عبارات مورد جستجو در ۵۷ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ازگل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم بهپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بهسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو میکوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دینکه مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزمگَهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنهکند به دولت و پارهکند بهعزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مِغفر آورد
خصمانش را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را بهسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روحالامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکتهها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوهکند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آوردهام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم بهپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بهسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو میکوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دینکه مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزمگَهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنهکند به دولت و پارهکند بهعزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مِغفر آورد
خصمانش را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را بهسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روحالامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکتهها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوهکند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آوردهام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۳ - رفتن رام در شهر ترهت همراه بسوامتر و کشیدن کمان در سینمبر و دادن راجه جنک دختر خود را سیتا به کدخدایی رام
ز ره رفتن زمانی نارمیدند
به روز جشن در ترهت رسیدند
در آن مجمع پی بخت آزمایی
همی کردند رایان خود نمایی
یکی بر جِیش بی اندازه نازان
یکی بر ملک و دولت مهره بازان
یکی نام و نسب را یاد می کرد
یکی خود بر حسب، دل شاد می کرد
یکی بر عشق خود گشته فسون سنج
یکی انگیخته منصوبۀ گنج
یکی مغرور همچون برق بر تیغ
یکی را لاف گوهر بارش میغ
خرد هر دم گل نظاره می چید
نشسته عشق عرض حسن می دید
چو اهل جشن روی رام دیدند
به استقبال پیش از خود دویدند
به خود گفتند هر یک حیرت این است
که خورشید فلک چون برزمین است
شکوهش کرد بر شاهان تقد م
چو آید آب بر خیزد تیمم
جنک تعظیم زاهد کرده برخاست
برای میهمان خلوتگه آراست
نهان پرسید ازو کین نوجوان کیست
لباس فقر در بر از پی چیست؟
ز اقبالش چنان دانم که شاه است
که پیشانیش بر دولت گواه است
به او خویش است مانا همره او
که چون خورشید می تابد مه او
تبسم کرده زاهد با جنک گفت
شکر خندید و در گفتن گهر سفت
که این صاحبقران را رام نام است
به تیغ برق تیغش هم نیام است
به خون دشمنان این شیر سرمست
چو خورشیدست صد خنجر به یکدست
زتیرش زهر ماری کرده بر زه
ز شمشیرش به شیر شرزه لرزه
به چشمش پیل را مستی نمانده
چه مستی بلکه خود هستی نمانده
دگ ر این لچمن گیتی ستان است
به بازو با برادر هم عنان است
زیک روغن چراغی هر دو پر نور
چو گوهر زاد هٔ نیسان و کافور
برای خاطر من راجه جسرت
ز بهر قتل دیوان داد رخصت
ز دفع شر دیوان این دو فرزند
دل یک عالمی کردند خرسند
کنون ذوقست رام نوجوان را
که در مجمع کشد پیشت کمان را
از آن رو رام را شوق کمانست
که زیب چشم خوبان ز ابروانست
جنک بشنید و در تعظیم افزود
اشارت کرد که آرند آن کمان زود
ز خانه صد کسش بیرون نهادند
چو برج قوس بر گردون نهادند
به پیش رام آوردند گردون
سبک از قید قربان ساخت بیرون
زده دست آن کمان ابرو به فرمان
کمان بر گوشۀ ابروش قربان
چو آتش نرم کرده بند بندش
ز بی قیدی به قید زه فکندش
چو آن قوس قزح را ساخته زه
بگفت از چاشنی قوس قزح؛ زه !
از آن در چاشنی خمیازه آورد
که بیدارش ز خواب عمرها کرد
به نوعی دست کرد آن قبضه را چست
کز آن سختی شده چون دست کس سست
نرفته در کمان خانه مگر رام
که ماه نو شد از نو برج بهرام
نه درشد در کمان رام ظفر کیش
در آمد مشتری در خ انۀ خویش
شرف شد مشتری را زهره را اوج
مه و خور زان قران سعد شد زوج
کشیده قوس گردون بازوی او
نگشته خم کمان ابروی او
کشیده آن کمان ابرو گشاده
ز سهمش لرزه در رایان فتاده
جهان لرزد چو مهر از قوس تابد
چنین معنی به غیر از من که یابد؟
ازآن ابرو کمان گفت ای کماندار
کشیدی دو کمان خوش خوش به یکبار
کمان بشکست و تیرش برهدف خورد
چو مردان گوی از میدان بدر برد
شکسته قبضه اش در ترکتازی
کمان خس چو طفلان را به بازی
کمان اندر شکستن دادش آواز
چو بشکستی ز دست خود مینداز
کمان بشکست ار چه سهمناک است
چو طالع یار باشد از آن چه باک است؟
کمان بشکست بهر عقد بستن
زهی بستن که زود آرد شکستن
شکستن می دهد پیوند را ساز
چو پیوندی که هرگز نشکند باز
که دیده ست از شکستن شاد و خرم
خریدار کمان و صاجش هم
عجب بود آن شکستن زو عجب تر
تماشاگر حزین تر از کمان گر
نه تنها رام بشکست آن کمان را
کمرهای همه نظاره گان را
جهانی مد عی را دل شکسته
به چشم حاسدان تیری نشسته
به بخت عشق عاشق کار خود کرد
هوس را گرمی هنگامه شد سرد
روان گشتند رایان از حسد بیش
ز بیگانه خجل شرمنده از خویش
مثل زن این مثل زان وقت بسته است
که بگریز از کمان گرچه شکست است
چو زاغان زان کمان را پس ندیدند
که دیگر ز آبروی خود رمیدند
جنک در بر کش ید و کرد اکرام
کشیده قشقه بر پیشانی رام
حمائل از گهر زنّ ارش افکند
به دامادی خویشش ساخت خرسند
به نامش نامزد چون گشت سیتا
فرستاد این خبر مژده پدر را
به روز جشن در ترهت رسیدند
در آن مجمع پی بخت آزمایی
همی کردند رایان خود نمایی
یکی بر جِیش بی اندازه نازان
یکی بر ملک و دولت مهره بازان
یکی نام و نسب را یاد می کرد
یکی خود بر حسب، دل شاد می کرد
یکی بر عشق خود گشته فسون سنج
یکی انگیخته منصوبۀ گنج
یکی مغرور همچون برق بر تیغ
یکی را لاف گوهر بارش میغ
خرد هر دم گل نظاره می چید
نشسته عشق عرض حسن می دید
چو اهل جشن روی رام دیدند
به استقبال پیش از خود دویدند
به خود گفتند هر یک حیرت این است
که خورشید فلک چون برزمین است
شکوهش کرد بر شاهان تقد م
چو آید آب بر خیزد تیمم
جنک تعظیم زاهد کرده برخاست
برای میهمان خلوتگه آراست
نهان پرسید ازو کین نوجوان کیست
لباس فقر در بر از پی چیست؟
ز اقبالش چنان دانم که شاه است
که پیشانیش بر دولت گواه است
به او خویش است مانا همره او
که چون خورشید می تابد مه او
تبسم کرده زاهد با جنک گفت
شکر خندید و در گفتن گهر سفت
که این صاحبقران را رام نام است
به تیغ برق تیغش هم نیام است
به خون دشمنان این شیر سرمست
چو خورشیدست صد خنجر به یکدست
زتیرش زهر ماری کرده بر زه
ز شمشیرش به شیر شرزه لرزه
به چشمش پیل را مستی نمانده
چه مستی بلکه خود هستی نمانده
دگ ر این لچمن گیتی ستان است
به بازو با برادر هم عنان است
زیک روغن چراغی هر دو پر نور
چو گوهر زاد هٔ نیسان و کافور
برای خاطر من راجه جسرت
ز بهر قتل دیوان داد رخصت
ز دفع شر دیوان این دو فرزند
دل یک عالمی کردند خرسند
کنون ذوقست رام نوجوان را
که در مجمع کشد پیشت کمان را
از آن رو رام را شوق کمانست
که زیب چشم خوبان ز ابروانست
جنک بشنید و در تعظیم افزود
اشارت کرد که آرند آن کمان زود
ز خانه صد کسش بیرون نهادند
چو برج قوس بر گردون نهادند
به پیش رام آوردند گردون
سبک از قید قربان ساخت بیرون
زده دست آن کمان ابرو به فرمان
کمان بر گوشۀ ابروش قربان
چو آتش نرم کرده بند بندش
ز بی قیدی به قید زه فکندش
چو آن قوس قزح را ساخته زه
بگفت از چاشنی قوس قزح؛ زه !
از آن در چاشنی خمیازه آورد
که بیدارش ز خواب عمرها کرد
به نوعی دست کرد آن قبضه را چست
کز آن سختی شده چون دست کس سست
نرفته در کمان خانه مگر رام
که ماه نو شد از نو برج بهرام
نه درشد در کمان رام ظفر کیش
در آمد مشتری در خ انۀ خویش
شرف شد مشتری را زهره را اوج
مه و خور زان قران سعد شد زوج
کشیده قوس گردون بازوی او
نگشته خم کمان ابروی او
کشیده آن کمان ابرو گشاده
ز سهمش لرزه در رایان فتاده
جهان لرزد چو مهر از قوس تابد
چنین معنی به غیر از من که یابد؟
ازآن ابرو کمان گفت ای کماندار
کشیدی دو کمان خوش خوش به یکبار
کمان بشکست و تیرش برهدف خورد
چو مردان گوی از میدان بدر برد
شکسته قبضه اش در ترکتازی
کمان خس چو طفلان را به بازی
کمان اندر شکستن دادش آواز
چو بشکستی ز دست خود مینداز
کمان بشکست ار چه سهمناک است
چو طالع یار باشد از آن چه باک است؟
کمان بشکست بهر عقد بستن
زهی بستن که زود آرد شکستن
شکستن می دهد پیوند را ساز
چو پیوندی که هرگز نشکند باز
که دیده ست از شکستن شاد و خرم
خریدار کمان و صاجش هم
عجب بود آن شکستن زو عجب تر
تماشاگر حزین تر از کمان گر
نه تنها رام بشکست آن کمان را
کمرهای همه نظاره گان را
جهانی مد عی را دل شکسته
به چشم حاسدان تیری نشسته
به بخت عشق عاشق کار خود کرد
هوس را گرمی هنگامه شد سرد
روان گشتند رایان از حسد بیش
ز بیگانه خجل شرمنده از خویش
مثل زن این مثل زان وقت بسته است
که بگریز از کمان گرچه شکست است
چو زاغان زان کمان را پس ندیدند
که دیگر ز آبروی خود رمیدند
جنک در بر کش ید و کرد اکرام
کشیده قشقه بر پیشانی رام
حمائل از گهر زنّ ارش افکند
به دامادی خویشش ساخت خرسند
به نامش نامزد چون گشت سیتا
فرستاد این خبر مژده پدر را
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵١ - ایضاً
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۴ - رسیدن سپاه ارژنگ شاه و خبر دادن از حال او گوید
چه دیدند روی سپهدار شیر
فکندند تن را ز بالا بزیر
همه پیش او در خروش آمدند
چو دریای جوشان بجوش آمدند
که ای گرد ما را به فریاد رس
که هستیم یکسر در آتش چه خس
سپهدار از ایشان بپرسید راز
بگفتند کای گرد گردن فراز
دلیران ارژنگ شاهیم ما
که زاری ز بدخواه داریم ما
جهانجوی ارژنگشاه بزرگ
چه غر مست مانده به چنگال گرگ
بکوه اندرون مانده بی زاد و خورد
برآورده بدخواه از آنشاه گرد
یلان جهانجوی شاه سرند
بکوه سراندیب بیخور بدند
خورش جز گیا نیست در کوهسار
جهانجوی ماند است در کوه خوار
یکی را بفرمود تا در زمان
رود پیش ارژنگ شاه جهان
بگوید که شاها بدل غم مدار
که آمد جهانجوی یل شهریار
دلیریکه بد تندتر ز آن گروه
برون راند و شد تازیان سوی کوه
که شه را از آن کار آگه کند
یلان را دل از رنج کوته کند
سپهبد ازین روی برساخت کار
به بهزاد بسپرد گنج و حصار
وز آن بس چنین گفت با ماهروی
که ای برده روی تو از ماه گوی
تو با گرد بهزاد ایدر بمان
بدان تا من آیم زی آزادگان
فرانک بدو گفت ای نامدار
بکام تو گردد جهان پایدار
مرا بودن ایدر نه در خور بود
روم زی سراندیب بهتر بود
بدان تا ببینم سرانجام کار
ببخشید اگر یاریم کردگار
که دیگر ببینم رخ پهلوان
که پیشست بسیار رنج گران
بگفت این و شد زی سراندیب شاد
وزین رو سپهدار فرخ نژاد
ابا نامداران سوی کوه شد
شب تیره رو سوی انبوه شد
وزین روی آمد سوار از گروه
بشد پیش ارژنگ در بزر کوه
که شاها مخور غم که آمد براه
جهانجوی داماد فرخنده گاه
شه او را ببخشید سر تابپای
هرآن چیز پوشیده بد جابجای
که بر گو کجا دیدی آن شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
سراسر بشه گفت آن چیز دید
چه بشنید شه شادمانی گزید
بفرمود تا کوس بنواختند
پی رزم و کین گردن افراختند
برآمد خروش ازمیان گروه
بجنبید گوئی سراندیب کوه
دم نای شادی بدرید گوش
چو دریا شد آن کوه آمد بجوش
ز لشکر دلیران گروها گروه
ز شادی دویدند بر بزر کوه
چو از تیره شب پاسی اندر گذشت
یل نیو آمد خروشان بدشت
گدازان و تازان و خنجر بدست
چو ابر خروشان و چون فیل مست
فکندند تن را ز بالا بزیر
همه پیش او در خروش آمدند
چو دریای جوشان بجوش آمدند
که ای گرد ما را به فریاد رس
که هستیم یکسر در آتش چه خس
سپهدار از ایشان بپرسید راز
بگفتند کای گرد گردن فراز
دلیران ارژنگ شاهیم ما
که زاری ز بدخواه داریم ما
جهانجوی ارژنگشاه بزرگ
چه غر مست مانده به چنگال گرگ
بکوه اندرون مانده بی زاد و خورد
برآورده بدخواه از آنشاه گرد
یلان جهانجوی شاه سرند
بکوه سراندیب بیخور بدند
خورش جز گیا نیست در کوهسار
جهانجوی ماند است در کوه خوار
یکی را بفرمود تا در زمان
رود پیش ارژنگ شاه جهان
بگوید که شاها بدل غم مدار
که آمد جهانجوی یل شهریار
دلیریکه بد تندتر ز آن گروه
برون راند و شد تازیان سوی کوه
که شه را از آن کار آگه کند
یلان را دل از رنج کوته کند
سپهبد ازین روی برساخت کار
به بهزاد بسپرد گنج و حصار
وز آن بس چنین گفت با ماهروی
که ای برده روی تو از ماه گوی
تو با گرد بهزاد ایدر بمان
بدان تا من آیم زی آزادگان
فرانک بدو گفت ای نامدار
بکام تو گردد جهان پایدار
مرا بودن ایدر نه در خور بود
روم زی سراندیب بهتر بود
بدان تا ببینم سرانجام کار
ببخشید اگر یاریم کردگار
که دیگر ببینم رخ پهلوان
که پیشست بسیار رنج گران
بگفت این و شد زی سراندیب شاد
وزین رو سپهدار فرخ نژاد
ابا نامداران سوی کوه شد
شب تیره رو سوی انبوه شد
وزین روی آمد سوار از گروه
بشد پیش ارژنگ در بزر کوه
که شاها مخور غم که آمد براه
جهانجوی داماد فرخنده گاه
شه او را ببخشید سر تابپای
هرآن چیز پوشیده بد جابجای
که بر گو کجا دیدی آن شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
سراسر بشه گفت آن چیز دید
چه بشنید شه شادمانی گزید
بفرمود تا کوس بنواختند
پی رزم و کین گردن افراختند
برآمد خروش ازمیان گروه
بجنبید گوئی سراندیب کوه
دم نای شادی بدرید گوش
چو دریا شد آن کوه آمد بجوش
ز لشکر دلیران گروها گروه
ز شادی دویدند بر بزر کوه
چو از تیره شب پاسی اندر گذشت
یل نیو آمد خروشان بدشت
گدازان و تازان و خنجر بدست
چو ابر خروشان و چون فیل مست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید
چو شیر اندر آمد روان زیر فیل
یکی برخروشید چون رود نیل
سراندر بر ناف آن فیل برد
برآوردش ازجای یک فیل برد
چنان برزمین کوفت فیل و سوار
میان دو صف آن یل نامدار
که چون سنگ در زیر پی پیل نرم
شود نرم شد استخوانش بچرم
ز بالا چو آن دید ارژنگشاه
ز شادی بیفکند از سر کلاه
برآمد از آن کوه سر بانگ نای
چسان چونکه خندان که بد نزد جای
سپهبد نشست ازبر باره شاد
همی تاخت تاپیش صف همچو باد
گواژه زنان گفت هیتال شاه
که اکنون بینداز کوپال راه
که آمد کت ازتن بسر بی بهاء
ببرم نهم دردم اژدها
همی تاخت تا قلب لشکر چو باد
بدیشان زکین گرز کینه نهاد
بهر حمله فیلی فکندی به خاک
که از کشته شد دشت و که بر مغاک
بهر حمله آوردی آن رزمخواه
فرو کوفتی کوس ارژنگشاه
چنین تا بر تخت هیتال شد
به تیغ و کمند و به کوپال شد
کمند خم اندر خم تاب دار
بیفکند زی او یل نامدار
درافتاد درگردن شه کمند
کمند از بر یال هیتال کند
همیخواست کش زیر آرد ز فیل
که ناگاه ابری بیامد چو نیل
بپیچید ابر سیه بر کمند
کمند از بر شاه هیتال کند
ورا برگرفت از بر فیل برد
برآمد خروشیدن دار و برد
چنان بد که مرجانه دیوسار
بیامد بیاورد این کارزار
چه ارژنگ دید آن برافراز کوه
بیامد تبیره زنان با گروه
چو سیل بلا درهم آویختند
زهر دو طرف مرکب انگیختند
بشمشیر برنده بردند دست
خروشان و جوشان چون پیل مست
زمین شد ز بس تیغ کین آهنین
همی آمد از آسمان گرز کین
فرو ریخت از باد برنده تیغ
سپرهای پی قبه چون لخت میغ
گرفتند شیران شمشیرزن
بکف کاوسرهای خارا شکن
زدند آنچنان سخت بر فرق هم
کزآن پشت گاو زمین یافت خم
فلک گشت از موج خون لاله گون
سرنامداران بخون شد نگون
چنان موج زد بحر تیغ و سپر
کز آن آب شد بستر شیر نر
شده باره کشتی دریا بخون
که شاید برد صاحبش را برون
ز جولان فیلان پولادپوش
محیط ضلالت درآمد بجوش
ز خون گشت گیتی چو دریای نیل
درو بد نهنگ ستیزنده فیل
نشستند فیلان بخون تا به ناف
پراز لاله شد دامن کوه قاف
کجک در کف پیلبان گشت آل
نمود از کف زنگی شب هلال
سپهبد چو (شیر) اندران رزم گاه
بشد تا بر تخت جمهور شاه
بیازید چنگ و گرفتش کمر
ربودش چو (موش) ازبر فیل نر
بزیر کش آورد بردش کشان
بنزدیک ارژنگ چون بیهشان
زدش بر زمین دست بستش چو سنگ
دگر ره درآمد به آهنگ جنگ
چو گرگ اندر آید میان گله
تو گفتی که بد شیر گشته یله
دلیران هندی چو دیدند آن
بگفتند با هم بهندی زبان
کزینگونه مردی ندیدیم ما
نه از نام داران شنیدیم ما
مگر ز اهرمن زاده این نامدار
که زینگونه شد آگهی کارزار
دلیران ارژنگ هریک چو شیر
به تیغ و کمند و بگرز به تیر
ز لشکر بکردند چون پشته دشت
نیارست کس پیش ایشان گذشت
بدین گونه بین رزم کرد آن درشت
برآن تا که بنمود خورشید برپشت
یکی برخروشید چون رود نیل
سراندر بر ناف آن فیل برد
برآوردش ازجای یک فیل برد
چنان برزمین کوفت فیل و سوار
میان دو صف آن یل نامدار
که چون سنگ در زیر پی پیل نرم
شود نرم شد استخوانش بچرم
ز بالا چو آن دید ارژنگشاه
ز شادی بیفکند از سر کلاه
برآمد از آن کوه سر بانگ نای
چسان چونکه خندان که بد نزد جای
سپهبد نشست ازبر باره شاد
همی تاخت تاپیش صف همچو باد
گواژه زنان گفت هیتال شاه
که اکنون بینداز کوپال راه
که آمد کت ازتن بسر بی بهاء
ببرم نهم دردم اژدها
همی تاخت تا قلب لشکر چو باد
بدیشان زکین گرز کینه نهاد
بهر حمله فیلی فکندی به خاک
که از کشته شد دشت و که بر مغاک
بهر حمله آوردی آن رزمخواه
فرو کوفتی کوس ارژنگشاه
چنین تا بر تخت هیتال شد
به تیغ و کمند و به کوپال شد
کمند خم اندر خم تاب دار
بیفکند زی او یل نامدار
درافتاد درگردن شه کمند
کمند از بر یال هیتال کند
همیخواست کش زیر آرد ز فیل
که ناگاه ابری بیامد چو نیل
بپیچید ابر سیه بر کمند
کمند از بر شاه هیتال کند
ورا برگرفت از بر فیل برد
برآمد خروشیدن دار و برد
چنان بد که مرجانه دیوسار
بیامد بیاورد این کارزار
چه ارژنگ دید آن برافراز کوه
بیامد تبیره زنان با گروه
چو سیل بلا درهم آویختند
زهر دو طرف مرکب انگیختند
بشمشیر برنده بردند دست
خروشان و جوشان چون پیل مست
زمین شد ز بس تیغ کین آهنین
همی آمد از آسمان گرز کین
فرو ریخت از باد برنده تیغ
سپرهای پی قبه چون لخت میغ
گرفتند شیران شمشیرزن
بکف کاوسرهای خارا شکن
زدند آنچنان سخت بر فرق هم
کزآن پشت گاو زمین یافت خم
فلک گشت از موج خون لاله گون
سرنامداران بخون شد نگون
چنان موج زد بحر تیغ و سپر
کز آن آب شد بستر شیر نر
شده باره کشتی دریا بخون
که شاید برد صاحبش را برون
ز جولان فیلان پولادپوش
محیط ضلالت درآمد بجوش
ز خون گشت گیتی چو دریای نیل
درو بد نهنگ ستیزنده فیل
نشستند فیلان بخون تا به ناف
پراز لاله شد دامن کوه قاف
کجک در کف پیلبان گشت آل
نمود از کف زنگی شب هلال
سپهبد چو (شیر) اندران رزم گاه
بشد تا بر تخت جمهور شاه
بیازید چنگ و گرفتش کمر
ربودش چو (موش) ازبر فیل نر
بزیر کش آورد بردش کشان
بنزدیک ارژنگ چون بیهشان
زدش بر زمین دست بستش چو سنگ
دگر ره درآمد به آهنگ جنگ
چو گرگ اندر آید میان گله
تو گفتی که بد شیر گشته یله
دلیران هندی چو دیدند آن
بگفتند با هم بهندی زبان
کزینگونه مردی ندیدیم ما
نه از نام داران شنیدیم ما
مگر ز اهرمن زاده این نامدار
که زینگونه شد آگهی کارزار
دلیران ارژنگ هریک چو شیر
به تیغ و کمند و بگرز به تیر
ز لشکر بکردند چون پشته دشت
نیارست کس پیش ایشان گذشت
بدین گونه بین رزم کرد آن درشت
برآن تا که بنمود خورشید برپشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۲ - پیدا شدن نقابدار سیه پوش و رزم او با نقابدار زرد پوش گوید
بد آن زرد پوش آن سیه پوش گفت
که مردی ز مردان نماند نهفت
هم اکنون تو را سربزیر آورم
چو آهنگ شیران چه شیر آورم
نخستین بمن گوی نام تو چیست
ز یاری هیتال کام تو چیست
بدو گفت آن زرد پوش سوار
که ای هندی خیره نابکار
مرا نام گرز است و تیغ است و تیر
جز این نیست نام یلان دلیر
تو بر گوی با من کنام و نژاد
که اکنون چنانی که مامت نزاد
نه من از تو درگاه کین کمترم
نگه کن گه کین ز تو بهترم
نه تو شیر غران و من روبهم
که بیم ازتو در جان گه کین نهم
ترا دست و پا هست چشم و دو گوش
مرا نیز آن هست هنگام جوش
بدست تو گر تیغ بران بود
مرا در کمان تیرپران بود
گه کین ترا گر سنانست و بس
مرا تیر و گرز گران است و بس
تو را گر بکف هست خشت بلند
به بازو مرا هست پیمان کمند
تو را گر زره هست ور کبر یار
مرا هست پیکان جوشن گزار
تو را گر سر پنجه پهلویست
مرا نیز بازو و گردن قویست
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که زد شاه جمشید روشن روان
زره گر گر از سنگ سازد زره
ز پیکان گرش هست بر دل گره
سیه پوش گفتا که ای زرد پوش
هم اکنون کفن برتن از گرد پوش
ز گردان نزیبد که لاف آورد
چو بانامداران مصاف آورد
چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ
فرو افکند نیزه جنگ چنگ
بگفت این برداشت پیچان سنان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
دو یل نیزه بر نیزه انداختند
یکی رزم مردانگی ساختند
هر آن بند آن بست این می گشود
هرآنچ آن گشود این دگر مینمود
زره از تن آن دو جنگی سوار
ز باد سنان ریخت چون برگ خوار
زمین زآتش نیزه افروختند
به نیزه زره بر بدن دوختند
دو شیر ژیان هر دوان خشمناک
بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک
فکندند نیزه ربودند گرز
نمودند آن هر دو آن بال و برز
به هم هر دو یل گرز کین می زدند
به هردم گره بر جبین می زدند
سیه پوش بنهاد رو در گریز
به شد زرد پوش از پسش تند و تیز
برآمد از آن هر دو لشکر خروش
زمین آمد از بانک شیران بجوش
چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ
سیه پوش بنهاد از کینه چنگ
بیفکند در گردنش خم خام
سر زرد پوش اندر آمد به دام
به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ
بغرید ماننده تیره میغ
کمندش ببرید یازید چنگ
سبک در ربودش ز زین خدنگ
کشیدش بر ترکش آن نامور
وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر
ندانست کس کان دو گرد از کجاست
که زین گونه رزمی ز گردان نخاست
بشد شاه ارژنگ را تیره چشم
برآشفت با خود برآمد بخشم
که گویا ز من بخت برگشته است
همی گفت و میکند از کینه دست
بسی شاد ازین شاه هیتال شد
به چرخ بلندش سر و یال شد
که مردی ز مردان نماند نهفت
هم اکنون تو را سربزیر آورم
چو آهنگ شیران چه شیر آورم
نخستین بمن گوی نام تو چیست
ز یاری هیتال کام تو چیست
بدو گفت آن زرد پوش سوار
که ای هندی خیره نابکار
مرا نام گرز است و تیغ است و تیر
جز این نیست نام یلان دلیر
تو بر گوی با من کنام و نژاد
که اکنون چنانی که مامت نزاد
نه من از تو درگاه کین کمترم
نگه کن گه کین ز تو بهترم
نه تو شیر غران و من روبهم
که بیم ازتو در جان گه کین نهم
ترا دست و پا هست چشم و دو گوش
مرا نیز آن هست هنگام جوش
بدست تو گر تیغ بران بود
مرا در کمان تیرپران بود
گه کین ترا گر سنانست و بس
مرا تیر و گرز گران است و بس
تو را گر بکف هست خشت بلند
به بازو مرا هست پیمان کمند
تو را گر زره هست ور کبر یار
مرا هست پیکان جوشن گزار
تو را گر سر پنجه پهلویست
مرا نیز بازو و گردن قویست
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که زد شاه جمشید روشن روان
زره گر گر از سنگ سازد زره
ز پیکان گرش هست بر دل گره
سیه پوش گفتا که ای زرد پوش
هم اکنون کفن برتن از گرد پوش
ز گردان نزیبد که لاف آورد
چو بانامداران مصاف آورد
چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ
فرو افکند نیزه جنگ چنگ
بگفت این برداشت پیچان سنان
بدو اندر آمد چو شیر ژیان
دو یل نیزه بر نیزه انداختند
یکی رزم مردانگی ساختند
هر آن بند آن بست این می گشود
هرآنچ آن گشود این دگر مینمود
زره از تن آن دو جنگی سوار
ز باد سنان ریخت چون برگ خوار
زمین زآتش نیزه افروختند
به نیزه زره بر بدن دوختند
دو شیر ژیان هر دوان خشمناک
بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک
فکندند نیزه ربودند گرز
نمودند آن هر دو آن بال و برز
به هم هر دو یل گرز کین می زدند
به هردم گره بر جبین می زدند
سیه پوش بنهاد رو در گریز
به شد زرد پوش از پسش تند و تیز
برآمد از آن هر دو لشکر خروش
زمین آمد از بانک شیران بجوش
چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ
سیه پوش بنهاد از کینه چنگ
بیفکند در گردنش خم خام
سر زرد پوش اندر آمد به دام
به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ
بغرید ماننده تیره میغ
کمندش ببرید یازید چنگ
سبک در ربودش ز زین خدنگ
کشیدش بر ترکش آن نامور
وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر
ندانست کس کان دو گرد از کجاست
که زین گونه رزمی ز گردان نخاست
بشد شاه ارژنگ را تیره چشم
برآشفت با خود برآمد بخشم
که گویا ز من بخت برگشته است
همی گفت و میکند از کینه دست
بسی شاد ازین شاه هیتال شد
به چرخ بلندش سر و یال شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۵ - رزم هیتال شاه با شنگاوه گوید
کزین روی شنگاوه چون پیل مست
بزد باز بردسته گرز دست
درآمد بناورد گه همچو شیر
خروشان و جوشان چو شیر دلیر
چو هیتال آن دید بگریست زار
دلش رزم را شد یکی خواستار
فرود آمد از پیل بر زین نشست
کشن گرزه کاو پیکر ببست
به میدان رزم اندر آمد روان
خروشان چو دیوان مازندان
به شنگاوه گفت ای سگ ناسپاس
نه در چشم شرم و نه در دل هراس
زمن روی برکاشتی در نبرد
کنون با منت (هست) در سر نبرد
چنانت بکوبم به کوپال نرم
که گردد سرو سینه و یال نرم
بدو گفت شنگاوه کای نامدار
نه برگشتم از شاه و از کارزار
مرا چون گرفت آن جوان دلیر
به میدان مردی گه دار و گیر
سرم خواست ازتن ببرد به تیغ
کند روشن از جان من تیره میغ
بتابنده آئینه سوگند من
بخوردم دروغ ای شه انجمن
در آئینه ننمود رویم فروغ
بدانست کان هست یکسر دروغ
چو دیدم دروغم نشد کارگر
کنون بسته دارم بکین این کمر
و دیگر که اقبال ارژنگ شاه
بلند است و با اوست خورشید و ماه
بگفت این برداشت شنگاوه سنگ
برافراخت یال و بیازید چنگ
درآمد به تنگ و بزد بر سرش
که از بر بزیر اندر آمد برش
کمان برد شنگاوه کو جان سپرد
بدان سنگ گردید پیکرش خرد
ز اسپ اندر آمد که برد سرش
بخورد پلنگان دهد پیکرش
چو آمد بنزدیک هیتال گفت (؟)
بجست و سرو دست او را گرفت
کمرگاه شنگاوه بگرفت تنگ
که اکنون نمایم تو را رزم سنگ
گرفتش چو آندید شنگاوه ریش
به نیرو کشیدش به نزدیک خویش
دو پر دل بهم کینه جو آمدند
همی مشت بر هم ز کین میزدند
سرانجام شنگاوه یازید چنگ
گرفتش کمرگاه مانند سنگ
برآورد از جای و زد بر زمین
سرش خواست از تن ببرد به کین
شد از جادوئی در زمان شاه کم
خروش آمد و ناله گاو دم
پدید آمد آنگاه پیش سپاه
دژم روی افتاد از سر کلاه
نشست از بر پیل شد در ستیز
همی خواست کارد از آنجا گریز
که آن زرد پوش آندر آمد چه گرد
که باگرد شنگاوه جوید نبرد
بشد شاه هیتال و استاد باز
جهان شد پر از ناله طبل و ساز
چو آن زردپوش اندر آمد به تنگ
بیازید شنگاوه برداشت سنگ
نشست از بر زین و آمد دلیر
خروشان به تنگ اندرش همچو شیر
چنین گفت شنگاوه را زردپوش
کزینگونه بر رزمگه بر مجوش
بدشتی که شد روبه از کینه هی
که نبود در آن دشت از شیر پی
خروشنده باشد در آنجای زاغ
که از باز باشد تهی دشت و زاغ
بدو داد شنگاوه پاسخ چنین
که ای گرد گردن کش روز کین
بدیدی تو ضرب یلان روز جنگ
بگفت این و برداشت از کینه سنگ
برد بر (سر) باره زردپوش
که مغز از سرباره آمد بجوش
نگون اندر آمد ز بر آن سوار
بغرید برسان ابر بهار
کمان را بزه کرد مانند تیر
سپر برد شنگاوه بر سر چو شیر
بزد باز بردسته گرز دست
درآمد بناورد گه همچو شیر
خروشان و جوشان چو شیر دلیر
چو هیتال آن دید بگریست زار
دلش رزم را شد یکی خواستار
فرود آمد از پیل بر زین نشست
کشن گرزه کاو پیکر ببست
به میدان رزم اندر آمد روان
خروشان چو دیوان مازندان
به شنگاوه گفت ای سگ ناسپاس
نه در چشم شرم و نه در دل هراس
زمن روی برکاشتی در نبرد
کنون با منت (هست) در سر نبرد
چنانت بکوبم به کوپال نرم
که گردد سرو سینه و یال نرم
بدو گفت شنگاوه کای نامدار
نه برگشتم از شاه و از کارزار
مرا چون گرفت آن جوان دلیر
به میدان مردی گه دار و گیر
سرم خواست ازتن ببرد به تیغ
کند روشن از جان من تیره میغ
بتابنده آئینه سوگند من
بخوردم دروغ ای شه انجمن
در آئینه ننمود رویم فروغ
بدانست کان هست یکسر دروغ
چو دیدم دروغم نشد کارگر
کنون بسته دارم بکین این کمر
و دیگر که اقبال ارژنگ شاه
بلند است و با اوست خورشید و ماه
بگفت این برداشت شنگاوه سنگ
برافراخت یال و بیازید چنگ
درآمد به تنگ و بزد بر سرش
که از بر بزیر اندر آمد برش
کمان برد شنگاوه کو جان سپرد
بدان سنگ گردید پیکرش خرد
ز اسپ اندر آمد که برد سرش
بخورد پلنگان دهد پیکرش
چو آمد بنزدیک هیتال گفت (؟)
بجست و سرو دست او را گرفت
کمرگاه شنگاوه بگرفت تنگ
که اکنون نمایم تو را رزم سنگ
گرفتش چو آندید شنگاوه ریش
به نیرو کشیدش به نزدیک خویش
دو پر دل بهم کینه جو آمدند
همی مشت بر هم ز کین میزدند
سرانجام شنگاوه یازید چنگ
گرفتش کمرگاه مانند سنگ
برآورد از جای و زد بر زمین
سرش خواست از تن ببرد به کین
شد از جادوئی در زمان شاه کم
خروش آمد و ناله گاو دم
پدید آمد آنگاه پیش سپاه
دژم روی افتاد از سر کلاه
نشست از بر پیل شد در ستیز
همی خواست کارد از آنجا گریز
که آن زرد پوش آندر آمد چه گرد
که باگرد شنگاوه جوید نبرد
بشد شاه هیتال و استاد باز
جهان شد پر از ناله طبل و ساز
چو آن زردپوش اندر آمد به تنگ
بیازید شنگاوه برداشت سنگ
نشست از بر زین و آمد دلیر
خروشان به تنگ اندرش همچو شیر
چنین گفت شنگاوه را زردپوش
کزینگونه بر رزمگه بر مجوش
بدشتی که شد روبه از کینه هی
که نبود در آن دشت از شیر پی
خروشنده باشد در آنجای زاغ
که از باز باشد تهی دشت و زاغ
بدو داد شنگاوه پاسخ چنین
که ای گرد گردن کش روز کین
بدیدی تو ضرب یلان روز جنگ
بگفت این و برداشت از کینه سنگ
برد بر (سر) باره زردپوش
که مغز از سرباره آمد بجوش
نگون اندر آمد ز بر آن سوار
بغرید برسان ابر بهار
کمان را بزه کرد مانند تیر
سپر برد شنگاوه بر سر چو شیر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۹ - رفتن شهریار به پای قلعه سراندیب گوید
چو آمد به برج فلک آفتاب
سرهندی شب درآمد ز خواب
رمید از سر سروران خواب شد
چو از آتش روز شد آب شد
ز پائین کشیدند برباره شک
ز بالا رساندند برباره تنگ
بهر در دلیری برآراست جنگ
بکین شیر گشتند همچون پلنگ
به دروازه ها بسته بودند پیش
دلیران رزمی از اندازه بیش
چنان از سراندیب برخاست جوش
که در دم بکردند مردم خروش
دد و دام از آن جوش بگریختند
از آن دشت در کوه آویختند
برافروخت از آتش کین سپهر
در او سوخت مانند پروانه مهر
ز بالا چنان جنگ پیوسته شد
که گاو زمین را جگر خسته شد
چنان سنگ از افراز آمد به زیر
که بارد زمین را هوا زمهریر
ز بر خشت و ژوبین بد و تیر و سنگ
ز پائین سر و سینه و پشت و چنگ
ز بالا بدی خشت و سنگ و سفال
بزیر سپر سینه و پشت و یال
روان خون به خندق چو سیلاب شد
دل شیر گردان ز بیم آب شد
بگشتند گردان هندی ز چنگ
بدیشان به بندیم از خشت و سنگ
جهانجو سپهدار چون پیل مست
بغرید و آمد عمودش بدست
به نزدیک کنده چو غرنده شیر
و یا همچو رعدیکه غرد دلیر
فرود آمد از باره راهوار
نظر کرد بر باره اختصار
ز ره دامنش بر میان زد چو شیر
از آن ژرف خندق بجست او دلیر
به نزدیک در شد بر آورد گرز
که بنماید از کین یکی یال و برز
ز بالا چو هیتال دید آن گریز
بدل گفت کامد کنون رستخیز
چو دید آن چنان فتنه و شور جنگ
زدش او بسر بر سرافراز سنگ
بهر چند سنگی که آمد بزیر
نپیچید رخ پهلوان دلیر
همی دید از دور ارژنگ شاه
دمادم ز سر برگرفتی کلاه
زبان برستایش بیاراستی
نشستی و ازجای برخاستی
چنان تا به نزدیک دروازه کرد
برفت و بگرز گران دست برد
در و بند و زنجیر درهم شکست
سرباره از بر درآورد پست
بفرمود شه تا یلان دلیر
خروش آورند و زنندش به تیر
به یک باره جوشان شدند آن سپاه
خروش دلیران برآمد به ماه
نهادند رخ سوی آن پیلتن
برآمد خروشیدن مرد و زن
سپر داشت بر سر سپهدار شیر
نه پیچید و برجای بودی دلیر
سرهندی شب درآمد ز خواب
رمید از سر سروران خواب شد
چو از آتش روز شد آب شد
ز پائین کشیدند برباره شک
ز بالا رساندند برباره تنگ
بهر در دلیری برآراست جنگ
بکین شیر گشتند همچون پلنگ
به دروازه ها بسته بودند پیش
دلیران رزمی از اندازه بیش
چنان از سراندیب برخاست جوش
که در دم بکردند مردم خروش
دد و دام از آن جوش بگریختند
از آن دشت در کوه آویختند
برافروخت از آتش کین سپهر
در او سوخت مانند پروانه مهر
ز بالا چنان جنگ پیوسته شد
که گاو زمین را جگر خسته شد
چنان سنگ از افراز آمد به زیر
که بارد زمین را هوا زمهریر
ز بر خشت و ژوبین بد و تیر و سنگ
ز پائین سر و سینه و پشت و چنگ
ز بالا بدی خشت و سنگ و سفال
بزیر سپر سینه و پشت و یال
روان خون به خندق چو سیلاب شد
دل شیر گردان ز بیم آب شد
بگشتند گردان هندی ز چنگ
بدیشان به بندیم از خشت و سنگ
جهانجو سپهدار چون پیل مست
بغرید و آمد عمودش بدست
به نزدیک کنده چو غرنده شیر
و یا همچو رعدیکه غرد دلیر
فرود آمد از باره راهوار
نظر کرد بر باره اختصار
ز ره دامنش بر میان زد چو شیر
از آن ژرف خندق بجست او دلیر
به نزدیک در شد بر آورد گرز
که بنماید از کین یکی یال و برز
ز بالا چو هیتال دید آن گریز
بدل گفت کامد کنون رستخیز
چو دید آن چنان فتنه و شور جنگ
زدش او بسر بر سرافراز سنگ
بهر چند سنگی که آمد بزیر
نپیچید رخ پهلوان دلیر
همی دید از دور ارژنگ شاه
دمادم ز سر برگرفتی کلاه
زبان برستایش بیاراستی
نشستی و ازجای برخاستی
چنان تا به نزدیک دروازه کرد
برفت و بگرز گران دست برد
در و بند و زنجیر درهم شکست
سرباره از بر درآورد پست
بفرمود شه تا یلان دلیر
خروش آورند و زنندش به تیر
به یک باره جوشان شدند آن سپاه
خروش دلیران برآمد به ماه
نهادند رخ سوی آن پیلتن
برآمد خروشیدن مرد و زن
سپر داشت بر سر سپهدار شیر
نه پیچید و برجای بودی دلیر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۶ - رسیدن شهریار به بیشه پنجم و رزم او با شیران گوید
بگفتا که ای شیر شمشیرگیر
روانت جوان باد رای تو پیر
چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ
ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ
یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر
همه همچو پیل دمنده دلیر
از آن هر یکی بر برزگی گرگ
نیاید درین بیشه از بیم مرگ
گه کینه با فیل جنگ آورند
سر فیل بر زیر چنگ آورند
دهانشان پر از خنجر آب دار
زبان اژدهامان نگون همچه مار
ازاین بیشه گر بگذرد اژدها
ز شیر دمنده نیابد رها
مشو ای دلاور به شیران درشت
که با شیر کینه درفش است و مشت
نه چون فیل باشند ایشان نه گرگ
که گوئی من و بیشه و گرگ و ترگ
بگیرند درند از آن پس خورند
چه از ماده و آنکه شیر نرند
چه آدم ببینند جنگ آورند
سرفیل نر زیر چنگ آورند
سپهدار گفتا مشو رنجه زین
که چون من نهم از بر اسب زین
یکی رزم گرز گران آورم
قیامت برآن نره شیران برم
بگرز گرانشان کمر بشکنم
تن کوهشان از کمر افکنم
سر نره شیران بکوبم بگرز
چه کو بند آهنگران میخ برز
اگر شیر را پنجه باشد به چنگ
مرا گرز باشد گه کین به چنگ
برو تا ازین در خرامان شویم
گریزان بر نره شیران شویم
گرازان برفتند از آنجای شاد
سوی بیشه شیر مانند باد
چه زد پنجه بر پشت شیر آفتاب
سرگاو ماهی درآمد ز خواب
گرازان در آمد به بیشه دلیر
به چنگ اندرش تیغ مانند شیر
چه شیران شدند آگه از کارزار
نهادند رخ سوی آن نامدار
ز شیران یکی شیر آمد به پیش
بر و یال ماننده گاو میش
به کف خنجر و تیغ در کام داشت
دو حربه چنین از پی نام داشت
به هیکل چه فیل و به پیکر چه شیر
چه آمد برآورد گرز آن دلیر
چنان برسرش کوفت گرز کشن
که خوابید چون گربه پیرزن
چه جیحون روان از دهان گشت خون
ابا خون ز سر مغز آمد برون
رسیدند شیران دیگر چه گرگ
برآورد گرز آن دلیر سترگ
به شیران در افتاد گرد دلیر
همی گشت و می کشت با گرز شیر
چه شیران بدیدند روی ستیز
نهادند چون گربه رو در گریز
گریزان برفتند زی شیر زوش
چنان چونکه بگریزد از گربه موش
بپرداخت آن بیشه از شیر نر
بگرز آن سرافراز پرخاشخور
گذر کرد آن بیشه جنگی پلنگ
فرودآمد آنگه بروی النگ
زمین را ببوسید کرد او سپاس
بدادار یزدان نیکی شناس
غنودند آرام جستند خواب
چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب
به جمهور گفت ای جهان جوی شاه
بگویم چه پیش آید از پیش راه
ششم بیشه ات رزم غولان بود
که در جنگشان دیو نالان بود
در این بیشه گر آدم آرد گذر
بگیرد درین بیشه اش غول نر
کشد از برش جامه دلق زود
بیاویزد آنگاه از حلق زود
بدانند ایشان همه نام ما
دگر آنکه باشد سرانجام ما
سپهدار گفتا که اکنون ملول
مشو ای دلاور ز کردار غول
بگفت این و رفتند ز آنجای تیز
سری پر ز کین و دلی پرستیز
روانت جوان باد رای تو پیر
چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ
ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ
یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر
همه همچو پیل دمنده دلیر
از آن هر یکی بر برزگی گرگ
نیاید درین بیشه از بیم مرگ
گه کینه با فیل جنگ آورند
سر فیل بر زیر چنگ آورند
دهانشان پر از خنجر آب دار
زبان اژدهامان نگون همچه مار
ازاین بیشه گر بگذرد اژدها
ز شیر دمنده نیابد رها
مشو ای دلاور به شیران درشت
که با شیر کینه درفش است و مشت
نه چون فیل باشند ایشان نه گرگ
که گوئی من و بیشه و گرگ و ترگ
بگیرند درند از آن پس خورند
چه از ماده و آنکه شیر نرند
چه آدم ببینند جنگ آورند
سرفیل نر زیر چنگ آورند
سپهدار گفتا مشو رنجه زین
که چون من نهم از بر اسب زین
یکی رزم گرز گران آورم
قیامت برآن نره شیران برم
بگرز گرانشان کمر بشکنم
تن کوهشان از کمر افکنم
سر نره شیران بکوبم بگرز
چه کو بند آهنگران میخ برز
اگر شیر را پنجه باشد به چنگ
مرا گرز باشد گه کین به چنگ
برو تا ازین در خرامان شویم
گریزان بر نره شیران شویم
گرازان برفتند از آنجای شاد
سوی بیشه شیر مانند باد
چه زد پنجه بر پشت شیر آفتاب
سرگاو ماهی درآمد ز خواب
گرازان در آمد به بیشه دلیر
به چنگ اندرش تیغ مانند شیر
چه شیران شدند آگه از کارزار
نهادند رخ سوی آن نامدار
ز شیران یکی شیر آمد به پیش
بر و یال ماننده گاو میش
به کف خنجر و تیغ در کام داشت
دو حربه چنین از پی نام داشت
به هیکل چه فیل و به پیکر چه شیر
چه آمد برآورد گرز آن دلیر
چنان برسرش کوفت گرز کشن
که خوابید چون گربه پیرزن
چه جیحون روان از دهان گشت خون
ابا خون ز سر مغز آمد برون
رسیدند شیران دیگر چه گرگ
برآورد گرز آن دلیر سترگ
به شیران در افتاد گرد دلیر
همی گشت و می کشت با گرز شیر
چه شیران بدیدند روی ستیز
نهادند چون گربه رو در گریز
گریزان برفتند زی شیر زوش
چنان چونکه بگریزد از گربه موش
بپرداخت آن بیشه از شیر نر
بگرز آن سرافراز پرخاشخور
گذر کرد آن بیشه جنگی پلنگ
فرودآمد آنگه بروی النگ
زمین را ببوسید کرد او سپاس
بدادار یزدان نیکی شناس
غنودند آرام جستند خواب
چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب
به جمهور گفت ای جهان جوی شاه
بگویم چه پیش آید از پیش راه
ششم بیشه ات رزم غولان بود
که در جنگشان دیو نالان بود
در این بیشه گر آدم آرد گذر
بگیرد درین بیشه اش غول نر
کشد از برش جامه دلق زود
بیاویزد آنگاه از حلق زود
بدانند ایشان همه نام ما
دگر آنکه باشد سرانجام ما
سپهدار گفتا که اکنون ملول
مشو ای دلاور ز کردار غول
بگفت این و رفتند ز آنجای تیز
سری پر ز کین و دلی پرستیز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۴ - رزم زنگی زوش با لشکر سرخ پوش نقابدار گوید
فرود آمد آنگه یل دیوبند
برآمد دم نای هندی بلند
شد آگه از آن سرخ پوش سوار
که آمد ز پس نامور شهریار
بشد در شگفت آن یل نامور
همی لب گزید و بجنباند سر
که چل روز رفت و بیامد چنین
مراین نامور یل ز مغرب زمین
بفرمود تا کوس بنواختند
همی رزم را باز پرداختند
چه روز دگر شد زمین عطربار
دو لشکر ببستند تنگ استوار
برا(فرا)ختند از دورویه علم
جهانی پر از ناله گاودم
دو لشکر برابر چه گشتند راست
تو گفتی که از دشت کین کوه خاست
دلیری بناوردگه راند اسپ
برش رفت زنگی چه آذرگشسپ
چه زنگی سر ره بدان دیو بست
یکی حربه از چوب بودش بدست
پیاده به نزد همآورد رفت
همآورد را نیزه کین گرفت
به نیزه بر زنگئی زوش شد
چه آتش که از باد در جوش شد
بزد دست زنگی سنانش گرفت
اجل بود گفتی که جانش گرفت
کشیدش ز دست و گرفتش کمر
یکی برخروشید چون شیر نر
کشیدش ز پشت تکاور بزیر
ز هم بر دریدش چه خرگوش شیر
یکی دیگر آمد میان سپاه
ز هم بر دریدش همان گه سیاه
برآمد فغان از همه دشت و راغ
چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ
چنین تا از ایشان دو ده مرد کشت
به چنگال و دندان سیاه درشت
برآمد دم نای هندی بلند
شد آگه از آن سرخ پوش سوار
که آمد ز پس نامور شهریار
بشد در شگفت آن یل نامور
همی لب گزید و بجنباند سر
که چل روز رفت و بیامد چنین
مراین نامور یل ز مغرب زمین
بفرمود تا کوس بنواختند
همی رزم را باز پرداختند
چه روز دگر شد زمین عطربار
دو لشکر ببستند تنگ استوار
برا(فرا)ختند از دورویه علم
جهانی پر از ناله گاودم
دو لشکر برابر چه گشتند راست
تو گفتی که از دشت کین کوه خاست
دلیری بناوردگه راند اسپ
برش رفت زنگی چه آذرگشسپ
چه زنگی سر ره بدان دیو بست
یکی حربه از چوب بودش بدست
پیاده به نزد همآورد رفت
همآورد را نیزه کین گرفت
به نیزه بر زنگئی زوش شد
چه آتش که از باد در جوش شد
بزد دست زنگی سنانش گرفت
اجل بود گفتی که جانش گرفت
کشیدش ز دست و گرفتش کمر
یکی برخروشید چون شیر نر
کشیدش ز پشت تکاور بزیر
ز هم بر دریدش چه خرگوش شیر
یکی دیگر آمد میان سپاه
ز هم بر دریدش همان گه سیاه
برآمد فغان از همه دشت و راغ
چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ
چنین تا از ایشان دو ده مرد کشت
به چنگال و دندان سیاه درشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۶ - آمدن ارهنگ به میدان خورشید مینو گوید
برانگیخت از جای سرکش سمند
ستمکاره ارهنگ پولادوند
سر ره بخورشید مینو گرفت
ازو ماند خورشید مینو شگفت
یکی دیو واژونه دید او بلند
بدستش کمان و برش (بر) کمند
ز خورشید مینو بپرسید نام
نخست آن ستمکاره دیو فام
مرا نام خورشید مینوی گفت
که پیکان کلکم دل سنگ سفت
یکی از غلامان زال زرم
که در رزم جوشان چو شیر نرم
هنر از تهمتن بیاموختم
هم از زال رز تیر اندوختم
مرا زال فرزند گوید همی
ز من رزم شیران بجوید همی
تهی دیدی از شیر این بیشه را
که بر رزم ما بستی اندیشه را
گر از بیشه بیرون شد از شیر نر
پلنگ ژیان هست در رهگذر
به بیشه درون بچه شیر هست
همان نیزه و گرز شمشیر هست
بگفت این و برداشت چاچی کمان
خروشان چو در بیشه شیر ژیان
بهر گوشه بر تیر باران گرفت
چو شیران کمین سواران گرفت
به جوشن درون دیو واژونه بود
نیامد از ارهنگ پیکانش زود
چو بر کبر او تیر یاری نکرد
به تیر و کمان استواری نکرد
کمان را به قربان نهان کرد و تیغ
برافروخت از برق چون تیره میغ
بدو اندر آمد ز روی ستیز
بدست اندرون تیغ چون برق تیز
چو ارهنگ دید او برآورد تیغ
تو گوئی که بد برق در دست میغ
بهم بربکین تیغ تیز آختند
نبردی چو شیر ژیان ساختند
ز یکسوی خورشید و یکسوی دیو
به کیوان رسانده ز میدان غریو
تو گفتی که خورشید و آن دیو نر
زحل بود کرده قران با قمر
به تنگ اندر آمدش دیودمند
ستمکاره ارهنگ پولادوند
یکی تیغ زد بر سرنامدار
چنان چونکه خورشید بر کوهسار
سر و ترک خورشید مینو برید
ز نارنج شخرف بر گل دمید
ز مریخ خورشید چون زخم یافت
عنان را بپیچید بیرون شتافت
به لشکر که آمد دمان و ستوه
بجوشید چون بحر زابل گروه
چه سام آن چنان دید برخواست اسب
درآمد به میدان چه آذرگشسب
سر راه برکرد ارهنگ بست
گران گرزه گاو پیکر بدست
ستمکاره ارهنگ پولادوند
سر ره بخورشید مینو گرفت
ازو ماند خورشید مینو شگفت
یکی دیو واژونه دید او بلند
بدستش کمان و برش (بر) کمند
ز خورشید مینو بپرسید نام
نخست آن ستمکاره دیو فام
مرا نام خورشید مینوی گفت
که پیکان کلکم دل سنگ سفت
یکی از غلامان زال زرم
که در رزم جوشان چو شیر نرم
هنر از تهمتن بیاموختم
هم از زال رز تیر اندوختم
مرا زال فرزند گوید همی
ز من رزم شیران بجوید همی
تهی دیدی از شیر این بیشه را
که بر رزم ما بستی اندیشه را
گر از بیشه بیرون شد از شیر نر
پلنگ ژیان هست در رهگذر
به بیشه درون بچه شیر هست
همان نیزه و گرز شمشیر هست
بگفت این و برداشت چاچی کمان
خروشان چو در بیشه شیر ژیان
بهر گوشه بر تیر باران گرفت
چو شیران کمین سواران گرفت
به جوشن درون دیو واژونه بود
نیامد از ارهنگ پیکانش زود
چو بر کبر او تیر یاری نکرد
به تیر و کمان استواری نکرد
کمان را به قربان نهان کرد و تیغ
برافروخت از برق چون تیره میغ
بدو اندر آمد ز روی ستیز
بدست اندرون تیغ چون برق تیز
چو ارهنگ دید او برآورد تیغ
تو گوئی که بد برق در دست میغ
بهم بربکین تیغ تیز آختند
نبردی چو شیر ژیان ساختند
ز یکسوی خورشید و یکسوی دیو
به کیوان رسانده ز میدان غریو
تو گفتی که خورشید و آن دیو نر
زحل بود کرده قران با قمر
به تنگ اندر آمدش دیودمند
ستمکاره ارهنگ پولادوند
یکی تیغ زد بر سرنامدار
چنان چونکه خورشید بر کوهسار
سر و ترک خورشید مینو برید
ز نارنج شخرف بر گل دمید
ز مریخ خورشید چون زخم یافت
عنان را بپیچید بیرون شتافت
به لشکر که آمد دمان و ستوه
بجوشید چون بحر زابل گروه
چه سام آن چنان دید برخواست اسب
درآمد به میدان چه آذرگشسب
سر راه برکرد ارهنگ بست
گران گرزه گاو پیکر بدست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است
تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است
وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید
چشم روزن تا به روی صبحدم افتاده است
بزم می دانند سربازان همت رزم را
پیش ما شمشیر خون آلود موج باده است
چشم او پر دل چرا نبود پی خون ریز خلق
هر که را دیدیم در عالم به او دل داده است
باشد از بس رفته ام در بزم حیرانی ز خویش
صفحهٔ تصویر من هر جا که لوح ساده است
چشمش از مژگان دو ترکش بسته جویا خیر باد!
ترک بی باکی سیه مستی به جنگ آماده است
تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است
وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید
چشم روزن تا به روی صبحدم افتاده است
بزم می دانند سربازان همت رزم را
پیش ما شمشیر خون آلود موج باده است
چشم او پر دل چرا نبود پی خون ریز خلق
هر که را دیدیم در عالم به او دل داده است
باشد از بس رفته ام در بزم حیرانی ز خویش
صفحهٔ تصویر من هر جا که لوح ساده است
چشمش از مژگان دو ترکش بسته جویا خیر باد!
ترک بی باکی سیه مستی به جنگ آماده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
بر آستان حرم زاهدی که سر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۲ - جنگ کردن بانوگشسب با جیپورشاه (و) شکست خوردن جیپورشاه در صف جنگ
به جیپور گردید بانو دوچار
درآمد به پیکار آن نامدار
برو بریکی نیزه زد کز نهیب
شدش از بدن جان و پا از رکیب
به چنگال جیپال را دست برد
کمربند او را گرفت و فشرد
یکی کشته گشت و دگر را بخست
چورای آن چنان دید زآنجا بجست
به نزدیک زال آمد از رزمگاه
زبانو بر زال برد او پناه
زجا جست بانو گرفتش به بر
بدو گفت اکنون سپاهت ببر
سپردم به تو ملک هندوستان
به تخت بهی باش با دوستان
تورا شاه جیپال کهتر بود
زهرسه تو را پایه بهتر بود
ببوسید رای گزین تخت او
زجان،آفرین کرد بر تخت او
پس آنگه بزودی سپه را ببرد
دگربرزبان نام بانو نبرد
ز روم و ز چین و ز ترک و تتار
هرآن کس که بروی شد خواستار
چو با وی به کشتی بازپس
نبه مرد میدان او هیچ کس
درآمد به پیکار آن نامدار
برو بریکی نیزه زد کز نهیب
شدش از بدن جان و پا از رکیب
به چنگال جیپال را دست برد
کمربند او را گرفت و فشرد
یکی کشته گشت و دگر را بخست
چورای آن چنان دید زآنجا بجست
به نزدیک زال آمد از رزمگاه
زبانو بر زال برد او پناه
زجا جست بانو گرفتش به بر
بدو گفت اکنون سپاهت ببر
سپردم به تو ملک هندوستان
به تخت بهی باش با دوستان
تورا شاه جیپال کهتر بود
زهرسه تو را پایه بهتر بود
ببوسید رای گزین تخت او
زجان،آفرین کرد بر تخت او
پس آنگه بزودی سپه را ببرد
دگربرزبان نام بانو نبرد
ز روم و ز چین و ز ترک و تتار
هرآن کس که بروی شد خواستار
چو با وی به کشتی بازپس
نبه مرد میدان او هیچ کس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۹ - طلب کردن فرامرز،همایون را
سپهبد دو پرمایه مرد دلیر
فرستاد نزد همایون شیر
بدان تا بگویند کز جایگاه
بزودی ابا پیل و کوس و سپاه
به تنگ اندرآید زی هندوان
که گر بدکنش دشمن بد گمان
ز روی فریب و ره مکر و رنگ
کمین کرده باشند بر دشت جنگ
وی آگاه باشد زکردار ما
بزودی شود با سپه یارما
برفتند ایشان وایرانیان
به رامش نشستند با پهلوان
سپهبد چنین گفت یارانش را
دلیران گرد و سوارانش را
که ای شیرمردان فرخنده پی
به اندازه باید که نوشید می
چنان چون که تان هوش برتن بود
نباید که از دشمن ایمن بود
چنین گفت روشن دل پرهنر
بدان گه که اندرز کردش پدر
که ای شیرمرد خردمند گو
به مهمانی دشمن ایمن مشو
تو آنگه زدشمن حذرکن که او
سوی دوستی آورد با تو روی
بگفت این و بنشست وساغر گرفت
زکردار گیتی بمانده شگفت
که چون گشت بر سرش خواهد سپهر
چگونه نماید ورا بخت،چهر
برآراست بزمی سپهدار هند
سپاهی زقنوج و کشمیر وسند
همه دیبه خسروانی فکند
زگستردنی پرنیان و پرند
همه دشت پربانگ رود و سرود
جهان داشت از خرمی تار و پود
بتان پری پیکر مشک بوی
نگاران سیمین بر خوب روی
به پا ایستاده به کف جام می
گل وسنبل ولاله در زیر پی
می خوشگوار و زمین پرنگار
بنالید ابریشم از زیر زار
بفرمود پس خسرو هندوان
به گردان و خویشان و نام آوران
که چون شیر دل بچه پیلتن
کند رای زی لشکر خویشتن
کمینگه گشایند بر وی کمین
مگر کشته گردد یل پاک دین
سه گرد گرانمایه و پهلوان
ابا هرکسی سی هزار از گوان
گزین کرد رای از در کارزار
سواران جنگی خنجر گذار
زپرنده مرغان بفرمود چند
که باخود به سوی کمینگه برند
به اندرز با نامداران بگفت
که لشکر سه بهره بباید نهفت
چو گاه کمین برگشادن بود
نه آگاهی کاردادن بود
میان سه لشکر نشان باشد آن
که مرغان بپرند برآسمان
ببیند و لشکر گشاده شوند
سپاه و سپهدار کشته شوند
بدین سان سگالیده و ساخته
برفتند از کینه سرآخته
وز آن سو فرامرز تا نیمه شب
به بزم وبه رامش گشاده دولب
چو هنگام آسایش آمد فراز
یل دانش افروز با کام وناز
سوی خیمه خویشتن شد به بزم
دلش پر زاندیشه گاه رزم
نیاسود یک تن زایرانیان
همه شب زپیکار بسته میان
چو خورشید بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ فیروزه رنگ
به پیروزی آمد سوی برج رنگ
سپهبد بیامد بر شاه هند
بدو گفت ای سرور ارجمند
پیام مرا زود پاسخ گذار
همان باج بپذیر وبرساز کار
نگه دار پیمان و زان برنگرد
که پیمان شکن زود آید به گرد
شنیدی که آن پیردهقان چه گفت
که پیدا نموده ز راه نهفت
که پیمان شکن مردم پر دروغ
نیابد بر مرد دانا فروغ
چنین پاسخش داد سالارهند
که ای نامور پهلوان بلند
تورا هر چه گویی به جای آورم
ز پیمان نگردم چو رای آورم
دگرگفت پس مهتر هندوان
که ای پیلتن گرد روشن روان
پذیرفتم از نامور باج وساو
که با ین ایران نداریم تاو
ولیکن دو هفته بدین بوم و بر
بیاسا وز ایدر مرو پیشتر
که در مرز ما هست نخجیرگاه
به هامون و کوه و به بی راه و راه
همان مرغ پرنده اندر هوا
شما را بدین بوم سازد هوا
همه جای یوز است و پرواز باز
شما را بدین مرز باشد نیاز
بدان تا من از کشورم زر وگنج
فراز آورم شادمان یا به رنج
فرستم بر شاه ایران زمین
به یک سونهم خشم و پیکار وکین
که گیتی فسوس است و پر باد و دم
زمهرش چه داریم جان را دژم
چنین گفت پرمایه مرد خررد
که هرکو شناسد ره نیک وبد
بداند که گیتی فسوس است و باد
به دل ناورد از غم و رنج یاد
همان به که اندر سرای سپنج
شود شادمان مرد از درد و رنج
بگفت این و چند اشتر از سیم و زر
دو صد از غلامان زرین کمر
بدو گفت ای شیر با دستبرد
مر این پای رنج سپهدار گرد
تو اکنون ابا نیکویی بازگرد
نجویی تو با لشکر من نبرد
دگر هرکه بودند با پهلوان
همه خلعت آراست پیر وجوان
به اندازه مر هر یکی را بداد
زاسب و غلام فرستنده شاد
سپهبد بدین گونه خرسند کرد
زنیرنگ و افسون رهش بند کرد
گمانش چنین بدکه آن شیر مرد
به روز نبرد اندر آید به گرد
درآمد فرامرز با فر و زور
سوی بازگشتن ز پشت ستور
فرستاد نزد همایون شیر
بدان تا بگویند کز جایگاه
بزودی ابا پیل و کوس و سپاه
به تنگ اندرآید زی هندوان
که گر بدکنش دشمن بد گمان
ز روی فریب و ره مکر و رنگ
کمین کرده باشند بر دشت جنگ
وی آگاه باشد زکردار ما
بزودی شود با سپه یارما
برفتند ایشان وایرانیان
به رامش نشستند با پهلوان
سپهبد چنین گفت یارانش را
دلیران گرد و سوارانش را
که ای شیرمردان فرخنده پی
به اندازه باید که نوشید می
چنان چون که تان هوش برتن بود
نباید که از دشمن ایمن بود
چنین گفت روشن دل پرهنر
بدان گه که اندرز کردش پدر
که ای شیرمرد خردمند گو
به مهمانی دشمن ایمن مشو
تو آنگه زدشمن حذرکن که او
سوی دوستی آورد با تو روی
بگفت این و بنشست وساغر گرفت
زکردار گیتی بمانده شگفت
که چون گشت بر سرش خواهد سپهر
چگونه نماید ورا بخت،چهر
برآراست بزمی سپهدار هند
سپاهی زقنوج و کشمیر وسند
همه دیبه خسروانی فکند
زگستردنی پرنیان و پرند
همه دشت پربانگ رود و سرود
جهان داشت از خرمی تار و پود
بتان پری پیکر مشک بوی
نگاران سیمین بر خوب روی
به پا ایستاده به کف جام می
گل وسنبل ولاله در زیر پی
می خوشگوار و زمین پرنگار
بنالید ابریشم از زیر زار
بفرمود پس خسرو هندوان
به گردان و خویشان و نام آوران
که چون شیر دل بچه پیلتن
کند رای زی لشکر خویشتن
کمینگه گشایند بر وی کمین
مگر کشته گردد یل پاک دین
سه گرد گرانمایه و پهلوان
ابا هرکسی سی هزار از گوان
گزین کرد رای از در کارزار
سواران جنگی خنجر گذار
زپرنده مرغان بفرمود چند
که باخود به سوی کمینگه برند
به اندرز با نامداران بگفت
که لشکر سه بهره بباید نهفت
چو گاه کمین برگشادن بود
نه آگاهی کاردادن بود
میان سه لشکر نشان باشد آن
که مرغان بپرند برآسمان
ببیند و لشکر گشاده شوند
سپاه و سپهدار کشته شوند
بدین سان سگالیده و ساخته
برفتند از کینه سرآخته
وز آن سو فرامرز تا نیمه شب
به بزم وبه رامش گشاده دولب
چو هنگام آسایش آمد فراز
یل دانش افروز با کام وناز
سوی خیمه خویشتن شد به بزم
دلش پر زاندیشه گاه رزم
نیاسود یک تن زایرانیان
همه شب زپیکار بسته میان
چو خورشید بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ فیروزه رنگ
به پیروزی آمد سوی برج رنگ
سپهبد بیامد بر شاه هند
بدو گفت ای سرور ارجمند
پیام مرا زود پاسخ گذار
همان باج بپذیر وبرساز کار
نگه دار پیمان و زان برنگرد
که پیمان شکن زود آید به گرد
شنیدی که آن پیردهقان چه گفت
که پیدا نموده ز راه نهفت
که پیمان شکن مردم پر دروغ
نیابد بر مرد دانا فروغ
چنین پاسخش داد سالارهند
که ای نامور پهلوان بلند
تورا هر چه گویی به جای آورم
ز پیمان نگردم چو رای آورم
دگرگفت پس مهتر هندوان
که ای پیلتن گرد روشن روان
پذیرفتم از نامور باج وساو
که با ین ایران نداریم تاو
ولیکن دو هفته بدین بوم و بر
بیاسا وز ایدر مرو پیشتر
که در مرز ما هست نخجیرگاه
به هامون و کوه و به بی راه و راه
همان مرغ پرنده اندر هوا
شما را بدین بوم سازد هوا
همه جای یوز است و پرواز باز
شما را بدین مرز باشد نیاز
بدان تا من از کشورم زر وگنج
فراز آورم شادمان یا به رنج
فرستم بر شاه ایران زمین
به یک سونهم خشم و پیکار وکین
که گیتی فسوس است و پر باد و دم
زمهرش چه داریم جان را دژم
چنین گفت پرمایه مرد خررد
که هرکو شناسد ره نیک وبد
بداند که گیتی فسوس است و باد
به دل ناورد از غم و رنج یاد
همان به که اندر سرای سپنج
شود شادمان مرد از درد و رنج
بگفت این و چند اشتر از سیم و زر
دو صد از غلامان زرین کمر
بدو گفت ای شیر با دستبرد
مر این پای رنج سپهدار گرد
تو اکنون ابا نیکویی بازگرد
نجویی تو با لشکر من نبرد
دگر هرکه بودند با پهلوان
همه خلعت آراست پیر وجوان
به اندازه مر هر یکی را بداد
زاسب و غلام فرستنده شاد
سپهبد بدین گونه خرسند کرد
زنیرنگ و افسون رهش بند کرد
گمانش چنین بدکه آن شیر مرد
به روز نبرد اندر آید به گرد
درآمد فرامرز با فر و زور
سوی بازگشتن ز پشت ستور
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۶ - چاره گری آتبین
گذرگاه بگرفته بود آتبین
پر اندیشه گشت از سپهدار چین
چنین گفت با کوش و با لشکری
که ما را دگرگونه شد داوری
چو کشتی فروان شود ساخته
شود بیشه از مرد پرداخته
ز چین لشکر آید دگر بی گمان
ز ناگه سر آرند بر ما زمان
و دیگر که ما را خورش گشت تنگ
فزون زین نبینیم روی درنگ
هم امشب بباید شدن ناگهان
بدان سان که ماند پی ما نهان
جهان چو بپوشید شَعر سیاه
بُنه برنهادند ایران سپاه
بماندند با کوش و با آتبین
سواری دو صد از یلان گزین
به لشکرگه آتش برافروختند
چو شد بار دیگر همی ریختند
چو یک نیمه از شب گذر کرد، شاه
شتابان بشد بر پی آن سپاه
چو روز آمد و کوه در زر گرفت
زمین چادر زرد در سر گرفت
یکایک به نیواسب شد آگهی
که شد روی بیشه ز دشمن تهی
بخندید و گفت این سگالش مگر
چنان کرده باشد که بار دگر
شب تیره برداشت از پیش رود
به جای کمین، لشکر آرد فرود
بدان تا چو من بگذرانم سپاه
بیارند و بر ما بگیرند راه
تنی چند از آن سو فرستاد پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
چو شد رفتن دشمن او را درست
گذر کرد بر رود، نیو از نخست
سپاه از پس او برآمد ز آب
گرفتند بر کینه جستن شتاب
همی تاخت با نامور سه هزار
گزیده سواران خنجر گزار
به نزدیک کوهی به دشمن رسید
طلایه چو از دور لشکر بدید
همی تاخت تا پیش شاه آتبین
که بیشه گرفت از سواران چین
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
بر این رزم از ایشان برآرد هلاک
پر اندیشه گشت از سپهدار چین
چنین گفت با کوش و با لشکری
که ما را دگرگونه شد داوری
چو کشتی فروان شود ساخته
شود بیشه از مرد پرداخته
ز چین لشکر آید دگر بی گمان
ز ناگه سر آرند بر ما زمان
و دیگر که ما را خورش گشت تنگ
فزون زین نبینیم روی درنگ
هم امشب بباید شدن ناگهان
بدان سان که ماند پی ما نهان
جهان چو بپوشید شَعر سیاه
بُنه برنهادند ایران سپاه
بماندند با کوش و با آتبین
سواری دو صد از یلان گزین
به لشکرگه آتش برافروختند
چو شد بار دیگر همی ریختند
چو یک نیمه از شب گذر کرد، شاه
شتابان بشد بر پی آن سپاه
چو روز آمد و کوه در زر گرفت
زمین چادر زرد در سر گرفت
یکایک به نیواسب شد آگهی
که شد روی بیشه ز دشمن تهی
بخندید و گفت این سگالش مگر
چنان کرده باشد که بار دگر
شب تیره برداشت از پیش رود
به جای کمین، لشکر آرد فرود
بدان تا چو من بگذرانم سپاه
بیارند و بر ما بگیرند راه
تنی چند از آن سو فرستاد پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
چو شد رفتن دشمن او را درست
گذر کرد بر رود، نیو از نخست
سپاه از پس او برآمد ز آب
گرفتند بر کینه جستن شتاب
همی تاخت با نامور سه هزار
گزیده سواران خنجر گزار
به نزدیک کوهی به دشمن رسید
طلایه چو از دور لشکر بدید
همی تاخت تا پیش شاه آتبین
که بیشه گرفت از سواران چین
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
بر این رزم از ایشان برآرد هلاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۵ - جنگ شاه چین با ایرانیان و شکست چینیان
شه چین سپه را نکوهش نمود
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۱ - آمدن سپاه از چین و تدبیر آتبین
ستاره چو گشت از هوا ناپدید
سپیده ز سیماب لشکر کشید
خروش آمد از دیده ی کوهسار
که شاها، سپه را تباه است کار
که از چین سپاهی پیاده رسید
که شد بیشه از تیغشان ناپدید
بپرسید خسرو از آن دیده بان
که برخیر چندین چه رانی زبان
نگه کن که چونند و چندند مرد
کجایند و اکنون چه خواهند کرد
چنین پاسخ آورد کای شهریار
همانا فزون است پنحه هزار
هوا پر ز زوبین و پر خنجر است
همه دشت و بیشه پر از لشکر است
رسیدند نزدیک میلی زمین
پذیره شده لشکر شاه چین
به ایرانیان گفت خسرو به درد
که ما را چو چرخ روان خیره کرد
یکی چاره باید سگالید باز
که از رزم دشمن شوم بی نیاز
که ایشان نیایند فردا به رزم
می و جام و آرایش آرند و بزم
بفرمود تا رختشان هرچه بود
همه بر سر کوه بردند زود
بر آن کوه سی پاره سنگ کلان
به دندانه برداشتند آن یلان
پسِ سنگها شد نهان چند تن
دلیران جنگی و لشکرشکن
به هر جای بر دیده بانی نشاند
از آن پس یلانِ سپه را بخواند
بدیشان چنین گفت شاه آتبین
که ای سرفرازان ایران زمین
بدان کردم این، تا چو سالار چین
بیاید، نبیند مرا در زمین
درستی بداند که من با گروه
گریزان شدم بر سر تیغِ کوه
چو کوش از پس ما بیاید به جنگ
گشایند از این کوه سی پاره سنگ
امیدم چنان است کز چینیان
از این پس سواری نبندد میان
پیاده شود بی گمان ریز ریز
سواران از این سنگ گیرد گریز
پسندیده دیدند کردار اوی
همه شادمانه ز گفتار اوی
نشانی نهادند با دیده بان
ز گفتار آن نامور مرزبان
که چون کوه بینند گشته بنفش
ز رنگ درخشنده رخشان درفش
سپه را یکایک دهد آگهی
که «از چینیان دور شد فرّهی»
چو این گفته یابند مردان جنگ
گشایند دندانه ها زیر سنگ
سپیده ز سیماب لشکر کشید
خروش آمد از دیده ی کوهسار
که شاها، سپه را تباه است کار
که از چین سپاهی پیاده رسید
که شد بیشه از تیغشان ناپدید
بپرسید خسرو از آن دیده بان
که برخیر چندین چه رانی زبان
نگه کن که چونند و چندند مرد
کجایند و اکنون چه خواهند کرد
چنین پاسخ آورد کای شهریار
همانا فزون است پنحه هزار
هوا پر ز زوبین و پر خنجر است
همه دشت و بیشه پر از لشکر است
رسیدند نزدیک میلی زمین
پذیره شده لشکر شاه چین
به ایرانیان گفت خسرو به درد
که ما را چو چرخ روان خیره کرد
یکی چاره باید سگالید باز
که از رزم دشمن شوم بی نیاز
که ایشان نیایند فردا به رزم
می و جام و آرایش آرند و بزم
بفرمود تا رختشان هرچه بود
همه بر سر کوه بردند زود
بر آن کوه سی پاره سنگ کلان
به دندانه برداشتند آن یلان
پسِ سنگها شد نهان چند تن
دلیران جنگی و لشکرشکن
به هر جای بر دیده بانی نشاند
از آن پس یلانِ سپه را بخواند
بدیشان چنین گفت شاه آتبین
که ای سرفرازان ایران زمین
بدان کردم این، تا چو سالار چین
بیاید، نبیند مرا در زمین
درستی بداند که من با گروه
گریزان شدم بر سر تیغِ کوه
چو کوش از پس ما بیاید به جنگ
گشایند از این کوه سی پاره سنگ
امیدم چنان است کز چینیان
از این پس سواری نبندد میان
پیاده شود بی گمان ریز ریز
سواران از این سنگ گیرد گریز
پسندیده دیدند کردار اوی
همه شادمانه ز گفتار اوی
نشانی نهادند با دیده بان
ز گفتار آن نامور مرزبان
که چون کوه بینند گشته بنفش
ز رنگ درخشنده رخشان درفش
سپه را یکایک دهد آگهی
که «از چینیان دور شد فرّهی»
چو این گفته یابند مردان جنگ
گشایند دندانه ها زیر سنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۴ - نامه کردن بهک به طیهور و آتبین
چو دید آن که کردند ماچین تباه
یکی نامه کرد او به طیهور شاه
سوی آتبین نامه ای کرد باز
که ای شهریاران گردنفراز
شما سر نهادید یکسر به بزم
چو مردان ندارید آهنگ رزم
سه ماه است کز چین برفته ست کوش
ببرده سواران پولادپوش
سپاهی پراگنده بی برگ و بار
فرستاده نزدیک دریا کنار
شما گر برایشان شبیخون کنید
همه آب دریا پر از خون کنید
که من لشکر خویش را گفته ام
ز هرکس من این راز بنهفته ام
که چون لشکر آید ز دریا برون
ممانید دیر و مرانید خون
همان گه که ایشان نمودند پشت
ندارد جز از باد چیزی به مشت
چو برداشتید آن سپه را ز راه
به چین اندر آرید یکسر سپاه
ز لشکر نبینید دو سال کس
شما را بود کشور چین و بس
که او سال نو گردد آگه از این
وز آن پس به سالی رسد سوی چین
بود کاندرین فر خجسته دو سال
بیاید مرآن هر دوان را زوال
چو نامه بپایان رسانید شاه
به دستور پاکیزه کرد او نگاه
تو را رفت باید بدین کار گفت
که این راز را هم تو داری نهفت
یکی زورق آراست دستور شاه
به دریا درافگند و آمد به راه
کس از لشکر چین برآن راه نه
وز این راز ایشان کس آگاه نه
ز دریا چو بر خشک شد تیزتاب
چنین گفت با باژبان از شتاب
که ما را برِ شاهتان ره کنید
وگرنه بتازید و آگه کنید
سواری همان گه بر شاه شد
ز دستور، طیهور آگاه شد
ز گردان سواری فرستاد پیش
بیاورد دستور را پیش خویش
چو دستور، طیهور شه را بدید
سزاوار او آفرین گسترید
یکی تخت کوچک نهادند پیش
نشاند آن خردمند را پیش خویش
زمین را ببوسید و نامه بداد
همه راز و پیغام او کرد یاد
یکی نامه کرد او به طیهور شاه
سوی آتبین نامه ای کرد باز
که ای شهریاران گردنفراز
شما سر نهادید یکسر به بزم
چو مردان ندارید آهنگ رزم
سه ماه است کز چین برفته ست کوش
ببرده سواران پولادپوش
سپاهی پراگنده بی برگ و بار
فرستاده نزدیک دریا کنار
شما گر برایشان شبیخون کنید
همه آب دریا پر از خون کنید
که من لشکر خویش را گفته ام
ز هرکس من این راز بنهفته ام
که چون لشکر آید ز دریا برون
ممانید دیر و مرانید خون
همان گه که ایشان نمودند پشت
ندارد جز از باد چیزی به مشت
چو برداشتید آن سپه را ز راه
به چین اندر آرید یکسر سپاه
ز لشکر نبینید دو سال کس
شما را بود کشور چین و بس
که او سال نو گردد آگه از این
وز آن پس به سالی رسد سوی چین
بود کاندرین فر خجسته دو سال
بیاید مرآن هر دوان را زوال
چو نامه بپایان رسانید شاه
به دستور پاکیزه کرد او نگاه
تو را رفت باید بدین کار گفت
که این راز را هم تو داری نهفت
یکی زورق آراست دستور شاه
به دریا درافگند و آمد به راه
کس از لشکر چین برآن راه نه
وز این راز ایشان کس آگاه نه
ز دریا چو بر خشک شد تیزتاب
چنین گفت با باژبان از شتاب
که ما را برِ شاهتان ره کنید
وگرنه بتازید و آگه کنید
سواری همان گه بر شاه شد
ز دستور، طیهور آگاه شد
ز گردان سواری فرستاد پیش
بیاورد دستور را پیش خویش
چو دستور، طیهور شه را بدید
سزاوار او آفرین گسترید
یکی تخت کوچک نهادند پیش
نشاند آن خردمند را پیش خویش
زمین را ببوسید و نامه بداد
همه راز و پیغام او کرد یاد