عبارات مورد جستجو در ۲۳۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۷ - فاش شدن خبر این گنج و رسیدن به گوش پادشاه
پس خبر کردند سلطان را ازین
آن گروهی که بدند اندر کمین
عرضه کردند آن سخن را زیردست
که فلانی گنجنامه یافتهست
چون شنید این شخص کین با شه رسید
جز که تسلیم و رضا چاره ندید
پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد
رقعه را آن شخص پیش او نهاد
گفت تا این رقعه را یابیدهام
گنج نه و رنج بیحد دیدهام
خود نشد یک حبه از گنج آشکار
لیک پیچیدم بسی من همچو مار
مدت ماهی چنینم تلخکام
که زیان و سود این بر من حرام
بوک بختت بر کند زین کان غطا
ای شه پیروزجنگ و دزگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه
تیر میانداخت و برمیکند چاه
هرکجا سخته کمانی بود چست
تیر داد انداخت و هر سو گنج جست
غیر تشویش و غم و طامات نی
همچو عنقا نام فاش و ذات نی
آن گروهی که بدند اندر کمین
عرضه کردند آن سخن را زیردست
که فلانی گنجنامه یافتهست
چون شنید این شخص کین با شه رسید
جز که تسلیم و رضا چاره ندید
پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد
رقعه را آن شخص پیش او نهاد
گفت تا این رقعه را یابیدهام
گنج نه و رنج بیحد دیدهام
خود نشد یک حبه از گنج آشکار
لیک پیچیدم بسی من همچو مار
مدت ماهی چنینم تلخکام
که زیان و سود این بر من حرام
بوک بختت بر کند زین کان غطا
ای شه پیروزجنگ و دزگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه
تیر میانداخت و برمیکند چاه
هرکجا سخته کمانی بود چست
تیر داد انداخت و هر سو گنج جست
غیر تشویش و غم و طامات نی
همچو عنقا نام فاش و ذات نی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۶ - تمثیل موبد سوم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۹ - گفتن چهل قصه از کلیله و دمنه با چهل نکته
بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت
چهل قصه به چل نکته فرو گفت
گاو شنزبه و شیر
نخستین گفت کز خود بر حذر باش
چو گاو شنزبه زان شیر جماش
نجاری بوزینه
هوا بشکن کزو یاری نیاید
که از بوزینه نجاری نیاید
روباه و طبل
به تلبیس آن توانی خورد ازین راه
کزان طبل دریده خورد روباه
زاهد ممسک خرقه به دزد باخته
مکن تا در غمت ناید درازی
چو زاهد ممسکی در خرقه بازی
زاغ و مار
مخور در خانه کس هیچ زنهار
که با تو آن کند کان زاغ با مار
مرغ ماهی خوار و خرچنگ
همان پاداش بینی وقت نیرنگ
که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ
خرگوش و شیر
ربا خواری مکن این پند بنیوش
که با شیر رباخور کرد خرگوش
سه ماهی و رستن یکی از شست
به خود کشتن توان زین خاکدان رست
چنانک آن پیرماهی زافت شست
سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند
که از شخصی شتر سرباز کردند
طیطوی با موج دریا
به چاره کین توان جستن ز اعدا
چنان کان طیطوی از موج دریا
بط و سنگ پشت
بسا سر کز زبان زیرزمین رفت
کشف را با بطان فصلی چنین رفت
مرغ و کپی و کرم شبتاب
ز نااهلان همان بینی در این بند
که دید آن ساده مرغ از کپیی چند
بازرگان دانا و بازرگان نادان
به حیلت مال مردم خورد نتوان
چو بازرگان دانا مال نادان
غوک و مار و راسو
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر
موش آهن خوار و باز کودک بر
حیل بگذار و مشنو از حیل ساز
که موش آهن خورد کودک برد باز
زن و نقاش چادر سوز
چو نقش حیله بر چادر نشانی
بدان نقاش چادر سوز مانی
طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت
ز دانا تن سلامت بهر گردد
علاج از دست نادان زهر گردد
کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام
به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام
هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت
مکن شوخی وفاداری در آموز
ز موش دام در زاغ دهن دوز
موش و زاهد و یافتن زر
مبریک جوز کشت کس به بی داد
که موش از زاهد ارجو برد زر داد
گرگی که از خوردن زه کمان جان داد
مشو مغرور چون گرگ کمان گیر
که بر دل چرخ ناگه میزند تیر
زاغ و بوم
رها کن کاین حمال محروم
نسازد با خرد چون زاغ با بوم
راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب
مبین از خرد بینی خصم را خرد
ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد
گربه روزه دار با دارج و خرگوش
ز حرص و زرق باید روی برتافت
ز روزه گربه روزی بین که چون یافت
ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ
کسی کاین گربه باشد نقش بندش
نهد داغ سگی بر گوسپندش
شوهر و زن و دزد
ز فتنه در وفا کن روی در روی
چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی
دیو و دزد و زاهد
رهی چون باشد از خصمانت ناورد
چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد
زن و نجار و پدرزن
چه باید چشم دل را تخته بردوخت
چو نجاری که لوح از زن در آموخت
برگزیدن دختر موش نژاد موش را
اگر بد نیستی با بد مشو یار
چنان کان موش نسل آدمی خوار
بوزینه و سنگ پشت
به وا گشتن توانی زین طرف رست
که کپی هم بدین فن زان کشف رست
فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن
چو خر غافل نباید شد درین راه
کزین غفلت دل خر خورد روباه
زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن
حساب نسیههای کژ میندیش
چو زان حلوای نقد آن مرد درویش
کشتن زاهد راسوی امین را
به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت
که راسوی امین را بیگنه کشت
کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را
مزن بیپیشبینی بر کس انگشت
چنان کان نر کبوتر ماده را کشت
بریدن موش دام گربه را
به هشیاری رهان خود را از این غار
چو موش آن گربه را از دام تیمار
قبره با شاه و شاهزاده
برون پر تا نفرسائی درین بند
چو مرغ قبره زین قبه چند
شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر
به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر
چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر
سیاح و زرگر و مار
تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار
به نیکی برد جان سیاح از آن مار
چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده
رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچههای او
به خونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بیبچه گشت آن شیر خونریز
چو بر گفت این سخن پیر سخنسنج
دل خسرو حصاری شد بر این گنج
پشیمان شد ز بدعتهای بیداد
سرای عدل را نو کرد بنیاد
چهل قصه به چل نکته فرو گفت
گاو شنزبه و شیر
نخستین گفت کز خود بر حذر باش
چو گاو شنزبه زان شیر جماش
نجاری بوزینه
هوا بشکن کزو یاری نیاید
که از بوزینه نجاری نیاید
روباه و طبل
به تلبیس آن توانی خورد ازین راه
کزان طبل دریده خورد روباه
زاهد ممسک خرقه به دزد باخته
مکن تا در غمت ناید درازی
چو زاهد ممسکی در خرقه بازی
زاغ و مار
مخور در خانه کس هیچ زنهار
که با تو آن کند کان زاغ با مار
مرغ ماهی خوار و خرچنگ
همان پاداش بینی وقت نیرنگ
که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ
خرگوش و شیر
ربا خواری مکن این پند بنیوش
که با شیر رباخور کرد خرگوش
سه ماهی و رستن یکی از شست
به خود کشتن توان زین خاکدان رست
چنانک آن پیرماهی زافت شست
سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند
که از شخصی شتر سرباز کردند
طیطوی با موج دریا
به چاره کین توان جستن ز اعدا
چنان کان طیطوی از موج دریا
بط و سنگ پشت
بسا سر کز زبان زیرزمین رفت
کشف را با بطان فصلی چنین رفت
مرغ و کپی و کرم شبتاب
ز نااهلان همان بینی در این بند
که دید آن ساده مرغ از کپیی چند
بازرگان دانا و بازرگان نادان
به حیلت مال مردم خورد نتوان
چو بازرگان دانا مال نادان
غوک و مار و راسو
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر
موش آهن خوار و باز کودک بر
حیل بگذار و مشنو از حیل ساز
که موش آهن خورد کودک برد باز
زن و نقاش چادر سوز
چو نقش حیله بر چادر نشانی
بدان نقاش چادر سوز مانی
طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت
ز دانا تن سلامت بهر گردد
علاج از دست نادان زهر گردد
کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام
به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام
هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت
مکن شوخی وفاداری در آموز
ز موش دام در زاغ دهن دوز
موش و زاهد و یافتن زر
مبریک جوز کشت کس به بی داد
که موش از زاهد ارجو برد زر داد
گرگی که از خوردن زه کمان جان داد
مشو مغرور چون گرگ کمان گیر
که بر دل چرخ ناگه میزند تیر
زاغ و بوم
رها کن کاین حمال محروم
نسازد با خرد چون زاغ با بوم
راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب
مبین از خرد بینی خصم را خرد
ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد
گربه روزه دار با دارج و خرگوش
ز حرص و زرق باید روی برتافت
ز روزه گربه روزی بین که چون یافت
ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ
کسی کاین گربه باشد نقش بندش
نهد داغ سگی بر گوسپندش
شوهر و زن و دزد
ز فتنه در وفا کن روی در روی
چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی
دیو و دزد و زاهد
رهی چون باشد از خصمانت ناورد
چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد
زن و نجار و پدرزن
چه باید چشم دل را تخته بردوخت
چو نجاری که لوح از زن در آموخت
برگزیدن دختر موش نژاد موش را
اگر بد نیستی با بد مشو یار
چنان کان موش نسل آدمی خوار
بوزینه و سنگ پشت
به وا گشتن توانی زین طرف رست
که کپی هم بدین فن زان کشف رست
فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن
چو خر غافل نباید شد درین راه
کزین غفلت دل خر خورد روباه
زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن
حساب نسیههای کژ میندیش
چو زان حلوای نقد آن مرد درویش
کشتن زاهد راسوی امین را
به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت
که راسوی امین را بیگنه کشت
کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را
مزن بیپیشبینی بر کس انگشت
چنان کان نر کبوتر ماده را کشت
بریدن موش دام گربه را
به هشیاری رهان خود را از این غار
چو موش آن گربه را از دام تیمار
قبره با شاه و شاهزاده
برون پر تا نفرسائی درین بند
چو مرغ قبره زین قبه چند
شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر
به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر
چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر
سیاح و زرگر و مار
تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار
به نیکی برد جان سیاح از آن مار
چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده
رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچههای او
به خونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بیبچه گشت آن شیر خونریز
چو بر گفت این سخن پیر سخنسنج
دل خسرو حصاری شد بر این گنج
پشیمان شد ز بدعتهای بیداد
سرای عدل را نو کرد بنیاد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۳ - انس مجنون با وحوش و سباع
صاحب خبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت میتاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
میخواند چو عاشقان نسیبی
میجست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده
او میشد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش
بیدستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان
میرفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش میتوان رست
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیدهای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیدهام که باری
بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بیامان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وان سگمنشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نوالهای چند
ایشان به نوالهای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگپرستی
مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت میتاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
میخواند چو عاشقان نسیبی
میجست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده
او میشد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش
بیدستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان
میرفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش میتوان رست
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیدهای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیدهام که باری
بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بیامان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وان سگمنشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نوالهای چند
ایشان به نوالهای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگپرستی
مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در معنی شفقت
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد
حکایت کنند از جفا گستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رای
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزدست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی سرشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
عبادت قبول و دعا مستجاب
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رای
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزدست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی سرشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
عبادت قبول و دعا مستجاب
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور بر سقف او لانه کرد
زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن
که مسکین پریشان شوند از وطن
بشد مرد نادان پس کار خویش
گرفتند یک روز زن را به نیش
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی:
مکن روی بر مردم ای زن ترش
تو گفتی که زنبور مسکین مکش
کسی با بدان نیکویی چون کند؟
بدان را تحمل، بد افزون کند
چو اندر سری بینی آزار خلق
به شمشیر تیزش بیازار حلق
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
بفرمای تا استخوانش دهند
چه نیکو زدهست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به
اگر نیکمردی نماید عسس
نیارد به شب خفتن از دزد، کس
نی نیزه در حلقهٔ کارزار
به قیمت تر از نیشکر صد هزار
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد، یکی گوشمال
چو گربهنوازی، کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
بنائی که محکم ندارد اساس
بلندش مکن ور کنی زو هراس
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین
دگر اسبی از گله باید گرفت
که گر سر کشد باز شاید گرفت
ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل بر کن از گوسفند
از ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بد گهر نیکویی در وجود
بد اندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به
مگو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
قلم زن که بد کرد با زیردست
قلم بهتر او را به شمشیر دست
مدبر که قانون بد مینهد
تو را میبرد تا به دوزخ دهد
مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است
سعید آورد قول سعدی به جای
که ترتیب ملک است و تدبیر رای
که زنبور بر سقف او لانه کرد
زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن
که مسکین پریشان شوند از وطن
بشد مرد نادان پس کار خویش
گرفتند یک روز زن را به نیش
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی:
مکن روی بر مردم ای زن ترش
تو گفتی که زنبور مسکین مکش
کسی با بدان نیکویی چون کند؟
بدان را تحمل، بد افزون کند
چو اندر سری بینی آزار خلق
به شمشیر تیزش بیازار حلق
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
بفرمای تا استخوانش دهند
چه نیکو زدهست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به
اگر نیکمردی نماید عسس
نیارد به شب خفتن از دزد، کس
نی نیزه در حلقهٔ کارزار
به قیمت تر از نیشکر صد هزار
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد، یکی گوشمال
چو گربهنوازی، کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
بنائی که محکم ندارد اساس
بلندش مکن ور کنی زو هراس
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین
دگر اسبی از گله باید گرفت
که گر سر کشد باز شاید گرفت
ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل بر کن از گوسفند
از ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بد گهر نیکویی در وجود
بد اندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به
مگو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
قلم زن که بد کرد با زیردست
قلم بهتر او را به شمشیر دست
مدبر که قانون بد مینهد
تو را میبرد تا به دوزخ دهد
مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است
سعید آورد قول سعدی به جای
که ترتیب ملک است و تدبیر رای
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ارزش گوهر
مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
پنداشت چینهایست، بچالاکیش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه بنظاره کردنی
در چهرهام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چکند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهرهای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
پنداشت چینهایست، بچالاکیش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه بنظاره کردنی
در چهرهام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چکند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهرهای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بلبل و مور
بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار
گشت طربناک بفصل بهار
در چمن آمد غزلی نغز خواند
رقص کنان بال و پری برفشاند
بیخود از این سوی بدانسو پرید
تا که بشاخ گل سرخ آرمید
پهلوی جانان چو بیفکند رخت
مورچهای دید بپای درخت
با همه هیچی، همه تدبیر و کار
با همه خردی، قدمش استوار
ز انده ایام نگردد زبون
رایت سعیش نشود واژگون
قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خویشتن
مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور
خنده کنان گفت که ای بیخبر
مور ندیدم چو تو کوته نظر
روز نشاط است، گه کار نیست
وقت غم و توشهٔ انبار نیست
همرهی طالع فیروزبین
دولت جان پرور نوروز بین
هان مکش این زحمت و مشکن کمر
هین بنشین، میشنو و مینگر
نغمهٔ مرغان سحرخیز را
معجزهٔ ابر گهرریز را
مور بدو گفت بدینسان جواب
غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب
نغمهٔ مرغ سحری هفتهایست
قهقهٔ کبک دری هفتهایست
روز تو یکروز بپایان رسد
نوبت سرمای زمستان رسد
همچو من ای دوست، سرائی بساز
جایگه توش و نوائی بساز
بر نشد از روزن کس، دود ما
نیست جز از مایهٔ ما، سود ما
ساختهام بام و در و خانهای
تا نروم بر در بیگانهای
تو بسخن تکیهکنی، من بکار
ما هنر اندوختهایم و تو عار
کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد
لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیست
کار خود، ای دوست نکو میکنم
پارگی وقت رفو میکنم
شبچره داریم شب و روز چاشت
روزی ما کرد سپهر آنچه داشت
سر ننهادیم ببالین کس
بالش ما همت ما بود و بس
رنجه کن امروز چو ما پای خویش
گرد کن آذوقهٔ فردای خویش
خیز و بیندای به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دلافروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن
گر نروی راست در این راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست
گر نشوی پخته در این کارها
دهر بدوش تو نهد بارها
گل دو سه روزیست ترا میهمان
میبردش فتنهٔ باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو
مسلهٔ توبه به مستان مگو
نو گل ما را ز خزان باک نیست
باد چرا میبردش خاک نیست
ما ز گل اندود نکردیم بام
دامن گل بستر ما شد مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازین فرصت کوته نشد
شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
کاش بدانگونه که امید داشت
باغ و چمن رونق جاوید داشت
چونکه مهی چند بدینسان گذشت
گشت خریف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد
دولت گلزار بیکجا برفت
وان گل صد برگ بیغما برفت
در رخ دلدار جمالی نماند
شام خوشی، روز وصالی نماند
طرح چمن طیب و صفائی نداشت
گلبن پژمرده بهائی نداشت
دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شیدا ربود
دید که هنگام زمستان شده
موسم هشیاری مستان شده
خرمنش از برق هوی سوخته
دانه و آذوقه نیندوخته
اندهش از دیده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنین خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سلیمان کجا
گفت یکی روز مرا دیدهای
نیک بیندیش کجا دیدهای
گفت حدیث تو بگوش آشناست
منعم دوشینه چرا بی نواست
در صف گلشن نه چنان دیدمت
رقص کنان، نغمه زنان دیدمت
لقمهٔ بی دود و دمی داشتی
صحبت زیبا صنمی داشتی
بر لب هر جوی، صلا میزدی
طعنه بخاموشی ما میزدی
بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود
ریخته بال و پر زرین تو
چونی و چونست نگارین تو
گفت نگارین مرا باد برد
میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد
مرحمتی میکن و جائیم ده
گرسنهام، برگ و نوائیم ده
گفت که در خانه مرا سور نیست
ریزه خور مور به جز مور نیست
رو که در خانهٔ خود بستهایم
نیست گه کار، بسی خستهایم
دانه و قوتی که در انبان ماست
توشهٔ سرمای زمستان ماست
رو بنشین تا که بهار آیدت
شاهد دولت بکنار آیدت
چرخ بکار تو قراری دهد
شاخ گلی روید و باری دهد
ما نگرفتیم ز بیگانه وام
پخته ندادیم بسودای خام
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ایام شتا، ناشتاست
گشت طربناک بفصل بهار
در چمن آمد غزلی نغز خواند
رقص کنان بال و پری برفشاند
بیخود از این سوی بدانسو پرید
تا که بشاخ گل سرخ آرمید
پهلوی جانان چو بیفکند رخت
مورچهای دید بپای درخت
با همه هیچی، همه تدبیر و کار
با همه خردی، قدمش استوار
ز انده ایام نگردد زبون
رایت سعیش نشود واژگون
قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خویشتن
مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور
خنده کنان گفت که ای بیخبر
مور ندیدم چو تو کوته نظر
روز نشاط است، گه کار نیست
وقت غم و توشهٔ انبار نیست
همرهی طالع فیروزبین
دولت جان پرور نوروز بین
هان مکش این زحمت و مشکن کمر
هین بنشین، میشنو و مینگر
نغمهٔ مرغان سحرخیز را
معجزهٔ ابر گهرریز را
مور بدو گفت بدینسان جواب
غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب
نغمهٔ مرغ سحری هفتهایست
قهقهٔ کبک دری هفتهایست
روز تو یکروز بپایان رسد
نوبت سرمای زمستان رسد
همچو من ای دوست، سرائی بساز
جایگه توش و نوائی بساز
بر نشد از روزن کس، دود ما
نیست جز از مایهٔ ما، سود ما
ساختهام بام و در و خانهای
تا نروم بر در بیگانهای
تو بسخن تکیهکنی، من بکار
ما هنر اندوختهایم و تو عار
کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد
لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیست
کار خود، ای دوست نکو میکنم
پارگی وقت رفو میکنم
شبچره داریم شب و روز چاشت
روزی ما کرد سپهر آنچه داشت
سر ننهادیم ببالین کس
بالش ما همت ما بود و بس
رنجه کن امروز چو ما پای خویش
گرد کن آذوقهٔ فردای خویش
خیز و بیندای به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دلافروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن
گر نروی راست در این راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست
گر نشوی پخته در این کارها
دهر بدوش تو نهد بارها
گل دو سه روزیست ترا میهمان
میبردش فتنهٔ باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو
مسلهٔ توبه به مستان مگو
نو گل ما را ز خزان باک نیست
باد چرا میبردش خاک نیست
ما ز گل اندود نکردیم بام
دامن گل بستر ما شد مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازین فرصت کوته نشد
شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
کاش بدانگونه که امید داشت
باغ و چمن رونق جاوید داشت
چونکه مهی چند بدینسان گذشت
گشت خریف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد
دولت گلزار بیکجا برفت
وان گل صد برگ بیغما برفت
در رخ دلدار جمالی نماند
شام خوشی، روز وصالی نماند
طرح چمن طیب و صفائی نداشت
گلبن پژمرده بهائی نداشت
دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شیدا ربود
دید که هنگام زمستان شده
موسم هشیاری مستان شده
خرمنش از برق هوی سوخته
دانه و آذوقه نیندوخته
اندهش از دیده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنین خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سلیمان کجا
گفت یکی روز مرا دیدهای
نیک بیندیش کجا دیدهای
گفت حدیث تو بگوش آشناست
منعم دوشینه چرا بی نواست
در صف گلشن نه چنان دیدمت
رقص کنان، نغمه زنان دیدمت
لقمهٔ بی دود و دمی داشتی
صحبت زیبا صنمی داشتی
بر لب هر جوی، صلا میزدی
طعنه بخاموشی ما میزدی
بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود
ریخته بال و پر زرین تو
چونی و چونست نگارین تو
گفت نگارین مرا باد برد
میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد
مرحمتی میکن و جائیم ده
گرسنهام، برگ و نوائیم ده
گفت که در خانه مرا سور نیست
ریزه خور مور به جز مور نیست
رو که در خانهٔ خود بستهایم
نیست گه کار، بسی خستهایم
دانه و قوتی که در انبان ماست
توشهٔ سرمای زمستان ماست
رو بنشین تا که بهار آیدت
شاهد دولت بکنار آیدت
چرخ بکار تو قراری دهد
شاخ گلی روید و باری دهد
ما نگرفتیم ز بیگانه وام
پخته ندادیم بسودای خام
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ایام شتا، ناشتاست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تیمارخوار
گفت ماهیخوار با ماهی ز دور
که چه میخواهی ازین دریای شور
خردی و ضعف تو از رنج شناست
این نه راه زندگی، راه فناست
اندرین آب گل آلود، ای عجب
تا بکی سرگشته باشی روز و شب
وقت آن آمد که تدبیری کنی
در سرای عمر تعمیری کنی
ما بساط از فتنه ایمن کردهایم
صد هزاران شمع، روشن کردهایم
هیچگه ما را غم صیاد نیست
انده طوفان و سیل و باد نیست
گر بیائی در جوار ما دمی
بینی از اندیشه خالی عالمی
نیمروزی گر شوی مهمان ما
غرق گردی در یم احسان ما
نه تپیدن هست و نه تاب و تبی
نه غم صبحی، نه پروای شبی
دامها بینم براه تو نهان
رفتنت باشد همان، مردن همان
تابهها و شعلهها در انتظار
که تو یکروزی بسوزی در شرار
گر نمیخواهی در آتش سوختن
بایدت اندرز ما آموختن
گر سوی خشکی کنی با ما سفر
بر نگردی جانب دریا دگر
گر ببینی آن هوا و آن نسیم
بشکنی این عهد و پیوند قدیم
گفت از ما با تو هر کس گشت دوست
تو بدست دوستی، کندیش پوست
گر که هر مطلوب را طالب شویم
با چه نیرو بر هوی غالب شویم
چشمهٔ نور است این آب سیاه
تو نکردی چون خریداران نگاه
خانهٔ هر کس برای او سزاست
بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست
گر بجوی و برکه لای و گل خوریم
به که از جور تو خون دل خوریم
جنس ما را نسبتی با خاک نیست
پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست
آب و رنگ ما ز آب افزودهاند
خلقت ما را چنین فرمودهاند
گر ز سطح آب بالاتر شویم
زاتش بیداد، خاکستر شویم
قرنها گشتیم اینجا فوج فوج
می نترسیدیم از طوفان و موج
لیک از بدخواه، ما را ترسهاست
ترس جان، آموزگار درسهاست
بسکه بدکار و جفا جو دیدهام
از بدیهای جهان ترسیدهایم
برهگان را ترس میباید ز گرگ
گردد از این درس، هر خردی بزرگ
با عدوی خود، مرا خویشی نبود
دعوت تو جز بداندیشی نبود
تا بود پائی، چرا مانم ز راه
تا بود چشمی، چرا افتم به چاه
گر بچنگ دام ایام اوفتم
به که با دست تو در دام اوفتم
گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار
بهتر است آن شعله زین گرد و غبار
تو برای صید ماهی آمدی
کی برای خیر خواهی آمدی
از تو نستانم نوا و برگ را
گر بچشم خویش بینم مرگ را
که چه میخواهی ازین دریای شور
خردی و ضعف تو از رنج شناست
این نه راه زندگی، راه فناست
اندرین آب گل آلود، ای عجب
تا بکی سرگشته باشی روز و شب
وقت آن آمد که تدبیری کنی
در سرای عمر تعمیری کنی
ما بساط از فتنه ایمن کردهایم
صد هزاران شمع، روشن کردهایم
هیچگه ما را غم صیاد نیست
انده طوفان و سیل و باد نیست
گر بیائی در جوار ما دمی
بینی از اندیشه خالی عالمی
نیمروزی گر شوی مهمان ما
غرق گردی در یم احسان ما
نه تپیدن هست و نه تاب و تبی
نه غم صبحی، نه پروای شبی
دامها بینم براه تو نهان
رفتنت باشد همان، مردن همان
تابهها و شعلهها در انتظار
که تو یکروزی بسوزی در شرار
گر نمیخواهی در آتش سوختن
بایدت اندرز ما آموختن
گر سوی خشکی کنی با ما سفر
بر نگردی جانب دریا دگر
گر ببینی آن هوا و آن نسیم
بشکنی این عهد و پیوند قدیم
گفت از ما با تو هر کس گشت دوست
تو بدست دوستی، کندیش پوست
گر که هر مطلوب را طالب شویم
با چه نیرو بر هوی غالب شویم
چشمهٔ نور است این آب سیاه
تو نکردی چون خریداران نگاه
خانهٔ هر کس برای او سزاست
بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست
گر بجوی و برکه لای و گل خوریم
به که از جور تو خون دل خوریم
جنس ما را نسبتی با خاک نیست
پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست
آب و رنگ ما ز آب افزودهاند
خلقت ما را چنین فرمودهاند
گر ز سطح آب بالاتر شویم
زاتش بیداد، خاکستر شویم
قرنها گشتیم اینجا فوج فوج
می نترسیدیم از طوفان و موج
لیک از بدخواه، ما را ترسهاست
ترس جان، آموزگار درسهاست
بسکه بدکار و جفا جو دیدهام
از بدیهای جهان ترسیدهایم
برهگان را ترس میباید ز گرگ
گردد از این درس، هر خردی بزرگ
با عدوی خود، مرا خویشی نبود
دعوت تو جز بداندیشی نبود
تا بود پائی، چرا مانم ز راه
تا بود چشمی، چرا افتم به چاه
گر بچنگ دام ایام اوفتم
به که با دست تو در دام اوفتم
گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار
بهتر است آن شعله زین گرد و غبار
تو برای صید ماهی آمدی
کی برای خیر خواهی آمدی
از تو نستانم نوا و برگ را
گر بچشم خویش بینم مرگ را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
جان و تن
کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه میپنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش میشمرد
هر زمان گرد و غبارش میسترد
از نظر باز حسودش مینهفت
سر خیش میدید و چون گل میشکفت
گر بدامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی بصحرا و بدشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ میآورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش مینشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامهاش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهای قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامهٔ رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما میرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه میپنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش میشمرد
هر زمان گرد و غبارش میسترد
از نظر باز حسودش مینهفت
سر خیش میدید و چون گل میشکفت
گر بدامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی بصحرا و بدشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ میآورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش مینشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامهاش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهای قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامهٔ رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما میرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کارآگاه
گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد
زار بنالید و نزار اوفتاد
ناخنش از سنگ حوادث شکست
دزد قضا و قدرش راه بست
از طمع و حمله و پیکار ماند
کارگر از کار شد و کار ماند
کودک دهقان، بسرش کوفت مشت
مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت
گربهٔ همسایه، دمش را گزید
از سگ بازار، جفاها کشید
بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت
از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت
تیره شد آن دیدهٔ آئینهوار
گرسنه ماند، آن شکم بیقرار
از غم کشک و کره، خوناب خورد
در عوض شیر، بسی آب خورد
دوده نمیسود به گوش و به دم
حمله نمیکرد به دیگ و به خم
حیله و تزویر، فراموش کرد
گربهٔ پیر فلکش، موش کرد
مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود
نیروی دندان و دهن رفته بود
گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد اندیش، در انبار شد
در همه جا خفت و به هر سو نشست
بند ز هر کیسه و انبان گسست
گربه چو دید آن ره و رسم تباه
پای کشان، کرد به انبار راه
گفت بخود، کاین چه در افتادنست
تا رمقی در دل و جان در تن است
زندهام و موش نترسد ز من!
مردهام از کاهلی خویشتن
گر چه نمیآیدم از دست، کار
آگهم از کارگه روزگار
گر چه مرا نیروی پیکار نیست
موش از این قصه، خبردار نیست
به که از امروز شوم کاردان
تا که به کاری بردم آسمان
گر که بینم سوی موشان بخشم
جمله بیندند ز اندیشه چشم
زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ
حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ
گربه چو آن همت و تدبیر کرد
آن شکم گرسنه را سیر کرد
بر زنخ از حیله بیفکند باد
موش بترسید و ز ترس ایستاد
جست و خراشید زمین را بدست
موش بلرزید و همانجا نشست
موشک چندی، چو بدینسان گرفت
رنج ز تن، درد ز دندان گرفت
تا نرود قوت بازوی تو
نشکند ایام، ترازوی تو
تا نربودند ز دستت عنان
جان ز تو خواهد هنر و جسم نان
روی متاب از ره تدبیر و رای
تا شودت پیر خرد، رهنمای
بر همه کاری، فلک افزار داد
پشت قوی کرد، سپس بار داد
هر که درین راه رود سر گران
پیشتر افتند ازو دیگران
تا گهری در صدف کار بود
گوهری وقت، خریدار بود
زار بنالید و نزار اوفتاد
ناخنش از سنگ حوادث شکست
دزد قضا و قدرش راه بست
از طمع و حمله و پیکار ماند
کارگر از کار شد و کار ماند
کودک دهقان، بسرش کوفت مشت
مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت
گربهٔ همسایه، دمش را گزید
از سگ بازار، جفاها کشید
بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت
از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت
تیره شد آن دیدهٔ آئینهوار
گرسنه ماند، آن شکم بیقرار
از غم کشک و کره، خوناب خورد
در عوض شیر، بسی آب خورد
دوده نمیسود به گوش و به دم
حمله نمیکرد به دیگ و به خم
حیله و تزویر، فراموش کرد
گربهٔ پیر فلکش، موش کرد
مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود
نیروی دندان و دهن رفته بود
گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد اندیش، در انبار شد
در همه جا خفت و به هر سو نشست
بند ز هر کیسه و انبان گسست
گربه چو دید آن ره و رسم تباه
پای کشان، کرد به انبار راه
گفت بخود، کاین چه در افتادنست
تا رمقی در دل و جان در تن است
زندهام و موش نترسد ز من!
مردهام از کاهلی خویشتن
گر چه نمیآیدم از دست، کار
آگهم از کارگه روزگار
گر چه مرا نیروی پیکار نیست
موش از این قصه، خبردار نیست
به که از امروز شوم کاردان
تا که به کاری بردم آسمان
گر که بینم سوی موشان بخشم
جمله بیندند ز اندیشه چشم
زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ
حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ
گربه چو آن همت و تدبیر کرد
آن شکم گرسنه را سیر کرد
بر زنخ از حیله بیفکند باد
موش بترسید و ز ترس ایستاد
جست و خراشید زمین را بدست
موش بلرزید و همانجا نشست
موشک چندی، چو بدینسان گرفت
رنج ز تن، درد ز دندان گرفت
تا نرود قوت بازوی تو
نشکند ایام، ترازوی تو
تا نربودند ز دستت عنان
جان ز تو خواهد هنر و جسم نان
روی متاب از ره تدبیر و رای
تا شودت پیر خرد، رهنمای
بر همه کاری، فلک افزار داد
پشت قوی کرد، سپس بار داد
هر که درین راه رود سر گران
پیشتر افتند ازو دیگران
تا گهری در صدف کار بود
گوهری وقت، خریدار بود
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گلهٔ بیجا
گفت گرگی با سگی، دور از رمه
که سگان خویشند با گرگان، همه
از چه گشتستیم ما از هم بری
خوی کردستیم با خیرهسری
از چه معنی، خویشی ما ننگ شد
کار ما تزویر و ریو و رنگ شد
نگذری تو هیچگاه از کوی ما
ننگری جز خشمگین، بر روی ما
اولین فرض است خویشاوند را
که بجوید گمشده پیوند را
هفتهها، خون خوردم از زخم گلو
نه عیادت کردی و نه جستجو
ماهها نالیدم از تب، زار زار
هیچ دانستی چه بود آن روزگار
بارها از پیری افتادم ز پا
هیچ از دستم گرفتی، ای فتی
روزها صیاد، ناهارم گذاشت
هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت
این چه رفتار است، ای یار قدیم
تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم
از پی یک بره، از شب تا سحر
بس دوانیدی مرا در جوی و جر
از برای دنبه یک گوسفند
بارها ما را رسانیدی گزند
آفت گرگان شدی در شهر و ده
غیر، صد راه از تو خویشاوند به
گفت، این خویشان وبال گردنند
دشمنان دوست، ما را دشمنند
گر ز خویشان تو خوانم خویش را
کشته باشم هم بز و هم میش را
ما سگ مسکین بازاری نهایم
کاهل از سستی و بیکاری نهایم
ما بکندیم از خیانتکار، پوست
خواه دشمن بود خائن، خواه دوست
با سخن، خود را نمیبایست باخت
خلق را از کارشان باید شناخت
غیر، تا همراه و خیراندیش تست
صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست
خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست
از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست
رو، که این خویشی نمیآید بکار
گله از ده رفت، ما را واگذار
که سگان خویشند با گرگان، همه
از چه گشتستیم ما از هم بری
خوی کردستیم با خیرهسری
از چه معنی، خویشی ما ننگ شد
کار ما تزویر و ریو و رنگ شد
نگذری تو هیچگاه از کوی ما
ننگری جز خشمگین، بر روی ما
اولین فرض است خویشاوند را
که بجوید گمشده پیوند را
هفتهها، خون خوردم از زخم گلو
نه عیادت کردی و نه جستجو
ماهها نالیدم از تب، زار زار
هیچ دانستی چه بود آن روزگار
بارها از پیری افتادم ز پا
هیچ از دستم گرفتی، ای فتی
روزها صیاد، ناهارم گذاشت
هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت
این چه رفتار است، ای یار قدیم
تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم
از پی یک بره، از شب تا سحر
بس دوانیدی مرا در جوی و جر
از برای دنبه یک گوسفند
بارها ما را رسانیدی گزند
آفت گرگان شدی در شهر و ده
غیر، صد راه از تو خویشاوند به
گفت، این خویشان وبال گردنند
دشمنان دوست، ما را دشمنند
گر ز خویشان تو خوانم خویش را
کشته باشم هم بز و هم میش را
ما سگ مسکین بازاری نهایم
کاهل از سستی و بیکاری نهایم
ما بکندیم از خیانتکار، پوست
خواه دشمن بود خائن، خواه دوست
با سخن، خود را نمیبایست باخت
خلق را از کارشان باید شناخت
غیر، تا همراه و خیراندیش تست
صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست
خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست
از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست
رو، که این خویشی نمیآید بکار
گله از ده رفت، ما را واگذار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مرغ زیرک
یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی
بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی
بهر دانهای، قصهای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی
بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی
بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام
فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی
بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی
بهر دانهای، قصهای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی
بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی
بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام
فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
عطار نیشابوری : حکایت سیمرغ
حکایت سیمرغ
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شور شد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هر که دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش را نه بن
نیست لایق بیش از این گفتن سخن
هر که اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندر نهید
جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بیقرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شور شد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هر که دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش را نه بن
نیست لایق بیش از این گفتن سخن
هر که اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندر نهید
جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بیقرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
عطار نیشابوری : داستان همای
داستان همای
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار
عطار نیشابوری : عزم راه کردن مرغان
عزم راه کردن مرغان
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری
در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم
تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف
ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود
چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش
چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بیقراران را اقرار
قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر میباختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست
حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست جان، تن نیز هم
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه
هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاکباز
بار ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السیر ای عجب
ذرهای نه شر نه خیر ای عجب
بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند این زمان ما را به نقد
پیشوایی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری
در چنین ره حاکمی باید شگرف
بوک بتوان رست از این دریای ژرف
حاکم خود را به جان فرمان کنم
نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم
تا بود کاری ازین میدان لاف
گوی ما افتد مگر تا کوه قاف
ذره در خورشید والا اوفتد
سایهٔ سیمرغ بر ما اوفتد
عاقبت گفتند حاکم نیست کس
قرعه باید زد، طریق اینست و بس
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در میان کهتران مهتر بود
چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش
جملهٔ مرغان شدند اینجا خموش
چون بدست قرعه شان افتاد کار
درگرفت آن بیقراران را اقرار
قرعه افکندند ، بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر میباختند
عهد کردند آن زمان کو سرورست
هم درین ره پیشرو هم رهبرست
حکم حکم اوست، فرمان نیز هم
زو دریغی نیست جان، تن نیز هم
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه
هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
برکشیدند آن همه بر یک دگر
چه پر و چه بال و چه پای و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاکباز
بار ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السیر ای عجب
ذرهای نه شر نه خیر ای عجب
بود خامشی و آرامش درو
نه فزایش بود نه کاهش درو
سالکی گفتش که ره خالی چراست
هدهدش گفت این ز فریاد شماست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بود در کاریز بیسرمایهای
عاریت بستد خر از همسایهای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن میآمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو میکند
هیچ تاوان نیست هرچ او میکند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانهای
حالتی تابد ز دولت خانهای
تا در آن حالت شود بیخویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
عاریت بستد خر از همسایهای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن میآمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو میکند
هیچ تاوان نیست هرچ او میکند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانهای
حالتی تابد ز دولت خانهای
تا در آن حالت شود بیخویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود
داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی
غرقه شد در آب دریا ناگهی
دیدش از خشکی مگر مردی سره
گفت از سر برفکن آن تو بره
گفت نیست آن تو به ره، ریش منست
نیست خود این ریش، تشویش منست
گفت احسنت اینت ریش و اینت کار
تو فروده اینت خواهد کشت زار
ای چو بز از ریش خود شرمیت نه
برگرفته ریش و آزرمیت نه
تا ترا نفسی و شیطانی بود
در تو فرعونی و هامانی بود
پشم درکش همچو موسی کون را
ریش گیر آنگاه این فرعون را
ریش این فرعون گیر و سخت دار
جنگ ریشاریش کن مردانهوار
پای درنه، ترک ریش خویش گیر
تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر
گرچه از ریشت به جز تشویش نیست
یک دمت پروای ریش خویش نیست
در ره دین آن بود فرزانهای
کو ندارد ریش خود را شانهای
خویش را از ریش خود آگه کند
ریش را دستار خوان ره کند
نه به جز خونابه آبی یابد او
نه به جز از دل کبابی یابد او
گر بود گازر، نبیند آفتاب
ور بود دهقان، نیارد میغ آب
غرقه شد در آب دریا ناگهی
دیدش از خشکی مگر مردی سره
گفت از سر برفکن آن تو بره
گفت نیست آن تو به ره، ریش منست
نیست خود این ریش، تشویش منست
گفت احسنت اینت ریش و اینت کار
تو فروده اینت خواهد کشت زار
ای چو بز از ریش خود شرمیت نه
برگرفته ریش و آزرمیت نه
تا ترا نفسی و شیطانی بود
در تو فرعونی و هامانی بود
پشم درکش همچو موسی کون را
ریش گیر آنگاه این فرعون را
ریش این فرعون گیر و سخت دار
جنگ ریشاریش کن مردانهوار
پای درنه، ترک ریش خویش گیر
تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر
گرچه از ریشت به جز تشویش نیست
یک دمت پروای ریش خویش نیست
در ره دین آن بود فرزانهای
کو ندارد ریش خود را شانهای
خویش را از ریش خود آگه کند
ریش را دستار خوان ره کند
نه به جز خونابه آبی یابد او
نه به جز از دل کبابی یابد او
گر بود گازر، نبیند آفتاب
ور بود دهقان، نیارد میغ آب
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
حکایت محمود و مردی خاکبیز
یک شبی محمود میشد بیسپاه
خاک بیزی دید سر بر خاک راه
کرده بد هر جای کوهی خاک بیش
شاه چون آن دید، بازو بند خویش
در میان کوه خاک او فکند
پس براند آنگاه چون بادی سمند
پس دگر شب باز آمد شهریار
دید او را همچنین مشغول کار
گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی
ده خراج عالم آسان یافتی
همچنان بس خاک میبیزی تو باز
پادشاهی کن که گشتی بینیاز
خاک بیزش گفت آن زین یافتم
آن چنان گنجی نهان زین یافتم
چون ازین در دولتم شد آشکار
تا که جان دارم مرا اینست کار
مرد این ره باش تا بگشایدت
سر متاب از راه تا بنمایدت
بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن زانک این در بسته نیست
خاک بیزی دید سر بر خاک راه
کرده بد هر جای کوهی خاک بیش
شاه چون آن دید، بازو بند خویش
در میان کوه خاک او فکند
پس براند آنگاه چون بادی سمند
پس دگر شب باز آمد شهریار
دید او را همچنین مشغول کار
گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی
ده خراج عالم آسان یافتی
همچنان بس خاک میبیزی تو باز
پادشاهی کن که گشتی بینیاز
خاک بیزش گفت آن زین یافتم
آن چنان گنجی نهان زین یافتم
چون ازین در دولتم شد آشکار
تا که جان دارم مرا اینست کار
مرد این ره باش تا بگشایدت
سر متاب از راه تا بنمایدت
بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن زانک این در بسته نیست