار گونه رنج دیده
مرا تو خواهری ویرو برادر
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر
مرا ویس است چشم و روشنایی
فزون از جان و چوز و پادشایی
بر آن بی مهر چو نان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم
گر او نا راستی با من نکردی
به کام دل ز مهرم بر بخوردی
کنون حالش همی از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم
من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم
اگر چه من به دست او اسیرم
همی خواهم که در پیشش بمیرم
اگر چه من به داغ او چنینم
همی خواهم که او را شاد بینم
تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روی زرین دست سیمین
کجا من نیز همچون تو نژندم
نژندی خویشتن را کی پسندم
فرستم ویس را از دز بیارم
که با دردش همی طاقم ندارم
ندانم زو چه خواهد دید جانم
خطا گفتم ندانم نیک دانم
بسا تلخی که من خواهم چشیدن
بسا سختی که من خواهم کشیدن
مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان
مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد
هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش
همی بینم سراسر زین دل ریش
دلی دارم که در فرمان من نیست
تو پنداری که این دل زان من نیست
به تخت پادشاهی بر نشسته
چنان گورم به چنگ شیر خسته
در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
مرا کزدست دل روزی طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست
پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوی دز رو
ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور
بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد
هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گوری جسته از دام
بد آن یک ماه رامین دل شکسته
به خان زرد متواری نشسته
پس آنگه زرد پیش شاه شاهن
سخن گفت از پی رامین فراوان
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دگر ره در سرای شاه شاهان
فروزان گشت روی ماه ماهان
به رامش گشت عیش شاه شیرین
به باده بود دست ماه رنگین
گشاده دست شادی بند رادی
گرفته باز رادی کبگ شادی
دگر باره بر آمد روزگاری
که جز رامش نکردند ایچ کاری
زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در می نوشین گرفتند
جهنده شد به نیکی باد ایشان
برفت آن رنجها از یاد ایشان
نه غم ماند نه شادی این جهان را
فنا فرجام باشد هردوان را
به شادی دار را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی
چو روز ما همی بر ما نپاید
درو بیهوده غم خوردن چه باید
نبد همراه با او ماه ماهان
به پیش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان
همی گفت ای نیازی جان مادر
به هر دردی رخت در مان مادر
چرا موبد نیاوردت بدین بار
چه بد دیدی ازین دیو ستمگار
چه پیش امد ترا از بخت بد ساز
چه تیمار و چه سختی دیده ای باز
پس آنگه گفت موبد را به زاری
چه عذر آری که ویسم را نیاری
چه کردی آفتاب دلبران را
چرا بی ماه کردی اختران را
شبستانت بدو بودی شبستان
کنون چه این شبستان چه بیابان
سرایت را همی بی نور بینم
بهشتت را همی بی حور بینم
اگر دخت مرا با من سپاری
وگر نه خون کنم دریا به زاری
بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من
بگیریم تا بگیرد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
اگر ویس مرا با من نمایی
وگرنه زین شهنشاهی بر آیی
بگیرد خون ویس دلربایت
شود انگشت پایت بند پایت
چو شهرو پیش موبد زار بگریست
شهنشه نیز هم بسیار بگریست
بدو گفت ار بنالی ور ننالی
مرا زشتی و یا خوبی سگالی
بکردم آنچه پیش و پس نکردم
شکوه خویش و آب تو ببردم
اگر تو روی آن بت روی بینی
میان خاک بینی نقش چینی
یکی سرو سهی بینی بریده
میان خاک و خون در خوابنیده
جوانی بر تن سیمینش نالان
چه خوبی بر رخ گلگونش گریان
نهفته ابر گل خورشید رویش
بخورده زنگ خون زنجیر مویش
چو بشنید این سخن شهرو ز موبد
چو کوهی خویشتن را بر زمین زد
زمین ز اندام او شد خر من گل
سرای از اشک او شد ساغر مل
ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار
به خاک اندر همی پیچید چون مار
همی گفت ای فرو مایه زمانه
بدزدیدی ز من در یگانه
مگر گفتست با تو هوشیاری
که گر دزدی کنی در دزد باری
مگر چون من بدان در سخت شادی
که چون گنجش به خاکاندر نهادی
مگر چون دیدی آن سرو بهشتی
به باغ جاودانی در بکشتی
چرا بر کندی آن سرو بار
چو بر کندی چرا کردی نگونسار
نگون گشته صنوبر چون بروید
به زیر خاک عنبر چون ببوید
الا ای خاک مردم خوار تا کی
خوری ماه و نگار و خرو و کی
نه بس بود آنکه خوردی تا به امروز
کنون خوردی چنان ماه دل افروز
بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من
به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو
به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
مگر پروین به دردو شد نظاره
که گرد آمد بهم چندین ستاره
نگارا شرو قدا ماه رویا
بتا زنجیر مویا مشک بویا
تو بودی غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم
من این مُست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم
جهانی را بکشت آنکه ترا کشت
ولیکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرمز روم و هند و ایران
مگر درد مرا دانند درمان
نگارا در جهان بودی تو تنها
ندیدی هیچ کس را با تو همتا
دلت بگرفت از گیتی برفتی
به مینو در سزا جفتی گرفتی
بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ امید من با تو بمردست
کرا شاید کنون پیرایهء تو
کرا یابم به سنگ و سایهء تو
به که شاید پرند پر نگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که یارد بردن آگاهی به ویرو
که گریان شد به مرگ ویسه شهرو
بشد ویس آفتاب ماهرویان
بماندم ویس گویان ویس جویان
بشد ویس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
مه کوه غور بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم من کور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتی بهشتند
به کوه غور در اشکفت دیوان
همی شادی کنند امروز دیوان
همه دانند زین خون خود چه خیزی
چه مایه خون آزادان بریزد
به خون ویسه گر جیحون برانم
ز خون دشمان وز دیدگانم
نباشد قیمت یک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش
الا ای مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان
ز کوه غور گر آب تو زاید
بجای آب زین پس خون نماید
شود امسال خونین جویبارت
بلا روید ز کوه و مرغزارت
فزون از برگها بر شاخساران
سنان بینی و تیغ نامداران
نیارامد شه تو تا به شاهی
ببارد زی تو طوفان تباهی
کمر بندد به خون ویس دلبر
ز بوم با ختر تا بوم خاور
چو آیند از همه گیتی سواران
بسایندت به سم راهواران
جهان بر دست موبد گشت ویران
نیازی دخترم چون شد ز گیهان
شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین
که منده نیست آن یاقوت رنگین
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که منده نیست آن شمشاد آزاد
کنون خوشبوی باشد مشک و عنبر
که مانده نیست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که منده نیست آن رخسار گلگون
حسود ویس بودی روز نوروز
که نه چون روی او بودی دل افروز
کنون امسال گل زیبا بر آید
نبیند چون رخش رعناتر آید
بهار امسال نیکوتر بخندد
که شرم ویس بر وی ره نبندد
دریغا ویس من بانوی ایران
دریغا ویس من خاتون توران
دریغا ویس من مهر خراسان
دریغا ویس من ماه کهستان
دریغا ویس من ماه سخن گوی
دریغا ویس من سرو سمن بوی
دریغا ویس من خورشید کشور
دریغا ویس من امید مادر
کجایی ای نگار من کجایی
چرا جویی همی از من جدایی
کجا جویم ترا ای ماه تابان
به طارم یا به گلشن یا به ایوان
هر آن روزی بنشستی به طارم
به طارم در تو بودی باغ خرم
هر آن روزی که بنشستی به گلشن
به گلشن در نگشتی ماه روشن
هر آن روزی که بنشستی به ایوان
به ایوان در نبودی تاج کیوان
اگر بی تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله برین خسته دلم داغ
اگر بی تو ببینم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
اگر بی تو ببینم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک جاه
ندانم چون توانم زیست بی تو
که چشمم رودخون بگریست بی تو
ببایستم همی مرگ تو دیدن
به پیری زهر هجرانت چشیدن
اگر بر کوه خارا باشد این درد
به یک ساعت کند مر کوه را گرد
وگر بر ژرف دریا باشد این غم
به یک ساعت کند چون سنگ بی نم
چرا زادم چنین بدنخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند
نبایستم به پیری ماه زادن
بپروردن به دست دیو دادن
روم تا مرگ بنشینم غریوان
بنالم بر دز اشکفت دیوان
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم
دزی کان جای دیوان بود و گر بز
چرا بردند حورم را در آن دز
روم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگی به انبوه
نبینم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامی چنین زنده چرا ام
روم آنجا سپارم جان پاکم
بر آمیزم به خاک ویس خاکم
ولیکن جان خویش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه بر آرم
نشاید ویس من در خاک خفته
شهنشه دیگری در بر گرفته
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگ ریزان
شوم فتنه برانگیزم ز گیهان
بگویم با همه کس راز پنهان
شوم با باد گویم تو همانی
که بوی از ویس من بردی نهانی
به حق آنکه بو از وی گرفتی
هر آن گاهی که بر زلفش برفتی
مرا در خون آن بت باشد یاور
هلاک از دشمان او بر آور
شوم با ماه گویم تو همانی
که بر ویسم حسد بردی نهانی
به حق آنکه بودی آن دلارم
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
مرا یاری ده اندر خون آن ماه
که من خونش همی خواهم ز بدخواه
شوم با مهر گویم کامگارا
به نام خویش یاور باش مارا
کجا خود ویس را افسر تو بودی
و یا بر افسرش گوهر تو بودی
به حق آنکه تو مانند اویی
چو او خوبی چو او رخشنده رویی
به شهر دوستانش نور بفزای
به شهر دشمانش روی منمای
روم با ابر گویم تو همانی
که چون گفتار ویسم در فشانی
دو دست ویس با تو یار بودی
همیشه چون تو گوهر بار بودی
به حق آنکه او بود ابر رادی
بجای برق خنده ش بود و شادی
به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سیل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پیش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
خدایا تو حکیم و بردباری
که بر موبد همی آتش نباری
جهان دادی به دست این ستمگر
که هست اندر بدی هر روز بدتر
نبخشاید همی بر بندگانت
به بیدادی همی سوزد جهانت
چو تیغ آمد همه کارش بریدن
چو گرگ آمد همه رایش دریدن
خدایا داد من بستان ز جانش
تهی کن زو سرای و خان و مانش
چو دود از من بر آورد این ستمگر
تو دود از شادی و جانش برآور
چو موبد دید زریهای شهرو
هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو
بدو گفت ای گرامی تر ز دیده
ز من بسیار گونه رنج دیده
مرا تو خواهری ویرو برادر
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر
مرا ویس است چشم و روشنایی
فزون از جان و چوز و پادشایی
بر آن بی مهر چو نان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم
گر او نا راستی با من نکردی
به کام دل ز مهرم بر بخوردی
کنون حالش همی از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم
من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم
اگر چه من به دست او اسیرم
همی خواهم که در پیشش بمیرم
اگر چه من به داغ او چنینم
همی خواهم که او را شاد بینم
تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روی زرین دست سیمین
کجا من نیز همچون تو نژندم
نژندی خویشتن را کی پسندم
فرستم ویس را از دز بیارم
که با دردش همی طاقم ندارم
ندانم زو چه خواهد دید جانم
خطا گفتم ندانم نیک دانم
بسا تلخی که من خواهم چشیدن
بسا سختی که من خواهم کشیدن
مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان
مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد
هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش
همی بینم سراسر زین دل ریش
دلی دارم که در فرمان من نیست
تو پنداری که این دل زان من نیست
به تخت پادشاهی بر نشسته
چنان گورم به چنگ شیر خسته
در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
مرا کزدست دل روزی طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست
پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوی دز رو
ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور
بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد
هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گوری جسته از دام
بد آن یک ماه رامین دل شکسته
به خان زرد متواری نشسته
پس آنگه زرد پیش شاه شاهن
سخن گفت از پی رامین فراوان
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دگر ره در سرای شاه شاهان
فروزان گشت روی ماه ماهان
به رامش گشت عیش شاه شیرین
به باده بود دست ماه رنگین
گشاده دست شادی بند رادی
گرفته باز رادی کبگ شادی
دگر باره بر آمد روزگاری
که جز رامش نکردند ایچ کاری
زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در می نوشین گرفتند
جهنده شد به نیکی باد ایشان
برفت آن رنجها از یاد ایشان
نه غم ماند نه شادی این جهان را
فنا فرجام باشد هردوان را
به شادی دار را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی
چو روز ما همی بر ما نپاید
درو بیهوده غم خوردن چه باید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ
چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کی زین فرو مایه کشم بار
همی تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتی خویشتن را
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
چسود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
چه سودست ار بخوبی حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بی بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکی خشت شستن
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیحوده فزایم
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیدباری
چرا از خعس چستم دلگشئی
چرا از غول جستم رهنمایی
چرا از ویس جستم مهر کاری
چرا از دایه جستم استواری
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مردنادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
سزایمگر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
دلم را گر خرد استاد بودی
همیشه نه چنین نا شاد بودی
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همی خوانند نا کس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن بر نیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همی پیمود صد راه
گهی گفتی که این زشتی بپوشم
به بدنامی و رسوایی نکوشم
گهی گفتی هم اکنون باز گردم
بهل تا در جهان آواز گردم
گهی او را خرد خشنود کردی
گه او را دیو خشم آلود کردی
گهی چون آب گشتی روشن و خوش
گهی چون دود گشتی تند و سرکش
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد دردست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوی مرو آمد شتابان
نبودش در سرای خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود در گاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایی کبگ او از بند جسته
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد او فتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردی
بدین درهای بسته چون ببردی
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کی بپاید
درم با بند و ویس از بند رفتست
مگر امشب به دنباوند رفتست
چرا رفتست کاو خود نامدارست
چو صحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
سرای و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نا نهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جای
ندید آن روی دلبند و دلارای
قبایش دید جایی او فتاده
چو جایی کفش زرینش نهاده
کرا هر گز گمان بودی که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
چو اندر باگ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
به رامین گفت خیز اییار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پوهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایی
که تاریکیست با این روشنایی
به جنگ ما همی آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگاری
مرا شاید که باشد زخم خواری
هر آن دردی که تو خواهی کشیدن
هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد
همه شادی و پیروزی ترا باد
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخش بد فسانه
ز تو بوسی وزو صد تازیانه
نخواهم خورد یک خرمای بی خار
نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتی همچو مرده بی روان گشت
به سان صورتی بد مانده بر جای
شده زورش هم از دست و هم از پای
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
پس آنگاه از برش بر خاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایی پیش او چاه
گر از دام گزند آور برون جست
به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایی
نباشد هیچ دشمن چون جدایی
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایی خوار باشد
هر آن گه کان بلا با یار باشد
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس بر جست
چو تیری از کمان خانه بدر جست
چنان بر شد بروی ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
سمنبر ویس هم بر جای بغنود
به یک زاری که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهی بود در شست
دلش ساقی و دو دیده پیاله
رخش می خوار بر خیری و لاله
نگار دست آن روی نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روی آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بد بآیین
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتی زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
به هر راهی و بی راهی برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند
همی جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
شهنشه گفت با ویس سمنبر
نگویی تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
چو من رفتم یکی شب نارمیدی
چو مرغی از سرایم بر پریدی
چو دیوی کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
خرد دور ز تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور داری
دو گوش و چشم کر و کور داری
بود بی سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
حرد بیزار گردد از روانم
چو گویم با تو چندین پند بی مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
همانا یادگار بیمشی تو
که از نیکی همیشه سر کشی تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
سر نیکی اگر بینی ببری
دل پاکی اگر یابی بدری
همیشه راستی را دشمنی تو
دو چشمی گر ببینی بر کنی تو
تو یک دیوی و لیکن آشکاری
تو یک غولی و لیکن چون نگاری
سرای پارسایی را تو سوزی
دو چشم نیکنامی را تو دوزی
ز تو بی شرم تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفتست با تو دیو زشتی
که گر زشتی کنی باشی بهشتی
نه تو بادی نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که تو حلالست
که جانت بر بسی جانها و بالست
ترا درمان به جز تیغم ندانم
که مرگ بخش و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
گرفت آنگه کمندین گیسووانش
کشید آن اژدهای جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
که دید از آب و از آهن پرندی
که دید از مشک و از عنبرکمندی
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
سمنبر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان
بزی خرم به کام نیک خواهان
مکش گر خون این بانو بریزی
تو درد خویش را دارو بریزی
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
بسا روزا که در گیتی بر آید
چنین زیبا رخی دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچی بیشتر زین مار مویش
به مینو در چنین حورا نیابی
به گیتی در ازین زیبا نیابی
پشیمان گردی و سودی ندارد
بسی خون مر ترا از دیده بارد
یکی بار آزمودی زو جدایی
نپندارم که دیگر آزمایی
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فرو زن هم بدو این دست دیگر
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
گهی با آهوان بودی به صحرا
گهی با ماهیان بودی به دریا
گهی با گور بودی در بیابان
گهی با شیر بودی در نیستان
فرامش کردی آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودست و مارا
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردی و خوردی پیش دادار
مخور زنهار شاها کت نباید
یکی روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهای شهرو
به یاد آور ز خدمتهای ویرو
اگر دیدی گناهی زو یکی روز
تو دانی کش گناهی نیست امروز
اگر تنها به باغی در بخفتست
ز مردم این نه کاری بس شکفتست
چرا بر وی همی بندی گناهی
که در وی آن گنه را نیست راهی
چنین باغی به پروین برده دیوار
درش را بر زده پولاد مسمار
اگر با وی بدی در باغ جفتی
بدین هنگام ازیدر چون برفتی
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
بپرس از وی که چون بودست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش
گر این خنجر زنی بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهء زرد
شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
برید از گیسوانش حلقه ای چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستی زین همه بند
نه مرغی و نه تیری و نه بادی
درین باغ از شبستان چون فتادی
مرا در دل چنان آمد گمانی
که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
کسی باید که افسون نیک دانی
و گر کار چونین کی توانی
سمنبر ویس گفتش کردگارم
همی نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتی نمایی
چو یزدانم نماید نیک رایی
گهی جان من از تیغت رهاند
گهی داد من از جانت ستاند
توم کاهی و یزدانم فزاید
توم بندی و دادارم گشاید
چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همی کوشی نه با من
کجا او هرچه تو دوزی بدرد
همیدون هر چه تو کاری ببرد
گهم در دز کنی گه در شبستان
گهم تندی نمایی گاه دستان
خدایم در بلای تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
اگر تو دشمنی او جان من بس
و گر تو خسروی او خان من بس
بس است او چارهء بیچارهگان را
همو یاور بود بی یاوران را
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهای تو با یزدان بگفتم
در آن زاری و دل تنگی بخفتم
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی خوب رویی سبزپوشی
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویی نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
همی بودیم هر دو شاد و خرم
همی گفتیم راز خواش با هم
بدان خوشی بکام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
چو چشم از خواب نوشین بر گشادم
از آن خوشی به ناخوشی فتادم
ترا دیدم بسان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
اگر باور کنی ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من نیست
تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغی ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسی کرد
بر آن حال گذشته غم همی خورد
به ویس و دایه چیزی بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتی رنج نابوده گرفتند
می لعلین آسوده گرفتند
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادی و غم
بدان روزی که از تو شد چه نالی
وزآن روزی که نامد چه سگالی
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دی با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز
اگر سختی بری گر کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی
بس آن بهتر که با رامش نشینی
ز عمر خویش روز خوش گزینی
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کی زین فرو مایه کشم بار
همی تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتی خویشتن را
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
چسود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
چه سودست ار بخوبی حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بی بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکی خشت شستن
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشی زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیحوده فزایم
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیدباری
چرا از خعس چستم دلگشئی
چرا از غول جستم رهنمایی
چرا از ویس جستم مهر کاری
چرا از دایه جستم استواری
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مردنادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
سزایمگر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
دلم را گر خرد استاد بودی
همیشه نه چنین نا شاد بودی
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همی خوانند نا کس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن بر نیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همی پیمود صد راه
گهی گفتی که این زشتی بپوشم
به بدنامی و رسوایی نکوشم
گهی گفتی هم اکنون باز گردم
بهل تا در جهان آواز گردم
گهی او را خرد خشنود کردی
گه او را دیو خشم آلود کردی
گهی چون آب گشتی روشن و خوش
گهی چون دود گشتی تند و سرکش
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد دردست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوی مرو آمد شتابان
نبودش در سرای خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود در گاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایی کبگ او از بند جسته
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد او فتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردی
بدین درهای بسته چون ببردی
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کی بپاید
درم با بند و ویس از بند رفتست
مگر امشب به دنباوند رفتست
چرا رفتست کاو خود نامدارست
چو صحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
سرای و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نا نهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جای
ندید آن روی دلبند و دلارای
قبایش دید جایی او فتاده
چو جایی کفش زرینش نهاده
کرا هر گز گمان بودی که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
چو اندر باگ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
به رامین گفت خیز اییار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پوهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایی
که تاریکیست با این روشنایی
به جنگ ما همی آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگاری
مرا شاید که باشد زخم خواری
هر آن دردی که تو خواهی کشیدن
هر آن تلخی که تو خواهی چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخی مرا باد
همه شادی و پیروزی ترا باد
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخش بد فسانه
ز تو بوسی وزو صد تازیانه
نخواهم خورد یک خرمای بی خار
نه دیدن خرمی بی درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتی همچو مرده بی روان گشت
به سان صورتی بد مانده بر جای
شده زورش هم از دست و هم از پای
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتی تیر ناوک خورد بر دل
پس آنگاه از برش بر خاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایی پیش او چاه
گر از دام گزند آور برون جست
به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایی
نباشد هیچ دشمن چون جدایی
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایی خوار باشد
هر آن گه کان بلا با یار باشد
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس بر جست
چو تیری از کمان خانه بدر جست
چنان بر شد بروی ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
سمنبر ویس هم بر جای بغنود
به یک زاری که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهی بود در شست
دلش ساقی و دو دیده پیاله
رخش می خوار بر خیری و لاله
نگار دست آن روی نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روی آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بد بآیین
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتی زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
به هر راهی و بی راهی برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند
همی جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
شهنشه گفت با ویس سمنبر
نگویی تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
چو من رفتم یکی شب نارمیدی
چو مرغی از سرایم بر پریدی
چو دیوی کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
خرد دور ز تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور داری
دو گوش و چشم کر و کور داری
بود بی سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
حرد بیزار گردد از روانم
چو گویم با تو چندین پند بی مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
همانا یادگار بیمشی تو
که از نیکی همیشه سر کشی تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
سر نیکی اگر بینی ببری
دل پاکی اگر یابی بدری
همیشه راستی را دشمنی تو
دو چشمی گر ببینی بر کنی تو
تو یک دیوی و لیکن آشکاری
تو یک غولی و لیکن چون نگاری
سرای پارسایی را تو سوزی
دو چشم نیکنامی را تو دوزی
ز تو بی شرم تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفتست با تو دیو زشتی
که گر زشتی کنی باشی بهشتی
نه تو بادی نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که تو حلالست
که جانت بر بسی جانها و بالست
ترا درمان به جز تیغم ندانم
که مرگ بخش و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
گرفت آنگه کمندین گیسووانش
کشید آن اژدهای جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
که دید از آب و از آهن پرندی
که دید از مشک و از عنبرکمندی
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
سمنبر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت ای شاه شاهان
بزی خرم به کام نیک خواهان
مکش گر خون این بانو بریزی
تو درد خویش را دارو بریزی
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
بسا روزا که در گیتی بر آید
چنین زیبا رخی دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچی بیشتر زین مار مویش
به مینو در چنین حورا نیابی
به گیتی در ازین زیبا نیابی
پشیمان گردی و سودی ندارد
بسی خون مر ترا از دیده بارد
یکی بار آزمودی زو جدایی
نپندارم که دیگر آزمایی
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فرو زن هم بدو این دست دیگر
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودی ز مهرش
گهی با آهوان بودی به صحرا
گهی با ماهیان بودی به دریا
گهی با گور بودی در بیابان
گهی با شیر بودی در نیستان
فرامش کردی آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودست و مارا
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردی و خوردی پیش دادار
مخور زنهار شاها کت نباید
یکی روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهای شهرو
به یاد آور ز خدمتهای ویرو
اگر دیدی گناهی زو یکی روز
تو دانی کش گناهی نیست امروز
اگر تنها به باغی در بخفتست
ز مردم این نه کاری بس شکفتست
چرا بر وی همی بندی گناهی
که در وی آن گنه را نیست راهی
چنین باغی به پروین برده دیوار
درش را بر زده پولاد مسمار
اگر با وی بدی در باغ جفتی
بدین هنگام ازیدر چون برفتی
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادی داغ بر داغ
بپرس از وی که چون بودست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش
گر این خنجر زنی بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهء زرد
شهنشه دل بدان بت روی خوش کرد
برید از گیسوانش حلقه ای چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستی زین همه بند
نه مرغی و نه تیری و نه بادی
درین باغ از شبستان چون فتادی
مرا در دل چنان آمد گمانی
که تو نیرنگ و جادو نیک دانی
کسی باید که افسون نیک دانی
و گر کار چونین کی توانی
سمنبر ویس گفتش کردگارم
همی نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتی نمایی
چو یزدانم نماید نیک رایی
گهی جان من از تیغت رهاند
گهی داد من از جانت ستاند
توم کاهی و یزدانم فزاید
توم بندی و دادارم گشاید
چرا خوانی مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همی کوشی نه با من
کجا او هرچه تو دوزی بدرد
همیدون هر چه تو کاری ببرد
گهم در دز کنی گه در شبستان
گهم تندی نمایی گاه دستان
خدایم در بلای تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
اگر تو دشمنی او جان من بس
و گر تو خسروی او خان من بس
بس است او چارهء بیچارهگان را
همو یاور بود بی یاوران را
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهای تو با یزدان بگفتم
در آن زاری و دل تنگی بخفتم
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی خوب رویی سبزپوشی
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویی نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
همی بودیم هر دو شاد و خرم
همی گفتیم راز خواش با هم
بدان خوشی بکام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
چو چشم از خواب نوشین بر گشادم
از آن خوشی به ناخوشی فتادم
ترا دیدم بسان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
اگر باور کنی ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من نیست
تو خود دانی که بر خفته قلم نیست
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغی ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسی کرد
بر آن حال گذشته غم همی خورد
به ویس و دایه چیزی بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتی رنج نابوده گرفتند
می لعلین آسوده گرفتند
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادی و غم
بدان روزی که از تو شد چه نالی
وزآن روزی که نامد چه سگالی
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دی با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز
اگر سختی بری گر کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی
بس آن بهتر که با رامش نشینی
ز عمر خویش روز خوش گزینی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بابدادان
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد
چو فُرقت خواهد افگندن زامانه
پدید آرد ز پیش او را بهانه
کرا خواهد گرفتن تن به فرجام
ز پیش تب شکستن گیرد اندام
چو رامین سیر گشت از رنج دیدن
شب و روز از پی جانان دویدن
به دامی او فتادن هر زمانی
شنیدن سرزنش از هر زبانی
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندی می گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد
همی خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندر ستی
رها گردد تنم از رنج و سستی
به دشت و کوه بر من چند گاهی
بجویم خوشترین نخچیر گاهی
گهی گیرم بیوزان غرم و آهو
گهی گیرم به بازان کبغ و تیهو
گوزن کوهی از کوه اندر آرم
به هامون یوز را بروی گمارم
تذروان را به بازان ازمایم
سگان را نیز بر غرمان گشایم
هر آن گاهی که فرماید شهنشاه
به چشم و سر دوان آیم به درگاه
خوش آمد شاه را پیغام رامین
بداد از پادشاهی کام رامین
ری و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهی مهر و منشورش فرستاد
چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی
ز ناگه مرد بی ره گشت راهی
به پیش ویس شد کاو را ببیند
چو او را دیده باشد بر نشیند
چو پیش ویس شد بر تخت بنشست
بر افشاند آن بت خندان برو دست
بگفت از جای شاهنشاه بر خیر
چو که باشی ز جای مه بپرهیز
ترا بر جای شاهنشاه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن
تترا این کار جستن سخت زو دست
مگر این راه بد دیوت نمودست
ز پیش وی دژم بر خاست رامین
کننده زیر لب بر بخت نفرین
همی گفت ای دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست
ز مهر ویس چندان رنج دیدی
کنون بنگر که از وی چه شنیدی
مبادا کس که از زن مهر جوید
که از شوره بیابان گل نروید
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیموند فزونتر
بپیمودم دم خر چند گاهی
گرفتم بر هوای دیو راهی
سپاس از ایزد دادار دارم
که اکنون چشم و دل بیدار دارم
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون زشت را از نغز و نیکو
چرا بیهوده گم کردم جوانی
چرا بر باد دادم زندگانی
دریغا آن گذشته روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم
به دست خود گلوی خود بریدن
به از بیغارهء ناکس شنیدن
سرایی کاو ز فال شوم بنمود
بهل تا هر چه ویران تر شود زود
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه
چنین بیغاره از بهر بریدن
به صد گوهر ببایستم خریدن
به هنگام آمد این بیغارهء سرد
که باری زو دلم را سرد تر کرد
چو من زو دل همی خواهم بریدن
چرا نالم ز بیغاره شنیدن
کنون کم داد دولت رایگانی
گریز ای دل ز سختی تا توانی
گریز ای دل ز آسیب زمانه
گریز ای دل ز ننگ جاودانه
دلا بگریز تا خونم نریزی
گر اکنون نه گریزی کی گریزی
درین اندیشه مانده رام را دل
چو ریشه بود آگنده به پلپل
سمنبر ویس چون او را دژم دید
دل خود را پر از پیکان غم دید
پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار
کز آن گفتار شد رامین دل آزار
ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سی تخت مدهون
دریشان جامهای بستی رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگر گونه نگاری
به خوبی هر یکی چون بخت رامین
فرستاد آن همه زی تخت رامین
پس او را جامها پوشید شهوار
قبای لاکه گون و لعل دستار
به نقش لعل در وی بافته زر
چو روی بیدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به تنها هر دوان در باغ رفتند
زمانی خرمی کردند و بازی
بپیچیده به هم هر دو نیازی
ز رنگ روی ایشان باغ رنگین
ز بوی زلف ایشان باد مشکین
گه از پیوند و بازی هر دو خندان
گه از درد جدایی هر دو گریان
سمنبر ویس کرده دیده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دینار
عقیق دو لبس پیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهربار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس دُر نموده
همی گفت ای گرامی بی وفا یار
چرا روزم کنی همچون شب تار
نه این گفتی مرا روز نخستین
نه این بستی تو با من عهد پیشین
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سیری گرفتست
همان ویسم همان خورشید پیکر
همان سرو سهی و یاسمین بر
بجز مهر و وفا از من چه دیدی
که یکباره دل از مهرم بریدی
اگر مهر نُوت گشتست پیدا
کهن مهر مرا مفگن به دریا
مکن رامین جفای هجر با من
مکن رامین مرا با کام دشمن
مکن رامین که باز ایی پشیمان
گسسته دوستی بشکسته پیمان
چو روی خویش از پیشم بتابی
به جان دیدار من جویی نیابی
به دل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی
کنون گرگی و آنگه میش باشی
وزین عُجب و منی درویش باشی
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
ز من بینی همین غم کز تو دیدی
چشی از من همین کز تو چشیدی
همین گُشی کنم با تو همین ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامین سخن دان
که از راز من آگاهست یزدان
همی دانی که از تو نا شکیبم
و لیک از دشمنانت با نهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من
ز من بیزار شد پیراهم من
پلنگ من شدست آهو به صحرا
نهنگ من شدست ماهی به دریا
نتابد مهر بر من جز به خواری
نبارد ابر بر من جز به زاری
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم
قیامت را درین گیتی بدیدم
همی ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
ز دست هر که گیرم شربتی آب
همی ترسم که آن زهری بود ناب
به خواب اندر همه شمشیر بینم
پلنگ و اژدها و شیر بینم
همی ترسم که شاهنشاه پنهان
به یک نیرنگ بستاند ز من جان
هر آن گاهی که خود جانم نباشد
به گیتی چون تو جانانم نباشد
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم
چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان
و با چان در بر من چون تو جانان
پس آن بهتر که جان بر جای دارم
به جان مهر ترا بر پای داری
به گیتی نیز شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
چه باشد گر بود سالی جدایی
وزان پس جاودانه آشنایی
جهان را چند گونه رنگ و بندست
که ناند باز کاو را بند چندست
چه ذ٣نی کز پس تیره جدایی
چه مایه بود خواهد روشنایی
اگر چه دردمند روزگارم
به درمانش همی امید دارم
اگر چه مستمند سال و ماهم
امید از روز پیروزی نکاهم
خدای ما که با عدلست و دادستن
همه کس را چنین آمید دادستن
که روز رنج و سختی در گذاریم
پس اورا ناز و شادی درپس آریم
مرا تا جن بود اومید باشد
که روزی جفت من خورشید باشد
توی خورشید و تا رویت نباشد
جهانم جز چنان مویت نباشد
پس سختی بدیدم از زمانه
مر آن را پاک مهر تو بهانه
چنان دانم که این سختی پسینست
دلم زین پس به شادی بر یقینست
گشاده آنگاهی گردد همه کار
که سختی بیش آرد بند و مسمار
گشاید باد چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران
سمنبر ویس گفت آری چنینست
و لیکن بخت من با من به کینست
نپندارم که چون یارم رباید
دگر ره روی او یا من نماید
ازان ترسم که تو روزی به گوراب
ببینی دختری چون دُر خوشاب
به بالا سرو و سروش یاسمن بر
به جهره ماه و ماهش مشک پرور
پس آزرم وفای من نداری
دل بی مهر خویش او را سفاری
نگر تا نگذری هر گز به گوراب
که آنجا دل همی گردد چو دولاب
ز بس خوبان و مهرویان که بینی
ندانی زان کدامین بر گزینی
چو روی خویش مردم را نمایند
بهروی و موی زیبا دل ربایند
چنان چون باد هنگام بهاران
رباید برگ گل از شاخساران
بگیرندت به زلف و چشم جادو
چو گیرد شیر گور و یوز آهو
اگر داری هزاران دل چو سندان
بمانی بی دل از دیدار ایشان
و گر تو پیشهداری دیو بستن
ندانی خود ازیشان باز رستن
جهان افروز رامین گفت افر ماه
بیاید گرد من گردد یکی ماه
سهیلش یاره باشد تاج خورشید
سماکش عقد باشد طوق ناهید
همه گفتار او باشد به فرهنگ
همه کردار او باشد به نیرنگ
لبانش نوش باشد بوسه دارو
رخانش فتنه باشد چشم جادو
دهد دیدنش پیران را جوانی
لبانش مردگان را زندگانی
به جان تو که مهر تو نکاهم
به جای مهر تو مهری نخواهم
ز بهر تو مرا دایه فزونتر
ز ماهی با چنان اورنگ و زیور
پس آنگه یکدگر را بوسه دادند
هزاران بار رخ بر رخ نهادند
دو چشم خویش خونین رود کردند
چو یکدگر همی پدرود کردند
چو آه حسرت از دل بر کشیدند
به گردون بر همی آذر کشیدند
چو سیل فرقت از دیده براندند
به دست اندر همی گوهر فشاندند
هوا دوزخ شد از بس آه ایشان
زمین از اشکشان دریای عمان
دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند
میان دوزخ و دریا بماندند
چو رامین بر نشست و رخت بر داشت
ز روی صبر ویسه پرده بر داشت
قصا از قامت ویسه کمان ساخت
که رامین را چو تیر از وی بینداخت
شده رامین چو تیری دور پر تاب
کمان بر جای و تیر آلوده خوناب
همی نالید ویسه در جدایی
شکیب از من جدا شد تا تو آیی
قصای بد ترا در ره فگنده
هوای دل مرا در چه فگنده
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هوا جوی تو باشد مانده در چاه
چه بختست این که گم بادا چنین بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت
به چندان غم بیاگند این دل تنگ
که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ
چو دریا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم
سزد گر خواب در چشمم نیاید
سزد گر صبر در جانم نپاید
به دریا در که یارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام
چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد
که فویم دشمن من همچو من باد
چو از در گه به راه افتاده رامین
به پروین شد خروش نای رویین
چو ابر تیره شد گرد سواران
که او را اشک رامین بود باران
اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر
همی پیچید بر درد جدایی
نشسته بر رخان گرد جدایی
نباشد هیچ عاشق را صبوری
نخاصه روز هجر و گاه دوری
چو باشد در جدایی دل شکیبا
مرو را نیست نام عشق زیبا
پدید آید نشان از بابدادان
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد
چو فُرقت خواهد افگندن زامانه
پدید آرد ز پیش او را بهانه
کرا خواهد گرفتن تن به فرجام
ز پیش تب شکستن گیرد اندام
چو رامین سیر گشت از رنج دیدن
شب و روز از پی جانان دویدن
به دامی او فتادن هر زمانی
شنیدن سرزنش از هر زبانی
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندی می گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد
همی خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندر ستی
رها گردد تنم از رنج و سستی
به دشت و کوه بر من چند گاهی
بجویم خوشترین نخچیر گاهی
گهی گیرم بیوزان غرم و آهو
گهی گیرم به بازان کبغ و تیهو
گوزن کوهی از کوه اندر آرم
به هامون یوز را بروی گمارم
تذروان را به بازان ازمایم
سگان را نیز بر غرمان گشایم
هر آن گاهی که فرماید شهنشاه
به چشم و سر دوان آیم به درگاه
خوش آمد شاه را پیغام رامین
بداد از پادشاهی کام رامین
ری و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهی مهر و منشورش فرستاد
چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی
ز ناگه مرد بی ره گشت راهی
به پیش ویس شد کاو را ببیند
چو او را دیده باشد بر نشیند
چو پیش ویس شد بر تخت بنشست
بر افشاند آن بت خندان برو دست
بگفت از جای شاهنشاه بر خیر
چو که باشی ز جای مه بپرهیز
ترا بر جای شاهنشاه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن
تترا این کار جستن سخت زو دست
مگر این راه بد دیوت نمودست
ز پیش وی دژم بر خاست رامین
کننده زیر لب بر بخت نفرین
همی گفت ای دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست
ز مهر ویس چندان رنج دیدی
کنون بنگر که از وی چه شنیدی
مبادا کس که از زن مهر جوید
که از شوره بیابان گل نروید
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیموند فزونتر
بپیمودم دم خر چند گاهی
گرفتم بر هوای دیو راهی
سپاس از ایزد دادار دارم
که اکنون چشم و دل بیدار دارم
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون زشت را از نغز و نیکو
چرا بیهوده گم کردم جوانی
چرا بر باد دادم زندگانی
دریغا آن گذشته روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم
به دست خود گلوی خود بریدن
به از بیغارهء ناکس شنیدن
سرایی کاو ز فال شوم بنمود
بهل تا هر چه ویران تر شود زود
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه
چنین بیغاره از بهر بریدن
به صد گوهر ببایستم خریدن
به هنگام آمد این بیغارهء سرد
که باری زو دلم را سرد تر کرد
چو من زو دل همی خواهم بریدن
چرا نالم ز بیغاره شنیدن
کنون کم داد دولت رایگانی
گریز ای دل ز سختی تا توانی
گریز ای دل ز آسیب زمانه
گریز ای دل ز ننگ جاودانه
دلا بگریز تا خونم نریزی
گر اکنون نه گریزی کی گریزی
درین اندیشه مانده رام را دل
چو ریشه بود آگنده به پلپل
سمنبر ویس چون او را دژم دید
دل خود را پر از پیکان غم دید
پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار
کز آن گفتار شد رامین دل آزار
ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سی تخت مدهون
دریشان جامهای بستی رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگر گونه نگاری
به خوبی هر یکی چون بخت رامین
فرستاد آن همه زی تخت رامین
پس او را جامها پوشید شهوار
قبای لاکه گون و لعل دستار
به نقش لعل در وی بافته زر
چو روی بیدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به تنها هر دوان در باغ رفتند
زمانی خرمی کردند و بازی
بپیچیده به هم هر دو نیازی
ز رنگ روی ایشان باغ رنگین
ز بوی زلف ایشان باد مشکین
گه از پیوند و بازی هر دو خندان
گه از درد جدایی هر دو گریان
سمنبر ویس کرده دیده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دینار
عقیق دو لبس پیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهربار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس دُر نموده
همی گفت ای گرامی بی وفا یار
چرا روزم کنی همچون شب تار
نه این گفتی مرا روز نخستین
نه این بستی تو با من عهد پیشین
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سیری گرفتست
همان ویسم همان خورشید پیکر
همان سرو سهی و یاسمین بر
بجز مهر و وفا از من چه دیدی
که یکباره دل از مهرم بریدی
اگر مهر نُوت گشتست پیدا
کهن مهر مرا مفگن به دریا
مکن رامین جفای هجر با من
مکن رامین مرا با کام دشمن
مکن رامین که باز ایی پشیمان
گسسته دوستی بشکسته پیمان
چو روی خویش از پیشم بتابی
به جان دیدار من جویی نیابی
به دل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی
کنون گرگی و آنگه میش باشی
وزین عُجب و منی درویش باشی
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
ز من بینی همین غم کز تو دیدی
چشی از من همین کز تو چشیدی
همین گُشی کنم با تو همین ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامین سخن دان
که از راز من آگاهست یزدان
همی دانی که از تو نا شکیبم
و لیک از دشمنانت با نهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من
ز من بیزار شد پیراهم من
پلنگ من شدست آهو به صحرا
نهنگ من شدست ماهی به دریا
نتابد مهر بر من جز به خواری
نبارد ابر بر من جز به زاری
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم
قیامت را درین گیتی بدیدم
همی ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
ز دست هر که گیرم شربتی آب
همی ترسم که آن زهری بود ناب
به خواب اندر همه شمشیر بینم
پلنگ و اژدها و شیر بینم
همی ترسم که شاهنشاه پنهان
به یک نیرنگ بستاند ز من جان
هر آن گاهی که خود جانم نباشد
به گیتی چون تو جانانم نباشد
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم
چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان
و با چان در بر من چون تو جانان
پس آن بهتر که جان بر جای دارم
به جان مهر ترا بر پای داری
به گیتی نیز شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
چه باشد گر بود سالی جدایی
وزان پس جاودانه آشنایی
جهان را چند گونه رنگ و بندست
که ناند باز کاو را بند چندست
چه ذ٣نی کز پس تیره جدایی
چه مایه بود خواهد روشنایی
اگر چه دردمند روزگارم
به درمانش همی امید دارم
اگر چه مستمند سال و ماهم
امید از روز پیروزی نکاهم
خدای ما که با عدلست و دادستن
همه کس را چنین آمید دادستن
که روز رنج و سختی در گذاریم
پس اورا ناز و شادی درپس آریم
مرا تا جن بود اومید باشد
که روزی جفت من خورشید باشد
توی خورشید و تا رویت نباشد
جهانم جز چنان مویت نباشد
پس سختی بدیدم از زمانه
مر آن را پاک مهر تو بهانه
چنان دانم که این سختی پسینست
دلم زین پس به شادی بر یقینست
گشاده آنگاهی گردد همه کار
که سختی بیش آرد بند و مسمار
گشاید باد چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران
سمنبر ویس گفت آری چنینست
و لیکن بخت من با من به کینست
نپندارم که چون یارم رباید
دگر ره روی او یا من نماید
ازان ترسم که تو روزی به گوراب
ببینی دختری چون دُر خوشاب
به بالا سرو و سروش یاسمن بر
به جهره ماه و ماهش مشک پرور
پس آزرم وفای من نداری
دل بی مهر خویش او را سفاری
نگر تا نگذری هر گز به گوراب
که آنجا دل همی گردد چو دولاب
ز بس خوبان و مهرویان که بینی
ندانی زان کدامین بر گزینی
چو روی خویش مردم را نمایند
بهروی و موی زیبا دل ربایند
چنان چون باد هنگام بهاران
رباید برگ گل از شاخساران
بگیرندت به زلف و چشم جادو
چو گیرد شیر گور و یوز آهو
اگر داری هزاران دل چو سندان
بمانی بی دل از دیدار ایشان
و گر تو پیشهداری دیو بستن
ندانی خود ازیشان باز رستن
جهان افروز رامین گفت افر ماه
بیاید گرد من گردد یکی ماه
سهیلش یاره باشد تاج خورشید
سماکش عقد باشد طوق ناهید
همه گفتار او باشد به فرهنگ
همه کردار او باشد به نیرنگ
لبانش نوش باشد بوسه دارو
رخانش فتنه باشد چشم جادو
دهد دیدنش پیران را جوانی
لبانش مردگان را زندگانی
به جان تو که مهر تو نکاهم
به جای مهر تو مهری نخواهم
ز بهر تو مرا دایه فزونتر
ز ماهی با چنان اورنگ و زیور
پس آنگه یکدگر را بوسه دادند
هزاران بار رخ بر رخ نهادند
دو چشم خویش خونین رود کردند
چو یکدگر همی پدرود کردند
چو آه حسرت از دل بر کشیدند
به گردون بر همی آذر کشیدند
چو سیل فرقت از دیده براندند
به دست اندر همی گوهر فشاندند
هوا دوزخ شد از بس آه ایشان
زمین از اشکشان دریای عمان
دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند
میان دوزخ و دریا بماندند
چو رامین بر نشست و رخت بر داشت
ز روی صبر ویسه پرده بر داشت
قصا از قامت ویسه کمان ساخت
که رامین را چو تیر از وی بینداخت
شده رامین چو تیری دور پر تاب
کمان بر جای و تیر آلوده خوناب
همی نالید ویسه در جدایی
شکیب از من جدا شد تا تو آیی
قصای بد ترا در ره فگنده
هوای دل مرا در چه فگنده
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هوا جوی تو باشد مانده در چاه
چه بختست این که گم بادا چنین بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت
به چندان غم بیاگند این دل تنگ
که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ
چو دریا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم
سزد گر خواب در چشمم نیاید
سزد گر صبر در جانم نپاید
به دریا در که یارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام
چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد
که فویم دشمن من همچو من باد
چو از در گه به راه افتاده رامین
به پروین شد خروش نای رویین
چو ابر تیره شد گرد سواران
که او را اشک رامین بود باران
اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر
همی پیچید بر درد جدایی
نشسته بر رخان گرد جدایی
نباشد هیچ عاشق را صبوری
نخاصه روز هجر و گاه دوری
چو باشد در جدایی دل شکیبا
مرو را نیست نام عشق زیبا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن پیگ رامین به مروشاهجان و آگاه شدن ویس ازان
چو پیگ و نامهء رامین در آمد
طرافی از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایی
که رامین کرد با او بی وفایی
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختی خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
به خنده می نهفت از دلش تنگی
به رهواری همی پوشید لنگی
رخش از نامه خوندن شد زریری
که خود دانست کم مایه دبیری
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
بدین شادی به درویشان دهم چیز
بسی گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
کنون دلشاد باشم در جوانی
به آسانی گذارم زندگانی
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روی رامین
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوی سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهی سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همی غلتید در خاک و همی گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرس
بیا ای دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داری خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیری بریدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکی درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بی جان
نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
روم از هر گناهی تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزی که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تاری شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرمای سخت و گه تیمار
همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
ز ما بیند همین بد مهری آن روز
که از وی ما همی بینیم امروز
خدایا داد من بستانی از رام
کنی او را چو من بی صبر و آرام
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ
به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانی
که جان را مرگ به زین زندگانی
ز بس کاین روی گلگون را زنی تو
ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
رجی نیکوتر از باغ بهشتی
چو روی اهرمن کردی به زشتی
جهان چندان که داری بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهی که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهی که گیتی گشت بی من
مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همی سجده برد مهر
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکی خور
گل گورابی ار چه ماهرویست
به خواری پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پای تو ز رویش
چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردی زی من بود معذور
کسی کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد
سمن بر ویس گفت ای دایه دانی
که گم کردم به صبر اندر جوانی
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بی هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندی مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
مرا زین بیش خرسندی مفرمای
به من بر باد بیهوده مپیمای
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویی دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
الا ای عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی
نصیحت کرد خواهم رایگانی
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقای در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشی در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
مرا پروردن باشه بدی آز
بپروردم یکی باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامی سوی کبگان دویدن
گمان بردم که او گیرد شکاری
مرا باشد همیشه غمگساری
یکی ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانی
که تا یابم ز گمگشته نشانی
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بی دل و بی دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بی کارد ای دایه تو کشتی
که تخم عشق در جانم بکشتی
درین راهم تو بودی کور رهبر
چو در چاهم فگندی تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو ای بدگمان بی وفا زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه
تو چشم راستی را کور کردی
تو بخت مردی را شور کردی
تو از گوهر چو گزدم جان گزایی
به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
تو ماری از تو ناید جز گزیدن
تو گرگی از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانی ندارم
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی آید بدت پیش
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتی که از پیشم برفتی
فرامش کردی آن خوبی که گفتی
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردی روا باد
ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
مکن چندین به نومیدی مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوی نو کندی به گوراب
نباید بستن از جوی کهن آب
وگر تو خانه کردی در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمی ترا کامی دهد بار
همی گفت این سخنها ویس بتروی
زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
تو گفتی چشم بود ابر نوروز
همی بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روی سوزان
همی گفت ای بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بی خور و خواب
کنم با رام هر چاری که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
طرافی از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایی
که رامین کرد با او بی وفایی
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختی خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
به خنده می نهفت از دلش تنگی
به رهواری همی پوشید لنگی
رخش از نامه خوندن شد زریری
که خود دانست کم مایه دبیری
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
بدین شادی به درویشان دهم چیز
بسی گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
کنون دلشاد باشم در جوانی
به آسانی گذارم زندگانی
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روی رامین
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوی سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهی سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همی غلتید در خاک و همی گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرس
بیا ای دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داری خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیری بریدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکی درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بی جان
نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
روم از هر گناهی تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزی که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تاری شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرمای سخت و گه تیمار
همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
ز ما بیند همین بد مهری آن روز
که از وی ما همی بینیم امروز
خدایا داد من بستانی از رام
کنی او را چو من بی صبر و آرام
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ
به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانی
که جان را مرگ به زین زندگانی
ز بس کاین روی گلگون را زنی تو
ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
رجی نیکوتر از باغ بهشتی
چو روی اهرمن کردی به زشتی
جهان چندان که داری بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهی که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهی که گیتی گشت بی من
مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همی سجده برد مهر
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکی خور
گل گورابی ار چه ماهرویست
به خواری پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پای تو ز رویش
چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردی زی من بود معذور
کسی کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد
سمن بر ویس گفت ای دایه دانی
که گم کردم به صبر اندر جوانی
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بی هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندی مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
مرا زین بیش خرسندی مفرمای
به من بر باد بیهوده مپیمای
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویی دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
الا ای عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی
نصیحت کرد خواهم رایگانی
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقای در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشی در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
مرا پروردن باشه بدی آز
بپروردم یکی باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامی سوی کبگان دویدن
گمان بردم که او گیرد شکاری
مرا باشد همیشه غمگساری
یکی ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانی
که تا یابم ز گمگشته نشانی
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بی دل و بی دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بی کارد ای دایه تو کشتی
که تخم عشق در جانم بکشتی
درین راهم تو بودی کور رهبر
چو در چاهم فگندی تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو ای بدگمان بی وفا زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه
تو چشم راستی را کور کردی
تو بخت مردی را شور کردی
تو از گوهر چو گزدم جان گزایی
به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
تو ماری از تو ناید جز گزیدن
تو گرگی از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانی ندارم
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی آید بدت پیش
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتی که از پیشم برفتی
فرامش کردی آن خوبی که گفتی
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردی روا باد
ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
مکن چندین به نومیدی مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوی نو کندی به گوراب
نباید بستن از جوی کهن آب
وگر تو خانه کردی در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمی ترا کامی دهد بار
همی گفت این سخنها ویس بتروی
زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
تو گفتی چشم بود ابر نوروز
همی بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روی سوزان
همی گفت ای بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بی خور و خواب
کنم با رام هر چاری که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتن رفیدا حال رامین با گل
چو از نخچیر باز آمد رفیدا
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت نبود
اگر جاوید وی را آزمایی
دلش جویی و نیکویی نمایی
همان مارست هنگام گزیدن
همان مارست هنگام دریدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایی مس و روی
به پالودن نگردد زر خود روی
و گر صد بار بر آتش نهی قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودی
وفا با ویسهء بانو نمودی
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بد سازی و بد خویی چو شیرست
چو اورا با دگر کسها ندیدی
ز نادانی هوای از گزیدی
چه مهر و راستی جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
چرا با بی وفا پیوند جستی
چرا از زهر فعل قند جستی
و لیکن چون قصا را بودنی بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیری بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
به بزم شاد خواری در چنان بود
که گفتی مثل شخسی بی روان بود
گل گل بوی پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش بر آهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه لاله و سوسن شکفته
ز رخ برهر دلی بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمن بر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
تنش بر جای مانده دل نه بر جای
همی گفته ز مهرش هر زمان وای
دل او را چنان آمد گمانی
که هست آن حالش از مردم نهانی
به دل مویه کنان با یوبهء جفت
نهان از هر کسی با دل همی گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
مرا این بزم و این ایوان خرم
بدل ناخوشترست از جای ماتم
چنان آید نگارم را گمانی
که من هستم کنون در شادمانی
ندارد آگهی از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودست رامین
نداند حالت من در جدایی
بریده ز آشنایان آشنایی
همی گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بی وفا یار از بر من
به شادی با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همی پیچم چو مشکین چنبر او
قصا چه نوشت گویی بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمن بوی
چه خواهم دید زان ماه سخن گوی
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خواری کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدست ای عجب دردی به گیهان
که چون او را بدیدی گشت درمان
مرا شادی و غم هر دو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتی آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست در خور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
و لیکن من ز بیماری چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
نهندم گور باری بر سر راه
همه گیتی شوند از حالم آگاه
غریبانی که خاکم را ببینند
زمانی بر سر گورم نشینند
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکی بر زبان نامم برانند
غریبی بود کشته شد ز هجران
روانس را بیامر زاد یزدان
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یاد گارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر رایار باشند
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
و گر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامی سحت نیکوست
بکوشیدم بسی با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من بر کندم از جای
بسا دشمن که من بفگندم از پای
سمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قصا پیش سنانم
ز خواری هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودی مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودی کمین گاه
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خواری نماید
ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
و گر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام ودد را رستخیزست
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی برمن دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
نه از خوبی نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بی بر
دریغا مردی و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندی
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بی شمارم
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهی و گاهم
مرا کاری به روی آمد ز گیهان
که یاری خواست نتوانم ازیشان
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلی پر درد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردی چون گشایم
گهی گویم دلا تا کی ستیزی
سرشک از چشم و آب از روی ریزی
همه کس را ز دل شادی و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهی باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمی باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوی بازم
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکی را بر گزینم
به جای راه دستان در افروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده یاد من بر هر زبانی
فتاده نام من در هر دهانی
چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی
همی گویند بر حالم سرودی
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همی گویند هموار
مرا در موی سر آمد سفیدی
هنوز اندر دلم نامد نویدی
نه دور از من خود آن بت روی حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
ز بس زردی همی مانم به دینار
ز بس سستی همی مانم به بیمار
پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتی کمان خود کشیدن
هر آن روزی که من باره دوانم
ز سستی بگسلد گویی میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
ستورمن که تگ بفزودی از گور
بر آخر همچومن گشتست بی زور
نه یوزان را سوی غرمان دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه با کشتی گران زور آزمایم
نه با می خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهی اسپ و گهی نازش طرازند
گروهی با بتان خرم به باغند
گروگی شادمان بر دشت و راغند
گروهی گلشن آرایند و ایوان
گروهی باغ پیرایند و بستان
گروهی را بصر بر راه دانش
گروهی را بدل در آز روامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گویی که چون بختم بخفتست
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
گها با دیو گردم در بیابان
گهی با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتی ندیدم شادکامی
بدان گیتی نبینم نیک نامی
مرا ببرید تیغ مهربانی
ز کام اینجهانی وانجهانی
همی تا دیگران نیکی سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداری که خود فرزند مهرم
دلا تا کی ز مهر آتش فروزی
مرا در بوتهء تیمار سوزی
دلا بی دانشی از حد ببردی
مرا کشتی به غمّ و خود نمردی
دلا از ناخوشی چون زهر گشتی
به مهر از دو جهان بی بهر گشتی
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستی و بیهوشی و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ
هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
دلش هرگه ازو پندی شنیدی
چو مرغ سربریده برتپیدی
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پیکر در آمد
تو گفتی رخش او را پر بر آمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت نبود
اگر جاوید وی را آزمایی
دلش جویی و نیکویی نمایی
همان مارست هنگام گزیدن
همان مارست هنگام دریدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایی مس و روی
به پالودن نگردد زر خود روی
و گر صد بار بر آتش نهی قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودی
وفا با ویسهء بانو نمودی
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بد سازی و بد خویی چو شیرست
چو اورا با دگر کسها ندیدی
ز نادانی هوای از گزیدی
چه مهر و راستی جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
چرا با بی وفا پیوند جستی
چرا از زهر فعل قند جستی
و لیکن چون قصا را بودنی بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیری بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
به بزم شاد خواری در چنان بود
که گفتی مثل شخسی بی روان بود
گل گل بوی پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش بر آهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه لاله و سوسن شکفته
ز رخ برهر دلی بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمن بر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
تنش بر جای مانده دل نه بر جای
همی گفته ز مهرش هر زمان وای
دل او را چنان آمد گمانی
که هست آن حالش از مردم نهانی
به دل مویه کنان با یوبهء جفت
نهان از هر کسی با دل همی گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
مرا این بزم و این ایوان خرم
بدل ناخوشترست از جای ماتم
چنان آید نگارم را گمانی
که من هستم کنون در شادمانی
ندارد آگهی از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودست رامین
نداند حالت من در جدایی
بریده ز آشنایان آشنایی
همی گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بی وفا یار از بر من
به شادی با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همی پیچم چو مشکین چنبر او
قصا چه نوشت گویی بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمن بوی
چه خواهم دید زان ماه سخن گوی
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خواری کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدست ای عجب دردی به گیهان
که چون او را بدیدی گشت درمان
مرا شادی و غم هر دو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتی آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست در خور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
و لیکن من ز بیماری چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
نهندم گور باری بر سر راه
همه گیتی شوند از حالم آگاه
غریبانی که خاکم را ببینند
زمانی بر سر گورم نشینند
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکی بر زبان نامم برانند
غریبی بود کشته شد ز هجران
روانس را بیامر زاد یزدان
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یاد گارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر رایار باشند
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
و گر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامی سحت نیکوست
بکوشیدم بسی با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من بر کندم از جای
بسا دشمن که من بفگندم از پای
سمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قصا پیش سنانم
ز خواری هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودی مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودی کمین گاه
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خواری نماید
ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
و گر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام ودد را رستخیزست
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی برمن دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
نه از خوبی نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بی بر
دریغا مردی و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندی
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بی شمارم
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهی و گاهم
مرا کاری به روی آمد ز گیهان
که یاری خواست نتوانم ازیشان
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلی پر درد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردی چون گشایم
گهی گویم دلا تا کی ستیزی
سرشک از چشم و آب از روی ریزی
همه کس را ز دل شادی و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهی باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمی باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوی بازم
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکی را بر گزینم
به جای راه دستان در افروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده یاد من بر هر زبانی
فتاده نام من در هر دهانی
چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی
همی گویند بر حالم سرودی
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همی گویند هموار
مرا در موی سر آمد سفیدی
هنوز اندر دلم نامد نویدی
نه دور از من خود آن بت روی حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
ز بس زردی همی مانم به دینار
ز بس سستی همی مانم به بیمار
پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتی کمان خود کشیدن
هر آن روزی که من باره دوانم
ز سستی بگسلد گویی میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
ستورمن که تگ بفزودی از گور
بر آخر همچومن گشتست بی زور
نه یوزان را سوی غرمان دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه با کشتی گران زور آزمایم
نه با می خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهی اسپ و گهی نازش طرازند
گروهی با بتان خرم به باغند
گروگی شادمان بر دشت و راغند
گروهی گلشن آرایند و ایوان
گروهی باغ پیرایند و بستان
گروهی را بصر بر راه دانش
گروهی را بدل در آز روامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گویی که چون بختم بخفتست
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
گها با دیو گردم در بیابان
گهی با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتی ندیدم شادکامی
بدان گیتی نبینم نیک نامی
مرا ببرید تیغ مهربانی
ز کام اینجهانی وانجهانی
همی تا دیگران نیکی سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداری که خود فرزند مهرم
دلا تا کی ز مهر آتش فروزی
مرا در بوتهء تیمار سوزی
دلا بی دانشی از حد ببردی
مرا کشتی به غمّ و خود نمردی
دلا از ناخوشی چون زهر گشتی
به مهر از دو جهان بی بهر گشتی
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستی و بیهوشی و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ
هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
دلش هرگه ازو پندی شنیدی
چو مرغ سربریده برتپیدی
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پیکر در آمد
تو گفتی رخش او را پر بر آمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشتن رامین زرد را به جنگ
بجست از حواب زرد و تیغ برداشت
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وی را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وی را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام
عطار نیشابوری : خسرونامه
... بیمار گشتن جهان افروز
چه گلرخ دایه را جان داده میدید
میان خاک و خون افتاده میدید
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
کتان سنبلی بر تن بدرّید
چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان برگیر جانم
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی برنخوردی
تو بودی کار ساز و ساز گارم
تو بودی مهربان و راز دارم
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
چو ابرو از طرب پیوسته طاقم
که هر دم یاریی بدهد فراقم
فلک هر ساعتی از بی وفائی
دهد از همنشینانم جدایی
عجب نبود که همچون دایهٔ من
جدایی گیرد از من سایهٔ من
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
نگه کردند حُسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
گرفتند آن دو بت را و ببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
بخواری هر دو زن را کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرو میریخت خون دل چو باران
بیاران گفت چندین مکر کرده
بلا دیده بسی و اندوه خورده
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
یکی از دست ما این لقمه بربود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
بهم گفتند اگر باشیم یک ماه
ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
حمیّت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیر و زبر شد
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
ببخشی بر من بیچاره گشته
ز خان و مان خویس آواره گشته
بفضلت بندازین سرگشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یک دم ندیدم
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
چو شد زاندازه بیرون زاری او
درامد یار او دریاری او
بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهدهٔ این کار بودم
هم امشب نیز آن مه را بدزدم
وگرنه سر بتاب از پایمزدم
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سرجوان شد
بسی بر جان فرّخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
بدین امّید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلک را پایگاهی قیرگون کرد
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
چو فرّخ زاد با شب همقبا شد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
چو فرّخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
ز زیر خاک ریز آن دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
چو گربه بر دوید و بر سر آمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
بیک ساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
بزن میگفت آن مرد جفا گیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
بکین چون آب داده دشنهٔ تو
ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
اگر کام دلم حاصل نیاری
سر جان داشتن در دل نداری
بیا فرمان من بر کام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
خود آن زن بود حُسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
تو ایشان را زره بر گیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
چو از روزن فراتر رفت فرّخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
بسوی بام رفت و در گشادش
بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
کنون چون آمدی برخیز هین زود
برآور زین گروه آتشین دود
که پرخون شد ز درد دایهٔمن
همه پیراهن و پیرایهٔ من
مرا آن دم که دزد از جای بربود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
ندانستم در آن دم هیچکس را
نگاهی مینکردم پیش و پس را
وگرنه دزد کی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
بگفت این وز درد دایه برجست
چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند
صفیر از حیله درحسنا دمیدند
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زودحسنا گوی ره کرد
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را درگاه جستند
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
کم از یک ساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دو پاره
چو دل از کار ایشان بر گرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
زنان را دست بر بستند یک سر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریدهیی سر داد در راه
چوآن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
ز باران سرشکش گل برون رست
کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
خروش و جوش چون دریا برآورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا زعقلت نیست بهره
کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
قضا از گریهٔ گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
بماتم گر قیامت کردهیی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
بدو نیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
غم او می مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
ز کشتن کار دختر را مزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
سمنبر را ز خسرو خنده آمد
تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
همه شب هم درین بودند تا روز
که برگردون علم زد عالم افروز
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
عروس آسمان از پردهٔ قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
دو زن با فرّخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روزگاریم
ترا برجان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
اگر زر بخشی و ور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
چو بربستند بار سیم و زر هم
گشادند آن زمان از یکدگر هم
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
ز خون آن هر دو زن را پاک کردند
دلی پرخون بزیر خاک کردند
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
تو نیز ای مرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
کسی کو زیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگرچه زندهیی مردار رنگی
بسختی گر پی صد کار گیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
کسی از آدمی شرمندهتر نیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست
میان خاک و خون افتاده میدید
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
کتان سنبلی بر تن بدرّید
چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان برگیر جانم
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی برنخوردی
تو بودی کار ساز و ساز گارم
تو بودی مهربان و راز دارم
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
چو ابرو از طرب پیوسته طاقم
که هر دم یاریی بدهد فراقم
فلک هر ساعتی از بی وفائی
دهد از همنشینانم جدایی
عجب نبود که همچون دایهٔ من
جدایی گیرد از من سایهٔ من
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
نگه کردند حُسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
گرفتند آن دو بت را و ببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
بخواری هر دو زن را کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرو میریخت خون دل چو باران
بیاران گفت چندین مکر کرده
بلا دیده بسی و اندوه خورده
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
یکی از دست ما این لقمه بربود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
بهم گفتند اگر باشیم یک ماه
ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
حمیّت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیر و زبر شد
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
ببخشی بر من بیچاره گشته
ز خان و مان خویس آواره گشته
بفضلت بندازین سرگشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یک دم ندیدم
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
چو شد زاندازه بیرون زاری او
درامد یار او دریاری او
بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهدهٔ این کار بودم
هم امشب نیز آن مه را بدزدم
وگرنه سر بتاب از پایمزدم
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سرجوان شد
بسی بر جان فرّخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
بدین امّید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلک را پایگاهی قیرگون کرد
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
چو فرّخ زاد با شب همقبا شد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
چو فرّخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
ز زیر خاک ریز آن دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
چو گربه بر دوید و بر سر آمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
بیک ساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
بزن میگفت آن مرد جفا گیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
بکین چون آب داده دشنهٔ تو
ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
اگر کام دلم حاصل نیاری
سر جان داشتن در دل نداری
بیا فرمان من بر کام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
خود آن زن بود حُسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
تو ایشان را زره بر گیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
چو از روزن فراتر رفت فرّخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
بسوی بام رفت و در گشادش
بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
کنون چون آمدی برخیز هین زود
برآور زین گروه آتشین دود
که پرخون شد ز درد دایهٔمن
همه پیراهن و پیرایهٔ من
مرا آن دم که دزد از جای بربود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
ندانستم در آن دم هیچکس را
نگاهی مینکردم پیش و پس را
وگرنه دزد کی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
بگفت این وز درد دایه برجست
چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند
صفیر از حیله درحسنا دمیدند
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زودحسنا گوی ره کرد
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را درگاه جستند
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
کم از یک ساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دو پاره
چو دل از کار ایشان بر گرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
زنان را دست بر بستند یک سر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریدهیی سر داد در راه
چوآن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
ز باران سرشکش گل برون رست
کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
خروش و جوش چون دریا برآورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا زعقلت نیست بهره
کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
قضا از گریهٔ گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
بماتم گر قیامت کردهیی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
بدو نیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
غم او می مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
ز کشتن کار دختر را مزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
سمنبر را ز خسرو خنده آمد
تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
همه شب هم درین بودند تا روز
که برگردون علم زد عالم افروز
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
عروس آسمان از پردهٔ قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
دو زن با فرّخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روزگاریم
ترا برجان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
اگر زر بخشی و ور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
چو بربستند بار سیم و زر هم
گشادند آن زمان از یکدگر هم
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
ز خون آن هر دو زن را پاک کردند
دلی پرخون بزیر خاک کردند
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
تو نیز ای مرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
کسی کو زیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگرچه زندهیی مردار رنگی
بسختی گر پی صد کار گیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
کسی از آدمی شرمندهتر نیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن خسرو از پیدا شدن گل
چنین گفت آن حکیم نغز پاسخ
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
شدند از هر سویی گل را طلبگار
نیامد هیچ باد از گل خبردار
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
بدل میگفت: روزی چند گردون
بترکم گفت، بازم برد در خون
جهانا هرچه بتوانی بخواری
بکن با من، زهی ناسازگاری
چو در خون، زار میگردم فلک وار
چرا آخر نمیسوزم بیکبار
تن من سوختست از گل بصدرشک
دلم پر آتشست و دیده پر اشک
ز چشم این سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
کجاآتش کند در من اثر نیز
نسوزد سوخته بار دگر نیز
منم گل کرده خاک، از آب دیده
ز باد سرد دل، آتش دمیده
دلی دارم بزیر کوه اندوه
چو کاهی ناتوان و میکشد کوه
شدم دیوانه از سوز جدایی
چه سازم با غم روز جدایی
کجا، کی، ای دلم با خویش برده
غمت خواب من دلریش برده
چو پنهان گشت عالم بینم، آخر
چگونه نیز عالم بینم آخر
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وی روانه
خداوندا، مرا زین درد برهان
ز سوز هر و آه سرد برهان
مرا پیدا کن این راز نهانی
که بر من تلخ شد عیش جوانی
چو برجان زد گره چندانک خواهی
گشادش آن گره فضل الهی
یکی هندو زنی، از مطبخ شاه
رخ گل دیده بود آن روز در راه
که حُسنا در برش میرفت چون تیر
بیامد پیش خسرو، کرد تقریر
برخودخواند حُسنا را شه آنگاه
چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه
چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم
رخش شد زعفرانی، دل بدونیم
ازان هیبت زبانش رفت از کار
تو گفتی میدهد برخویش اقرار
مرا یاد این سخن از گفت داناست
که ناید بد دلی با فعل بد راست
ز سر تاپای، هر مویش که خواهی
همی دادند بر جرمش گواهی
نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار
که شد در خون جان خویش ازان کار
بجای آورد حالی شاهزاده
که آن کاریست با حسنا فتاده
شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای
فرو بستی مرا، آواز بگشای
بگو تا آن سمنبر را چه کردی
گل صد برگ دلبر را چه کردی
چو حسنا این سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نیم زین حال آگاه
تو خود دانی امانت داری من
وفاداری و عهد و یاری من
ولی کان دل بود از گفت خالی
سخن گفتن توان دانست حالی
کسی کو کوژگفتن، خوی دارد
زبان در راستی کژ گوی دارد
چرا کژ گویی ای من خاک کویت
که کژ گفتن بریزد آب رویت
چو خر بهتر نگردد هیچگونه
چه کن پالانش برنه باژگونه
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پایش نشستند
بزیر زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
شدند از هر سویی گل را طلبگار
نیامد هیچ باد از گل خبردار
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
بدل میگفت: روزی چند گردون
بترکم گفت، بازم برد در خون
جهانا هرچه بتوانی بخواری
بکن با من، زهی ناسازگاری
چو در خون، زار میگردم فلک وار
چرا آخر نمیسوزم بیکبار
تن من سوختست از گل بصدرشک
دلم پر آتشست و دیده پر اشک
ز چشم این سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
کجاآتش کند در من اثر نیز
نسوزد سوخته بار دگر نیز
منم گل کرده خاک، از آب دیده
ز باد سرد دل، آتش دمیده
دلی دارم بزیر کوه اندوه
چو کاهی ناتوان و میکشد کوه
شدم دیوانه از سوز جدایی
چه سازم با غم روز جدایی
کجا، کی، ای دلم با خویش برده
غمت خواب من دلریش برده
چو پنهان گشت عالم بینم، آخر
چگونه نیز عالم بینم آخر
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وی روانه
خداوندا، مرا زین درد برهان
ز سوز هر و آه سرد برهان
مرا پیدا کن این راز نهانی
که بر من تلخ شد عیش جوانی
چو برجان زد گره چندانک خواهی
گشادش آن گره فضل الهی
یکی هندو زنی، از مطبخ شاه
رخ گل دیده بود آن روز در راه
که حُسنا در برش میرفت چون تیر
بیامد پیش خسرو، کرد تقریر
برخودخواند حُسنا را شه آنگاه
چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه
چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم
رخش شد زعفرانی، دل بدونیم
ازان هیبت زبانش رفت از کار
تو گفتی میدهد برخویش اقرار
مرا یاد این سخن از گفت داناست
که ناید بد دلی با فعل بد راست
ز سر تاپای، هر مویش که خواهی
همی دادند بر جرمش گواهی
نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار
که شد در خون جان خویش ازان کار
بجای آورد حالی شاهزاده
که آن کاریست با حسنا فتاده
شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای
فرو بستی مرا، آواز بگشای
بگو تا آن سمنبر را چه کردی
گل صد برگ دلبر را چه کردی
چو حسنا این سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نیم زین حال آگاه
تو خود دانی امانت داری من
وفاداری و عهد و یاری من
ولی کان دل بود از گفت خالی
سخن گفتن توان دانست حالی
کسی کو کوژگفتن، خوی دارد
زبان در راستی کژ گوی دارد
چرا کژ گویی ای من خاک کویت
که کژ گفتن بریزد آب رویت
چو خر بهتر نگردد هیچگونه
چه کن پالانش برنه باژگونه
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پایش نشستند
بزیر زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند