عبارات مورد جستجو در ۱۱۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
بپذیر دلی را که پراکندهٔ توست
برگیر شکاری که هم افکندهٔ توست
با صد گنه نکرده خاقانی را
گر زنده گذاری ار کشی بندهٔ توست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ای وای امیدهای بسیارم
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم
بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغی‌ام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بی‌تربیت طبیب رنجورم
بی‌تقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمی‌دانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نواله‌ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسله‌های لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بی‌یک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بی‌شفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکرده‌ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمن‌ترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد
وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد
نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش
می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد
طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن
آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد
دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی
چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد
هر که عاشق باشد او را، می‌نپندارم، که در دل
حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد
عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی
آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد
در خرابات امشبم رندی به مستی دید و گفتا:
این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد
فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان
کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد
گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت
کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد
راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان
هر کسی گوید، ولی این نالهٔ زارش نباشد
اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری
گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟
بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟
ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی
ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟
چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر
ز پستهٔ دهن خویشتن نشان چه دهی؟
چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت
تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟
بنفشه را چو زبان بر کشیده ای ز قفا
به خیره سوسن پر فتنه را امان چه دهی؟
چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد
به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟
اگر نه همچو فلک تند خوی و بد مهری
مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟
بر آستان تو بگریستم به طیره شدی
که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فی‌المناجات
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا
من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - وله غفرالله ذنوبه
سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم
ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم
گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه
مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق
ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم
ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست
بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم
بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست
گزندهای درشتست و بندهای عظیم
دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم
ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟
حیات جان عزیزت به نور ایمان بود
عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟
چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست
ضرورتست که روراست میروی به جحیم
ز خط خواجهٔ خود سر نمی‌توان برداشت
به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم
بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم
هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم
منزها، به کسانی که وا دل ایشان
بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم
که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند
دلم ز پنجهٔ شهوت برون کشی تو سلیم
مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل
که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم
ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان
خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم
ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب
گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم
پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین
به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم
اگر به دو زخم از راه خلت اندازی
تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم
تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من
به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم
نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم
ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم
در آن زمان که به حال شکستگان نگری
به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی
کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی
تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من
به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟
گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد
مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی
دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا
زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی
تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو
درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی
جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم
ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی
ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم
چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی
کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد
چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی
به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو
که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی
ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری
به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی
برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت
میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی
کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟
که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی
چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر
فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی
ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟
ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟
چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد
که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی
ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید
برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی
سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون
به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟
ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی
ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی
چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟
که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی
کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟
که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی
بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من
مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی
چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما
چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی
چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟
که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی
کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم
ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی
به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی
به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن
زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید
وز رحمت تو به بندگان داده نوید
شد موی سفید و من رها کرده نیم
در نامهٔ خود بجای یک موی سفید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - اجازت خواهد
ای شاه ز نقدها که باشد
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۷۴
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانهٔ زنجیر در زندان ما
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بی‌دست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۲
میر سید می‌شناسی بنده را
تا نجویی زینهار آزار من
زحمتم بسیار دادی وین زمانه
رحمتی فرما ولی بر خویشتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را
ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را
چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را
از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را
تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار
چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را
بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت
چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او
ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را
ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
که‌کس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیری‌که با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر
کف‌کریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم
که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف
بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را
تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را
گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را
به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای
عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
یا رب ز قضا بر حذرم می‌داری
وز حادثه ها بی خبرم می‌داری
هر چند ز من بیش بدی می‌بینی
هر دم ز کرم نکوترم می‌داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
رفتم ز راه دل خس و خار گناه را
کردم به آه همچو کف دست راه را
موج کرم به قیمت اکسیر می خرد
در بحر رحمت تو غبار گناه را
روز ازل به قامت عاشق بریده اند
مانند کعبه، جامه بخت سیاه را
پیش رخ تو زخم دندان حیرت است
دستی که چاک کرد گریبان ماه را
یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند
در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان
دارند عاشقان تو در سینه آه را
صائب به بخت تیره و روز سیه بساز
از دل ببر هوای زمین سیاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاست
آخر ای خانه برانداز سرای تو کجاست؟
روزنی نیست که چون ذره نجستیم ترا
هیچ روشن نشد ای شمع که جای تو کجاست
گر وفای تو فزون است ز اندازه ما
آخر ای دلبر بیرحم، جفای تو کجاست؟
جنگ و بدخویی و بیرحمی و بی پروایی
همه هستند به جا، صلح و صفای تو کجاست؟
ای نسیم سحر، ای غنچه گشاینده دل
وقت یاری است، دم عقده گشای تو کجاست؟
بوسه ای از لب شیرین تو ای تنگ شکر
ما گرفتیم نخواهیم، عطای تو کجاست؟
صائب از گرد خجالت شده در خاک نهان
موجه رحمت دریای عطای تو کجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
دل ز احیای شب دیجور روشن می شود
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب
بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود
از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن
راه این تنگ شکر از مور روشن می شود
با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت
ز آتش آخر خانه زنبور روشن می شود
با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید
کز چراغان نجلی طور روشن می شود
شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار
صائب از نور عبادت گور روشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد