عبارات مورد جستجو در ۵۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
ناقلی در پیش آن شیخ کبیر
گفت هر روزی یکی داننده پیر
میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز
شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی
گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش
درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی
بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو
عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در بی‬نشانی
بی‌نشان شو یک دم از یاد و نشان
تا ببینی سر پنهانی عیان
بی‌نشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بی‌نشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بی‌نشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بی‌نشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بی‌نشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بی‌نشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
نیست شو تا هست گردی ای پسر
ور نگردی پست گردی ای پسر
غیرت ار داری ز غیرش درگذر
حیف اگر پابست گردی ای پسر
دست دستان زیر دست خود کنی
گرچه نو زان دست گردی ای پسر
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تا به ما پیوست گردی ای پسر
عاشقی بگذاشتی دیوانه ای
گرد عقل پست گردی ای پسر
زاهد مخمور باری هیچ نیست
می بخور تا مست گردی ای پسر
در طریق سید سرمست ما
نیست شو تا هست گردی ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
دل به دریا ده که تا دریا شوی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
رو به بالاکش که تا بالا شوی
غیر نور او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بی جا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
محمود شبستری : کنز الحقایق
حکایت
چه نیکو گفت آن پیر سخندان
بدان عامی سرگردان و حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و قرآن خوان و عابد
مرقع‌پوش و صاحب تاج و کشکول
میان مردمان گردیده مقبول
خطیب و واعظ و مفتی و قاضی
مدبر بر وقوف حال و ماضی
همه گشتی و شد کارت به سامان
کنون وقت‌ست اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این مقام است
بگویم با تو رمزی کان کدام است
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
ولی ایمان ورای این و آن‌ست
که ایمان علم خاص الخاص جان‌ست
چو یشناسی یقین تو این معانی
حقیقت سر ایمان را بدانی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو
سپهدار از آنجا بشد با گروه
همی آب جست اندر ان گرد کوه
چو آمد بیابان یکی کازه دید
روان آب و مَرغی خوش و تازه دید
در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر
سر وتن بشست و بر آسود دیر
برهمن یکی پیرخمّیده پشت
برآمد ز کازه عصایی به مشت
ز پیریش لاله شده کاه برگ
ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ
به نزد سپهدار بنشست شاد
به رومی زبان آفرین کرد یاد
پژوهش کنان پهلوان بلند
چه مردی بدو گفت و سال تو چند
تو تنها کست جفت و فرزند نی
پرستنده و خویش و پیوند نی
از این کوه بی بر چه داری به دست
چه خوشیت کایدر گزیدی نشست
بدو گفت سالم به نهصد رسید
دلم بودن از گیتی ایدر گزید
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل راهواست
بود جغد خرم به ویران زشت
چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت
شب و روزم ایزد پرستیت راه
نشست این که و، خورد و پوشش گیاه
گر از آدمی نیست خویشم کسی
دگر خویش و پیوند دارم بسی
خرد هست مادر مرا هش پدر
دل پاک هم جفت و دانش پسر
هنر خال و شایسته فرهنگ عم
ره داد ودین دو برادر به هم
هوا و حسد هر دوام بنده اند
همان خشم و آزم پرستنده اند
بر این گونه ام بندگان اند و خویش
که کس ناردم هر گز آزار پیش
نی ام نیز تنها اگر بی کسم
که با من خدایست و یار او بسم
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست
جهان جان گزایست و او جانفزای
جهان گم کنندست و او رهنمای
جهان جفت غم دارد او جانفزای
جهان عمر کوته کند او دراز
اگر چه دشمن ترا نیست کس
جهان دشمن آشکارست بس
شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن
که فرزانه رأیست پیر کهن
همی خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پایگه تا کجاست
بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش
هر آن کاو نکو رای و دانا بود
نه زیبا بود گر نه گویا بود
چه مردم که گویا ندارد زبان
چه آراسته پیکر بی روان
نکو مرد از گفت خوبست و خوی
چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست بس
هرآن کس که نادان و بی رآی و بن
نه در کار او سود و نی در سخن
درختیش دان خشک بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر
بود مرد دانا درخت بهشت
مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت
برش گونه گون دانش بی شمار
که چندشچنی کم نگرددز بار
ز دانا سزد پرسش و جست و جوی
کسی کاو نداند نپرسند ازاوی
نخستین سخنت از خرد بد کنون
بگو تاخرد چیستزی رهنمون
چنین پاسخ آراست داننده پیر
که روخ ازخرد گشت دانش پذیر
تن ما جهانیست کوچک روان
ورا پادشا این گرانمایه جان
بجانست این تن ستاده به پای
چنان کاین جهان از توانا خدای
برون و اندرونش به دانش رهست
ز هرچ آن بود در جهان آگهست
روانش یکی نام و جان دیگرست
ولیکن درست او یکی گوهرست
نه جانست این گوهر و نه روان
که از بن خداوند اینست و آن
ولیکن چو دانستی اش راه راست
روان گرش خوانی وگرجان، رواست
کنیفیست این تن که با رنگ و بوی
بدو هر چه بدهی بگنداند اوی
دراو جان ما چون یکی مستمند
میان کنیفی به زندان و بند
ندارد ز بن دادگر پادشا
کسی بی گنه را به زندان روا
پس اینجان ما هست کرده ز پیش
کز اینسان به بندست در جسم خویش
دگر دشمنان اندش از گونه گون
فراوان ز بیرون تن و اندرون
چه گرما و سرما از اندازه بیش
چه بدخورنی‌ها نه برجای خویش
درون تنش هم بسی دشمن اند
چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند
ز تن ساز طبعش شدن بی نوا
ازو خشم و حجت و رشک و هوا
دگر درد و بیماری گونه گون
چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون
وی افتاده تنها درین بند تنگ
ز هر روی چندیش دشمن به جنگ
گهش جنگ ساز این و آگاه آن دگر
میان اندرو با همه چاره گر
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۱- ابوالعباس احمدبن محمّد القصّاب، رضی اللّه عنه
منهم: طراز طریق ولایت و جمال جمع اهل هدایت، ابوالعباس احمدابن محمد القصاب، رضی اللّه عنه
مقدمان ماورا یافته بوده‌اند و با وی صحبت کرده.وی معروف و مشهور است به علو حال و صدق فراست و کثرت برهان و کرامت.
و ابوعبداللّه حناطی که امام طبرستان بود، گوید که: «از افضال خدای عزّ وجل یکی آن است که کسی را بی تعلم چنان گرداند که چون ما را در علوم دین و اصول آن و دقایق توحید، چیزی مشکل شود از وی پرسیم و آن ابوالعباس قصاب است، رضی اللّه عنه.»
امی بود، اما کلام و نکتش سخت عالی بود، اندر علم تصوّف و اصول. اندر ابتدا و انتها عالی حال و نیکو سیرت بود. و مرا از وی حکایات بسیار سماع است، اما مذهب من اندر این کتاب اختصار است.
گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل می‌کشید و پیوسته آن‌جا و حَل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند و کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا: «چه بوده است؟» حال بازگفتند. وی رضی اللّه عنه زمام شتر بگرفت و روی به آسمان که قبلهٔ دعاست کرد و گفت: «این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟»
اندر حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.
از وی می‌آید که گفت: همه عالم را، اگر خواهند و اگر نه با خداوند تعالی خو می‌باید کرد والا رنجه دل گردند از آن که چون خو با وی کنی اندر بلا مُبلی را بینی، بلا بلا نیاید، و اگر خو نکنی چون بلایی بیاید رنجه دل گردی؛ که خداوند تعالی به رضا و سَخَط کس تقدیر خود متغیر نگرداند. پس رضای ما به حکم نصیب، راحت ماست. هرکه با وی خو کند دلش براحت شود و هر که از وی اعراض کند به ورود قضا رنجه گردد. و هو اعلم.

عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز
آن معتکف حضرت دایم، آن حجت ولایت ولایخافون لومة لایم، آن آفتاب نهانی، آن در ظلمت آب زندگانی، آن شاه باز کونین، قطب وقت: یوسف بن الحسین رحمةالله علیه؛ از جمله مشایخ بود، و از مقدمان اولیاء عالم بود، و به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار، و پیر ری بود و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود، و باابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابوسعید خراز بود، و مرید ذوالنون مصری بود، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است. و در ادب آیتی بوده است، و او خود ادیب بود و ریاضاتی و کراماتی داشت، و در ملامت قدمی محکم داشت، و همتی بلند.
و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید. دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد، که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت. سر برزانو نهاده بود، در خواب شد. موضعی که مثل آن ندیده بود بدید، و جمعی سبزپوشان. و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار، یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند. خود را به نزدیک ایشان افکند. ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند. پس گفت: شما کیانید؟
گفتند: فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف، پیغامبر علیه السلام، به زیارت یوسف بن الحسین آمده است.
گفت: مرا گریه آمد. گفتم: من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید.
در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند. گفتم: یا نبی الله! من که باشم که با من این لطف کنی؟ گفت: در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدوجستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. » مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی. پس گفت: در هر عهدی نشانه ای باشد، و در این عهد نشانه ذوالنون مصری است، و نام اعظم او را دادند. پیش او رو.
یوسف چون بیدار شد جمله نهادش درد گرفت و شوق بر او غالب شد و روی به مصر نهد و در آرزوی نام بزرگ خدای تعالی می‌بود. چون به مسجد ذوالنون رسید سلام کرد و بنشست. ذوالنون جواب سلام داد. یوسف یکسال در گوشه مسجدی بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چیزی پرسد و بعد از یک سال ذوالنون گفت: این جوانمرد از کجاست؟
گفت: از ری.
یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم شد. چون یک سال دیگر بگذشت ذوالنون گفت: این جوان به چه کار آمده است؟ گفت: به زیارت شما.
یک سال دیگر هیچ نگفت. پس از آن گفت: هیچ حاجتی هست؟
گفت: بدان آمده ام که تا اسم اعظم به من آموزی.
یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه چوبین سرپوشیده بدو داد و گفت: از رود نیل بگذر، در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو ده و هرچه با تو گوید یاد گیر.
یوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره ای راه برفت وسوسه ای در وی پیدا شد که در این کاسه چه باشد که می‌جبند. سر کاشه بگشاد. موشی بیرون جست و برفت. یوسف متحیر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ روم یا پیش ذوالنون.
عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهی. شیخ چون او را بدید تبسمی بکرد و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته ای؟ گفت: آری.
گفت: ذالنون بی صبری تو می‌دید، موشی به تو داد - سبحان الله - موشی گوش نمی‌توانی داشت. نام اعظم چون نگاه داری؟
یوسف خجل شد و به مسجد ذوالنون بازآمد. ذوالنون گفت: دوش هفت بار از حق اجازت خواستم تا نام اعظم به تو آموزم. دستوری نداد. یعنی هنوز وقت نیست. پس حق تعالی فرمود که او را به موشی بیازمای. چون بیازمودم چنان بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید.
یوسف گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: تو را سه وصیت می‌کنم. یکی بزرگ؛ و یکی میانه؛ و یکی خرد. وصیت بزرگ آن است که هرچه خوانده ای فراموش کنی، و هرچه نبشته ای بشویی تا حجاب برخیزد.
یوسف گفت: این نتوانم.
پس گفت: میانه آن است که مرا فراموش کنی و نام من با کسی نگویی که پیر من چنین گفته است و شیخ من چنان فرموده است -که این همه خویشتن ستایی است.
گفت: این هم نتوانم کردن.
پس گفت: وصیت خرد آن است که خلق را نصیحت کنی و به خدای خوانی.
گفت: این توانم، ان شاء الله.
گفت: اما به شرطی نصیحت کنی که خلق را در میان نبینی.
گفت: چنان کنم.
پس به ری آمد - و او بزرگ زاده ری بود - اهل شهر استقبال کردند. چون مجلس آغاز کرد سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمی برخاستند که در آن وقت به جز علم صورت علمی دیگر نبود و او نیز در ملامت رفتی، تا چنان شد که کس به مجلس او نیامدی. روزی درآمدکه مجلس بگوید. کسی را ندید. خواست که بازگردد. پیرزنی آواز داد: نه! با ذوالنون عهد کرده بودی که خلق را درمیان نبینی در نصیحت گفتن و از برای خدای گویی.
چون این بشنید متحیر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسی بودی و اگر نه پنجاه سال بدین حال بگذرانید و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت. ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع می‌کرد. تا ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی. » ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم. شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که: «باوی بگوی که تو از راندگانی. » برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم. تا شب سوم همان آواز شنیدم که: «با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی. » برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون مرا بدید گفت: هیچ بیت یاد داری؟ گفتم: دارم. بیتی تازی یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست ودیری برپای بود و آب از چشمش روان شد، چناکه با خون آمیخته بود. پس روی به من کرد و گفت: از بامداد تا اکنون پیش من قرآن می‌خواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد. بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست می‌گویند، که او زندیق است و از حضرت خطاب راست می‌آید که او از راندگان است. کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود.
ابراهیم گفت: من متحیر شدم در کار او و اعتقاد من سستی گرفت. ترسیدم و برخاستم و روی در بادیه نهادم. اتفاقا با خضر افتادم. فرمود: یوسف حسین زخم خورده حق است ولکن جای او اعلی علیین است - که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست رد به پیشانی تو بازنهند هنوز اعلی علیین جای تو باشد - که هرکه در این راه از پادشاهی بیفتد از وزارت نیفتد.
نقل است که عبدالواحد زید مردی شطار بود. مادر و پدرش پیوسته از وی در زحمت بودندی - که به غایت ناخلف بود - روزی به مجلس یوسف حسین بگذشت او این کلمه می‌گفت: دعاهم بلطفه کانه محتاج الیهم. حق تعالی بنده عاصی را می‌خواند به لطف خویش. چنانکه کسی را به کسی حاجت بود.
عبدالواحد جامه بینداخت و نعره ای بزد و به گورستان رفت. سه شبانروز بماند. اول شب یوسف بن الحسین او را به خواب دید که خطابی شنیدی ادرک الشاب التایب. آن جوان تایب را دریاب. یوسف می‌گردید تا در آن گورستان به وی رسید سر وی بر کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: سه شبانه روز است تا تو را فرستاده اند اکنون می‌آیی؟
این بگفت و جان بداد.
نقل است که در نیشابور بازرگانی کنیزکی ترک داشت - به هزار دینار خرید - و غریمی داشت در شهری دیگری. خواست بتعجیل برود و مال خود از وی بستاندو در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی سپارد. پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود. بوعثمانقبول نمی کرد. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم.
القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را بی اختیار نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانکه بی طاقت گشت - ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص حداد رفت. ابوحفص او را گفت: تو را به ری می‌باید شد، پیش یوسف بن الحسین.
بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید مقام یوسف حسین پرسید. گفتند: آن زندیق مباحی را چه کنی؟ تو اهل صلاح می‌نمایی. تو را صحبت او زیان دارد.
از این نوع چندی گفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد بوحفص گفت: یوسف حسین را دیدی؟ گفت: نه. گفت: چرا.
حال بازگفت که شنیدم: او مردی چنین و چنان است. نرفتم و بازآمدم.
بوحفص گفت: بازگرد و او را ببین.
بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند. چون به درخانه او رسید پیری دید نشسته، پسری امرد در پیش او. صاحب جمال و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده، و نور از روی او می‌ریخت، در آمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت: ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری؟ خمر و امرد.
یوسف گفت: این امرد پسر من است و کم کس داند که او پسر من است، و قرآنش می‌آموزم. و در این گلخن صراحی افتاده، برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم که هر که آب خواهد بازخورد، که کوزه نداشتیم.
بو عثمان گفت: از برای خدای چرا چنین می‌کنی تا مردمان می‌گویند، آنچه می‌گویند؟
یوسف گفت: از برای آن می‌کنم تا هیچ کس کنیزک ترک به معتمدی به خانه من نفرستد.
بوعثمان چون این بشنید در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه بلند داراست.
نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخی بود ظاهر، و فتوری از غایت بی خوابی. از ابراهیم خواص پرسیدندکه: عبادت او چگونه است؟
گفت: چون از نماز خفتن فارغ شودتا روز برپای باشد. نه رکوع کند و نه سجود.
پس از یوسف پرسیدندکه : تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟
گفت: نماز فریضه به آسانی می‌گزارم اما می‌خواهم که نماز شب گزارم. همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم کرد، از عظمت او، ناگاه چیزی به من درآید و مرا همچنان می‌دارد تا وقت صبح. چون صبح برآید فریضه گزارم.
نقل است که وقتی به جنید نامه ای نوشت که خدای تو را طعم نفس تو مچشاناد که اگر این طعم بچشاند، پس از این هیچ نبینی.
و گفت: هر امتی را صفوت است که ایشان ودیعت خدای اند که ایشان را از خلق پنهان می‌دارد. اگر ایشان در این امت هستند صوفیان اند.
و گفت: آفت صوفیان در صحبت کودکان است و در معاشرت اضداد و در رفیقی زنان.
و گفت: قومی اند که دانند که خدای ایشان را می‌بیند. پس ایشان شرم دارند از نظر حق که از مهابت چیزی کنند، جز از آن وی، و هرکه به حقیقت ذکر خدای یاد کند ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او؛ و هرکه فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق همه چیز بدو نگاه دارند از بهر آنکه خدای او را عوض بود از همه چیز.
و گفت: اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق است و شناخت خلق بر قد رمحبت خلق است وهیچ حال نیست به نزدیک خدای تعالی دوست تر از محبت بنده خدای را.
و پرسیدند: از محبت. گفت: هرکه خدای را دوست تر دارد خواری وذل او سخت تر بود و شفقت او و نصیحت او خلق خدای را بیشتر بود.
و گفت: علامت شناخت انس آن است که دور باشد از هرچه قاطع او آید از ذکر دوست.
و گفت: علامت صادق دو چیز است. تنهایی دوست دارد و نهان داشتن طاعت.
و گفت: توحید خاص آن است که در سر و دل در توحید چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است. تدبیر او بر او می‌رود. در احکام و قدرت او؛ در دریاهای توحید او؛ و از خویشتن فانی شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود، در جریان حکم او.
و گفت: هرکه در بحر تجرید افتاد هر روز تشنه تر بود و هرگز سیراب نگردد. زیرا که تشنگی حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نگردد.
و گفت: عزیزترین چیزی در دنیا اخلاص است که هرچند جهد کنم تا ریا از دل خویش بیرون کنم به لونی دیگر از دل من بروید.
و گفت: اگر خدای را بینم با جمله معاصی دوست تر از آن دارم که با ذره ای تصنع بینم.
و گفت: از علامت زهد آن است که طلب مقصود نکند تا وقتی که موجود خود را مفقود نگرداند.
و گفت: غایت عبودیت آن است که بنده او باشی در همه چیزی.
و گفت: هرکه بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را به دل.
و گفت: ذلیلترین مردمان طماع است، چنانکه شریفترین ایشان درویش صادق بود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: بارخدایا تو می‌دانی که نصیحت کردم خلق را قولا؛ و نصیحت کردم نفس را فعلا و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش.
وبعد از وفات او را بخواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید. گفتند: به چه سبب؟ گفت: به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوبکر واسطی رحمةالله علیه
آن معظم مسند و آیت آن موحد مقصد عنایت آن خضر کنز حقایق آن بحر رموز دقایق آن ورای صفت قابضی و باسطی قطب جهان ابوبکر واسطی رحمةالله علیه کامل‌ترین مشایخ عهد بود و شیخ الشیوخ عهد و وقت و عالی‌ترین اصحاب و بزرگ همت‌تر ازو کس نشان نداد در حقایق ومعارف هیچکس قدم از پیش او ننهاد و درتوحید و تجرید و تفویض بر همه سابق بود و از قدماء اصحاب جنید و گویند از فرغانه بود وبواسطهٔ نشستی و بهمهٔ انواع محمود بوده و بر همهٔ دلها مقبول و تا صاحب نفسی نبود بعداوت او بیرون نیامد عباراتی غامض داشت و اشاراتی مشکل و معانی بدیع و عجیب و کلماتی بلند تا هر کسی را مجال نبودی گرد آن گشتن و در فنون علوم به کمال بود وریاضت و مجاهدت که او کشید در وسع کس نیاید و توجهی که به خدا داشت در جمله امور کسی را آن نبود و سخن توحید ازو زیباتر کس بیان نکرد.
نقلست که از هفتاد شهرش بیرون کردند که درهر شهری که آمدی زودش بدر کردندی چون بباورد آمد آنجا قرار کرد و مردم بیاورد برو جمع آمدند اما کلمات او را فهم نکردند تا حادثهٔ افتاده که از آنجا برفت به مرو و مردم مرو را طبع او قبول کرد پس عمر آنجا بسر برد.
نقلست که یک روز باصحاب می‌گفت: که هرگز تا ابوبکر بالغ شده است روز بروی گواهی نتوان داد بخوردن و شب بخفتن و هم او می‌گوید در باغی حاضر آمدیم به مهمی دینی مرغکی بر سر من همی پرید بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست می‌داشتم مرغکی دیگر بیامد و بالای سر من بانگ می‌کرد صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم اتفاق را او خود مرده بود بغایت دلتنگ گشتم و بیماری آغاز کرد مدت یک سال در آن بیماری بماندم یک شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله یک سال است تا نماز از قیام بقعود آورده‌ام و ضعیف گشته و بیماری اثری عظیم کرده است گفت: سبب آنست که شکست عصفور منک الحضرة بنجشکی از تو شکایت کرد عذر خواستن فایده نمی‌دارد بعد از آن گربهٔ در خانهٔ ما بچه آورده بود و من در آن میان بیماری تکیه زده بودم و تفکری می‌کردم ماری دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت من عصای خود را بر سر مار انداختم بچه گربه را از دهان بیانداخت تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت من در آن ساعت بهتر شدم و روی به صحبت نهادم و نماز به قیام باز بردم آن شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله امروز تمام به حال صحبت باز آمدم گفت: سبب آن بود که شکرت منک هرة فی الحضرة گربهٔ درحضرت از توشکر گفت.
نقلست که روزی باصحاب درخانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد هزار ذره بهم برآمده بود شیخ گفت: شما را این حرکات ذره‌ها تشویق می‌آرد اصحاب گفتند نه شیخ گفت: مرد موحد آنست که اگر کونین و عالمین و باقی هرچه هست اگر همچنین در حرکت آید که این ذره‌ها یک ذره درون موحد را تفرقه پدید نیاید اگر موحد است.
و گفت: الذاکرون لذکره اکثر غفلة من الناس لذکره یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموش کننده ذکر او از آنکه چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند که ذکر غیر مذکور باشد پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر بغفلت نزدیکتر بود از اعراض بی‌پنداشت و ناسی در نسیان و غیبت از مذکور پنداشت حضور نیست پس پنداشت بی‌حضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بی‌پنداشت از آنکه هلاک طلاب حق سزاوار درپنداشت ایشان است آنجا که پنداشت بیشتر معنی کمتر و آنجا که معنی بیشتر پنداشت کمتر و حقیقت پنداشت ایشان بهمت عقل باشد و عقل از همت حاصل آید و همت را با این همت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر آن ذکر بود که آن مشاهده باشد و چون ازحق غیبت بود و به خود حضور آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود.
نقلست که روزی به بیمارستانی شد دیوانهٔ را دید که های هویی می‌کرد و نعره همی زد گفت: آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده‌اند چه جای نشاطست گفت: ای غافل بند برپای من است نه بر دل.
نقلست که روزی به گورستان جهودان می‌رفت و می‌گفت: این قومی‌اند همه معذور و ایشان راعذر هست مردمان این سخن بشنیدند او را بگرفتند و می‌کشیدند تا به سرای قاضی قاضی بانگ بروزد که این چه سخنست که تو گفتهٔ که جهودان معذورند شیخ گفت: از آنجا قضاء تو است معذور نیند اما از آنجا که قضاء اوست معذورند.
نقلست که شیخ را مریدی بود روزی غسل جمعه آسان فرا گرفت پس روی به مسجد نهاد و در راه بیفتاد و رویش مجروح گشت تا لابدش بیامد وبازگشت و غسل کرد این سخن با شیخ بگفت: شیخ گفت: شاد بدان باش که سخت فرا گیرند اگرت فرو گذارند از تو فارغند.
نقلست که شیخ وقتی به نیشابور آمد اصحاب بوعثمان راگفت: که شما را بچه فرمایند گفت: به طاعت دایم و تقصیر دروی دیدن شیخ گفت: این گبرگی محض است که شما را می‌فرمایند چرا رغبت نفرمایند به دیدار آفریننده و دانندهٔ آن.
نقلست که یکبار شیخ ابوسعید ابوالخیر قصد زیارت مرو کرد بفرمود تا کلوخ برای استنجاء در توبره نهادند گفتند شیخا در مرو کلوخ همی یابیم سر این چیست شیخ گفت: که شیخ ابوبکر واسطی گفته است و او سر موحدان وقت خویش بوده است که خاک مرو خاکی زنده است روا ندارم که من بخاکی استنجا کنم که زنده باشد واو را ملوث گردانم و از کلمات اوست که در راه حق خلق نیست و در راه خلق حق نیست هر که روی در خود دارد قفاء او در دین بود و هرکه روی در دین دارد قفاء او در خود بود هرکجا که تویی تست حظ تست و خلاف راه است و هر کجا که ناکامی تست مجال دین آنجاست.
و گفت: شرع توحید است و حق توحید شرع توحید را گذر به دریای نبوت است و حق توحیدمحیط است راه شرع بر آن تست چون سمع و بصر و اثبات تونسبت به شرکت دارد و وحدانیت از شرک منزه است ایمان که رود درکوکبهٔ شرک رود ایمان پاکست اما غذای او ظن شرک صورت نبندد و معرفت همچنین و علم وحال و این خلق در دریای کینونیت غرق شده‌اند و اسباب دستگیر ایشان نه بواسطهٔ انبیا از دریای خلقیت و بشریت بیرون گذرند و در دریای وحدانیت غریق شوند و مستهلک شوند کس از ایشان نشان ندهد شرع توحید چون چراغست و حق توحید چون آفتاب چون آفتاب نقاب از جمال جهان آرای خود برگیرد نور چراغ بعالم عدم شود موجودی بود در عدم و نورچراغ را با نور آفتاب هیچ ولایت نبود شرع توحید نسخ‌پذیر است وحق توحید نسخ‌پذیر نیست زبان بدل نسخ شود چون مرد بدل رسد زبان گنگ شود و دل به جان نسخ شود آنگاه هرچه گوید من الله بود و این سخن در عین نیست در صفت است صفت بگردد اما عین نگردد آفتاب برآب تابد آب را گرم کند صفت آب بگردد اما عین آب نگردد حق تعالی در صفت بیگانگان این گفت: اموات غیر احیاء در صورت زنده‌اند و در صفت مرده زندگی آن بود که ذات ازحیوة متمتع بود و ایشان زیان زدهٔ حیوة خوداند و از مومنان خبر می‌دهد بل احیاء عند ربهم مرد باید که جان بر سر راه نهد و بی‌جان براه فرو شود این طایفه از معدومان موجودند و بیگانگان موجودان معدوم‌اند هر که بخود زنده است مرده است و هر که بحق زنده است نمیرد مرگ نه مرگ کالبد است و عدم نه عدم کالبد آنجا که وجودست جان نامحروم است تا خود بکالبد چه رسد.
وگفت: شناخت توحید وجود هیچکس می‌نپذیرد و کس را زهرهٔ آن نیست که قدم به صحراء وجود نهد چنانکه مشایخ گفته‌اند اثبات التوحید افساد فی التوحیدپیری می‌گوید اکثر ذنبی بمعرفتی ایاه هر که با وجود اوخطبهٔ وجود خود می‌خواند بر کفر خود سجل می‌کند و هر که با وجود خود خطبهٔ وجود او می‌خواند بر شرک خود گواهی می‌دهد و هر که با هستی او هستی خود طلبد کافرست و هر که باهستی خود هستی او طلبد ناشناخته است هر که خود را دید او را ندیده و هرکه او را دید خود را ندید و از خودش یاد نیاید جان از شادی بریده و در پردهٔ عزت بماند حق تعالی او را از حضرت قدس بخلیفتی فرستاد تا در ولایت انسانیت او را نیابت می‌دارد و او را به خلق می‌نماید بی او و این کس را نه عبارت بود و نه اشارت ونه زبان و نه دل و نه دیده و نه حرف و نه صوت و نه کلمه و نه صورت ونه فهم و نه خیال و نه شرک اگر عبارت کند کفر بود و اگر اشارت کند شرک بود و اگر گوید دانستم جهل بود و اگر گوید شناختم فزونی بود و اگر گوید نشناختم مخذول بود و مطرود عدمی بود در وجود و وجودی بود درعدم نه موجود بود درحقیقت ونه معدوم هم موجود بر حقیقت هم معدوم عبارت محرم راه توحید نیست و دانست در راه توحید بیگانه است و توهم وظن اینهمه گرد حدیث دارد توحید در عالم قدس خویش پاکست و منزه از گفت: و شنود و عبارت و اشارت و دید و صورت و خیال و چنین و چنان اینهمه لوث بشریت دارد و شناخت توحید از لوث بشریت منزه است وحده لاشریک له این اقتضا می‌کند برقی از شواهب الهیت بتابد با بشریت آن کند که عصاء موسی با سحرهٔ فرعون کرد ولله غالب علی امره نور الهی همه چیزها را در کنف خود بدارد گوید شما به صحراء وجود می‌آئید که آتش غیرت همه را بسوزد ما خود روزی شما را به شما رسانیم اسرار مشایخ روضه توحید است نه عین توحید آنجا که ثناء ذکر کبریاء اوست وجود و عدم خلق هر دو یکیست آنجا که عزت است افتقار و انکسار خلق یکیست آنجا که قدرت است آشکارا اند و آنجا که توحید است به نفی خود انکار نتوان کرد که درانکار خود انکار قدرت است و خود را اثبات نتوانند کرد که فساد توحید بود نه روی اثبات و نه روی نفی هم مثبت وهم منفی قدرت ترا جلوه می‌کند وحدانیت معزول می‌گرداند.
و گفت: د رهمه آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست ولیکن دل بباید دل معنیست که جز در آدم و فرزندان او نیست و دل از آن بود که راه شهوت ونعمت و بایست و اختیار بر تو ببندد و راه بر تو باشد زبان دل باید که بخود دعوت کند نه زبان قول مرد باید که گنگ گویا بود نه گویای گنگ مرد آنست که معبودی که در پیرامون وی است قهر کند و جهد در قهر کردن خویش کند نه در لعنت کردن شیطان ابلیس می‌گوید علیه لعنه ازچهرهٔ ما آینه ساختند و در پیش تونهادند و ازچهرهٔ تو آینهٔ ساختند و در پیش ما داشتند ما در تو نگریم و بر خود می‌گرییم و تو در ما می‌نگری و بر خود می‌خندی باری راه رفتن ازو بیاموز که در راه باطل سر بیفکند و ملامت عالم ازو درپذیرفت و در راه خود مرد آمد تو از دل خود فتوی در خواه که اگر هر دو کون بر تو لعنت کنند بهزیمت خواهی شد قدم درین راه منه اگر این حدیث به ملامت هر دو سرای نه ارزد این شربت نوش مکن اگر در دو عالم بکاه برگی به چشم حقارت بیرون نگری کلید عهد باز فرستاده باشی تا هر مویی که بر سر و تن تست ازو تبرا نکنی و او بانکار تو بیرون نیاید تولای تو به حضرت درست نیاید چیزی مطلب که آن چیز در طلب تو است یعنی بهشت و از چیزی هزیمت مشو که آن هزیمت از تو شود یعنی دوزخ و تو ازو او را خواه چون او ترا باشد همه چیزها پیش تو باشد کمر بسته.
و گفت: هر جزوی از اجزاء تو باید که در حق جزوی دیگرمحو باشد که دویی در راه دین شرکست تا نه زبان داند که دیده چه دید و نه نیز دیده زبان را داند تار از خود بگوید تا هرچه نسبت بتو دارد در شواهد الهیت محو شود وحدیث محو و فقر می‌گویند اینست ظلمی عظیم دیگر را نفی می‌کنند و خود را اثبات نشان آنکه مرد را به صحراء حقیقت آورده باشند آنست که پوششها از پیش دیدهٔ او برداشته باشند که او ورای همه چیزها باشد نه چیزی ورای او.
و گفت: گویندهٔ بر حقیقت آن بود که گفت: او برسد در او و او را سخن نمانده و از آن سخن گفتن خود آزاد بود و سخن که روی در حضرت دارد آن بود که مستمع را ملامت نگیرد و مخالف و موافق را میزبانی کند و گوینده را مدد زیادت شود و هر سخنی که مستمع را مفلس نکند و هر دو عالم را از دست وی بیرون نکند آن سخن بفتوای نفس می‌گوید نفسش به زبان معرفت این سخن بیرون می‌دهد تا او در غرور خود بود و خلق در غررو وی چنانکه حق عز و علا می‌فرماید ظلمات بعضها فوق بعض هرکه سخن گوینده به حق نشنود چشمهٔ زندگانی در سینه وی خشک شود چنانکه هرگز از آن چشمه حکمت نزاید هر که از خانهٔ خود بیرون آید و راه با خانهٔ خود باز نداند آنکس را سخن گفتن در طریقت مسلم نیست درویش بنور دل باید که رود و به روزگار ما بعصامی‌روند زیرا که نابینااند هر که داند که چه می‌گوید و ازکجا می‌گوید او را سخن مسلم نیست چنانکه زنان را حیض است مریدان را در راه ارادت حیض است حیض راه مریدان ازگفت: افتد و کس بود که در آن بماند و هرگز پاک نشود و کس بود که او را حیض نباشد همه ایامش طهر باشد اما هیچ چیز را آن منقبت نیست که سخن را و سخن صفتی است از صفات ذات همه انبیاء متکلم بوده‌اند لیکن ما را سخن با آن کس است که دعوی می‌کند که او را زبان غیبست مرد باید که گویندهٔ خاموش و خاموش گویا که آن حضرت و رای گفت: و خاموشی است نخست چشمه زبان باید که بسته شود تا چشمه دل بگشاد هزار زبان خداترس با فصاحت بینی در دست زبانیهٔ دوزخ بینی یک دل خدا شناس با نور نبینی در دوزخ مرید صادق را ازخاموشی پیران فایده بیش از گفت: و گویی بود.
وگفت خلعتی دادند با شرک بر آمیخته چنانکه کسی را شربتی دهند با زهر آمیخته یکی را کرامتی یکی را فراستی یکی را حکمتی یکی را شناختی هر که عاشق خلعت شد از آنچهٔ مقصودست بازماند و آن مقامها در عالم شرع است کسانی را که به نور شرع راه روند زهد و ورع و توکل و تسلیم و تفویض و اخلاص و یقین این همه شرع است و منزل راه روانست که بر مرکب دل سفر کنند و این همه فراشانند و بر درگاه روح پرده‌ها برمی‌دارند تا با ابصار روح نزدیکتر شوند باز آن کسان که بر مرکب روح سفر کنند این افعال و صفات را آنجا گذر نبود که آنجا نه زهد بود نه ورع ونه توکل بود ونه تسلیم ونه به مانند این روش بود روش باید که بروح بود چنانکه روح است ونشان پذیر نیست راه وی نیز نشان پذیر نیست هر که ترا از راه خبر می‌دهد از صفات نفس خبر می‌دهد که این حدیث نشان پذیر نیست از طلب پاکست از نظر پاکست هر که را بینی که کمر طلب برمیان بسته است هرچند بیشتر طلبد دورتر بود بایشان نمودند که کار ما از علت پاکست و نظر از علت است و طلب شما بر دامن وجود بستم به حکم کرم ونمود را بر دامن دیده بستم نموده بود که شما به نظر آوردید نه نظر علت دیده بود.
وگفت: این خلق در عالم عبودیت فرو شدند هیچ کس به قعر نرسید هیچکس این دریای عبودیت را عبور نتوانست کردن چون سر این بدانی آنگاه این بندگی از تو درست آید راه اهل حقیقت در عدم است تا عدم قبله ایشان نیاید راه نیابند و راه اهل شریعت در اثبات است هر که بود خود نفی کند بزندقه افتد اما در راه حقیقت هر که اثبات خود کند به کفرافتد بر درگاه شریعت اثبات یابد بر درگاه حقیقت نفی دیدهٔ صورت جز صورت نبیند و دیدهٔ صفت جز صفت نبیند و این حدیث ورای عین است و ورای صفت باید که از دریای سینه تونهنگی خیزد ذات خوار و صفات خوار و صورت خوار و هر صفت که در عالم هست فرو خورد آنگاه مرد روان شود والا یبقی فی الدار دیار دولت درعدم تعبیه است و شقاوت در وجود راه عدم در قهرست و راه وجود در لطف و این خلق عاشق وجودند ومنهزم ازعدم از برای آنکه نه عدم دانند ونه وجود آنگه خلق وجود دانند نه وجودست به حقیقت بلکه عدم است و آنچه عدم می‌دانند نه عدم است عدم این جوانمردان به محو اشارت کنند که عدمی بود عین وجود ومحوی بود عین اثبات که هر دو طرف او از عین اثبات پاکست و وجودی که یک طرف او عین و رقم حیوة دارد لم یکن فکان.
و گفت: مرید در اول عدم مختار بود چون بالغ شود اختیارش نماند علم او در جهل خود بیند هستی او در نیستی خود بیند اختیار او در بی‌اختیاری خود بیند بیان کردن او بیش از این آفت است اشارت و عبارت محرم اینحدیث نیست این حدیث نه اشارت نه عبارت نه قال نه حال نه بود نه نابود اگرخواهی که به مجاهده بدانی ندانی که در دریای هند و روم مجاهده است در دریای اسلام مشاهده باید که مجاهدهٔ که در آن مشاهده نبود همچنان باشد که کسی چیزی به بول بشوید پندارد که پاک شد رنگش برود اما همچنان نجس باشد هر که برون مرد بود درون مرد بود آنجا که قدم این جوانمردان است همه مریدان مشرکند و بنای راه ارادت مریدان بر شرکست ایمان را ضد است و آن کفر است و توحید را ضد است و آن تشبیه است و ضد یقین شکست و این همه حجابست که اینهمه در درگاههاییست که مریدان را بباید گذشت و این زنارها بباید برید.
و گفت: در کارها که نفس تو موافق باشد با دل دل برگیرد از آن و هر کاری که دروی خلاف نفس است آنجا دل بنه و قدم استوار کن تا ترا به خزانهٔ قبول فرستند اگرچه صورت طاعت ندارد اولئک بیدل الله سیاتهم حسنات.
و گفت: همه چیزهائی که در تصرف اسم آمد و در حیز وجود کمتراز ذره‌ایست که در قبضهٔ قدرت.
وگفت: چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد هر چند حق به مرد نزدیک می‌شود عقل می‌گریزد زیرا که عاجر است عاجزی را هم ادراک بعاجزی بود و معرفت ربوبیت نزدیک مقربان حضرت باطل شدن عقلست از بهر آنکه عقل آلت اقامت کردن عبودیت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیت و هر کرا مشغول کردند باقامت بندگی و از وی ادراک حقیقت خواستند عبودیت از او فوت شد و به معرفت حقیقت نرسید و گفت: فاضلترین عبادت غایب شدن است از اوقات.
و گفت: ما پدید آمدگان ازل و ابدیم و درین شک نیست و ازل نشانی ربانی است در وقت ازل الآزال آنگه خلق را بدیدن این خواند.
و گفت: سخن د رراه معاملت نیکوست ولیکن درحقایق بادی است که از بیابان شرک و جهد ونکوئی است که ازعالم بشریت پدید آمد.
و گفت: چهارچیز است که مناسبت ندارد و به حال عارف لایق نبود زهد و صبر و توکل و رضاکه این چهار چیز صفت قالبها است صفت روح ازین منزه است.
و گفت: فرزند ازل و ابد باشی بهتر از آنکه فرزند اخلاص و صفا و صدق و حیا.
و گفت: نیست بودن در راه حق بهتر از آنکه به تجرید و توحید نظر بود و آنجامنزل بود با وقوف بود یا مشربگاه سازد.
و گفت: هر که دریافت وحدانیت و یگانگی واحد مقصود حق گردد هر که صفت نعت جلال او دریافت حق مقصود او شود.
و گفت: هر جنایت که باشد رعایت اصل آنرا زیر و زبر کند و هیچ نگذارد.
و گفت: خداوند جل جلاله ترا در مذلت افلاس و در ماندگی و شکستگی بیند بهتر از آنکه درپنداشت و جلوه عز و معاملت.
و گفت: هر که را مقصود جز ذاتست آنکس مغبون و نگوسارست و مستحق یکی گفتن آنست که بی‌قصد و بی‌نیت درآید و نیست راه حق شود و به بقاء آن نیستی خود آنگاه بنقطه یگانگی حق وی قیام کند بی‌نیت که بود و وجود در این صورت نبندد و گفت: چنانکه راست گویان راست گفتند در حقایق و اسرار عارفان دروغ گفتند در حقیقت حق.
و گفت: زشترین اخلاق آنست که با تقدیر بر آویزی یعنی آنچه تقدیر ازلی باشد تو خواهی که بضد آن بیرون آیی و آنچه قسمت رفته است خواهی که بتغلب و آرزو و دعا آن قاعده بگردانی.
و گفت: این قوم بر چهار صفت‌اند یکی به شناخت و طلب کردو یافت ودیگر طلب کرد ونیافت و دیگری نیافت و نیز با هیچ آرام نیافت مگر با وی چهارم نشناخت و طلب نکرد زیرا که او عزیزتر از آنست که طلب درو رسد و آشکاراتر از آنست که طلب باید کرد.
و گفت: چون سر من بوفاء عهد ایستاده بود هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید.
و گفت: هرگاه تاریکی طمع بسر درآید نفس در حجاب افتد و همه حظهای نفسانی.
وگفت: معرفت دو است معرفت خصوص و معرفت اثبات اما معرفت خصوص مشترک است و شرک معرفت اسما و صفات و دلایل و نشانها و برهانها و حجابها و معرفت اثبات آنست که بدو راه نیست و ا زنعمت قدم پدید آید و چون پدید آید معرفت تو ناچیز و نیست شود زیرا که معرفت تو محدث است و چون صفت و نعت قدم تجلی کند همه محدثات نیست شود.
گفت: فضل باری تعالی در مقابل کسب تو نبود و مکتسب نیست زیرا که هرچه مکتست بود آنرا عوضی بود و عوض خارج است از فضل آنگاه گفت: همه اندیشه‌ها یکی کن و بر یکی باست و همه بگرستن را با یکی آور که نظر همه نگرندگان یکی بیش نیست ما خلفکم و لابعثکم الا کنفس واحده.
و گفت: روح از عالم کون خود بیرون نیامده باشد که اگر بیرون آمده بودی دل بوی اندر آمدی و این سخن هرگز پیمانه اندر نگنجد.
وگفت: پدید آرنده چیزها و متولی کارها پیداتر از کارها است و تو می‌خواهی که شریک او گردی.
و گفت: حجاب هر موجودی بوجود اوست از وجود خود.
وگفت: چون ظاهر شود حق بر اسرار خوف رجا زایل شود.
و گفت: عوام در صفات عبودیت می‌گردند و خواص مکرمند به صفات ربوبیت تا مشاهد کنند از جهت آنکه عوام آن صفات احتمال نتوانند کرد به سبب ضعف اسرار خویش و دوری ایشان از مصادر حق.
وگفت: چون ربوبیت بر سرایر فرو آید جمله رسوم او محو گرداند و او را خراب بگذارد.
و گفت: چون نظر کنی به خدا جمع شوی و چون نفس خود نظر کنی متفرق گردی.
و گفت: خلق را جمع گردانند در علم خویش متفرق گردد در حکم و قسمت خویش بلکه جمع در حقیقت تفرقه است و تفرقه جمع.
و گفت: ازل و ابد و اعمار و دهور و اوقات جمله چون برقیست در نعوت قال النبی علیه السلام لی مع الله و قولایسعنی فیه معه شیء غیرالله عز و جل و گفت: شریفترین نسبت‌ها آنست که نسبت جوئی به خدای تعالی به عبودیت.
وگفت: افضل طاعات حفظ اوقات است.
وگفت: مخلوق عظیم قدر بود و بزرگ خطر چون حق او را ادب کند متلاشی شود.
وگفت: هرکه گوید من با قدرت منازعت کرده‌ام و گفت: هر که خدای را پرستد برای بهشت او مزدور نفس خویش است هر که خدای را پرستد برای خدای او از وی جاهلست یعنی خدای بی‌نیازست از عبادت تو پنداری که برای او کاری می‌کنی تو کار برای خود می‌کنی.
و گفت: دورترین مرد از خدای آن بود که خدای را بیش یاد کند یعنی من عرف الله کل لسانه او نباید که یاد کند تا بر زبان او یاد می‌کند ذکر حقیق آن بود که زبان او گنگ شده بود وغیب بر زبان گویا شده و ذکر او غیر او بود.
و گفت: از تعظیم حرمات خداوند آن بود که بازننگری به چیزی از کونین و نه به چیز از طریقهاء کونین.
وگفت: صفت جمال و جلال مصادمت کردند از هر دو روح تولد کرد.
و گفت: اگر جان کافری آشکارا شود اهل عالم او را سجده کنند پندارند که حقست از غایت حسن و لطافت.
و گفت: تن همه تاریک است و چراغ او همه سراست که کراسر نیست او همیشه درتاریکی است.
و گفت: احوال خلق قسمتی است که کرده‌اند و حکمتی است که پرداخته‌اند حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست.
و گفت: بیزارم از آن خدای که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد پس او خود در بند من است تا من چکنم نه بلکه دوستان در ازل دوستانند ودشمنان در ازل دشمنان.
و گفت: هر که خویش را از خدای بیند و جمله اشیا را از خدای بیند بی‌نیاز شود ازجملهٔ اشیا به خدا.
و گفت: حیوة و بقاء دلها به خدایست بلکه غیبت از خداست به خدا یعنی تا توانی که تو به آن خدائی خیال شرک داری به خداء فناء فنا از فنا حاصل آید.
و گفت: شرک دیدن تقصیر است وعثرات نفس و ملامت کردن نفس را.
و گفت: محبت هرگز درست نیاید تا اعراض رادر سر او اثری بود و شواهد را در دل او خطری بل صحت محبت نسیان جمله اشیا است در استغراق مشاهده محبوب و فانی شدن محب از محبوب به محبوب.
و گفت: در جمله صفت‌ها رحمت است مگر در محبت که درو هیچ رحمت نیست بکشند و از کشته دیت خواهند.
و گفت: عبودیت آنست که اعتمادت برخیزد از حرکت و سکون خویش که هرگاه که این دو صفت از مرد ساقط شود به حق عبودیت رسید.
و گفت: توبه قبول آنست که مقبول بوده باشد پیش از گناه.
و گفت: خوف و رجا دو قهارند که از بی‌ادبی بازدارند.
و گفت: توبه نصوح آن بود که بر صاحب او اثر معصیت پنهان و آشکارا نماند و هر کرا توبه نصوح بود بامداد وشبانگاه او از هر گونه که بود باک ندارد.
وگفت: تقوی آن بود که از تقوی خویش متقی باشد.
و گفت: اهل زهد که تکبر کنند بر ابناء دنیا ایشان در زهد مدعی‌اند برای آنکه دنیا را در دل ایشان رونقی نبودی برای اعراض کردن از آن بر دیگری تکبر نکردندی.
و گفت: چه صولت آوردی بزهد در چیزی و باعراض از چیزی که جمله آن به نزدیک خدای تعالی بپر پشهٔ وزن نیست.
وگفت: صوفی آنست سخن از اعتبار گوید و سر او منور شده بود بفکرت.
و گفت: بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خدای تعالی مشغول گردد و به خدای نیازمند بود یعنی مشغولی و نیازمندی او حجابست.
و گفت: هر که خدای را بشناخت منقطع گشت بلکه گنگ شد و هر که به محل انس نتواند رسید آنکه او را وحشت نبود از جمله کون.
و گفت: عوض چشم داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود.
وگفت: قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته چون قسمت کرده شد به سعی و حرکت چون توان یافت.
وگفت: هر کرا بندگی کردن ازو بخواهند و در حقیقت حق تعالی بدانستن از هر دو مقام ضایع بماند.
و گفت: طلب کردم معدن دلهای عارفان در هوای روح ملکوت دیدم که می‌پریدند در نزدیک خداء تعالی بدو باقی ورجوعشان با او.
و گفت: تا مرد چنان نگردد که از آنجا که سرادقات عرش است تا اینجا که منتهاء ثری است هز ذرهٔ آینهٔ توحید وی گردد و هر ذرهٔ او را بیند توحید او درست نیاید.
و گفت: هر چند بتوانید رضا را کار فرمائید چنان مباشید که رضا شما را کار فرماید که محجوب گردید از لذت روئت و از حقیقت آنچه مطالعه کنید یعنی چون از رضا لذت یافت از شهود حق باز ماند.
و گفت: نگر تا بلذت طاعت و حلاوت عبادت او غره شوی که آن زهر قاتل است.
و گفت: شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است و لذت یافتن باتصال نوعی است ازغفلت.
و گفت: مباشید از آن قوم که انعام او را مقابلت کنند به طاعات و لیکن فرزند ازل باشید نه فرزند عمل.
و گفت: عمل به حرکات دل شریفتر است از عمل به حرکات جوارح که اگر فعل رابه نزدیک حق قیمتی بودی چهل سال پیغامبر علیه السلام خالی نماندی از آن نگویم عمل مکن لیکن تو با عمل مباش.
و گفت: هر که از قسمت یاد آرد از آنچه او را در ازل رفته از سوآل و دعا فارغ آید.
و گفت: من بدان مومنم که حق تعالی از من دانست از آنکه بر آن دانسته که من دانم مرا اعتماد نیست.
و گفت: بنده گوید الله اکبر یعنی خدای از آن بزرگتر است که با وی ازین فعل توان پیوستن یا به ترک این فعل ازو توان بریدن از بهر آنکه پیوستن و بریدن با وی به حرکات نیست لیکن بقضاء سابق از لیست.
وگفت: چنانکه طفل از رحم بیرون آید فردا دولت مرد و محبت ارباب او ازو بیرون آید.
و گفت: مردم بر سه طبقه‌اند طبقه اول آن قومند که خداء برایشان منت نهاد بانوار هدایت پس ایشان معصومند از کفر و شرک و نفاق و طبقه دوم آن قوم‌اند که خدا برایشان منت نهاد بانوار عنایت پس ایشان معصومند از صغایر و کبایر و طبقه سوم آن قومند که خدا برایشان منت نهاد به کفایت پس ایشان معصومند از خواطر فاسد و از حرکات اهل غفلت و گفت: حقیر داشتن فقر و سرعت عضب و حب منزلت از دیدن نفس است و این خلع عبودیت بود و کوشیدن بالوهیت.
و گفت: هر که بشناخت او را غایب شد و هر که غرق شد در بحر شوق او بگداخت و هر که عمل کرد لوجه الله بثواب رسید و هر که را سحظ دریافت عذاب بدو فروآمد.
و گفت: بلندترین مقام خوف آن بود که ترسد که خدای درو نگرد خشمگین و او را به مقت گرفتار کند و ازو اعراض نماید.
و گفت: حقیقت خوف در وقت مرگ ظاهر شود.
و گفت: علامت صادق آن بود که بتن با برادران پیوسته بود و بدل تنها با خدای.
و گفت: خلق عظیم آنست که با هیچ کس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از فوت معرفت.
و گفت: فزع اکبر براء قطیعت بود که ندا کنند که ای اهل بهشت خلود و لاموت و ای اهل دوزخ خلود و لا موت پس گویند اخسوافیها و لاتکلمون.
وگفت: شرمگین که عرق از وی می‌ریزد آن زیادتی بود که درو بود.
و گفت: اختیار بر آنچه در ازل رفت بهتر از معارضه وقت.
و گفت: آن خلت که بدو نیکویها تمام شود و بنا بودن او همه نیکویها زشت بود استقامت است که ترا فراستاند از آنچه نصیب نفس است وگشاده گرداند به آنچه نصیب تو خواهد بود.
وگفت: فراست تو روشنائی بود که اندر دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار که او را از غیب بغیب می‌برد تا چیزها ببیند تا از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن همی گوید.
و گفت: این قوم را اشارت بود پس حرکات اکنون نمانده است جز حسرات.
و گفت: بی‌ادبی خویشتن را اخلاص نام کرده‌اند و شره را انبساط و دون همتی را جلدی همه از راه برگشتند و بر راه مذموم می‌روند زندگانی در مشاهدهٔ ایشان ناخوشی بود و نقصان روح اگر سخن گویند بخشم گویند و اگرخطاب کنند به تکبر کنند ونفس ایشان خبر می‌دهد که از ضمیر ایشان و شرهٔ ایشان در خوردن منادی می‌کند از آنچه در سر ایشان است قاتلهم الله الی یؤفکون.
و گفت: ما مبتلا شدیم به روزگاری که نیست درو آداب اسلام ونه نیز اخلاق جاهلیت ونه احکام خداوندان مروت.
وگفت: جوالی فراگرفتند و پر سگ بکردند و پارهٔ فرشته با آن سگ در جوال کردند هر چند جهد می‌کنم و می‌کوشم با این سگان برنمی‌آیم تا باری در آشنایان نیفتند.
و او را پرسیدند از ایمان گفت: چهل سال در گبر کی بباید گذاشت تا مرد با ایمان رسد گفتند ایها الشیخ معنی این چه بود گفت: آنکه تا پیغامبران علیهم السلام را چهل سال نبود ایشان را وحی نیامد نه آنگه ایشان را در آن ساعت ایمان نبود نعوذ بالله لیکن آن کمال نبود باول که بعد از نبوت ایشان را حاصل شد اما که تو صاحب نفس اماره باشی ونفس گبرست به حکم حدیث تا ازگبر کی نفس خلاص نیابی با ایمان حقیق نرسی گفتند هیچکس از مقام محمد علیه السلام بگذشت گفت: خود و کس به مقام محمد نرسیده که هر دعوی کند که کسی از مقام او بگذشت یا بگذرد زندیق بود که نهایت درجهٔ اولیا بدایت درجه انبیا است.
گفتند کدام طعام مشتهی تر گفت: لقمهٔ از ذکر خداء تعالی که به دست یقین از مایدهٔ معرفت برگیری در حالتی که نیکوگمان باشی بخدای.
در وقت وفات گفتند که ما را وصیتی کن گفت: ارادت خداء تعالی در خویشتن نگاه دارید دیگری وصیت خواست گفت: پاس اوقات و انفاس خویش را نگاهدار رحمةالله علیه.
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۵
به گفتار و کردار چرب و نماز بر (گرم و متواضع باش‌) چه از نماز بردن پشت به‌نشکند و از چرب پرسیدن دهان گنده نشود.
به گفتار و کردار شو مهربان
نیایشگر و چرب و شیرین‌زبان
که پشت از خمیدن نگیرد شکن
نه از چرب گفتار گندد دهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۸
سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۹
بهر روی خلق تاکی آرزو کردن نماز؟
چند دریک قبله خواهی بادورو کردن نماز؟
پیش این ناشسته رویان آبروی خود مریز
تا توانی پیش حق با آبرو کردن نماز
تا نشویی دست از دنیا میاور رو به حق
نیست جایز در شریعت بی وضو کردن نماز
با حدیث نفس احرام عبادت باطل است
جمع هرگز کی شود با گفتگو کردن نماز؟
گوشه گیر از عالم پر شور اگر خواهی حضور
کز پریشان خاطری نتوان دراو کردن نماز
نیست حاجت با وضو دست از علایق شسته را
تا قیامت می توان بااین وضو کردن نماز
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
پیش چشم خلق ظاهر بین نکو کردن نماز
دست خود ناشسته از دنیا، تلاش قرب حق
در حریم کعبه باشد بی وضو کردن نماز
نیست صائب از عبادت چشم عارف بربهشت
کار مردان نیست بهر رنگ و بو کردن نماز
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۹۷
ز لباس تن برون آ به گه نیاز کردن
که به جامه های صورت نتوان نماز کردن
قد همچو تیر خود را به سجود حق کمان کن
که به این کلید بتوان در خلد باز کردن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
جامی : دفتر اول
بخش ۴۵ - بیان فرمودن پاشاه که مقصود از این امر اتیان بفعل مأمور به بود بلکه غرض آن بود که آنچه در سرشت شماست از انقیاد و عناد ظاهر شود
چون گذشت از حد آن جحود و عناد
شاه گفتا خدات صبر دهاد
چند ازین گفت و گوی بیهوده
که زبان زان مباد آلوده
امر من بهر آزمون شماست
نه مرا آرزوی خون شماست
خواستم تا درین فضای وجود
سر معلوم من شود مشهود
آنچه دانسته ام چه زین و چه شین
از شما بینمش به رأی العین
هر چه در هر کدام مکتوم است
پیش من لایزال معلوم است
تا ز قوت همه به فعل آید
زان سبب امر و نهی می باید
کی بود امر مقتضی موجود
فعل ها را درین نشیمن بود
عبد مأمور ازان کند بی مر
ترک اتیان بما به یؤمر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۱ - اشارت به بعضی از اوصاف و اخلاق حضرت خواجه و اصحاب ایشان ابقاهم الله تعالی ما أمکن البقاء و رقاهم ما تیسر الارتقاء
زده اصحاب و خواجه حلقه به هم
چون نگین اند و حلقه در خاتم
رازدانان که راز دین دانند
اسم اعظم ازان نگین خوانند
حبذا حلقه ای که فوج ملک
حلقه در گوش آنست ز اوج فلک
همچو حلقه ز خود تهی یکسر
رفته از حقه سپهر بدر
جایشان دور حلقه گردون
لیک ازان حلقه سیرشان بیرون
ملاء بالقلوب عرشیون
فرقت بالجسوم فرشیون
وصفشان چیست غیب حضار
او ملوک کسائهم اطمار
جانشان مرغ آشیانه عرش
جسم شان نقد گنجخانه فرش
غایبان از خود و به حق حاضر
معرض از خلق و سوی حق ناظر
به لباس ملوک ارزنده
لیک خود را نهفته در ژنده
از شریعت شعار ظاهرشان
بر طریقت قرار خاطرشان
سر ایشان ز قیدها مطلق
در حقیقت همیشه مستغرق
فی المثل گر هزار دل مرده
از هواهای نفس افسرده
بگذرند از حریم محفلشان
زنده گردد ز مردگی دلشان
یاد وقتی که وقت من خوش بود
دولتم سویشان عنان کش بود
هر دم آنجا گذار می کردم
آب ازان چشمه سار می خوردم
تشنه لب بودم و پریشان حال
پیش ایشان نهاده آب زلال
گردشان گشتمی و هر روزه
کردمی قطره قطره دریوزه
سوی هر قطره چون شتافتمی
زندگانی تازه یافتمی
وای آن تشنه ای که خشک دهان
دور مانده ز چشمه های روان
وای آن ماهیی که در تف و تاب
باز ماند ز بحرهای خوش آب
وای آن گوسفند تن خسته
پایش از زخم سنگ بشکسته
خسته و پا شکسته در صحرا
مانده از گله و شبان تنها
روز نزدیک شام و هر طرفی
زده گرگان برای شام صفی
وای او صد هزار بار هزار
گر نیاید شبان و آخر کار
در نیابد دل پریشانش
نرهاند ز چنگ ایشانش
ننماید رهش به سوی گله
کندش همچنان به گرگ یله
ما درین دشت گرگ خیز جهان
گوسفندیم و حفظ حق چو شبان
روز عمر آمده به شام اجل
ما نچیده هنوز دام امل
گرگ شیطان و نفس بدکردار
کرده بر جان ما کمین صد بار
بلکه اهل زمانه خرد و بزرگ
گرد ما صف کشیده اند چو گرگ
تا نیفتاده ایم از گله دور
گرگ بر جان ما نیارد زور
ور دمی از گله جدا مانیم
ایمن از زخم او کجا مانیم
گله چه بود جماعت یاران
در ره جذب عشق همکاران
زین جماعت اگر جدا افتی
در نخستین قدم ز پا ا فتی
گر توان دور ازین جماعت زیست
پس یدالله علی الجماعت چیست
مرکب خود سوی جماعت ران
مظهر حفظ حق جماعت دان
حفظ اگر چه ز حق بود در خور
مظهر آن جماعت است اکثر
نادر است آنکه مرد تنها رو
حفظ حق افکند بر او پرتو
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۷ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِنْ تَجْتَنِبُوا اگر پرهیزید، کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ از بزرگهاى آن گناهان که شما را از آن مى‏باز زنند، نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ ناپیدا کنیم و بستریم از شما گناهان شما، وَ نُدْخِلْکُمْ و شما را درآریم، مُدْخَلًا کَرِیماً (۳۱) درآوردنى نیکو.
وَ لا تَتَمَنَّوْا و آرزو مکنید، ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَکُمْ عَلى‏ بَعْضٍ آن چیز که اللَّه تعالى شما را بآن بیکدیگر افزونى و فضل داد، لِلرِّجالِ نَصِیبٌ مِمَّا اکْتَسَبُوا مردان را بهره‏ایست از آنچه کنند، وَ لِلنِّساءِ نَصِیبٌ مِمَّا اکْتَسَبْنَ و زنان را بهره‏ایست از آنچه کنند، وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ و از خداى میخواهید از فضل وى، إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیماً (۳۲) که خداى بهمه چیز دانا است.
وَ لِکُلٍّ جَعَلْنا و هر کس را از مردان و زنان پدید کردیم، مَوالِیَ عصبه‏اى که ازو میراث برد، مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ از آنچه گذاشت پدران و مادران و خویشان، وَ الَّذِینَ عَقَدَتْ و ایشان که بند بست بایشان، أَیْمانُکُمْ سوگندان شما، فَآتُوهُمْ نَصِیبَهُمْ نصیب ایشان از میراث بایشان دهید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ شَهِیداً (۳۳) که اللَّه بر همه چیز گواه است همیشه‏اى.
الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ مردان بر سر زنان کدخدایان‏اند و کارداران و براست دارندگان، بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ با آنچه خداى ایشان را بر یکدیگر فضل داد، وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ و بآنچه نفقه میکنند مردان بر زنان از مالهاى خویش، فَالصَّالِحاتُ نیک زنان‏اند، قانِتاتٌ که خداى را و شویان خویش را فرمان بردارانند، حافِظاتٌ لِلْغَیْبِ زیر جامه خویش را نگه‏داران‏اند، بِما حَفِظَ اللَّهُ بآنچه خداى نگه‏داشت. وَ اللَّاتِی تَخافُونَ و آن زمان که مى‏ترسید، نُشُوزَهُنَّ از بیرون نشستن ایشان، فَعِظُوهُنَّ پند دهید ایشان را، وَ اهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضاجِعِ و جامهاى خواب از ایشان جدا کنید، وَ اضْرِبُوهُنَّ و ایشان را زنید، فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ اگر فرمان برند شما را، فَلا تَبْغُوا عَلَیْهِنَّ سَبِیلًا بر ایشان بهانه دیگر مگیرید، و بیداد را راهى مجوئید، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیًّا کَبِیراً (۳۴) که اللَّه خداوندیست برتر و مهتر همیشه‏اى.
وَ إِنْ خِفْتُمْ و اگر دانید، شِقاقَ بَیْنِهِما ناساختن و خلاف میان مرد و زن، فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ بینگیزانید داورى از کسان مرد، وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها و داورى از کسان زن، إِنْ یُرِیدا إِصْلاحاً اگر در دل صلاحى دارند و آشتى بیوسند، یُوَفِّقِ اللَّهُ بَیْنَهُما خداى میان ایشان بر آمد سازد و با هم ساختن پدید آرد، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً خَبِیراً (۳۵) که خداى دانایى است آگاه همیشه‏اى.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
مرا چیزهایی نمودند باز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمان‌بری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نه‌ای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بی‌جواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
گر یافته‌ای حقیقت عالم را
پیوند به اوست خاتم و آدم را
کس را به خیال که سرگشته مکن
بنمای باد نیر از دو عالم را