عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶ - به حاجی محمد علی کاشانی نگاشته
یار دیرینه، دوست بی کنیه، انباز درنگ و گشت، دمساز شبستان و دشت، حاجی محمد علی را پویه اندیش فرخ دیدارم، و آرزومند خجسته گفت و گزار. هشتم ماه رجب است به راهی برخان نو که بنیادی بلند است و رستائی ارجمند گذر داشتم. آقازاده را بر کلبه خان نشسته دیدم و با مردی از در داد و خواست سخن فرا پیوسته. بارهی بیش از آنکه گفتن و شنیدن توان، ساز مهربانی ساخت و راز خوش زبانی راند، نشستم ونخست پرسش از وی این بود که رسته کدام باغی و پرتو کدام چراغ؟ به همان روش های شیرین منش که کیش تست، خنده را بر سخن پیشرد داشت و به شیوه کوچک دلی، آئین قنبرک بافی نو ساخت که فرزند دوست دیرین پیوندت حاجی محمد علیم، اگرت نیازی به فزایش نام و نشان و نمایش راز پیدا و پنهان هست افسانه از هر در ساز و داستان شناسائی دراز آرم. گفتم خاموش کن و از هر چه در این باب باید فراموش، که همان یک سخنم از همه راهی بی نیاز آورد و دیدار همایونت بر درستی گوهر رازهای نهفته و چیزهای نگفته باز برد، مصرع:شیر را بچه همی ماند بدو
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم، مصرع: از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است. خوشا و خرما آن روزگاران، پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته، پروای هیچ ندارم. ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری؟ اگرت آسودگی و پروائی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای، در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش، کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶ - داستانی از دوران کودکی
هنگام خردی با کودکی «قربان» نام که مرا همروز و سال بود، واز در اندام و بالا همشاخ و یال، از دبستان ساز گسیختن کردیم و تاز گریختن، فرا پشت خانه ایشان لانه ای بود ویرانه، که دیوان به زنجیر بدو راه ندادی، فرزانه به شمشیر در او پا ننهادی. بدان در تاختیم و لاغی کودکانه بر ساختیم.من با چنگ و ناخن خاک همی سفتم و او با دست و دامن پاک همی رفت. خواهرش «خدیجه» نام از دریچه بام بدید، چست و چالاک به سر گشت، و با تیزتکی راه زینه دو پله یکی در نوشت، مردانه به ویرانه در تاخت، و نبردی دلیرانه بر ساخت. گناه گریز را ستیز انگیخت و با درشتی و دشنام اندام و آویز برادر کرد، سبک از جای بر کند و گران بر زمین کوفت، پای بر نام هشت و کوبی شاخ شکن در نهاد. به دندان و چنگال و سوزن و سنجاق جامه و جانش دوختن و دریدن گرفت، وزیست و مرگش را در بازار آزار به کمتر ارز و افزون تر بها فروختن و خریدن. بیچاره قربان دست ستیز بسته دید و پای گریز شکسته، اندیشه جنگ در پای برد و دست از دهان برداشت که :آوخ این چه فر و فرزانگی است و کدام مردی و مردانگی، که خدیجه دمار از یار کوی و دبستانت برانگیخت و تگرگ مرگ بر بارو برگ انباز باغ و بستانت فرو ریخت: تو تن لخت کرده از یاری بر کرانی و روی سخت ساخته تماشاکنان نگران.
تنی را که از رنج کس درد نیست
اگر پور دستان بود مرد نیست
مرا نرم و آسوده چالاک و چست
گریز از دبستان به دستان تست
کنون آمد این روز بد پیش من
تن آسا گرفتی سر خویشتن
زهی دانش و دید و فرزانگی
خهی راد مردی و مردانگی
ز چشم بدت تا نیاید گزند
بهل پرده بر رخ بسوزان سپند
چون ویله زینهارش بلند آوا گشت، و بیغاره تاب او بارش شرم انگیز و خشم افزا، چهاراسبه بدو آمیختم و ده مرده درخدیجه آویختم. اگر چه آن بره آهوی تازه شاخ و گوزن بچه نو نبرد با همه خردی و سادگی و نوآموزی و مادگی بازوی شیر و پلنگ داشت و نیروی دریا و نهنگ، ولی چون ما را با همه بی دست و پائی ساز هم پشتی رست و کار از بازیچه و لاغ به کشاکش و کشت درکشید، سخت سختش زار و زبون آوردیم و نیک نیک نوان و نگون.
برادر پی مالش شاخ او
سراغش بدرید و شاماخ او
بر سیمگون موی مشکین کمند
به دندان بخست و به دستان بکند
برخساره و سرش با پای و چنگ
همی ریخت خاک و همی کوفت سنگ
منش نیز درکش بر افشرده پی
بر ابرو گره چنگ درنای وی
چپ و راست زیر و زبر سخت و سست
فرو داشت در چنگ و دندان نرست
بر این خاک پست از سپهر بلند
مر او را به پاداش گاز و گزند
سرو بر، پرو پای و پهلوی و پشت
کمین زخمه زخم لگد بود و مشت
گرایش به دندان و چنگش نماند
سرکین و بازوی جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش ریوورنگ
روی خاکساری در پای برادر سود، و لابه لغزش و گستاخی را لب چرب زبانی و زبان تیتال برگشود، که باد افراه این شوخ چشمی را سزای بست و فروختم و کیفر این سخت روئی را خورای کشت و سوخت. تو برادری و من خواهر، زاده یک پدر ومادر. خواندن و راندن، گرفت و بخشایش، هر چه اندیشی، دارای فروفرمانی و خداوند آرزو وآرمان:
چوب تو بر تارک من چندن است
سنگ تو بر دیده من توتیا
گر بزنی باز هلم داوری
ور بکشی بگذرم از خون بها
ولی این بیگانه آشنارو، و دوست نمای دشمن خو، که انباز خود ساخته ای و بانداز من تاخته، از دیگر کوی وکاشانه است و مرغش پرورده دیگر آب و دانه.دلت چون داد فرنجک سارم فراسر خسبد و خنجک وارم در پای و پی خلد، سیمم به سنگ و سندان ساید، و میم بگاز و دندان خاید، چنگ در چنبر گیسو زند و سنگ بر سینه و بازو، برپیدا و نهانم پرده دران آید و بهر دیده که خواهد فرازیر و بالایم نگران:
برادر که دید آشکار و نهفت
که خواهر پسندد به بیگانه جفت
نگه کن که چون آخته یال جنگ
به خون من اندر فرو برده چنگ
مراین خیره کش مست بی زینهار
برانگیخت از هستی من دمار
رخم کز گل آسیب دیدی و رنج
براز سیم سارا شکست و شکنج
نگه کن یک، از مشت نیلی گیاه
یک از زخمه خشت سنگ سیاه
ترا دیده بازو نگه سوی من
وزان سوی بیگانه بر روی من
ز چاووش نشنیده کس تا بدزد
در این دامگه جز تو خواهر بمزد
سرشته است از سنگ و سندان دلت
نرسته است مردم گیاه از گلت
بدین فر و فرجام و فرزانگی
مبر نام مردی و مردانگی
زن زشت کردار پیمانه نوش
بسی به ز زن های مردانه پوش
چندان بر این هنجار زنخ زد، و افسون راند، که بدستی که دشمن مبیناد و دوست، دستانش در قربان گرفت، و از شاخچه ماست کشی شیرش در پستان آمد. سراپای افروخته آذرگشت و بی زینهارم در پای و سرافتاد. دستان چنبر کرد و سخت و ستوارم بر گردن انداخت از فراز خواهر به شیب افکند و با جنگی آشتی سوز چنگ آزار و آسیب برگشاد. خدیجه نیز چست و تیز از زیر بدر جست و سنگ در دست و چنگ در خون برادر سارم بر زبر خفت:
مرآن ماده آهوی نورسته شاخ
کزو سینه شیر نر شاخ شاخ
درآویخت با من به دندان و چنگ
گران زخمه چون زخم خورده پلنگ
فرو برده چون غمزه خویشتن
بکاوش ده انگشت در خون من
شد از کوب مشت و لگد سخت سخت
تن ناتوان تاب من لخت لخت
وز آن سوی «قربان» پیمان گسل
گران کینه، پولادرو، سنگدل
دمان و دژم چست و چالاک و چیر
در انداخت هنگامه دارو گیر
نه سنگی رها شد ز چنگش نه چوب
که نه پوست درگشت و نه مغز کوب
سرا پا تنم موئی ار رسته بود
ز چنگال آن سنگ این خسته بود
زهستی من جز که نامی نماند
ز من تا در مرگ گامی نماند
جز آوازه مرگ و آویز کشت
چه زاید زآمیزش مغز و مشت؟
نر و ماده این گول ساده، و گرفتار افتاده را رزم لگد و مشت برساختند، و به کوفت های زفت و درشت که بر پیکار هفتخوان انگشت سودی در کار کتک و کشت ایستادند. از سر و سنگ مپرس و از تن و چوب مگوی، تو گفتی گل کاران ساروج همی کوبند، یا پوست گران مازوج همی سایند، از آن سنگ ساران و چوب باران کوهساری شدم از سنگ ولی خرد و خسته، پیشه واری از چوب ولی ریش و شکسته. پس از آنکه از آتش و باد دود و دمی مانده بود، و از خاک و آبم گردونمی، خوار و خسته، زار و شکسته از چنگ ایشانم رهایی رست و نیم کشت و خون آغشت تا ز رمیدن و ساز پریدن را بال و پر از مرغ دام دیده گرفتم و پای و پی از آهوی زخم رسیده. یار سنگین دل و ماه سیمین تن سنگ در دامان و جنگ در سر، شکسته لگام و گسسته جلو از پی تاختن آوردند، و در انداز تک و دو وایست و رو رزم ویرانه نو ساختن، من نیز از بیم جان و آسب کشت دست به سنگ ستیز بردم وآهنگ جنگ گریز کردم. پس از گیرو داری فره، و زد و خوردی فراوان مردن مردن و هزار خون دل خوردن، از آن گرداب کشتی شکن رخت به کنار افکندم، و از دریا باری چونان ژرف و بی پایاب که کمتر گزندش طوفان خون بود به کنجی جان سپار افتادم. چون لختی بدین برگذشت و هوش از رمیدن آرمیدن گرفت:
از آن تاب و تیمار و زخم و زیان
به بیغاره در خود نهادم زبان
که ای ناخردمند بی چشم و گوش
سبک سر تنک رای بی مغز و هوش
به شرم از تو فرجام فرزانگی
به ننگ از تو در، نام دیوانگی
زدانش ترا بود اگر ساز و سنگ
چه خواهر برادر در آمد به جنگ
خورا بود و خوش تا زبان داشتی
سخن ساختن از در آشتی
شدن هر دو را تنگ نزدیک تر
از آن نیک گفتی وزین نیک تر
به نیروی اندرز و بازوی پند
سر هر دو دربستی از کوب و کند
وزان نغز گفتار دانا نیوش
نیوشنده را در نرفتی بگوش
سزیدی سبک سرگران ساختن
روان از میان برکران تاختن
ترا در بدان جنبش وجوش و جنگ
به سرخاک خوشتر که در دست سنگ
به شوخی زدی مشت بر نیشتر
سزاوار اینی، وزاین بیشتر
چه گویم بدین داوری چون گری
به خویش از در یاوری خون گری
برفت از بد افتاد روز سیاه
سرشکم به ماهی خروشم به ماه
که آوخ چو من کیست برگشته روز
بدین رنج و اندوه و تیمار و سوز
بیک جنبش نا به سامان بسیج
برآمد همه نام و ننگم به هیچ
زچنگم بشد یار فرخنده رای
گهر سنگ گردید و گنج اژدهای
بکین خیره کش مهربان خواهرش
پدر رنجه، اندوهگین مادرش
برهنه برو برزو بالا و رخت
چه از ترکتاز خزانی درخت
هرآنچ آبرو پاک بر خاک ریخت
به جستن بسی بایدم خاک بیخت
روان کوفته، دل نوان، جان فگار
تن از خستگی مرگ را خواستار
ز خود رنجه از زندگانی ستوه
به تنهائی افتاده دور از گروه
ز هر دو دژم روی و آشفته رای
نه رای دبستان نه روی سرای
به پیش از گزند پدر گیر و دار
ز پس چوب استاد آموزگار
بدین فرو فرجام و فرخندگی
مرا خوب تر مرگ تا زندگی
چه جای نم اشک از این کم و کاست
اگر چشم ها خون ببارم رواست
پس از دست افسوس سودن، و روی دریغ شخودن، سرکوب پشیمانی، بیغاره پریشانی، گریه خاک فرسا، ناله چرخ پیما از آن کردار بد سرگذشت، بازگشتی سهلان سنگ کردم و با پاک یزدان پیمانی خاک درنگ بستم که تا جان توان بخشای تن است و زبان پاس اندیش سر، هر جا و هر هنگام میان دو خویش یا از دو بیش، رای کاوش و کین خیزد، و پندار زشت گرد داوری و آویز انگیزد، در خورد نیرو و یارا و اندازه دید ودانست،دست آویز ساخت و سازش گردم و میان دار نواخت و نوازش، اگر از تلواس نبرد باز نیایند، و اندیشه آورد در پای نرود، بی رنجش از هر دو دور پایم، وتا رای آشتی بر سگالش جنگ پیشی نگیرد نزدیک نیایم.
با آن آزمایش و این پیمان و پنجاه سال افزون پاسداری، امیدوارم آن دوست رهی را در چالش برادر و مالش برادرزادگان، همدست نخواهند و در پرخاشی که پیروزی و گریزش هر دو مایه شکست است پایمرد نجویند. هر هنگام اندیشه آشتی فراز آمد و دل از پیشه ناسازگاری باز، رهی را آگهی آور. بی کوتهی تا همه جا همرهی خواهم نمود، و در پردازکین و انگیز مهرافزون از آنچه سزاست و روا گوش اندیش و استوار خواهم زیست.
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
یاد آن شبها که در بر گلعذاری داشتم
در دل از مژگان شوخش خارخاری داشتم
خانه ام چون خنده گل بود لبریز از نشاط
در کنار آشیان خرم بهاری داشتم
موج می زد داغ خون در کربلای سینه ام
تا نظر می کرد چشمم لاله زاری داشتم
از دل صد پاره چون گل بود عیش من مدام
پیش از این در این چمن خوش روزگاری داشتم
می شمردم پرتو خورشید را عکس سراب
تا ز رویش در نظر آئینه داری داشتم
می خورم خون جگر تا صاف شد آئینه ام
پشت و رویم بود یکسان تا غباری داشتم
تا سحر می گشت در فکر پریشانی سرم
ای خوش آن شبها که با زلف تو کاری داشتم
این زمان محتاج با یکدانه اشکم سیدا
پیش از این چون بحر هر گوهر کناری داشتم
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۲
قالی سرنِشینْ (سر نیشتی) کُوبِ تِری‌رِهْ یاد دارْ!
امسال سیری، پارِ وَشْنی رِهْ یاد دارْ!
اسبِ زین سِوارْ! دُوشِ چَپی‌رِهْ یاد دارْ!
چَکْمِهْ دَکِرْدی، لینْگِ تَلی‌رِهْ یاد دارْ!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷۵
امیر گته: یک‌باری جُوون بَووئمْ
کرهْ سنگهْ دَشتِ باغبُونْ بَووئمْ
ته مه لیلی وُ من ته مجنون بَووئمْ
ته هَرْ دِ وَرِ زلفِ قرْبُون بَووئمْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۵
اونوختْ که مرهْ شه خنه دوستْ انداته
ته بالْ مه سَرینْ بی، شُو و روز نواته
اسا دیگر جا، مهرْ به دلْ شهْ بپاته
بهِشْتِمهْ شه جان و سرْ ره به پاته
منهْ کچیکه یارکْ، مرهْ نواته
فلکْ صد هزارْ داغْ به دلْ هُو نیاته
سٰازْمّهْ زری کَوشکْ اندرینْ سراته
اُونْ روزْ سیُو بُو که نَوُو اُونجهْ جاته
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
یاد
یادم از روزی سیه می آید و جای نموری
در میان جنگل بسیار دوری.
آخر فصل زمستان بود و یک سر هر کجا در زیر باران.
مثل این که هر چه کز کرده به جایی
بر نمی آید صدایی.
صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغ دار و دور کرده
جای دنجی را.
یاد آن روز صفا بخشان!
مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز
می شدم از روی این بام سیه
سوی آن خلوت گل آویز،
تا گذارم گوشه ای از قلب خود را اندر آنجا
تا از آن جا گوشه ای از دلربای خلوت غمناک روزی را
آورم با خویش.

آه! می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز.
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
ز آن نباید یاد کردن
خاطر خود را
بی سبب ناشاد کردن.
بر خلاف یاوه مردم
پیش چشم من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز
می کشم تصویر آن را
یاد می آرم از آن روز!
احمد شاملو : دشنه در دیس
ترانه آبی
برای ع. پاشایی

قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز
بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
با اشک‌های آبی‌ات!

آذرِ ۱۳۵۵

سهراب سپهری : حجم سبز
تپش سایه دوست
تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی ،
شب درون آستین هامان.
می گذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
کوله بار از انعکاس شهر های دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.
زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا میشد.
پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت.
بر فراز آبگیری خود بخود سرها خم شد:
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
گل کاشی
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لک های دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.
فروغ فرخزاد : اسیر
یادی از گذشته
شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کنارهٔ آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجهٔ یک مرد پر غرور


شهریست در کنارهٔ آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است


آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او


ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینهٔ امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان


بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیدهٔ در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را


اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ، تو را یاد می کنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد می کنم
فروغ فرخزاد : عصیان
رهگذر
یکی مهمان ناخوانده ،
ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده ،
رسیده نیمه شب از راه ، تن خسته ، غبار آلود
نهاده سر به روی سینهٔ رنگین کوسَن هایی
که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز می رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی می نهاد آرام ، با من سر به روی سینهٔ خاموش ِ
کوسنهای رنگینم

کنون مهمان ناخوانده ،
ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه ، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند : که آیا هیچ
باز در میخانهٔ لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهٔ خاموش عطر آگین ِ زیبا
جای خوابی هست ؟
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
غزل ۵
درین شب‌های مهتابی،
که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب
- خیالم می‌برد شاد -
و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،
الا، دریاب! - می‌گویم به دل - بی تاب من! دریاب
درین مهتابشب‌های ِ خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش.
خیالم می‌برد شاید
و شاید خواب، با تصویرهایش گیج
و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب
دلم گویی چو موج از ود گریزان است
و از لبخنده اش ناباوری می‌بارد و هیهات
من اما خیره در آنات ِ آن آیات
چو جان بی سایه و چون سایه بی جان، مانده بر جا مات
و می‌گویم به دل: دریاب! بیداری اگر، یا خواب
نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
همه پوشیده آن شب جامهٔ زیبای عریانی
و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
همه بیدارمستان، خفته هشیاران
یکی بنگر: درختان با پری زادان ِ مست ِ خفته می‌مانند
طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه
و پنداری هم اینک، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود
اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد
و رویای پریوران
فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب آلود
چنان فواره‌ای، رنگین کمان باران
به عزمی انصراف آمیز، رقصان ریز
بر سیماب گون تالاب.
ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان می‌پرد، زیباپری از خواب
و اینجا ... کاخ ِ باران خوردهٔ پر عطر
حباب ِ صمغ صد جا بر تنش، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب
و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است، اما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را
به هر گوشش یکی آویزهٔ شاداب
و سروستان ِ یک‌شب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده
و نرگس زارها، تصویرهای سایه‌شان از پر سیاووشان
و صف‌های شقایق، دستهٔ گلگون کفن پوشان
و صف‌های صنوبر - که سیاهی می‌زند اوراقشان -
خیل ِ عزادارن و خاموشان.
و گل‌ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشت ِ لوحه‌ای، باغ ِ کتابی نیست.
و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
که - از بس ناز - با مرغان ِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.
الا دریاب - می‌گفتم به دل - دریاب
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این، همان دلخواسته ی نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب ...
شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می‌گفت:
"همان است این و می‌بینم
کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
همان است این و می‌بینم، شب ِ ترگونه ی روشن
همان افسانه و افسون رؤیایی
شب ِ پاک ِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و می‌بینم، ولی افسوس! ...."
من این آزرده جان را می‌شناسم خوب
درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم - دیوانه - بودن با ترا می‌خواست
سروش آوازها می‌خواند، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را می‌خواست
به حسرت آنچنان می‌گفت از"آن شب‌ها"ی رویایی
که پنداری نبیند هیچ از"این شب‌ها"
"خوشا"می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:
"خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!
که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم
و اما بی خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه؟
و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می‌تافت
و در ما بود و گرد ِ ما
طواف ِ کهکشان‌ها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشن‌ترین کوکب
خوشا آن نازنین شب‌ها
و آن شبگردی و شب زنده داری‌های دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران ِ کوکب‌ها
و کوکب‌ها و کوکب‌ها ..."
مهدی اخوان ثالث : زمستان
یاد
هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شب‌های شهریور صفا داشت
آن شب که بود از اولین شب‌های مرداد
بودیم ما بر تپه‌ای کوتاه و خاکی
در خلوتی از باغ‌های احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
پیراهنی سربی که از آن دستمالی
دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بیشه‌های سبز گیلان حرف می‌زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری
گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنه‌کار
در شهر زلفی شب روی می‌کرد، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح
آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند، لیکن
بیش از حریفان زهره می‌پایید ما را
وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما
بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت
او در کناری خفت، من هم در کناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سوغات یاد
این سپیدار کهنسالی که هیچ از
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!

از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم

کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد 
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
از بالای بام
بالای بامِ«شصت و سه سال» ایستاده ام
اکنون،تمام منظره پیداست!
از روز های نزدیک،
تا سال های دور،
آن خانه های کوچکِ غمناک
و آن کوچه های سنگی باریک
آن چهره های پاک و گرامی
و آن خاطرات روشن وتاریک.
آن یاد های گم شده در باد
و آن همرهان خووب که از دست داده ام.

*


پرسی اگر:
ــ جمال جهان را،
ــ باری ــ چگونه دیده ای؟
در پاسخت بگو؛ چه بگویم؟
جز آنکه نقش منظره ام را
با قطره های اشک بشویم...

آنگاه، که از کنار هیاهوی زندگی
خاموش بگذرم
با حسرتی عظیم که با خویش میبرم
با کوله بارشعر،که بر جا نهاده ام!