عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان
بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان
جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان
خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان
دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان
از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۳
یاران خدای را به سوی او گذر کنید
باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید
در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است
چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید
آتش زبان شوید و بگویید حال ما
هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید
از حال ما چنانکه درو کارگر شود
آن بی‌محل سفر کن ما را خبر کنید
منعش کنید از سفر و در میان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر کنید
گر خود شنید جان ز من و مژده از شما
ور نشنود مباد که اینجا گذر کنید
وحشی گر این خبر شنود وای بر شما
از آتش زبانه کش او حذر کنید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۳
در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۴
چه کم می‌گردد از حشمت بلاگردان نازم کن
نگاهی چند نازآلوده در کار نیازم کن
درخت میوه‌ای داری صلای میوه‌ای می زن
ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن
به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی
یکی زان شیوه‌های پیش خدمت کار سازم کن
برون آور ز جیبت آن عنایتها که می‌دانی
کلیدی وز در زندان غم این قفل بازم کن
به هیچم می‌توان کردن تسلی گر دلت خواهد
نمی‌گویم که خاص از شیوه‌های دلنوازم کن
حجابست اینکه خالی می‌کند پهلوی ما از تو
به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن
ز من برخاست تکلیف از جنون عشق بت وحشی
ببر دیوانگی از طبع و تکلیف نمازم کن
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - فغان از ابروی پرچین
سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت
از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان
الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر
الامان از سینه پرکین دربان، الامان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
به یکی نامهٔ خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیره‌کش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علی‌الله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم
ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
ای چرخ مهم را ز سفر باز آور
در ره دلش از راه ببر باز آور
حال دل من یک به یک از من بشنو
با او دو به دو بگو خبر باز آور
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۵
عمرم همه ناکام شد از بیکاری
کارم همه ناساز شد از بی‌یاری
ای یار مگر تو کار من بگذاری
وی چرخ مگر تو عمر من باز آری
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ای وای امیدهای بسیارم
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم
بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی‌ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی‌تربیت طبیب رنجورم
بی‌تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی‌دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله‌ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسله‌های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی‌یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی‌شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در عصر خزان‌ها بهار کرده
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزان‌ها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زده‌ای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بی‌رنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لاله‌زار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بی‌شمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بی‌غبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شب‌ها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما
دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم
رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت
زین بیش همی مکن گرانی
گر دست‌رسی بدی به بوسی
کاری بودی هزارگانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
ای سخا را مسبب الاسباب
وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بی‌پایاب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا
آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می‌گفت
که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می‌گفتم
سخنی دوست‌وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف
می‌نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت
ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره‌ای گاه سلوت از اعدا
خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی‌خبری
تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی‌قراری از غم و رنج
چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید
سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی
هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد
از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ
دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق
مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب
مکش از روی اضطراب نقاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمال‌الدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترش‌رویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی باده‌مان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی‌خردگیها می‌کند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر شمس‌الدین اغلبک
ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند
بی‌گنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده می‌کند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
زهی کارت از چرخ بالا گرفته
حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدح‌خوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح فخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت
آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد
گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای
گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان
بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت، غم‌خوارم کجاست؟
وقت کارست، ای نسیم، از کار او
گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟
خواب در چشمم نمی‌آید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟
دوست گفت: آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم، کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
نالهای اوحدی‌وارم کجاست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من،مباش بی‌خبر از من
که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو
تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما
ز مرگ باک نباشد که می‌خوریم دم تو
ز راه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟
کزین دو بیم ندارم به پشتی کرم تو
به صید ما نکند کس هوا و رغبت ازین پس
که داغ دست تو داریم و خانه در حرم تو
مگر تو چارهٔ کارم کنی و زخم که دارم
که مرهمی نشناسم موافق الم تو
کدام جنس که دستم نباخت بر سر کویت؟
کدام نقد که چشمم نریخت در قدم تو؟
گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم
کنم شکایت بسیار از التفات کم تو
مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش
که اوحدیست درین شهر سکهٔ درم تو
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی
کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی
تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من
به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟
گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد
مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی
دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا
زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی
تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو
درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی
جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم
ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی
ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم
چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی
کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد
چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی
به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو
که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی
ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری
به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی
برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت
میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی
کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟
که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی
چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر
فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی
ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟
ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟
چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد
که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی
ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید
برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی
سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون
به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟
ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی
ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی
چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟
که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی
کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟
که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی
بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من
مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی
چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما
چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی
چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟
که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی
کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم
ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی
به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی
به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن
زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی