عبارات مورد جستجو در ۴۳۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۲ - بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۳ - جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۶ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آن که جان پنداشت، خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وان که او میجست اندر خانهاش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آن که جان پنداشت، خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وان که او میجست اندر خانهاش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۴ - عذر گفتن خرگوش
گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عفو خداوندیت دست
گفت چه عذر ای قصور ابلهان؟
این زمان آیند در پیش شهان؟
مرغ بیوقتی، سرت باید برید
عذر احمق را نمیشاید شنید
عذر احمق بتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود
عذرت ای خرگوش از دانش تهی
من نه خرگوشم که در گوشم نهی
گفت ای شه ناکسی را کس شمار
عذر استم دیدهیی را گوش دار
خاص از بهر زکات جاه خود
گمرهی را تو مران از راه خود
بحر کو آبی به هر جو میدهد
هر خسی را بر سر و رو مینهد
کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش و کم
گفت دارم من کرم بر جای او
جامۀ هر کس برم بالای او
گفت بشنو، گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر
شیری اندر راه قصد بنده کرد
قصد هر دو همره آینده کرد
گفتمش ما بندۀ شاهنشهیم
خواجه تاشان که آن درگهیم
گفت شاهنشه که باشد؟ شرم دار
پیش من تو یاد هر ناکس میار
هم تو را و هم شهت را بر درم
گر تو با یارت بگردید از درم
گفتمش بگذار تا بار دگر
روی شه بینم، برم از تو خبر
گفت همره را گرو نه پیش من
ورنه قربانی تو اندر کیش من
لابه کردیمش بسی، سودی نکرد
یار من بستد، مرا بگذاشت فرد
یارم از زفتی دو چندان بد که من
هم به لطف و هم به خوبی، هم به تن
بعد ازین زان شیر، این ره بسته شد
حال من این بود و با تو گفته شد
از وظیفه بعد ازین اومید بر
حق همی گویم تو را، والحق مر
گر وظیفه بایدت، ره پاک کن
حین بیا و دفع آن بیباک کن
گر دهد عفو خداوندیت دست
گفت چه عذر ای قصور ابلهان؟
این زمان آیند در پیش شهان؟
مرغ بیوقتی، سرت باید برید
عذر احمق را نمیشاید شنید
عذر احمق بتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود
عذرت ای خرگوش از دانش تهی
من نه خرگوشم که در گوشم نهی
گفت ای شه ناکسی را کس شمار
عذر استم دیدهیی را گوش دار
خاص از بهر زکات جاه خود
گمرهی را تو مران از راه خود
بحر کو آبی به هر جو میدهد
هر خسی را بر سر و رو مینهد
کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش و کم
گفت دارم من کرم بر جای او
جامۀ هر کس برم بالای او
گفت بشنو، گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر
شیری اندر راه قصد بنده کرد
قصد هر دو همره آینده کرد
گفتمش ما بندۀ شاهنشهیم
خواجه تاشان که آن درگهیم
گفت شاهنشه که باشد؟ شرم دار
پیش من تو یاد هر ناکس میار
هم تو را و هم شهت را بر درم
گر تو با یارت بگردید از درم
گفتمش بگذار تا بار دگر
روی شه بینم، برم از تو خبر
گفت همره را گرو نه پیش من
ورنه قربانی تو اندر کیش من
لابه کردیمش بسی، سودی نکرد
یار من بستد، مرا بگذاشت فرد
یارم از زفتی دو چندان بد که من
هم به لطف و هم به خوبی، هم به تن
بعد ازین زان شیر، این ره بسته شد
حال من این بود و با تو گفته شد
از وظیفه بعد ازین اومید بر
حق همی گویم تو را، والحق مر
گر وظیفه بایدت، ره پاک کن
حین بیا و دفع آن بیباک کن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۸ - باز جواب انبیا علیهم السلام
انبیا گفتند فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر تو را آگاه کرد
که بجه زود ارنه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
فال چه؟ برجه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود تو را
میرهانم میبرم سوی سرا
چون نبی آگه کنندهست از نهان
کو بدید آنچه ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
پس تو ناصح را موثم میکنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آن چنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید میخری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف؟
آن طبیب و آن منجم از گمان
میکنند آگاه و ما خود از عیان
دود میبینیم و آتش از کران
حمله میآرد به سوی منکران
تو همیگویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست فال شومفال؟
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با توست هر جا میروی
افعییی بر پشت تو بر میرود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییاش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی کردنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان؟
یا ز بالایم تو سنگی میزدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زان ک میآزردهیی
تو بگویی نیک شادم کردهیی
گفت من کردم جوامردی به پند
تا رهانم من تو را زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر میکن منحنیش
که لئیم است و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بندهیی گردد تورا بس با وفا
کافران کآرند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر تو را آگاه کرد
که بجه زود ارنه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
فال چه؟ برجه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود تو را
میرهانم میبرم سوی سرا
چون نبی آگه کنندهست از نهان
کو بدید آنچه ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون میزنی؟
پس تو ناصح را موثم میکنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آن چنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید میخری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف؟
آن طبیب و آن منجم از گمان
میکنند آگاه و ما خود از عیان
دود میبینیم و آتش از کران
حمله میآرد به سوی منکران
تو همیگویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست فال شومفال؟
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با توست هر جا میروی
افعییی بر پشت تو بر میرود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییاش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی کردنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان؟
یا ز بالایم تو سنگی میزدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زان ک میآزردهیی
تو بگویی نیک شادم کردهیی
گفت من کردم جوامردی به پند
تا رهانم من تو را زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر میکن منحنیش
که لئیم است و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بندهیی گردد تورا بس با وفا
کافران کآرند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن
از انس فرزند مالک آمدهست
که به مهمانی او شخصی شدهست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یکدمه
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز؟
گفت زان که مصطفیٰ دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چهها خواهد گشاد؟
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد ازان گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه؟
چون فکندی زود آن از گفت وی؟
گیرم او بردهست در اسرار پی
اینچنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی؟
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم زاکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
زاعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم زاشکم بود
که به مهمانی او شخصی شدهست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یکدمه
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز؟
گفت زان که مصطفیٰ دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چهها خواهد گشاد؟
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد ازان گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه؟
چون فکندی زود آن از گفت وی؟
گیرم او بردهست در اسرار پی
اینچنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی؟
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم زاکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
زاعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم زاشکم بود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۴ - وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا
عبرت است آن قصه ای جان مر تو را
تا که راضی باشی در حکم خدا
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهی بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زان که گل گر برگ برگش میکنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آوردهام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف؟ قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیکخو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تاسوا علیٰ ما فاتکم
ان اتی السرحان واردیٰ شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیانهای سترگ
تا که راضی باشی در حکم خدا
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهی بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زان که گل گر برگ برگش میکنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آوردهام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف؟ قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیکخو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تاسوا علیٰ ما فاتکم
ان اتی السرحان واردیٰ شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیانهای سترگ
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۰ - بیان سبب فصاحت و بسیارگویی آن فضول به خدمت رسول علیهالسلام
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳ - در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعة امعاء و الممن یاکل فی معا واحد
کافران مهمان پیغامبر شدند
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
کامدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهماندار سکان افق
بینواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه
تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آید تو را
بر برادر بیگناهی میزنی
عکس خشم شاه گرز دهمنی
شه یکی جان است و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بیندید
جسم ضخمی داشت، کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بیت خشمآلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند
معده طبلیخوار همچون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست
از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند
گبر را در نیمشب یا صبح دم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد، او بسته یافت
در گشادن حیله کرد آن حیلهساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حیران و بیدرمان و دنگ
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید
زان که ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همان جا منظرش
خویش در ویرانهیی خالی چو دید
او چنان محتاج اندر دم برید
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسوایی بیخاکپوش
گفت خوابم بتر از بیداریام
که خورم این سو و آن سو میریام
بانگ میزد وا ثبورا، وا ثبور
هم چنان که کافر اندر قعر گور
منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگ در
تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چنان
قصه بسیاراست، کوته میکنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
کامدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهماندار سکان افق
بینواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه
تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آید تو را
بر برادر بیگناهی میزنی
عکس خشم شاه گرز دهمنی
شه یکی جان است و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بیندید
جسم ضخمی داشت، کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بیت خشمآلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند
معده طبلیخوار همچون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست
از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند
گبر را در نیمشب یا صبح دم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد، او بسته یافت
در گشادن حیله کرد آن حیلهساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حیران و بیدرمان و دنگ
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید
زان که ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همان جا منظرش
خویش در ویرانهیی خالی چو دید
او چنان محتاج اندر دم برید
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسوایی بیخاکپوش
گفت خوابم بتر از بیداریام
که خورم این سو و آن سو میریام
بانگ میزد وا ثبورا، وا ثبور
هم چنان که کافر اندر قعر گور
منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگ در
تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چنان
قصه بسیاراست، کوته میکنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
بلکه از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان میداد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن میکوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر میدیدند منکر و آن برکت را نمیدیدند همچون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانییی
عقل کامل داشت و پایان دانییی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بیریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیتها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخلها و میوهها جمله ز غیب
حق فرستادهست بیتخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غلهش هم زان زمین حاصل شدهست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
میخرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم اینها بودهاند
هم از اینها میگشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا میکند داد و کرم
این زمین و سختیان پردهست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر میزنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزقجوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو میتافتی
چون ز نقشی انس دل مییافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کالهی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه میشدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگهتر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جملهشان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصحتر و خوش لهجهتر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
مینشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
عقل کامل داشت و پایان دانییی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بیریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیتها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخلها و میوهها جمله ز غیب
حق فرستادهست بیتخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غلهش هم زان زمین حاصل شدهست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
میخرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم اینها بودهاند
هم از اینها میگشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا میکند داد و کرم
این زمین و سختیان پردهست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر میزنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزقجوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو میتافتی
چون ز نقشی انس دل مییافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کالهی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه میشدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگهتر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جملهشان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصحتر و خوش لهجهتر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
مینشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پارهای در دزد
آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام
گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو؟ یا عقل کو؟
تا خوری می ای تو دانش را عدو
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
در تو نوری کی درآمد ای غوی؟
تا تو بی هوشی و ظلمتجو شوی؟
سایه در روز است جستن قاعده
در شب ابری تو سایهجو شده؟
گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
نان جو حقا حرام است و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند
گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
تو عدو را می دهی و نیشکر
بهر چه؟ گو زهر خند و خاک خور
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو؟
ماجرا را گفت یک یک پیش او
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام
گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد
پس ترا خود هوش کو؟ یا عقل کو؟
تا خوری می ای تو دانش را عدو
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
در تو نوری کی درآمد ای غوی؟
تا تو بی هوشی و ظلمتجو شوی؟
سایه در روز است جستن قاعده
در شب ابری تو سایهجو شده؟
گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
نان جو حقا حرام است و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس
دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند
گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
تو عدو را می دهی و نیشکر
بهر چه؟ گو زهر خند و خاک خور
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو؟
ماجرا را گفت یک یک پیش او
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۲ - قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بیتقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست
چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پسرو که هر دم پس تری
سوی سنگی میروی از گوهری
آنچنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سال است ای پسر؟
بازگو و درمدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز میرو تا به کس مادرت
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پسرو که هر دم پس تری
سوی سنگی میروی از گوهری
آنچنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سال است ای پسر؟
بازگو و درمدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز میرو تا به کس مادرت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
گفت صوفی در قصاص یک قفا
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصموار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویران است و بشکسته وتد
او بهانه میجود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمیتوانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیلهاش
مخلص است از مکر دیو و حیلهاش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنهها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطرهیی از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوتهپا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری گله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کلها شاهد است
تا شفق غماز خورشید آمده ست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچه فرمودهست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمندان بدی؟
بر سر حرف آ که صوفی بیدل است
در مکافات جفا مستعجل است
ای تو کرده ظلمها چون خوشدلی؟
از تقاضای مکافی غافلی؟
یا فراموشت شدهست از کردههات
که فرو آویخت غفلت پردههات؟
گر نه خصمی هاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلیزنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آن چنان که رای تو بیند سزا
کان که از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حق است و سایهی عدل حق
آینهی هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجلهست
گر خطایی شد دیت بر عاقلهست
آن که بهر خود زند او ضامن است
وان که بهر حق زند او آمن است
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد
زان که او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش هم چنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زده ست
لاجرم از خون بها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بیخودی شو فانییی درویشوار
چون شدی بیخود هر آنچه تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی ایمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقراست ای پسر
در دکان کفشگر چرم است خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
بت ستودن بهر دام عامه را
همچنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آن که سر بر در زدند
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده؟ کو محل انتقام؟
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست؟
آن گروهی کز فقیری بیسرند
صد جهت زان مردگان فانیترند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتل است و این سیصد هزار
هر یکی را خون بهایی بیشمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خون بها انبارها
همچو جرجیساند هر یک در سرا
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
میبسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جانپرست
کشته بر قتل دوم عاشقتراست
گفت قاضی من قضادار حی ام
حاکم اصحاب گورستان کی ام؟
این به صورت گر نه در گوراست پست
گورها در دودمانش آمده ست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد؟
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زندهیی بر تو نزد
کان که زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زندهست آن پاکیزهپوست
حق بکشت او را و در پاچهش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مبآب
نفخ حق نبود چو نفخهی آن قصاب
فرق بسیاراست بین النفختین
این همه زین است و آن سرجمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد؟
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولیتر سزد
ظلم چه بود؟ وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلیام زد بیقصاص و بیتسو؟
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد به لاش؟
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم؟
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بیسخن
زار و رنجوراست و درویش و ضعیف
سه درم دربایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوبتر
راست میکرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلیام ارزان شدهست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلییی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بیخرخاش و وصم
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصموار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویران است و بشکسته وتد
او بهانه میجود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمیتوانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیلهاش
مخلص است از مکر دیو و حیلهاش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنهها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطرهیی از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوتهپا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری گله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کلها شاهد است
تا شفق غماز خورشید آمده ست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچه فرمودهست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمندان بدی؟
بر سر حرف آ که صوفی بیدل است
در مکافات جفا مستعجل است
ای تو کرده ظلمها چون خوشدلی؟
از تقاضای مکافی غافلی؟
یا فراموشت شدهست از کردههات
که فرو آویخت غفلت پردههات؟
گر نه خصمی هاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلیزنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آن چنان که رای تو بیند سزا
کان که از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حق است و سایهی عدل حق
آینهی هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجلهست
گر خطایی شد دیت بر عاقلهست
آن که بهر خود زند او ضامن است
وان که بهر حق زند او آمن است
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خونبها باید شمرد
زان که او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش هم چنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زده ست
لاجرم از خون بها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بیخودی شو فانییی درویشوار
چون شدی بیخود هر آنچه تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی ایمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقراست ای پسر
در دکان کفشگر چرم است خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
بت ستودن بهر دام عامه را
همچنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آن که سر بر در زدند
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده؟ کو محل انتقام؟
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست؟
آن گروهی کز فقیری بیسرند
صد جهت زان مردگان فانیترند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتل است و این سیصد هزار
هر یکی را خون بهایی بیشمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خون بها انبارها
همچو جرجیساند هر یک در سرا
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
میبسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جانپرست
کشته بر قتل دوم عاشقتراست
گفت قاضی من قضادار حی ام
حاکم اصحاب گورستان کی ام؟
این به صورت گر نه در گوراست پست
گورها در دودمانش آمده ست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد؟
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زندهیی بر تو نزد
کان که زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زندهست آن پاکیزهپوست
حق بکشت او را و در پاچهش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مبآب
نفخ حق نبود چو نفخهی آن قصاب
فرق بسیاراست بین النفختین
این همه زین است و آن سرجمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد؟
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولیتر سزد
ظلم چه بود؟ وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلیام زد بیقصاص و بیتسو؟
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد به لاش؟
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم؟
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بیسخن
زار و رنجوراست و درویش و ضعیف
سه درم دربایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوبتر
راست میکرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلیام ارزان شدهست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلییی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بیخرخاش و وصم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن
اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسییی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زان که جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر گزدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهی فوز ساخت
علم تیراندازی اش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتراصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز؟
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زان که طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسییی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زان که جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر گزدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهی فوز ساخت
علم تیراندازی اش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتراصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز؟
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زان که طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۵ - آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دلافروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر میترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بیدلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بریار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آنکه در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دلافروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر میترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بیدلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بریار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آنکه در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۶ - تمثیل موبد سوم
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۷ - در شرف این نامه بر دیگر نامهها
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوینده ناید جواب
سخن یاوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
چه میگویم ای نانیوشنده مرد
ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد
چه دانی که من خود چه فن میزنم
دهل بر در خویشتن میزنم
متاع گران مایه دارم بسی
نیارم برون تا نخواهد کسی
خریدار در چون صدف دیده دوخت
بدین کاسدی در نشاید فروخت
مرا با چنین گوهری ارجمند
همی حاجت آید به گوهر پسند
نیوشندهای خواهم از روزگار
که گویم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خویش
کنم بسته در جان او جان خویش
زمانه چنین پیشهها پر دهد
یکی درستاند یکی در دهد
دلی کو که بی جان خراشی بود
کمندی که بی دور باشی بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
که تا رایگان مهره ناید به دست
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابد گزند
به شحنه توان پاس ره داشتن
به خاکستر آتش نگه داشتن
ازین خوی خوش کو سرشت منست
بسی رخنه در کار و کشت منست
دگر رهروان کاین کمر بستهاند
به خوی بد از رهزنان رستهاند
بدان تا گریزند طفلان راه
چو زنگی چرا گشت باید سیاه
به راهی که خواهم شدن رخت کش
ره آورد من بس بود خوی خوش
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم
چو از بهر هر کس دری سفتنی است
سرودی هم از بهر خود گفتنی است
ز چندین سخن گو سخن یاد دار
سخن را منم در جهان یادگار
سخن چون گرفت استقامت به من
قیامت کند تا قیامت به من
منم سرو پیرای باغ سخن
به خدمت میان بسته چون سرو بن
فلکوار دور از فسوس همه
سرآمد ولی پای بوس همه
چو برجیس در جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم در ترازو نهم
ولی چون دهم بی ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برقوار
که از برق من در من افتد شرار
به هر خار چون گل صلائی زنم
به هر زخم چون نی نوائی زنم
مگر کاتش است این دل سوخته
که از خار خوردن شد افروخته
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی
نه چون آینه دوستی عیب گوی
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
که از باز دادن نیایم به رنج
نمایم جو و گندم آرم به جای
نه چون جو فروشان گندم نمای
پس و پیش چون آفتابم یکیست
فروغم فراوان فریباند کیست
پس هیچ پشتی چنان نگذرم
که در پیش رویش خجالت برم
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم
به پاداش نیکش پشیمان کنم
نگویم بداندیش را نیز بد
کزان گفته باشم بداندیش خود
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
ز نیکان و از نیکنامان درود
وزین حال اگر نیز گردان شوم
زیارتگه نیک مردان شوم
شوم بر درم ریز خود در فشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان
ز بی آلتی وانماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج
ز شاهان گیتی در این غار ژرف
که را بود چون من حریفی شگرف
که دید است بر هیچ رنگین گلی
ز من عالی آوازهتر بلبلی
به هر دانشی دفتر آراسته
به هر نکتهای خامهای خواسته
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یک فنی
شکر دانم از هر لب انگیختن
گلابی ز هر دیدهای ریختن
کسی را که در گریه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
به دستم دراز دولت خوش عنان
طبر زد چنین شد طبر خون چنان
توانم در زهد بر دوختن
به بزم آمدن مجلس افروختن
ولیکن درخت من از گوشه رست
ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
چهله چهل گشت و خلوت هزار
به بزم آمدن دور باشد ز کار
به هنگام سیل آشکارا شدن
نشاید ز ری تا بخارا شدن
همان به که با این چنین باد سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت
به خود کم شوم خلق را رهنمای
همایون ز کم دیدن آمد همای
سرم پیچد از خفتن و تاختن
ندانم جز این چارهای ساختن
گه از هر سخن بر تراشم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
اگر به ز خود گلبنی دیدمی
گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
چو از ران خود خورد باید کباب
چه گردم به در یوزه چون آفتاب
نشینم چو سیمرغ در گوشهای
دهم گوش را از دهن توشهای
ملالت گرفت از من ایام را
به کنج ارم بردم آرام را
در خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان میرود
چه نیک و چه بد در جهان میرود
یکی مرده شخصم به مردی روان
نه از کاروانی و در کاروان
به صد رنج دل یک نفس میزنم
بدان تا نخسبم جرس میزنم
ندانم کسی کو به جان و به تن
مراد و ستر دارد از خویشتن
ز مهر کسان روی برتافتم
کس خویش هم خویش را یافتم
بر عاشقان نیک اگر بد شوم
همان به که معشوق خود خود شوم
گرم نیست روزی ز مهر کسان
خدایست رزاق و روزی رسان
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس به کس
در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون
بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مبدل خون بود
در خلق را گل براندودهام
درین در بدین دولت آسودهام
چهل روز خود را گرفتم زمام
کادیم از چهل روز گردد تمام
چو در چار بالش ندیدم درنگ
نشستم در این چار دیوار تنگ
ز هر جو که انداختم در خراس
دری باز دادم به جوهر شناس
هزار آفرین بر سخن پروری
که بر سازد از هر جوی جوهری
تر و خشکی اشک و رخسار من
به کهگل براندود دیوار من
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن
به بازی نبردم جهان را به سر
که شغلی دگر بود جز خواب و خور
نخفتم شبی شاد بر بستری
که نگشادم آن شب ز دانش دری
ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست
که مریم صفت بکر آبستنست
تقاضای آن شوی چون آیدش
که از سنگ و آهن برون آیدش
بدین دلفریبی سخنهای بکر
به سختی توان زادن از راه فکر
سخن گفتن بکر جان سفتن است
نه هر کس سزای سخن گفتن است
به دری سفالینهای سفته گیر
سرودی به گرمابه در گفته گیر
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
چو بر سکه شاه زر میزنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی
جهودی مسی را زراندود کرد
دکان غارتیدن بدان سود کرد
نه انجیر شد نام هر میوهای
نه مثل زبیده است هر بیوهای
دو هندو برآید ز هندوستان
یکی دزد باشد دیگر پاسبان
من از آب این نقره تابناک
فرو شستم آلودگیهای خاک
ازین پیکر آنگه گشایم پرند
که باشد رسیده چو نخل بلند
چو در میوهٔ نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی
کند سوقیی سیب را خانه رس
ولی خوش نیاید به دندان کس
شود نرم از افشردن انجیر خام
ولی چون خوری خون برآید ز کام
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ
کند میوه را بر درختان فراخ
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست
به رونق توانم من این کار کرد
به بیرونقی کار ناید ز مرد
چو در دانه باشد تمنای سود
کدیور در آید به کشت و درود
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها
ترنم شناسان دستان نیوش
ز بانگ مغنی گرفتند گوش
ضرورت شد این شغل را ساختن
چنین نامه نغز پرداختن
که چون در کتابت شود جای گیر
نیوشنده را زان بود ناگزیر
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد
از این آشنا رویتر داستان
خنیده نیامد بر راستان
دگر نامهها را که جوئی نخست
به جمهور ملت نباشد درست
نباشد چنین نامه تزویر خیز
نبشته به چندین قلمهای تیز
به نیروی نوک چنین خامهها
شرف دارد این بر دگر نامهها
از آن خسروی می که در جام اوست
شرف نامهٔ خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
به گفتی دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیدهها را قلم درکشید
بناسفته دری که در گنج یافت
ترازوی خود را گهر سنج یافت
شرفنامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوینده ناید جواب
سخن یاوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
چه میگویم ای نانیوشنده مرد
ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد
چه دانی که من خود چه فن میزنم
دهل بر در خویشتن میزنم
متاع گران مایه دارم بسی
نیارم برون تا نخواهد کسی
خریدار در چون صدف دیده دوخت
بدین کاسدی در نشاید فروخت
مرا با چنین گوهری ارجمند
همی حاجت آید به گوهر پسند
نیوشندهای خواهم از روزگار
که گویم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خویش
کنم بسته در جان او جان خویش
زمانه چنین پیشهها پر دهد
یکی درستاند یکی در دهد
دلی کو که بی جان خراشی بود
کمندی که بی دور باشی بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
که تا رایگان مهره ناید به دست
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابد گزند
به شحنه توان پاس ره داشتن
به خاکستر آتش نگه داشتن
ازین خوی خوش کو سرشت منست
بسی رخنه در کار و کشت منست
دگر رهروان کاین کمر بستهاند
به خوی بد از رهزنان رستهاند
بدان تا گریزند طفلان راه
چو زنگی چرا گشت باید سیاه
به راهی که خواهم شدن رخت کش
ره آورد من بس بود خوی خوش
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم
چو از بهر هر کس دری سفتنی است
سرودی هم از بهر خود گفتنی است
ز چندین سخن گو سخن یاد دار
سخن را منم در جهان یادگار
سخن چون گرفت استقامت به من
قیامت کند تا قیامت به من
منم سرو پیرای باغ سخن
به خدمت میان بسته چون سرو بن
فلکوار دور از فسوس همه
سرآمد ولی پای بوس همه
چو برجیس در جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم در ترازو نهم
ولی چون دهم بی ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برقوار
که از برق من در من افتد شرار
به هر خار چون گل صلائی زنم
به هر زخم چون نی نوائی زنم
مگر کاتش است این دل سوخته
که از خار خوردن شد افروخته
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی
نه چون آینه دوستی عیب گوی
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
که از باز دادن نیایم به رنج
نمایم جو و گندم آرم به جای
نه چون جو فروشان گندم نمای
پس و پیش چون آفتابم یکیست
فروغم فراوان فریباند کیست
پس هیچ پشتی چنان نگذرم
که در پیش رویش خجالت برم
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم
به پاداش نیکش پشیمان کنم
نگویم بداندیش را نیز بد
کزان گفته باشم بداندیش خود
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
ز نیکان و از نیکنامان درود
وزین حال اگر نیز گردان شوم
زیارتگه نیک مردان شوم
شوم بر درم ریز خود در فشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان
ز بی آلتی وانماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج
ز شاهان گیتی در این غار ژرف
که را بود چون من حریفی شگرف
که دید است بر هیچ رنگین گلی
ز من عالی آوازهتر بلبلی
به هر دانشی دفتر آراسته
به هر نکتهای خامهای خواسته
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یک فنی
شکر دانم از هر لب انگیختن
گلابی ز هر دیدهای ریختن
کسی را که در گریه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
به دستم دراز دولت خوش عنان
طبر زد چنین شد طبر خون چنان
توانم در زهد بر دوختن
به بزم آمدن مجلس افروختن
ولیکن درخت من از گوشه رست
ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
چهله چهل گشت و خلوت هزار
به بزم آمدن دور باشد ز کار
به هنگام سیل آشکارا شدن
نشاید ز ری تا بخارا شدن
همان به که با این چنین باد سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت
به خود کم شوم خلق را رهنمای
همایون ز کم دیدن آمد همای
سرم پیچد از خفتن و تاختن
ندانم جز این چارهای ساختن
گه از هر سخن بر تراشم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
اگر به ز خود گلبنی دیدمی
گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
چو از ران خود خورد باید کباب
چه گردم به در یوزه چون آفتاب
نشینم چو سیمرغ در گوشهای
دهم گوش را از دهن توشهای
ملالت گرفت از من ایام را
به کنج ارم بردم آرام را
در خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان میرود
چه نیک و چه بد در جهان میرود
یکی مرده شخصم به مردی روان
نه از کاروانی و در کاروان
به صد رنج دل یک نفس میزنم
بدان تا نخسبم جرس میزنم
ندانم کسی کو به جان و به تن
مراد و ستر دارد از خویشتن
ز مهر کسان روی برتافتم
کس خویش هم خویش را یافتم
بر عاشقان نیک اگر بد شوم
همان به که معشوق خود خود شوم
گرم نیست روزی ز مهر کسان
خدایست رزاق و روزی رسان
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس به کس
در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون
بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مبدل خون بود
در خلق را گل براندودهام
درین در بدین دولت آسودهام
چهل روز خود را گرفتم زمام
کادیم از چهل روز گردد تمام
چو در چار بالش ندیدم درنگ
نشستم در این چار دیوار تنگ
ز هر جو که انداختم در خراس
دری باز دادم به جوهر شناس
هزار آفرین بر سخن پروری
که بر سازد از هر جوی جوهری
تر و خشکی اشک و رخسار من
به کهگل براندود دیوار من
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن
به بازی نبردم جهان را به سر
که شغلی دگر بود جز خواب و خور
نخفتم شبی شاد بر بستری
که نگشادم آن شب ز دانش دری
ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست
که مریم صفت بکر آبستنست
تقاضای آن شوی چون آیدش
که از سنگ و آهن برون آیدش
بدین دلفریبی سخنهای بکر
به سختی توان زادن از راه فکر
سخن گفتن بکر جان سفتن است
نه هر کس سزای سخن گفتن است
به دری سفالینهای سفته گیر
سرودی به گرمابه در گفته گیر
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
چو بر سکه شاه زر میزنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی
جهودی مسی را زراندود کرد
دکان غارتیدن بدان سود کرد
نه انجیر شد نام هر میوهای
نه مثل زبیده است هر بیوهای
دو هندو برآید ز هندوستان
یکی دزد باشد دیگر پاسبان
من از آب این نقره تابناک
فرو شستم آلودگیهای خاک
ازین پیکر آنگه گشایم پرند
که باشد رسیده چو نخل بلند
چو در میوهٔ نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی
کند سوقیی سیب را خانه رس
ولی خوش نیاید به دندان کس
شود نرم از افشردن انجیر خام
ولی چون خوری خون برآید ز کام
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ
کند میوه را بر درختان فراخ
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست
به رونق توانم من این کار کرد
به بیرونقی کار ناید ز مرد
چو در دانه باشد تمنای سود
کدیور در آید به کشت و درود
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها
ترنم شناسان دستان نیوش
ز بانگ مغنی گرفتند گوش
ضرورت شد این شغل را ساختن
چنین نامه نغز پرداختن
که چون در کتابت شود جای گیر
نیوشنده را زان بود ناگزیر
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد
از این آشنا رویتر داستان
خنیده نیامد بر راستان
دگر نامهها را که جوئی نخست
به جمهور ملت نباشد درست
نباشد چنین نامه تزویر خیز
نبشته به چندین قلمهای تیز
به نیروی نوک چنین خامهها
شرف دارد این بر دگر نامهها
از آن خسروی می که در جام اوست
شرف نامهٔ خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
به گفتی دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیدهها را قلم درکشید
بناسفته دری که در گنج یافت
ترازوی خود را گهر سنج یافت
شرفنامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۰ - خردنامه ارسطو
چنین بود در نامهٔ رهنمای
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهستهدار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گلشکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکندهشان کن لگام از لگام
درافکن بههمگرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوهای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشنترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرختر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهستهدار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گلشکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکندهشان کن لگام از لگام
درافکن بههمگرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوهای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشنترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرختر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام